به مرگ فکر میکنم؛ به وقفهای ابدی که در انتظار همهمان است؛ وقفهای ابدی در روند بودن، در روند زیستن.
آنچه این چند ماه به سرم آمد مرا به سمت شروعکردنها و تازگی سوق داد؛ مثلا همین چند وقت پیش که شروع کردم به نوشتن در جاهایی ناشناستر؛ جاهایی که میتوانستم آزادانه و رهاتر احساساتِ گاه شکنندهی درونم را ترسیم کنم و آسوده باشم که قرار نیست زیر نگاههای آشنا تَرَک بردارند ... بشکنند. فانوس را خاموش کردم و بعد از دو هفته سکوت، وبلاگ دیگری را کلید زدم که عاقبتش تنها در یک پست خلاصه شد. پستی که بر مبنای نقل قولی از فرهاد مهراد نوشتم:
پوران گلفام - همسر فرهاد مهراد - میگفت که ترجیعبند آن سالهای تلخِ فرهاد این جمله بود: «من درد میکنم.»
«من درد میکنم» ... چه ایجاز ظریفی در این بافت سهکلمهای پنهان است ... من درد میکنم ...
یادم رفت بالا به این اشاره کنم که بیشتر آن شروعکردنها سراب بودند و فقط چند قدم دوام داشتند. در آن برکههای خیالی دستوپا میزدم بلکه تنم را خنک و آرام کنند؛ ولی به جای خنکا، «سوختگی» ماند؛ ردپاهای شنهای داغ صحرا. فهمیدهام این روزها توان شروع کردن ندارم ... و از این میترسم که دیگر توان شروع کردن نداشتهباشم. شاید ترجیعبند این روزهای من هم این باشد که «من پیر شدهام» ... در بیست و دو سالگی پیر شدهام.
شاید زیادی از این در و آن در میگویم ... آینهی حالای من است؛ دربهدری.
چیزی که دیروز مرا واداشت کرکرهی وبلاگ را بالا بکشم مجموعهای از تلنگرهای کوچک بودند؛ از جمله این فکر که «بدون نوشتن انگار تکهای از وجودم را خفه کردهام» و همینطور خواندن پست «تنها در نیستی نیستی» در وبلاگ «دامن گلدار اسپی».
و چیزی که باعث شد این پست را بنویسم خبر مرگ قریبالوقوع «میهن بلاگ» بود. من سالها در آن سرویس وبلاگنویسی قلم زدهبودم، دوستانی پیدا کردهبودم و با آن سرویس وبلاگنویسی زندگی کردهبودم؛ و تا یک هفتهی دیگر همهشان محو میشود. فعلا که به سرم زده تکههایی را از آنچه در میهنبلاگ داشتم در گوشهای از «فانوس» ثبت کنم؛ تا ببینیم این شروع هم مثل شروعهای دیگرِ اخیرم، عقیم میماند یا نه.
امروز ظهر قبل از قیلوله (خواب نیمروز)، چند صفحهای از «درمان شوپنهاور» را خواندم و بعد، در آن لحظات قبل از خواب که همیشه به مستی تشبیهشان کردهام، به مرگ فکر کردم و به چشماندازی که به آدم میدهد. چقدر تحمل سختیها با داشتن چنین نگاهی آسانتر میشود و در عین حال، چقدر خطرناک است؛ که فکر کنیم خب این همه تقلا کنیم که چه ...
این روزها سعی میکنم برای این سوال آخر جوابهای قانعکنندهای پیدا کنم.
و این روزها سعی میکنم بنویسم، در همان گوشههای گرم قدیمی.
خبر تعطیلی میهنبلاگ خیلی ناراحتکننده بود، کامنتها رو که خوندم تلخیش صدبرابر شد.