یک روز که منتظر بودم، حس کردم «غروب» کمی دیرتر از موعد رسیده؛ فکر کردم بیخوابی به سرم زده یا اشتباه کردهام. همان شب شروع کردم تپشهای قلبم را شمردن. صد تا طول کشید، و روز بعدش هم صد تا. اما ساعت نداشتم که بفهمم یک دقیقه چقدر طول میکشد. یکی از مسافرها که قبلا راهش به این طرفها افتادهبود و ساعتی داشت، لطف کرده و گفتهبود طول روز در اخترکِ من، یک دقیقه است و حالا مدتها از سر زدن آخرین رهگذر میگذرد.
بعد از چندین بار روشن و خاموش کردن فانوس، دیگر طول روز و شب برایم عادی شد و گمان کردم اشتباه کردهبودم. اما آرام آرام غروب دیرتر سر میرسید. از شمردن تپشهای قلبم فهمیدم ... و آنقدر ذوقزده شدم که سر از پا نمیشناختم! این یعنی اخترک داشت دوباره کند میشد؛ و این یعنی بالاخره روزی آنقدر آرام میگشت که بتوانم بخوابم.
یک شب که شب قبلش ده هزار ضربان طول کشیدهبود، وسط شمردن تپشها خوابم برد. آخر، شاید سالها بود پلک روی هم نگذاشتهبودم. وقتی بیدار شدم، هنوز شب بود و فانوس روشن. میدانستم خیلی خوابیدهام اما هنوز مطمئن نبودم. شروع کردم به شمردن ... ده هزار ضربان، بیست هزار، سی هزار ... و همین طور تا رسید به میلیون و بالاخره شستم خبردار شد ... چندین روز در خواب ناز بودهام! و این یعنی چندین هزار تپش گذشته و فانوس در طول روز هم روشن مانده و من از دستور سرپیچی کردهبودم! اگر نمیدانید باید بهتان بگویم که دستور داشتم فانوس را شبها روشن کنم و روزها خاموش، دستور داشتم مراقبش باشم؛ من تنها ساکن اخترک 329 بودم. اخترکی که چندین و چند سال بود، شب و روزش یک دقیقه طول میکشید.
اما ... خب ... با وجود غفلتم، هیچ اتفاقی نیفتاد. آرام رفتم سمتش. کمی خاک گرفته بود اما غُبارش را که تکاندم، مثل روز اولش شد ... خاموشش کردم. همه جا تاریک شد. فکر کردم به عنوان مجازات نابینا شدهام؛ اما چند تپش که گذشت و چشمهایم عادت کردند، ستارهها را دیدم. وه! چه قشنگ ... انگار که هیچ وقت این منظره را ندیدهبودم! آخر، میدانید ... وقتی فانوسی پیش چشمتان روشن باشد، نور دیگری را درست و حسابی نمیبینید.
روی زمین دراز کشیدم و تپشها گذشت و خیره به ستارهها و سحابیها و کهکشانها ماندم. کمکم یادم افتاد خیلی وقت پیش تماشایشان میکردم، امّا راستش، از وقتی فانوسبان شدهبودم زیاد پیشان را نگرفتم.
آنقدر گذشته که دیگر یادم نیست چه کسی به من دستور داد فانوس را مرتب روشن و خاموش کنم ... اصلا من قبل از فانوسبان شدنم که بودم؟ فقط دید زدن ستارهها یادم هست و آن خاطره هم چون دوباره چشمم بهشان افتاده در من جرقه زده. شاید باید دوره بگردم تا خاطرات بیشتری یادم بیاید ... شاید سفری بروم ... سمت ستارهها.
چشمم به فانوس افتاد. نگرانش بودم؟ از خاموش بودنش ناراحت بودم؟ دوستش داشتم؟ وقتی آدم دستور دارد کاری را بکند که فرصت «دوست داشتن» پیدا نمیکند ... اما حالا که دستوری ندارم چطور؟ دوباره به ستارهها نگاه کردم و گوشم را برای شنیدن ندای قلبم تیز کردم. چرا میخواهم دنبال نورهایی بروم که رسیدن بهشان، تپشهای بسیاری طول میکشد و قلبم شاید توان آن همه تپیدن را نداشته باشد ... آن هم وقتی که نور فانوس من، اخترکم را مثل ستاره روشن میکند؟ از کجا معلوم، شاید آنها هم فانوسهایی مثل فانوس من باشند. اگر فانوسبانهایشان آنها را خاموش کنند، سر این منظره چه میآید؟
به میلهاش دست کشیدم، به شیشهاش ... زندگی آدم بزرگها زیادی عجیب است. آنقدر کاری را تکرار میکنید تا یادتان برود خودتان خواسته بودید ... و به چیزی که خودتان ساختهاید، عادت میکنید و تازه وقتی فروغ حیاتش خاموش شد، همه چیز یادتان میآید. یادتان میآید آن قلبتان بود که به شما دستور میداد: «ارزش فانوس تو به قدر عمری است که به پاش صرف کردهای ... تو تا زندهای نسبت به آنی که ساختهای مسئولی ... تو مسئول فانوستی.»
+الهامی از « شازده کوچولو » ( آنتوان دوسنت اگزوپهری ) . شبی خاموش ...