۳ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

رؤیاهای یخ‌زده

عکسش را که نگاه می‌کنم چشمانم پر و دلم گرم می‌شود، چرا؟ نمی‌دانم. لپ‌هایش کمی گل انداخته، چشم‌هایش خسته‌اند ولی می‌خندند؛ نگاهش مهربان و زیباست، مثل همیشه ... شاید چون دوستش دارم و همزمان یاد رگه‌های اضطراب و زخم‌های خودزنی سیستم ایمنی‌ روی شیارهای مغزم می‌افتم و عشق و غم با هم در دلم می‌جوشند و دودش به چشمانم می‌رود ... 

شاید چون اشکم دم مشکم است. این خصلتم را از مادرم به ارث برده‌ام. روزهای مریض‌احوالی‌ام، احوال دلش را از چشمانش می‌خواندم. همیشه‌ی خدا از فرط استیصال پر بودند. چشمان من امّا آن روزها خشک خشک ... شاهدی بر این مدعا که جنس بعضی غم‌ها با دیگری فرق دارد. آن غم‌های «سرد» فقط می‌خشکانند؛ دل‌ را، صدا را، چشم‌ها را، آرزوها را، رؤیاها را، خاطره‌ها را ...

شاید به خاطر رؤیایی که در خواب نیم‌روز دیدم و یادم نمی‌آید. شاید به خاطر اولین خاطره‌ی مشترکمان از کتابفروشی دهخدا که قرار است بعد از این تکراری شود. شاید چون دلم می‌خواهد برگردیم به دیشب، همانجا، روی همان صندلی‌ها کنار هم رو به دوربین لبخند بزنیم و من به او نزدیک‌تر شوم تا در کادر جا بگیرم. شاید چون من قبل از او در کادرها جا نمی‌گرفتم. شاید چون من قبل از او دلم نمی‌خواست در کادرها جا بگیرم. 

آخرین برف از تبار برف دیروز را اهالی اینجا یاد ندارند. برفی که عمق جوی‌های آب و ارتفاع ابرها را از حافظه‌ی شهر پاک کند. برفی که به این راحتی تن به سیاهی‌ تایرها ندهد. همه جا سفید و پاک باشد. حتی کلاغ‌ها هم که بنا بر افسانه‌ها عمر صد ساله دارند، از بارش این برف تعجب کردند. احتمالا خیلی‌هایشان در گوشه‌هایی خشک و گرم کز کرده‌بودند؛ ولی این یکی را که در بلندترین نقطه‌ی حیاط بیمارستان نشسته و به اطراف خیره ‌شده‌بود، دوست داشتم. نمی‌دانم چرا تماشای عکسش مضطربم می‌کند. احساس تنهایی نمی‌کند؟ سردش نیست؟ از اینکه همه جا سفید شده و خودش سیاه است، دچار بحران اگزیستانسیل نمی‌شود؟ نکند مرده‌ و خشکش زده ... نه؛ نه؛ کلاغِ مرده که سرشاخه نمی‌ماند ... ولی ما که نمی‌دانیم آن بالا چقدر سردتر از این پایین است؛ شاید ... 

۲۷ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۷
فانوسبان

غروب در بوم نقاشی

خاطراتی هست که از زوال در امانند؛ از بس که احساسات با آن‌ها در هم تنیده‌اند ... فقط مرگ می‌تواند آن‌ها را نیست کند. امشب که من نگاهم به جاده و مقصد نبود و از تماشای هم‌سفر سیر نمی‌شدم، یکی از آن‌ خاطرات رقم خورد. نمی‌‌دانم چرا چشمانم می‌سوزند ... گمانم به قول نگار، مثل رؤیا بود؛ باورنکردنی، شیرین ... 

دیگر (امیدوارم) تنها نیستم.

به یادگار، دی

۲۱ دی ۰۰ ، ۲۳:۵۹
فانوسبان

کلافه

دیروز به طور اتفاقی گذرم به دست‌نوشته‌هایی افتاد که آذر و دی ماه گذشته نوشته‌بودم. تلنگر غم‌انگیزی به من وارد شد، چون تمام آن دغدغه‌ها این روزها بار دیگر در وجودم موج می‌زنند، بعضی با کمی تغییر چهره ولی همگی با ماهیتی تکراری. از خودم پرسیدم که یعنی تمام این یک سال درجا زده‌ام؟ بعد که کمی فکر کردم متوجه شدم اتفاقا بیشتر سقوط کرده‌ام، چون حداقل آن روزها بیماری‌ام آرزوها و امیدهایم را آتش نزده‌بود. به این نتیجه رسیدم که در این یک سال تنم رنجور شده، روانم رنجورتر، و در این بین ناله‌‌هایی کرده‌ام که بعد از آراستن به یک عنوان پرطمطراق، اینجا و جاهای دیگر ثبت کرده‌ام و برای تحمل‌پذیر شدن زندگی، چند پادزهر برای تن و روانم سرکشیده‌ام.

امروز کمی به خودم ارفاق می‌دهم که کم نبوده تجربه‌ها و آموخته‌های من در این یک سال گذشته؛ هرچند شاید فعلا آنچنان نتیجه‌ی ملموسی در زندگی‌ام ندارند.

دیروز (قول می‌دهم که آخرین «جای‌خالی+روز» باشد) لای یکی از کتاب‌هایی را که در کتابخانه‌ی الکترونیکی موبایلم خاک می‌خورد، باز کردم؛ کتابی است انگلیسی از آلن دوباتن به اسم «مدرسه‌ی زندگی» (The School of Life)؛ ایده‌ی این کتاب هم بعد از استقبال گسترده از مجموعه ویدیوهای «مدرسه‌ی زندگی» به سرش زده و به همان سبک و سیاق است. اگر تا به حال اسم ویدیوهای مدرسه‌ی زندگی به گوشتان نخورده، پیشنهاد می‌کنم سری به صفحه‌ی یوتیوبش (این لینک) بزنید.

قبلا نزدیک صد صفحه از این کتاب را خوانده‌بودم، ولی تنبلی کردم و حالا باید دوباره از اول شروع کنم. در مقدمه‌ی کتاب به مسئله‌ی جالبی اشاره می‌کند:

وقتی از یک خردسال سنش را می‌پرسید، مثلا با افتخار می‌گوید پنج و «نیم» سالمه و چنان تأکیدی روی آن «نیم» می‌کند که یعنی حواست باشد، من با یک بچه‌ی چهارساله زمین تا آسمان فرق دارم و از طرف دیگر آنقدری صادق هست که خودش را پنج ساله نداند؛ یعنی هنوز تا رسیدن به آن سطح از رشد و آگاهی که در پنج سالگی به آن خواهد رسید، کلی راه مانده. به عبارتی در دوران کودکی شدت و حدت رشد برایمان ملموس بود و به دیگران و همینطور به خودمان یادآوری می‌کردیم که حتی در عرض چند روز ممکن است کلی متحول شویم. ولی حالا اگر از یک آدم بالغ بپرسید چند سالش است و بگوید «بیست و پنج سال و نیم» به نظرمان مسخره می‌رسد؛ چرا؟ چون ما آدم بزرگ‌ها یادمان رفته که افراد بالغ هم قادر به تغییر و تحول در بازه‌های زمانی کوتاه هستند.

معیار ما برای رشد بعد از هجده سالگی، با معیارهای کودکی‌مان فرق دارد؛ این که مثلا سال چند دانشگاهیم یا چه شغلی داریم و در کدام درجه‌ی شغلی قرار گرفته‌ایم، معیار رشد محسوب می‌شود؛ در حالیکه وقتی حواسمان نیست، ما از لحاظ عاطفی و هیجانی هم در حال قد کشیدنیم (emotional progress) و متأسفانه معیاری بیرونی و ظاهری برای ارزیابی آن نداریم؛ نه قد و وزن کمکی می‌کند و نه عنوان شغلی یا درجه‌ی تحصیلی. و این رشدهای عاطفی را هم با کیک و شمع جشن نمی‌گیریم ... یا برایمان مهم نیست و یا نمی‌دانیم چطور به این پیشرفت‌ها اهمیت بدهیم. کاش به قول دوباتن نقشه‌ای بود برای علامت زدن پیشرفت‌های عاطفی‌مان تا حواسمان باشد که کجا بودیم و حالا کجا هستیم و قرار است به کدام سمت و سو برویم. 

به نظرم پیشرفت‌های عاطفی شخص من در این یک سال گذشته اصلا کافی نبوده، و تا همین دیروز (قولم یادم رفت!) که دست‌نوشته‌هایم را نخوانده‌بودم، این حد از درجا زدن برایم قابل تصور نبود. و ریشه‌ی تمام درگیری‌ها و بی‌کفایتی‌هایم در حیطه‌های مختلف زندگی‌ در همین درجازدن و سرپوش گذاشتن روی مشکلات به جای حل کردنشان است. 

آلبر کامو یک جمله‌ی معروفی دارد که می‌گوید «خودکشی کردن یا نکردن؛ تنها مسئله‌ی اساسی در فلسفه این است.» باید دلایل مستقلی برای ادامه‌دادن این زندگی پیدا کنیم تا اصیل زندگی کنیم. و راستش، من مدت‌هاست که دلیلی درونی ندارم.

گمانم گام اول و چه بسا شاه‌کلیدِ سر درآوردن از کلاف سردرگم زندگی‌ پاسخ به همان سؤال کامو باشد و بس. 

۱۱ دی ۰۰ ، ۰۱:۰۷
فانوسبان