۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

جزء از کُل

دو و نیم سال پیش مارتین دین روی باورهای من تُف انداخت. و شاید همین برخوردن ناخودآگاه بود که باعث شد به جای «عالی»، کتاب را «متوسط به بالا» ارزیابی کنم؛ ولی ویروس جزء از کل ول‌کن نبود؛ در ماه‌های بعد با اینکه سعی می‌کردم به همان طناب‌های نجات قدیمی چنگ بیندازم ولی حس می‌کردم به فروپاشی اعتقادی نزدیکم، و حسم درست می‌گفت.

بعد از دو و نیم سال، تقریبا تمام قصّه را فراموش کرده‌بودم و دوباره در پس‌لرزه‌های تحولی در زندگی‌ام، شروع کردم به مطالعه‌ی جزء از کل و متوجه شدم بذر تفکر اگزیستانسیل و محوری بودن نقش «مرگ» در جهت دادن به زندگی آدم‌ها را همین کتاب در سرم کاشته ... به حرف آن‌هایی که می‌گویند یک کتاب یا فیلم مسیر زندگی‌شان را عوض کرده اعتماد ندارم؛ به نظرم یا دروغ می‌گویند یا تمام حقیقت را نمی‌گویند. در این مورد هم نمی‌خواهم غلو کنم ... این کتاب نه دست تنها؛ بلکه دست به دست وقایع دیگری مسیر زندگی‌ام را عوض کرد؛ پس تمامش را مدیون استیو تولتز، نویسنده‌ی کتاب، نیستم هرچند بابت یک لگد محرکه ازش ممنونم. 

این کتاب، داستان زندگی مارتین دین است؛ و تمام آدم‌هایی که به نوعی با زندگی مارتی ارتباط نزدیکی داشته‌اند. راوی داستان، پسر مارتین است: جسپر دین.  مارتین یک جزء از کل بشریت است، یک فیلسوف مادرزاد و دیوانه؛ و یک پدر غیرمعمول. مردی که حسابی سختی کشیده، و زندگی‌اش پر از بدبیاری و شکست بوده؛ ولی بینشی عمیق دارد. وقتی جسپر عزمش را جزم می‌کند تا مثل پدرش مدرسه را ول کرده و به دل جاده بزند، مارتین بعد از یک مقدمه‌چینی طولانی (که حاصل تمام عمرش است)، «هشدار جاده» را، به پای پسر (و خواننده) می‌ریزد که بعید است فراموش کنم:

انکار مرگ باعث مرگ زودرس میشه و اگه حواست جمع نباشه تو هم سرنوشتی جز این نداری

بی‌ نشانی از آن طوفان دو و نیم سال پیش، مطالعه‌ی تمام کتاب برایم لذت‌بخش بود و هم مارتین را درک می‌کردم، هم جسپر را و هم تری (برادر مارتین) را. کم پیش می‌آید در زندگی روزمره با آدم‌هایی چنین غیرمعمول که با سرنوشت کُشتی گرفته‌اند رودررو شوید، و این کتاب یک فرصت برای چنین ملاقاتی است. 

ترجمه‌ی پیمان خاکسار روان و خوب است و پر از سانسور. ترفندی که برای دور زدن سوار کردم این بود که هر جا پتانسیل سانسور داشت، به فایل epub نسخه‌ی انگلیسی کتاب در موبایل سری زدم. می‌توانید آن را از این لینک دانلود کنید. 

باید تمام کردن کتاب با آیین خاصی ادا می‌شد. بعد از مدتی دوچرخه‌سواری، یک گوشه‌ی خلوت زیر یک درخت پیدا کردم. روی چمن دراز کشیدم و کوله‌ام را زیر سر گذاشتم. دم‌دمای غروب بود و هوا خنک؛ یک طرف صدای پیرمردهایی که با هم‌ چاق سلامتی می‌کردند و از هر دری می‌گفتند و طرف دیگر صدای بچه‌های هفت هشت ساله‌ای که فوتبال و والیبال بازی می‌کردند. چهل صفحه مانده‌بود، شروع کردم و رفته رفته پیرمردها رفتند و بچه‌ها هم همینطور. خورشید هم غروب کرد ... و من تنها ماندم. بالاخره تمام شد. جسپر آن آخرها گفته «حالا که داستان‌مان را با تمام جزئیات دل‌پیچه‌آور و حیرت‌آور و هیجان‌انگیز و سیگار لازم‌کنش تعریف کردم در این فکرم که آیا می‌ارزید؟» و من در حالیکه رکاب می‌زدم و گوشه‌های لباسم در باد تاب می‌خورد، با خودم فکر می‌کردم «می‌ارزید ... چقدر هم می‌ارزید.»

بفهمی نفهمی به استیو تولتز حسودی کردم که توانسته چنین داستانی بنویسد.

۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۲۰ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

شبتاب

یک. شاید راه «شناخت خود» پلکانی باشد ... و شاید یک پله از آن پلکان، زیر پا گذاشتن معصومیت است. نه به خاطر احساس گناه و عذاب و مکافات و مجازات؛ برای شکستن تصویر نمادین «خود». که دیگر تو آن «قهرمان» همیشه صالح و درست‌کار نیستی که قریب به تمام کارهایش وحی منزل باشد و آن چند اشتباهش را هم بتواند جبران کند. تو «خاکستری» هستی؛ و راستش را بخواهی همه‌ی آدم‌هایی که به قدر کافی عمر کرده‌اند، خاکستری هستند یا می‌شوند ... دیر یا زود. 

دو. وقتی به تمایل - یا شاید بهتر است بنویسم «عطش»- آدم‌ها برای به نمایش گذاشتن تجربیاتشان از شنیده‌ها و دیده‌ها و خوانده‌ها و نظراتشان نگاه می‌کنی، عمق تنهاییشان به چشم می‌آید ... یا شاید هم قضیه تنهایی نیست ... ما شرطی شده‌ایم. قانع شده‌ایم اگر لذت را جایی ثبت نکنیم تا دیگری هم از آن خبردار شود، انگار نه انگار که آن را تجربه کرده‌ایم. این هم شاید از «کافی ندیدن» خودمان آب می‌خورد ... که همان یعنی از «درون» تنهاییم، خودمان، «خود»مان را نداریم تا درکمان کند ... 

سه. راستش دنیا آنقدر حربه و دوز و کلک و عجایب و غرایب در چنته دارد که بارها پیش‌بینی‌ها یا ارزیابی‌هایمان غلط از آب دربیاید. این دستاورد تکامل بوده که با توجه به تجارب گذشته و دیده‌ها و شنیده‌ها حدس‌هایی بزنیم و سعی کنیم بهترین و امن‌ترین مسیر ممکن را انتخاب کنیم؛ ولی راستش را بخواهید اگر نگویم «نصف مواقع»، «گاهی» اوقات اتفاقات پشت‌پرده ورای تصوراتمان است. ما با «حدسیات» در باب «اشتباهات» دیگری قضاوت می‌کنیم و حکم می‌دهیم و اعدام می‌کنیم و صبر نمی‌کنیم اعترافات متهم را بشنویم. این رسمش نیست.

حرف آخر. یک گوشه‌ی امن داشتن خوب است؛ گوشه‌ای که حتی عزیزترینتان هم از آن خبر نداشته‌باشد. چه بسیار هم‌آغوش‌هایی که دشمن خونی می‌شوند و اگر تمام گوشه‌هایتان را بشناسند، دیگر قرار نیست جایی برای آرام گرفتن داشته‌باشید. 

۱۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۰۶ ۰ نظر
فانوسبان

نابهنگام

نمی‌دانم از کِی ... شاید از وقتی کتاب‌هایی که چند صفحه مهمان نگاهم بودند به جای تمام شدن، در کمد انباشته‌شدند «تا بعد» ... کدام بود آن اولین کتابی که محکوم به کمد شد؟ «چنین گفت زرتشت»؟ «کار عمیق»؟ حالا کمد مالامال از کتاب‌هایی است که فقط خریده‌شده‌اند یا فقط چند صفحه یا چند فصل ازشان خوانده‌ام. 

شاید یک مقاومت؛ مقاومت در برابر تمام شدن ... مقاومت در برابر مرگ. کتاب‌های نیمه‌خوانده ... فیلم‌های نیمه‌دیده ... کارهای نیمه‌تمام ... رابطه‌ای نیمه‌تمام ... برای بعد ... کدام بعد؟ چرا کارها را به نوبت تمام نمی‌کنم؟ چرا دلم سکون می‌خواهد؟ کتاب و فیلم و کار شاید همانجا بمانند تا وقتی دوباره سر وقتشان برگردم؛ ولی آدم‌ها نمی‌مانند ... آدم‌ها مدتی منتظر می‌مانند و بعد رها می‌کنند؛ مجبورند. که اگر نکنند خودشان مثل من به امید «پایان»، «بود»شان را ذره ذره «نابود» می‌کنند؛ بی‌آنکه ...

دستانم را نگاه می‌کنم ... من چه کار کردم ...

پی‌نوشت، یک هفته بعد: من درد می‌کنم، در دیگری.

۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۲۲
فانوسبان

برای Persona

Persona (نقاب) سومین اثر از اینگمار برگمان، کارگردان سوئدی، است که تماشا کردم  (پس از «مُهر هفتم» (The Seventh Seal) و Through a glass darkly). طبق تجربه‌ام از تماشای این سه فیلم و شنیده‌ها و خوانده‌ها، آثار برگمان مضامین فلسفی و انسانی را به شکلی نمادین مطرح می‌کنند و بیشتر از آنکه سرگرم‌کننده‌ باشند، تعمق‌برانگیزند. در جمعی دوستانه، با دو نفر دیگر که آن‌ها هم اخیرا فیلم را تماشا کرده‌بودند، درباره‌ی داستان و مفهوم فیلم صحبت کردیم و دلم خواست بعضی نظراتم را اینجا هم ثبت کنم که به یادگار بماند. 

Persona قصّه‌ی زنی به اسم الیزابت است؛ مادر یک پسربچه و همسری به ظاهر خوشبخت و بازیگر تئاتر. او حین اجرای نمایشی در نقش «الکترا» (از شخصیت‌های مشهور تراژدی‌های یونانی) برای چند دقیقه بهت‌زده سکوت اختیار می‌کند. بعد از اجرا به خاطر این وقفه از همکارانش عذر می‌خواهد ... ولی از صبح فردای آن روز، این سکوت، تمام وقت می‌شود؛ به همین خاطر او را در بیمارستانی روانی بستری می‌کنند. 

پزشک مسئول بخش، رسیدگی به الیزابت را به پرستار جوانی به اسم «آلما» می‌سپارد. او که به تازگی نامزد کرده و از شغل و زندگی‌اش راضی است، در پذیرفتن مسئولیت الیزابت تردید دارد؛ نه از روی ترس ... او فکر می‌کند سه ماه سکوت اختیار کردن، اراده‌ی خاصی می‌طلبد و مدارا با چنین اراده‌ای کار پرستاری مجرب‌تر است، نه او. 

این دو برای ادامه‌ی درمان به کلبه‌ی ساحلی پزشک نقل مکان کرده و در آن‌جا الیزابت و آلما اوقات خوبی را می‌گذرانند؛ آلما قصه‌ی زندگی‌اش را تعریف می‌کند و الیزابت گوش می‌دهد؛ تا اینکه پرستار جوان از اعمالی در گذشته‌اش حرف می‌زند که احساس گناه ناشی از انجام‌ دادنشان روی دوشش سنگینی می‌کند ...

شاید سکوت الیزابت یک اعتراض است؛ اعتراض به نقاب‌هایی که همه‌ی آدم‌ها از جمله خودش در طول زندگی بارها به چهره زده‌اند، اعتراض به حرف‌هایی که از بنیان دروغ‌اند، اعتراض به دروغ‌هایی که حتی خودمان هم باور می‌کنیم یا تلاش می‌کنیم تا به خود بقبولانیم ... اعتراضی مثل خودسوزی یک راهب بودایی در حمله‌ی سربازان آمریکایی به ویتنام که در یک نما از فیلم می‌بینیم. 

آلما فکر می‌کند زندگی خود را به پای یک عقیده ریختن، مثل زندگی پرستارانی که تمام عمرشان را وقف شغلشان کرده‌اند، ارزشمند است؛ و از دید الیزابت این هم یک دروغ و باور اشتباه دیگر است. آلما با احساس گناه سر می‌کند، احساس گناه ناشی از روابط نامشروع، سقط جنین، خیانت، یا حرف‌های ناراحت‌کننده‌ای که به الیزابت می‌زند. 

به نظرم این هم‌نشینی پر پیچ و خم، هم برای الیزابت و هم برای آلما کمک‌کننده است. الیزابت در پایان فیلم لب از لب باز می‌کند و قادر است کلمه‌ای را که آلما در گوشش زمزمه می‌کند، تکرار کند : «هیچ» ... و فکر می‌کنم آلما هم تا حد زیادی از احساس گناه رها شده‌باشد. جایی میانه‌ی داستان، آلما خطاب به الیزابت می‌گوید که بعد از تماشای فیلمی از او در سینما، در خانه با خودش گفته که آن دو از «درون» شبیه‌اند؛ هرچند روح الیزابت برای کالبد آلما کمی بزرگ است ... و شاید این فیلم، داستان قد کشیدن روح «آلما» باشد؛ قد کشیدنی دردناک به ورای پیش‌پاافتاده‌ها ... رسیدن به شهودی که الیزابت به آن رسیده‌بود: حس کردن تظاهر و دروغ پشت اعمال و چهره‌ها و دیدن صورتک‌هایی که همه‌مان به چهره داریم. 

و شاید «سکوت» الیزابت هم نقابی دیگر بود، و آلما به او کمک کرد تا او هم متوجه شود زندگی‌ بی‌نقاب ممکن نیست ... « ما همه‌مون مثل هم‌ایم؛ صبح‌ها که از خواب پا می‌شیم نقاب به صورت می‌زنیم ... » 

 

برای من محبوب‌ترین سکانس آن جا بود که آلما بعد از تجربه‌ی تکه‌ای از زندگی الیزابت، بالاخره الیزابت را درک کرده و روبرویش می‌نشیند و با او صحبت می‌کند؛ این دیالوگ دو بار از زبان آلما ادا می‌شود؛ یک بار در حالیکه دوربین رو به چهره‌ی الیزابت است و بار دیگر وقتی رو به چهره‌ی آلماست:

یک شب، وسط یک مهمونی اتفاق افتاد، مگه نه؟ دیروقت بود و مهمونی خیلی شلوغی بود. نزدیکای صبح یک نفر از جمع‌تون بهت گفت «الیزابت، تو به عنوان یک زن و به عنوان یک هنرمند همه چی تمومی ... ولی مهر مادرانه نداری چون مادر نیستی.» تو خندیدی، چون به نظرت حرف مسخره‌ای بود؛ ولی بعدا بیشتر راجع به حرف اون مرد فکر کردی. نگرانی‌ات بیشتر و بیشتر شد و به همین خاطر به شوهرت اجازه دادی باردارت کنه. می‌خواستی یک مادر بشی. وقتی فهمیدی همه چیز قطعیه، ترسیدی ... از مسئولیت ترسیدی، از گرفتار شدن، از رها کردن تئاتر، از درد، از مرگ ... تو از شکمی که روز به روز ورم می‌کرد ترسیدی؛ ولی تمام مدت نقشت رو بازی کردی، نقش یک مادر جوان، شاد و چشم‌انتظار. همه می‌گفتند «می‌بینین الان چه زیبا شده؟ تا حالا اینقدر زیبا نبود» در همین حال بارها تلاش کردی بچه رو سقط کنی، ولی ناموفق بود. وقتی فهمیدی به دنیا اومدنش اجتناب‌ناپذیره، رفته رفته از بچه متنفر شدی. و آرزو می‌کردی که مُرده به دنیا بیاد. تو آرزو کردی که بچه بمیره. تو یک نوزاد مُرده می‌خواستی. زایمان طولانی و سختی بود. روزها در عذاب بودی تا اینکه در نهایت با فورسپس بچه رو بیرون کشیدن. تو با بیزاری به نوزادت که گریه‌ می‌کرد نگاه کردی و زمزمه کردی «نمیشه فقط بمیری؟ نمیشه بمیری؟» امّا اون زنده موند و شب و روز گریه کرد و تو از اون متنفر بودی. تو ترسیده‌بودی، احساس گناه می‌کردی. آخرسر چند نفر از بستگانت و یک پرستار از بچه مراقبت کردند و تو تونستی از بستر بیرون بیای و به تئاتر برگردی. ولی شکنجه تمومی نداشت. پسرک سرشار از عشقی عظیم و عمیق نسبت به مادرش بود. تو مقاومت کردی ... نومیدانه مقاومت کردی، چون حس کردی نمی‌تونی اون عشق رو بهش برگردونی.

مدام سعی می‌کنی، ولی برخوردهای تو با پسرت بی‌رحمانه و ناجوره. نمی‌تونی ادامه بدی. تو بی‌احساس و بی‌تفاوت هستی و پسرت به تو نگاه می‌کنه و دوستت داره. تنش لطیف و رنجوره ولی تو دلت می‌خواد کتکش بزنی چون ولت نمی‌کنه. اون به نظرت منزجرکننده است، با لب‌های درشت و بدن بی‌قواره‌اش ... و با چشمان ملتمس مرطوبش. اون در نگاه تو منزجرکننده است و تو می‌ترسی. 

ترسیدن از اینکه شاید نتواند عشقی که به او ابراز می‌شود را در عوض ابراز کند و نقشی که مجبور است بازی کند ... این وجه از ماجرا برای من آشناست ... و ترس، ترس از این موقعیت متزلزل، ترس از تنفر. 

شاید اگر به بارداری الیزابت به دید یک «موقعیت مرزی» نگاه کنیم (همانطور که سرنخی هم لابه‌لای دیالوگ بالا به آن اشاره می‌کند: از رها کردن تئاتر، از درد، از مرگ...)؛ این ترس و اضطرابی که الیزابت از سر گذرانده، و شاید حتی آن احساس تنفر، جلوه‌ای از «اضطراب مرگ» باشد؛ یکی از چهار دغدغه‌ی اگزیستانسیل. قبلا در پست «وقتی نیچه گریست» درباره‌ی این دغدغه‌ها کمی نوشته‌ام و می‌توانید از این لینک، آن را مطالعه کنید.

یالوم در فصل پنجم کتاب «روان درمانی اگزیستانسیل» نوشته‌است:

«موقعیت مرزی» عبارت است از رویداد یا تجربه‌ای ناگهانی که فرد را به رویارویی با «موقعیت» اگزیستانسیل خود در جهان سوق می‌دهد. 

چند صفحه بعد متنی نوشته که شاید کلید دغدغه‌های الیزابت باشد:

برای برخی بیماران، تعهد به یک رابطه بیش از پایان آن، موقعیتی مرزی را فراهم می‌کند. تعهد معنای ضمنی غایتمندی را در خود دارد و بسیاری از افراد، در یک رابطه‌ی دائمی و ماندگار قرار نمی‌یابند چون چنین رابطه‌ای به این معنی‌ست که «همه‌اش همین بود»، نه احتمال دیگری در کار است و نه رؤیای خوش ترقی مداوم. 

این فیلم ما را به فکر می‌برد؛ که ببینیم کجاها نقش بازی کرده‌ایم یا می‌کنیم ... و کدام نقش‌ها برای‌مان غیرقابل تحمل‌اند ... و چرا غیرقابل تحمل‌اند. 

پ.ن: در نهایت از آرمان و سینا یادی می‌کنم که دو ضلع دیگر مثلث گفت‌وگوی‌مان بودند و برخی نظراتشان در شالوده‌ی این پست جا گرفته. 

۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۳۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان