خیلی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا نه؛ اگر آره بفرستم یا نه؛ اگر باز هم آره کجا بفرستم. کلمه‌ها کم و زیاد شدند، جمله‌ها پاک و از نو آغاز شدند؛ عاقبت شد این نامه که سپردم به باد، شاید روزی به دستت برسد. 

شبِ هفده آبان امسال نوشتم:

و چه حیف که پوستم لمست را به خاطر ندارد تا در خواب‌ها، عصای سفیدم باشی. من یکبار هم دستت را نگرفتم و از هر خاطره با دستی خالی برگشتم ... شاید اثر انگشتانت در بیابان دستم معجزه می‌کرد و خیال سبز جاودانه‌ات از تَرَکی می‌رویید؛ و من دل خوش می‌کردم که میان دستانم شعله‌ای را در آغوشِ ابدی کشیده‌ام تا باد خاموشش نکند. 

بعضی شب‌ها مثل آن شب، حصار قلبم فرو می‌ریزد و در آینه‌ی جادو که خودم را ورانداز می‌کنم، لازم نیست سؤالی بپرسم؛ جوابش را می‌دانم. هنوز دوستت دارم. شب‌های دیگر تیره‌تر از آنم که خودم را در آینه ببینم؛ امّا همچنان اطمینان دارم که قلمروی با حدود و ثغورِ ابدی در قلبم داری. گاهی خیال می‌کنم چه می‌شد اگر آن شب، بی‌پروا احساسم را نمی‌گفتم ... شاید مدت‌ها رفیقِ صمیمی می‌ماندیم و خاطره‌های مشترک می‌ساختیم. رابطه‌ی ما را واژه‌ها خدشه‌دار کردند، و من زیادی حرف زدم و نوشتم؛ تقصیر من است، می‌دانم. ببخشید. 

اگر امشب کنارت بودم می‌گفتم خستگی‌ات را آرام از جارختی آویزان کنی و به یاد لحظه‌های خوبِ سالی که گذشت لبخند بزنی. آن لحظه‌ها را بنویسی، مرور کنی. لای عکس‌های موبایل و صفحه‌های دفتر خاطراتت دنبالشان بگردی. آدم‌های زیادی به زندگی‌ات نور بخشیده‌اند و می‌بخشند و از صمیم قلبم آرزو می‌کنم سالیان سال برایت بدرخشند؛ ولی من یکی از آن آدم‌ها نبوده‌ام.

به همین خاطر دلم می‌خواهد مرورشان کنی. حسشان کنی؛ خصوصا یکی‌شان را که سر پا ایستاده و پا به پای تمامِ لحظاتِ زندگی‌ات قدم برداشته و تابیده؛ فانوست را دریاب: خودت. تو هم چراغ راه خودت بوده‌ای و هم دسته دسته نور به انسان‌های اطرافت بخشید‌ه‌ای؛ حتی به منی که لیاقتش را نداشتم. و مطمئن باش فروغِ قلبِ تو، بازتابِ بی‌کرانی خواهد داشت.

چند وقت پیش از دوستی یک جمله هدیه گرفتم. گفت چند بار چند جا آن را دیده و خوانده و کمی خوشش آمده ولی کم‌اعتنا از آن رد شده؛ تا اینکه یک روز، شهودی ناگهانی به او دست داده و آن جمله را با تمام وجود حس و «زندگی کرده» ... و او را به شدت تکان داده:

درست است که زندگی غم‌انگیز و بیهوده است؛ امّا تنها چیزی است که داریم. 

من هم این جمله را چند جایی خوانده‌ و بعد فراموش کرده‌بودم ... ولی روزی که آن را هدیه گرفتم، در آن غور کردم. ورای تلخی ظاهری این جمله، در عمق آن بذر امیدی کاشته‌شده که حتی در تاریک‌ترین شب‌ها هم خاموش نمی‌شود. امیدوارم روزی تو هم ورای ظاهرش همانی را حس کنی که من کردم. 

آرزو می‌کنم رؤیاها ببافی و به تن واقعیت بپوشانی. آرزو می‌کنم که از ته دل لبخند بزنی و زندگی را، این تنها داشته‌ی آدمی را، با تمام وجود بچشی. چاشنی لازم نداری؛ خودت و زندگی که باشید، کافی است. 

تولدت مبارک