گفتم دیگر دست و دلم به نوشتن نمیرود؛ حالا پذیرای حرفهای من تویی. گفتی باز هم بنویس؛ برای دیگری بنویس، برای سهیمشدن یک حال خوب با بقیه ...
من امشب باز هم مینویسم ... باز ... برای تو.
یاد کشیکهای اطفال افتادهام؛ ما کجا بودیم؟ اورژانس یک بیمارستان دور ... که مثل یک وصلهی ناجور به شهر بافتهبودند تا تو گویی بچههای بیمار را از شهر دور بریزند. پدرهای پروندهبهدستی که با هزار مشقت از راه رسیدهبودند، منتظر مشخصشدن تکلیف طفلهایشان آن ور میز نگاهمان میکردند و ما نگاهمان را میدزدیدیم ... زیرلب هم به خیّر بیمارستانساز فحشی نثار میکردند که آخر مگر جا قحطی بود که وسط بیابان برهوت بیمارستان علم کردی؟ گاهی هم زبانشان بیشتر میچرخید و ما را هم با آن بیچاره همکاسه میکردند.
کِی بود؟ زمستان ... همین یک سال پیش. سرمایی سوزناک، آن بیرون، به دور از گرمای انسانیت بیداد میکرد.
ساعت چند بود؟ همین حوالی؛ سه، چهار بامداد ... مادرهای مستأصل و کودکانِ بیمارشان به هر سختیای بود، پلک هم گذاشتهبودند و پدرها هم یا بیرون سیگار میکشیدند، یا داخل ماشین خوابیدهبودند، یا برای بار چندم از اینترن و رزیدنت و پرستار میپرسیدند کی در بخش تخت خالی میشود و گاهی آن روی دیگرشان در آستانهی بالا آمدن بود ...
دیگر از خیرهشدن به دقیقهشمار ساعت اورژانس خسته شدهبودیم؛ یا سرمان روی میز بود و با چشمان بسته خداخدا میکردیم شرححال مریض بعدی نصیب ما نشود، یا با نگاهی خمار گوشی موبایل را بالا و پایین میکردیم، یا بالاسر یکی از تختها بودیم و معاینات را کامل میکردیم. کاش میشد دکمهی فوروارد زمان را فشار داد و با دور تند این کشیک را تمام کرد، کاش صبح فقط کِیس جراحی مطرح شود، کاش راند بخش زود تمام شود، کاش ترخیص نداشتهباشیم، کاش خلاص شویم از این جهنم سرد دورافتادهی تلخ.
و شدیم ... نشدیم؟ گذشت آن همه تلخی با تهمایههایی از شیرینی.
میدانم حال حالایت تعریفی ندارد ... دنیا برای تو که تنگ شود، روی سر من خراب میشود. فقط دلم میخواهد یادت بیاید که گذشت. بهار شد. سبزههامان را که گره زدیم، چه آرزو کردیم؟ یادت هست؟ آرزوی من که برآورده شد.