تَرَکها را در آینه میبینم. ترکها را با انگشتانم لمس میکنم. دنبال جای خالی میگردم. آرام دستم را روی همواری و ناهمواریها میکشم ... کویر خشک غریبی شدهام. غبارآلوده، عقربآلوده، مرگآلوده ... یک جا را پیدا میکنم. در فضای بیندندهای چهارم، نیمسینهی چپ. تیزی را بیخیال گرفتهام، دستانم نمیلرزند؛ حتی یک ذره.
خودم را با موسیقی بیحس میکنم. یک خاطرهی پارچهای داخل دهانم میگذارم تا صدایم را خفه کند. نشستهام و آینهای شکسته روبرویم است. شروع میکنم. دردش به دورترین بوسههای مادرم و کمنورترین نگاههای قبل از مرگ میدود. گذشته و آینده در این حال به هم میپیوندند. به کندن ادامه میدهم تا به قدر کافی خون در حوضچهی قفس سینهام جمع شود.
آرام، خیلی آرام برش میدارم و میکارمش. ریشههای نورستهاش زیادی جوانند، دستانش را گرفتهام. اجازه میدهم خودش را با من سیراب کند. بالاخره جا میگیرد. چشمانم را میبندم. ابرها شروع به باریدن میکند. خون من رقیق و رقیقتر میشود، تکههایم، خونم ... همه غرق میشوند. ذرهای از یک رود میشوم، ذرهای از دریا میشوم، ذرهای از یک اقیانوس میشوم ... اقیانوسی آرام. رقیق میشوم ... محو میشوم.
او امّا ... میبالد.