رخت خوابم را که جمع می‌کنم، چند لکه خون روی ملحفه می‌بینم. یاد کابوس شبم می‌افتم. خواب دیدم می‌خواهم برگردم خانه ولی آدرسش یادم نمی‌آید. به نزدیکانم تلفن می‌زنم تا آدرس را بپرسم ولی صدا قطع و وصل می‌شود. پیام‌ها هم یا به مقصد نمی‌رسند یا بی‌جواب می‌مانند. درمانده‌ام؛

از در به دور مانده‌ام

و کجاست تکه‌های آن خاطرات شیشه‌ای 

که سبک‌سرانه سنگسار کرده‌ام

به هر سو چشم‌بسته دست می‌کشم

کلیدِ بیداری‌ام را کجا آویخته‌ام؟ ...

*

دیوار صوت را فریاد من شکست

آوار صدا روی صورتم فروریخته است 

مگر خواب‌

            وهمِ ابرناکِ شب نبود؟

پس چرا خونِ من روی ملحفه به جای مانده است؟