۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

سزاوار

همه جا تاریک است؛ به تاریکی درون پدری که پسرش را، پاره‌ی تنش را، به جلسات شیمی‌درمانی می‌برد و نه می‌تواند جلوی دیگری خودش را خالی کند و دلداری بگیرد (چون ناسلامتی ستون فقرات خانواده است)، نه آنقدر آرام و قرار دارد که خودش را با کاری مشغول کند؛ و مدام از خودش می‌پرسد به کدامین گناهِ من، قصاصِ پسرم ...

درمانگاه خون اطفال بوی «قاضی» می‌داد؛ بوی پسرکی که با یک «حرفِ کج» در یک شب، داستان «قتلِ احساس» نوشت و حکم اعدام خودش و دیگری را صادر کرد. بوی صبح‌های زودِ سرد آبان، بوی زن کردزبان اتاق آخر که تب داشت، بوی ضدعفونی‌کننده‌های راهرو، بوی خون ... بوی خون وقتی هیچ لکه‌ی سرخی در کار نیست و با خودت می‌گویی شاید خونریزی داخلی کرده‌ای ... مغزت؟ قلبت؟ ریه‌هایت؟

همه جا تاریک است ولی چراغ روشن نمی‌کنم. تنها هستم ولی نمی‌ترسم. هرقدر هم تخیلم سعی کند، هیچ هیبتِ موحشی در این تاریکی نمی‌تواند مرا بترساند؛ از بس که درونم تاریک‌تر است. باز گند زدم؛ این بار به یک جمع دوستانه با قدمت چند ساله. سعی کردم ولی نتوانستم جمعش کنم؛ و راه‌حل‌های درست کمی بعد از برداشتن قدم‌های اشتباه به فکرم رسیدند. «سعی» نکردم؛ نه ... واقعا سعی نکردم. و من باز با خودم تکرار کردم که عقیم و ثمرنداده به پایان رسیدن سزای من است. بوی خون می‌دهم، بوی سرطان روان، بوی تهاجم ریشه‌‌های یک تومور به خاک اتاق که میخکوبت کنند و در سکون بپوسی.

بوی پدری که برای گرفتن نسخه‌ی داروهای شیمی‌درمانی پسرش آمده. 

۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۶
فانوسبان

سه

یک سال پیش، تا مرز منصرف شدن از نوشتن پستی مناسبتی رفته‌بودم. امسال، شب میلاد فانوس، تا مرز شکستنش رفتم ... دیشب خسته‌تر از آنی بودم که بار و بندیلم را جمع کنم و راهی شوم؛ گفتم صبح که سر بزند می‌روم؛ صبح آمد و رفت و ظهر شد و عصر شد و غروب است و انگار دلم رضا نمی‌دهد. شاید فانوس جادوگری رویین‌تن است که سالی یک شب فانی می‌شود؛ و خورشید که طلوع کند، باید برای کشتنش و نجات شاه‌دخت قصّه‌ها یک سال دیگر صبر کنی ... و شاید همین فردا فانوس را شکستم و همه‌ی اندوخته‌هایم سوختند و خاکستر شدند و به بادشان دادم. 

به قول شاعر:

 اسلحه‌ای مستم، روی این آوار 

من خطرناکم ...

ادامه مطلب...
۱۹ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۷
فانوسبان