هاروکی موراکامی نویسنده‌ای ژاپنی است که خیال‌انگیزی قصّه‌هایش زبانزد است. «تعقیب هیجان‌انگیز گوسفند» (A Wild Sheep Chase) اولین رمان و سومین کتاب موراکامی است. رَت (Rat) نام شخصیتی حاضر در سه داستان اول این نویسنده است، بنابراین این کتاب سومین و آخرین کتابِ «سه‌گانه‌ی رَت» محسوب می‌شود. با این وجود لازم نیست قبل از خواندن «تعقیب هیجان‌انگیز گوسفند» آن دو داستان اول را (که کمی طولانی‌تر از یک داستان کوتاه و اصطلاحا ناولّا (novella) هستند) بخوانید؛ چون چندان اشاره‌ای به وقایع آن‌ها نمی‌شود و نیازی به آشنایی زمینه‌ای با شخصیت‌ها نیست. قبلا توضیحاتی کلی درباره‌ی شش اثر از موراکامی، از جمله این رمان، در پست «روزنه‌ای به دنیای موراکامی» نوشته‌ام.  

ترجمه‌ی تحت‌اللفظی عنوان ژاپنی کتاب، «ماجرایی در ارتباط با گوسفند» است؛ پس «Wild» صفتی برای «Chase» محسوب می‌شود و معادل فارسی عنوان کتاب، عبارتی شبیه به «تعقیب‌ هیجان‌انگیز گوسفند» یا «تعقیب هیجان‌انگیز قوچ» از آب در می‌آید که متأسفانه مهدی غبرایی، مترجم کتاب، غلط مصطلحِ «تعقیب گوسفند وحشی» را بین موراکامی‌بازهای فارسی‌زبان باب کرده. کتاب را به انگلیسی خواندم؛ و از آنجایی که ترجمه‌ی این کتاب چند سال بود در گوشه‌ی کتابخانه کز کرده‌بود، گاهی از روی کنجکاوی نگاهی به متنش می‌انداختم. اشتباهات ریزی مثل ترجمه‌ی اشتباه کلمه‌ی Limo (مخفف لیموزین) به «برزخ» (limbo) و لحن روان نسخه‌ی انگلیسی رمان، باعث شد ترجمه‌ی فارسی را به کلی کنار بگذارم. با این حال‌ به نظرم همچنان غبرایی، مترجم قابل قبول آثار موراکامی در ایران است و خلاقیت‌های زیبایی هم در ترجمه‌ی همین کتاب به خرج داده؛ از جمله «استاسفند» به عنوان معادلی برای «Sheep Professor» و «مردسفند» برای «Sheep Man». می‌توانید نسخه‌ی epub انگلیسی کتاب را از این لینک دانلود کنید و ضمنا ترجمه‌ی غبرایی در طاقچه هم منتشر شده.

 

قصّه با مراسم خاک‌سپاری یک زن بیست و شش ساله شروع می‌شود و عطر فقدان به تمام داستان می‌پاشد. دختری که سال‌ها پیش با شخصیتِ اول داستان (که از قضا راویِ قصّه هم هست) مراوده داشته و بالاخره با او بیشتر گرم می‌گیرد و وارد رابطه می‌شوند. دختری که یک شب بعد از هم‌آغوشی، با صدای هق‌هقش راوی را از خواب بیدار می‌کند و بعد از گفت و گویی کوتاه می‌گوید که تا بیست و پنج سالگی زندگی می‌‌کند و بعد می‌میرد. دختری که راوی اسمش را فراموش کرده. دختری که کامیون او را زیر می‌گیرد.

راوی تا آخر قصّه مثل همان دختر بی‌نام و نشان می‌ماند. در میانه‌ی داستان، راوی که عازم یک سفر است، موقتا گربه‌اش را به راننده‌ی همان لیموزین برزخی (!) می‌سپارد و در جواب به سوال او که اسم آن زبان‌بسته را می‌پرسد، می‌گوید «اسم ندارد» و بعد گفت و گوی جالبی بین راننده، راوی و دوست دخترش شکل می‌گیرد. راننده اصرار دارد که آن گربه مثل خیلی از اشکال جاندار و بی‌جان روی زمین سزاوار یک «اسم» است و راوی با لج‌بازی و سرسختی برای هر استدلال راننده یک نقیضه می‌آورد و ناگهان می‌گوید «چه لزومی دارد که من اسم داشته‌باشم» و راننده با تعجب می‌پرسد مگر اسم نداری؟ و من آنجا بود که متوجه شدم اسم راوی را نمی‌دانم ...

[راننده] ... «تو که همین الانش هم اسم داری.»

[شخصیت اول] «راست میگی، تقریبا یادم رفته‌بود»

 اسم نداشتن یک قدم به فراموشی و مرگ نزدیک‌تر است؛ نه؟ فرض کنید دنیا خالی از اسم بود؛ آن وقت روی سنگ قبر ما آدم‌ها چه می‌نوشتند؟ می‌شد برای شناساندن یک نفر، بدون اسم بردن از او فقط به توصیفش اکتفا کرد؟ چه تضمینی وجود دارد که تمام آن اوصاف فقط درباره‌ی یک نفر صدق کنند؟ از طرفی، آیا «اسم گذاشتن» آدم‌ها را زیادی کوچک نمی‌کند؟ یک اسم خشک و خالی برای نامیدن یک انسان کافی است؟ زیادی خلاصه نیست؟ و یا شاید ماییم که به اشتباه فکر می‌کنیم خاص هستیم؛ ماییم که «نام و نام خانوادگی» را وسیله‌ای کرده‌ایم برای انکار تکرار آدم‌ها. 

به عنوان کسی که گاهی می‌نویسد، به نظرم انتخاب اسم برای یک شخصیت، خصوصا شخصیت اول داستان یکی از سخت‌ترین جنبه‌های خیال‌پردازی است. مشکل اینجاست که نویسنده‌ی داستان‌های با روایت اول شخص، تمام قصّه را از دریچه‌ی چشمان خودش می‌بیند. حالا اگر اسمی غیر از اسم خودش برای راوی انتخاب کند، بذر «انکار» را از همان ابتدا می‌کارد. ضمنا بی‌نام بودن قهرمان داستان باعث صمیمیت و همذات‌پنداری هرچه بیشتر خواننده با او می‌شود.

* * *

طرح رمان به این شکل است که بعد از یک آشنایی کلی با شخصیت اول داستان، ابتدا راوی قصّه‌ی آشنایی‌ و شروع رابطه‌اش با دختری را تعریف می‌کند که گوش‌های بی‌نظیری دارد. و بعد سراغ قلب ماجرا می‌رود. او و شریکش یک شرکت تبلیغاتی را اداره می‌کنند و یکی از آگهی‌هایی که در مجله‌ای چاپ کرده‌اند، برایشان دردسرساز می‌شود: یک آگهی با تصویری از مراتع خوش آب و هوای هوکایدو (شمالی‌ترین و بزرگ‌ترین استان ژاپن و از نظر جغرافیایی جزیره‌ای مستقل) که در آن چند گوسفند در حال چریدنند. این «دردسر»، راوی و دوست دخترش (همان دختر با گوش‌های زیبا) را در جست و جوی یک گوسفند خاص به هوکایدو می‌کشاند. می‌توان رگه‌های یک داستان کارآگاهی را هم در این رمان دید و جالب اینکه راوی، کتاب «ماجراهای شرلوک هلمز» را هم در کنار لوازم و اسباب سفر با خودش اینجا و آنجا می‌برد و می‌خواند. 

یکی از خصوصیات داستان‌های موراکامی این است که نمی‌شود شخصیت‌ اول قصّه‌هایش را «قهرمان» نامید. آن‌ها انسان‌هایی خارق‌العاده با اراده‌‌‌ای شکست‌ناپذیر یا صاحب توانایی‌هایی خاص نیستند؛ بلکه انسان‌هایی معمولی هستند که حوادث و انسان‌های عجیبی بر سر راهشان سبز می‌شوند. شخصیت اول داستانِ «تعقیب هیجان‌انگیز گوسفند» هم از این قاعده مستثنی نیست؛ به تازگی طلاق گرفته، در زندگی اشتباهات متعددی داشته و تاوانشان را هم پس داده و در آستانه‌ی سی‌سالگی نوعی پوچی را تجربه می‌کند. شاید بتوان این رمان را داستان رشد راوی دانست؛ یک مواجهه‌ با تمام احساسات سرکوب‌شده‌ای که درونش انبار شده‌‌اند.

حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم وجه مشترک همه‌ی «قهرمانان» قصّه‌های موراکامی، «صداقت» در مواجهه با باقی آدم‌ها است؛ همینطور یک «جهل معصومانه» در مواجهه با چرایی سرگذشتشان. صداقتشان نقطه‌ی شروعی برای رسیدن به «حقیقت» است؛ همانطور که مرد عجیب در جایی از رمان می‌گوید:

نسبت صداقت به حقیقت، به مثابه‌ی پاشنه‌ی کشتی به سینه‌گاهش است. صداقت اولین قدم است و حقیقت مقصد. فاصله‌ی این دو بسته به ابعاد کشتی فرق می‌کند. 

و راوی در نهایت به حقیقت می‌رسد؛ و طبق معمول، حقیقت تلخ است. 

امّا چرا گوسفند؟! جالب است بدانید هرچند مردم ژاپن از طریق کشورهای همسایه آشنایی مختصری با چیستی گوسفند داشتند؛ پرورش گوسفند در ژاپن به قصد استفاده از گوشت و پشم آن تا قبل از چند سده‌‌ی اخیر جایگاهی نداشته و به همین خاطر، گوسفند در این کشور، نماد مدرنیته، غرب‌گرایی و قدرت محسوب می‌شود. گویا اولین باری که گوسفند به مراتع هوکایدو سُم گذاشت (!) بعد از واردات ده رأس گوسفند در سال 1857 بود. در سال 1914 میلادی، دولت ژاپن به شکلی جدی‌تر واردات و پرورش گوسفند را به منظور استفاده از پشم آن در دوخت یونیفورم‌های نظامی پی گرفت و تقریبا از همان موقع مصرف گوشت گوسفند در ژاپن شروع شد. 

با خواندن رمان، متوجه ارتباط بین «قدرت» و «گوسفند» می‌‌شوید و نمی‌خواهم داستان را لو بدهم؛ فقط به این افسانه اشاره کنم که موراکامی نوشته در ایّام قدیم معتقد بودند یک «گوسفند» چنگیزخان مغول را تسخیر کرده و قدرت و هوش او از آنجا آب می‌خورده‌. در اینترنت مطلبی در تأیید این افسانه پیدا نکردم؛ ولی گویا در هوکایدو با گوشت گوسفند غذایی مشهور طبخ می‌شود که «چنگیزخان» (Jingisukan) نام دارد!

 

یکی از ویژگی‌های قلم موراکامی، توصیف و تشبیه‌های خاص و زیبای اوست. مثلا در وصف شهری کوچک در هوکایدو نوشته:

... ورای خیابان‌ها، تپه‌هایی منظم از هر دو طرف  شهر را احاطه کرده‌اند؛ مثل دو دست که برای در امان ماندن شعله‌ای از باد، دورش گرد شده‌اند. 

و همینطور:

A pasture forlorn and forsaken, the grass withered, the sheep all gone ...

چراگاهی مطرود و متروک، علف‌ها خشکیده و گوسفندها رفته ...

* * *

جایی «مرد عجیب» به راوی (و انگار من) می‌گوید که او گذشته‌ی جالبی دارد:

... آدم‌ها را می‌شود به دو دسته‌ی کلی تقسیم کرد: «واقعگراهای میانمایه» و «خیالپردازهای میانمایه». پیداست تو متعلق به دسته‌ی دومی. سرنوشتِ یک خیالپرداز، تا به حال سرگذشت تو بوده و سرنوشتت خواهد بود. 

Your fate is and will always be the fate of a dreamer ...

 

* * *

فصل‌های پایانی کتاب مرا میخکوب کردند و به نظرم پایان‌‌بندی داستان، از نقاط قوت آن محسوب می‌شود. ضمنا ماجراهای تازه‌ی راوی داستان و دوست دخترش در رمان دیگری از موراکامی به اسم «برقص، برقص، برقص» (Dance Dance Dance) دنبال می‌شود. خیلی مشتاقم آن رمان را هم بخوانم (لینک epub).

در مجموع به نظرم این رمان دلنشین بود و آن را به هر خواننده‌ی علاقه‌مند به موراکامی و سبک رئالیسم جادویی پیشنهاد می‌کنم.