نمیدانم از کِی ... شاید از وقتی کتابهایی که چند صفحه مهمان نگاهم بودند به جای تمام شدن، در کمد انباشتهشدند «تا بعد» ... کدام بود آن اولین کتابی که محکوم به کمد شد؟ «چنین گفت زرتشت»؟ «کار عمیق»؟ حالا کمد مالامال از کتابهایی است که فقط خریدهشدهاند یا فقط چند صفحه یا چند فصل ازشان خواندهام.
شاید یک مقاومت؛ مقاومت در برابر تمام شدن ... مقاومت در برابر مرگ. کتابهای نیمهخوانده ... فیلمهای نیمهدیده ... کارهای نیمهتمام ... رابطهای نیمهتمام ... برای بعد ... کدام بعد؟ چرا کارها را به نوبت تمام نمیکنم؟ چرا دلم سکون میخواهد؟ کتاب و فیلم و کار شاید همانجا بمانند تا وقتی دوباره سر وقتشان برگردم؛ ولی آدمها نمیمانند ... آدمها مدتی منتظر میمانند و بعد رها میکنند؛ مجبورند. که اگر نکنند خودشان مثل من به امید «پایان»، «بود»شان را ذره ذره «نابود» میکنند؛ بیآنکه ...
دستانم را نگاه میکنم ... من چه کار کردم ...
پینوشت، یک هفته بعد: من درد میکنم، در دیگری.