تَرَکهایی کوچک ... که آرام آرام دهان باز میکنند و ذهنت را میجوند. که دیگر تو، تو نیستی؛ سایهای مانده، که محو خواهد شد؛ چه در نور، چه در تاریکی.
از تَرَکی ...
به درازای درنگ
گرم و آهسته نگاهی نگران از پس چشمان زنی
به درون میخزد و میکاود
او به دنبال چه است؟
به دنبال چه است در شکن و چین منی
که نه گرمم
و نه سرد
که نه خوبم
و نه بد ...
من از این بیشه به تنگ آمدهام ...
من از این بیشه که سرد است و سیاه
بس به تنگ آمدهام.
من از این ذهن سراسیمه و مست
چه به تنگ آمدهام ...
رفتنی میباید،
از دم تنگ غمی باز دمی میباید ...
من از آرامش موج
به تنگ آمدهام؛
قایقی میباید ...
من از این پوچی گلهای بهار
به تنگ آمدهام؛
شعلهای میباید
و شبی ...
من از این رنگ به تنگ آمدهام؛
من از این شعر، از این شهر پر از شاعر و شرع
به تنگ آمدهام ...
رفتنی میباید
بر بلندای وجود
و به سخره نگهی بر گیتی
و زدن تیشه بر این ریشهی سرگردانی
و سقوط
رفتنی میباید
و رسیدن
و صعود