به اطرافم نگاه میکنم؛ به جماعت زخمخوردهای که دیگر در چارچوبها جا نمیگیرند، به آنهایی که هرقدر هم خودشان را جمع کنند باز تکهای از روحشان از چاردیواریهای تعریفشده بیرون میزند؛ به آنهایی که هیبت ناجور بیقوارهای شدهاند. همه روی مرزند، مرزی به نازکی یک طناب ... و باید تعادلشان را مقابل تماشاچیان حفظ کنند.
دو روز پیش اختتامیهی چالشی سی روزه بود که یکی از «رفقای ندیده»ام مرا به آن دعوت کرد. یک ماه، هر روز، طبق دستورالعملی از پیش تعیینشده به هم موزیک فرستادیم و پلیلیستهای خوبی نصیب هردومان شد و از آنجا که شاید یکی از دقیقترین شیوههای شناخت شخصیت موزیکبازها، گوش دادن به قطعات مورد علاقهشان باشد، با روحیات همدیگر هم بیشتر آشنا شدیم.
دلم خواست پلیلیست انتخابهای من با کمی ویرایش و کم و زیاد شدن، اینجا ماندگار شود. شاید قبلا این چالش سیروزه را دیدهباشید. من سه روزش را عوض کردم:
پلیلیستِ انتخابهای من هم از طریق یک کانال تلگرامی اختصاصی (این لینک) و هم از طریق اسپاتیفای (این لینک) در دسترس است. البته متأسفانه قطعهی انتخابی روز چهارم من در انبار اسپاتیفای موجود نبود. امیدوارم لذت ببرید.
پ.ن: اگر به چالشهایی از این قبیل دعوت شده و قطعاتتان را آرشیو کردهاید، از گوش دادن به انتخابهایتان خوشحال میشوم؛ دریغ نکنید.
استاد گفت اگر یک نوازندهی تار به تهران نرفته و در کلاس درس علیزاده ننشستهباشد، مثل مسلمانی از عصر پیامبر است که به مکه نرفته و او را ملاقات نکردهاست. شاگرد حسین علیزاده بوده و از او با احترام حرف میزند. من هنوز آنطور که باید علیزاده و موسیقیاش را نشناختهام؛ هرچند تقریبا تمام قطعههایی را که با تار میزنم او نوشته. او در آثارش جاری است، در یادگارهایش، در آلبومهایش، در صدای سازش. چه زیباست وقتی کسی با موسیقی و در موسیقی زنده باشد؛ نوعی نامیرایی، سوار بر موج صدا، تا روزی که گوش شنوایی هست.
«عشقیم گَل» (به آذری یعنی «محبوبم، بیا») آلبومی در سبک موسیقی آذری است که حسین علیزاده و گروه «همآوایان» روی صحنه بردهاند. آهنگساز و تنظیمکنندهی این آلبوم خود علیزاده است و «محمد معتمدی» به عنوان تکخوان در آن حضور دارد. علیزاده در این آلبوم، تار آذری به دست میگیرد و به زیبایی در بیات شیراز هنرنمایی میکند. بیات شیراز گوشهای از دستگاه اصفهان و همینطور نام مقامی در موسیقی آذربایجان است که حال و هوایی غمگین دارد.
با استاد تارم به عنوان جایزهی تمام کردن کتاب اول «دستور تار و سهتار حسین علیزاده»، قطعهی اول این آلبوم با عنوان «پیشدرآمد بیات شیراز» را کار کردیم. قبلتر چندبار این قطعه را در حضور من نواختهبود و میدانست دوستش دارم. شکستهبسته یاد گرفتم و چند درسی از کتاب دوم پیش رفتیم تا اینکه یک روز، سراغ نسخهی اصلی «پیشدرآمد بیات شیراز» با اجرای حسین علیزاده رفتم. همه چیز طبق نت و از پیش تعیینشده پیش میرفت؛ تا اینکه میانهی قطعه علیزاده بداههای مینوازد و دل را با خود به عمق دریای صدا میبرد ...
امروز زادروز حسین علیزاده است؛ بزرگمردی از بزرگان موسیقی ایران. آهنگساز و نوازندهای که از میان ما، تنها زمان شاهد ارزش روزافزون و ماندگاری یادگارهایش خواهد بود. به همین مناسبت، نسخهی تصویری اجرای «پیشدرآمد بیات شیراز»، قطعهی محبوب من از بین آثار او، را با شما به اشتراک میگذارم. بداههای که صحبتش را کردم حوالی دقیقهی چهار و نیم شروع میشود. میتوانید در زیر آن را تماشا و دانلود کنید:
* همینطور میتوانید آلبوم را از این لینک و نسخهی تصویری کنسرت را از این لینک در بیپتونز خریداری و دانلود کنید.
پ.ن: کیهان کلهر به مناسبت زادروز علیزاده، عکس زیر را در اینستاگرام به اشتراک گذاشته که دوستداشتنی است. یادگاری از ایّامی که در مجموعه کنسرتهایی با خوانش اشعاری از شاعران کهنه و نو، چهار بزرگ موسیقی ایران هنرنمایی میکردند: محمدرضا شجریان، حسین علیزاده، کیهان کلهر و همایون شجریان.
آن روزها که هنوز شبکههای اجتماعی و کانالهای با محتوای اصطلاحا «مولّد انرژی مثبت» باب نبودند و کاغذ و مجله ارزانتر بود، مجلهی «موفقیت» (به سردبیری احمد حلّت) هم، مثل خیلی مجلههای دیگر، مخاطبان بیشتری داشت. چند شمارهای در خانهی خودمان یا اقواممان پیدا میشد و به طور اتفاقی، یکی دو بار به چشمم خوردهبودند و چند شمارهاش را صفحهزده و خواندهبودم. معمولا در یکی از چند صفحهی اوّل هر شماره جملهای بود که خیلی دوست داشتم:
یه روزی، یه جایی، یه جوری، یه کسی، یه چیزی، صبر داشتهباش، صبر داشتهباش ...
اولینبار که ترانهی «به امید دیدار» (Farewell) باب دیلن را شنیدم، آنجا که دیلن طبق متن ترانه عزم رفتن کرده و دارد از محبوبش خداحافظی میکند و میخواند «ما روزی روزگاری دوباره همدیگه رو ملاقات میکنیم» (We'll meet another day another time)؛ یاد همان جملهی مجلهی موفقیت افتادم.
چهارمین پستِ این وبلاگ دربارهی فیلمی سینمایی بود که به آن تعلّق خاطر زیادی داشتم و ضمنا نقش مهمی در شکلدادن به علایق موسیقیاییام بازی کردهبود. تماشای این فیلم برای خیلی از گیتاربهدوشهای آوازهخوان و آنهایی که با آن دوران یا آهنگهای آن دوران خاطره داشتند هم، دلنشین و خوشایند بود.
به بهانهی اکران این فیلم که «درون لویین دیویس» نام دارد، چند نفر از بازیگران فیلم و جمعی از خوانندههای سبکی در موسیقی به نام «فولک»، کنسرتی به نام «روزی روزگاری» برگزار کردند که شاید بشود اسمش را یک «گردهمایی موسیقیایی» گذاشت. چندماه بعد، مستند این کنسرت در دسامبر سال 2013 میلادی منتشر شد و دو سال بعد از آن هم آلبوم اجراهای این کنسرت بیرون آمد. اخیرا توانستم هم مستند و هم آلبوم را از دل اینترنت بیرون بکشم و همین بهانهای شد تا دوباره سراغ تماشای «درون لویین دیویس» بروم و آن پست وبلاگ را بازنویسی کنم.
پست «برای Inside Llewyn Davis» نونوار شده و در آن، قبل از پرداختن به خود فیلم، دربارهی چیستی سبک «فولک» نوشتهام که اگر برایتان جای سؤال است، میتوانید سری بزنید. عجیب است که زمان چقدر ما را تغییر میدهد و وقتی این «پوستاندازی» به چشم میآید که به چند سال قبل برمیگردیم و بقایایِ خودِ آن سالهایمان را زیر و رو میکنیم. بعد از بازنویسی «برای Inside Llewyn Davis»؛ مدتی است که مشغول کشیدن دستی به سر و روی چند تا از پستهای قدیمی وبلاگ هستم و یکی از نکات مثبت این سری بازنویسیها، دیدن اثر گذر زمان است. یکی از تغییرات مثبت، روانتر شدن نوشتن بوده و اینکه قواعد ساختاری و نگارشی جملات را بیشتر رعایت میکنم؛ پس کاشتهی آن شهریور، آن روز و روزگار دور، در حال به بار نشستن است ...
قطعهی زیر که در این پست ضمیمه شدهاست، Fare Thee Well (خدانگهدار) است. قطعهای که اگر فیلم را دیدهباشید، بیشتر از هر ترانهی دیگر و به چند شکل آن را شنیدهاید و در اصل، یک ترانهی قدیمی و سنتی آمریکاست که قدیمیترین نسخهی ضبطشده از آن به سال 1909 میلادی برمیگردد. «خدانگهدار» بارها و توسط هنرمندان مختلفی از جمله «دِیو وَن رانک» (کسی که شخصیت لویین دیویس از او الهام گرفتهشده) و «باب دیلن» اجرا شدهاست و به «ترانهی دینک» (Dink's Song) معروف است. دینک همان زن سیاهپوستی بود که سال 1909، در حال شستن لباسهای شوهرش در چادر، ترانه را خواند و جان لُمَکس (John Lomax)، از پیشگامان گردآوری و مطالعهی موسیقی فولکلوُر آمریکا، آن را ضبط و ثبت کرد:
میتوانید آلبوم موسیقی متن «درون لویین دیویس» را از کانال تلگرامی Lyra (این لینک) دانلود کنید (لیست ترانهها را در زیر مشاهده میکنید)؛ البته پنج قطعهی انتخابی از آلبوم کنسرت «Another Day, Another Time» هم به عنوان هدیه در کنار سایر قطعاتِ آلبوم جا خوش کردهاند.
این پست از بیست و یکم فروردین پیشنویس ماندهبود تا اینکه در عزمی برای تمام کردن تعداد زیادی کار ناتمام، تکمیل شد. امیدوارم باقی پیشنویسهای این چند مدت را هم قبل از گرمشدن دوبارهی سرم، تمام کنم.
دیروز مادرم از من پرسید حال و هوای بیشتر خوابهایی که میبینم چطور است، معمولا رؤیا میبینم یا کابوس ... و من این سوال را با صدای بلند از خودم پرسیدم ولی جوابی نداشتم. موضوع، احساس یا موقعیت خاصی برایم تکرار نمیشد تا یادم بماند؛ خوابهایم همیشه در بازهی محدودی اطراف نقطهی «معمولی» یا «خاکستری» نوسان میکردند و از لای انگشتان حافظهام لیز میخوردند. چندان برایم مهم نبود و نیست؛ به قدر کافی در بیداری خواب میبینم!
دیشب، خوابآلوده، چشم و دل به ویدیویی دادم که به خودم قول دادهبودم آخرین تجربهی بصری بیداریام باشد: یک فیلم کوتاه اثر مایک میلز (Mike Mills) که برای آلبوم موسیقی «من همینجا، جلوی چشم هستم» (I Am Easy to Find) از گروه The National ساختهشدهاست. مرا به تجربهی فکر و احساس غریبی بُرد از تبار «غمهای گرم» و برای لحظات قبل از خواب خوشایند بود؛ ولی عمق اثرش را - که بیشتر از آن چیزی بود که انتظار داشتم باشد - هشت ساعت بعد دیدم.
دیشب خواب دیدم: درختی را، پرپشتتر از نسخهی واقعیاش در عالم واقعیت، در حیاطی از مکانی از گذشتهام. آسمان خاکستری یا آبی بود ... این گنگی رنگ آسمان از پرپشتی شاخ و برگ آن درخت آب میخورد؛ و حالِ آن لحظهی من، حالِ منی که در گذشتهای خیالی ایستادهبودم، خوب بود ... و با خودم میگفتم چه خوب که هنوز بزرگتر (پیرتر) نشدهام، چه خوب که حالای خودم نیستم.
تقریبا مطمئنم آن تصویر شیرین رؤیای من، بازتاب تکهای از ابتدا و انتهای آن فیلم کوتاه بود؛ و «چه خوب»ِ شیرین من، بازتابِ حسرت بعد از تماشای آن.
عنوان قطعهای از آلبوم که در تیتراژ پایانی فیلم پخش میشود (موزیک بالا)، «چند سال نوری» (Light Years) است. سال نوری واحد اندازهگیری مکان است ولی عنصر زمان با آن در هم تنیده؛ انگار این اصطلاح میخواهد بگوید با سرعت نور هم بدویم یا برویم، تا رسیدن به مقصد، مدتی کم یا زیاد، طول میکشد؛ و موعد رسیدن که برسد دیگر دیرشده: گذشته و آینده به اندازهی چند سال نوری از ما دورند، آدمهای گذشته و آینده به اندازهی چند سال نوری از ما دورند، تو ... تو به اندازهی چند سال نوری از من دوری. من به جایی که تو ایستادهای میرسم ولی وقتی میرسم دیگر تو نیستی، منم. تو دوری ... به قول بُمرانی، خیلی دور.
( ویدیوی زیر از یوتیوب است؛ اگر امکان تماشایاش را ندارید، میتوانید آن را از طریق لینک قرار دادهشده از بیان، دانلود یا تماشا کنید )
«یکی از نشانههای تنگی نفس این است که فرد متوجه هر دم و بازدمی که رخ میدهد، باشد.»
NF یا به تفصیل Nathan John Feuerstein، رَپری 28 ساله و Mansion (عمارت)، از قطعات اولین آلبوم رسمی این هنرمند است و بهانهی نوشتن این پست. یکی از خصوصیتهای متن موسیقیهای NF، پرداختن به درگیریهایی است که نه در دنیای عینی ملموس، بلکه در دنیای ذهنی و درونش اتفاق میافتند و هر شنوندهای که تجربیاتی از این قبیل با هر درجهای از مشابهت داشته باشد، با آنها ارتباط برقرار میکند. متن قطعه را در ادامهی مطلب آوردهام، و میتوانید ضمن گوش دادن، بخوانید. زمزمهی این روزهای من است، خصوصا جملهای که خیلی دوستش دارم :
Insidious is blind inception
یعنی «آغازهای کور، «جانکاه»اند.» ... «جانکاه» ... چه معادل برازندهای است برای Insidious. زیبایی ابهام، در امکان تفسیرهای شخصی است. وقتی هیچ معنایی مشخص و قطعی برای جملهای وجود نداشته باشد، هر کس میتواند آن را به قالب دلخواه خودش درآورد و از آن، برداشتی شخصی داشته باشد. شاید برای NF، «عمارت»، اشارهای به دوران کودکی و نوجوانی اوست که با مشکلات زیادی توأم بوده. نشان به آن نشان که در ادامهی متن به دو حقیقت از گذشتهاش اشارهای میکند. یکی این مسئله که بعد از طلاق پدر و مادرش، از طرف دوستپسر مادرش، تحت سوءاستفادهی فیزیکی ( اصطلاحی است برای ضرب و شتم یک انسان یا حیوان که منجر به آسیب شود ) قرار گرفته، و دیگری مرگ مادرش.
ولی دوباره برمیگردم به جملهای که چند سطر پیش گفتم. زیبایی ابهام در امکان تفسیرهای شخصی است. هر کسی که به این قطعه گوش میدهد، حق دارد ذره ذرهاش را هضم کند، زیر جملههایی که برای خودش مهمند، خط بکشد، کلمات را تکرار کند، متنش را زندگی کند...
بعضی صداها باعث میشوند به آن « عادت کردن » غیرارادی ناشی از تکرار محرکهای شنوایی لعنت بفرستید که ای کاش همیشه ، مثل بار اول شنیدنشان به درون رسوخ میکردند و ای کاش تا ابد در آن لحظهی ناگهانی شگفتی ناشی از کشفشان و ضربان خاکستری قلبتان که در اشکهای نریخته مستغرق است میماندید.
قطعهی Feels Like Home را که شنیدم ، حس آن لحظهی فرار کردن از همهی سردرگمیهای زندگی را تجربه کردم ؛ همان لحظهای که در یک طغیان ناگهانی ، از همهی دنیا و گذشته و آیندهتان فرار میکنید و میروید جایی که آرام شدن زخمهای سوختگی دلتان را بچشید . آن لحظهی «تسکین» که برای بیشتر ماندن در آن ، زمان را ملتمسانه میخواهید ... و مثل لحظهی به خواب رفتن ، پلکهایتان را روی هم میگذارید و با جریان میروید .
Caamp یک گروه سه نفره است که هستهی شکل گیریش دو دوست دوران کودکیاند : Taylor Meier و Evan Westfall و قطعهی Feels Like Home از جدیدترین آلبومشان یعنی By and By است . لعنت ... لذت ببرید .
پ.ن : اگر تا ابد عمر کنیم ، دیگر همهی تجربههای دنیا برایمان کهنه میشوند و خبری از چنین احساسهای نویی نیست . به قول هومرِ خیالی داستان خورخه لوئیس بورخس ، هر آدم جاودانهای جای او بود ، بالاخره ادیسه را مینوشت و کاری نمیماند که نکرده باشد. ملال از مرگ خوفناکتر است ... فانی بودنمان را قدر بدانیم .
«اُوریُون» (Orion) نام یک شکارچی غولپیکر در اسطورههای یونانی است که پس از مرگش، زئوس، خدای خدایان، به عنوان یادبود نقش او را در آسمان شب حک کرد و صورت فلکی اُوریُون (جبّار یا شکارچی) شکل گرفت؛ همچنین عنوان اولین قطعهی جدیدترین آلبوم اثر سایمون کستِنگی ( Simon Castonguay )، آهنگساز کانادایی سبک موسیقی کلاسیک است که آلبومهایش را با نام هنری تمبور (Tambour) منتشر میکند*.
عنوان این آلبوم «صورت های فلکی ( یا چطور زمان را متوقف کنیم )» است و هر 5 قطعهی آن، اسم یک صورت فلکی را یدک میکشند؛ که البته داخل پارانتز عنوان دیگری هم برای هر قطعه نوشتهشده. سعی کردم ارتباطی بین عنوانها پیدا کنم؛ که شاید قطعات پازلی باشند (یا مثلاً پیشمادههای معجونی باستانی برای توقف زمان!) ولی فکرم هنوز به جایی قد نداده. موسیقیهای دیگر آلبوم، بادبان (Vela)، دبّ اصغر (Ursa Minor)، ذاتالکُرسی (Cassiopeia) و شِلیاق (چنگ رومی، Lyra) نام دارند.
قطعهی اُوریُون شنیدنی است و موزیکویدیویِ آن (ویدیوی بالا از یوتیوب؛ میتوانید آن را از این لینک هم دانلود کنید) به درک فکرهای پشت ساخت آلبوم کمک میکند. سر تراشیدهی دختر و نگاه خیرهاش و سکوت، انگار تداعی «مرگ»اند. شاید سرطانی (مرگ) که درمانپذیر نیست؛ پس شیمیدرمانی (هدفهای کوچک و بزرگِ بیهوده برای علاجِ موقتِ احساسِ پوچی) متوقف میشود و موهای ریخته کمی رشد میکنند، امّا وقت چندانی باقی نیست. برای دوباره بهپیشرفتن، نواختن پیانو (زندگی یا شاید امید) در پاییز و زمستان و رعد و برق سرپناهی میشود برای آدمی با سقف زندگی فروریخته؛ و همانطور که پیانو رفتهرفته شکستهتر و زواردررفتهتر میشود، شکارچیِ مرگ هم نزدیک و نزدیکترِ طعمهاش میخزد. دختر لحظهای ناامید میشود و سکوت همهجا را میگیرد؛ ولی با وجود خستگی تن و پوسیدگی پیانو ادامه میدهد ... تا جوانههای نغمهاش بیشتر و بیشتر ببالند. دوربین مدام دور پیانو میچرخد تا گردش ایّام را نشان دهد ...
نمیدانم؛ شاید برداشتی دور از نظر آهنگساز کردهام؛ ولی «زندگی» همین است. «تولد» و «مرگ» و «نغمه»ای در این میان؛ همانطور که ژاله اصفهانی سروده:
«زندگی صحنهی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمهی خود خواند و از صحنه رود؛
صحنه پیوسته بهجاست؛
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد»
زمان را میتوان متوقف کرد؟ نمیدانم؛ ولی میتوان لحظههایی را، احساسهایی را، خندهها و گریههایی را تصویری را، نوایی را در یک نقطه ثبت کرد. زمان، سالهاست برای تکهای از وجود هومر متوقف شده و ملودیهای بتهوون هم، گوش چندین نسل را نوازش دادهاند. بعضیها معتقدند این همان جاودانگی است. حالا که فکرش را میکنم نه؛ نیست. «سکون» است. پرندهای که سرود خالقش را زمزمه میکند در قفس «یک لحظه» بال میزند؛ امّا مانده ... در حسرت پرواز.
* Tambour در زبان فرانسه یعنی سِتِ درام ( Drums، از آلات موسیقی )
پینوشت بیستونهم فروردین 1399: در نسخهی قدیمی این پست نوشتهبودم شاید ارتباطی بین اسم بیماری «اوریون» (یک عفونت ویروسی واگیردار که با عفونت غدهی بناگوشی شناخته میشود) و اسطوره و کلمهی یونانی «اوریون» وجود داشتهباشد که برداشت اشتباهی بود. اوریون هم مثل دستهی بزرگ دیگری از کلمات زبان ما، عاریهای از فرانسه است (Oreillons) و در زبان انگلیسی به این بیماری Mumps میگویند.
بر پلیدی ها - که ما عمری ست در گردابِ آن غرقیم - آیا ، چیره خواهی شد ؟" ... توانی شد ؟
" دیار " را امشب کشف کردم . پروژه ای است با موسیقی کوشا وحدتی و ماهان فرزاد و آواز حسین پیرحیاتی . خواستم ماندگار شود ؛ جایی . فراموش نشود و نپوسد بین قطعه هایی که چند روز می گذرد و ازشان خسته می شوم و فراموششان می کنم .
تا به حال از این همکاری 3 قطعه منتشر شده : «تو بمان» ، «او می رود » ، « چشیات» که دو تا را می فرستم .
کار های دیگر ماهان فرزاد که میکس هایی از آثار بزرگانی چون شجریان و کلهر با پس زمینه هایی شنیدنی از امثال آرنالدز هست هم ، شنیدنی است و اگر مشتاق بودید در کانال تلگرامش هست ، از دست ندهید .
همیشه با خودم گفته ام آنهایی که حرف دلشان را بار ها در نوشته های یا سروده هاشان آشکار می کنند ، حرمت راز می شکنند . رازی که بین خود و خود است . و من بار ها حرمت شکنی کرده ام . من از همان گذشته ، « تنم به پیله ی تنهاییم نمی گنجید » و نمی گنجد ؛ و چه حیف .
* عکس پست از اکانت اینستاگرام سیاوش صفاریان پور است .
فانوس همان شعلهای است که در تاریکیها میسوزد ولی اسیر زندان بلورین اطرافش است؛ محکوم به «سوختن تا ابد» ... بعضی از انواع خوششانسش «دریایی» اند؛ اما چند قدم مانده به آب، به خاک زنجیر شدهاند و هر شب «نور» فریاد میکنند ...