شب از نیمه گذشته و کسی آن بیرون، با آکاردئون «کوچه لره سو سپمیشم» مینوازد. هوای اتاق ناگهان گرم میشود. نمیدانم چطور همهی آن احساسات را کلمه کنم. غمِ لبخندآمیزِ حسرتوارِ خفقانآورِ دوستداشتنیِ بیآزارانهیِ یک تنهاییِ شبنمآلود؟ موسیقی همیشه چند قدم از کلام جلوتر است و امشب هم اثبات دیگری بود بر این مدّعا ... از خودم دلگیر میشوم که آنطور که دوست دارم ساز نمیزنم و آنطور که باید تلاش نکردهام تا بتوانم. بارها قبل از پایانِ چیزی آن را رها کردهام ... بارها آن جا که باید یک قدم به جلو برمیداشتم و یک تقّه به دری میزدهام، مکث کردهام ... آنجا که باید دستی را که در چند سانتیمتری دستم بود میگرفتهام صبر کردهام ... قناعت کردهام به پاشیدن آبی به کوچهای و دمکردن یک چای که به یک جرعه انتظار نوشیدهشود، از گرمایش گُر بگیرم و لبخندی غمگین به لبانم بنشیند و حسرتی شعلهور شود که دودش نفسم را تنگ کند ولی دوستش داشتهباشم، خیلی ... و بیآزار گوشهای بنشینم و شبنمی گوشهی چشمم جا خوش کند.
کمانچه: امامیار حسنف
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.