نمیخواهم قصّهام به این نقطه ختم شود، نه تنها به این نقطه، که هر تکنقطهای ... تکنقطه به مثابهی صفری که رقم آخر رتبهام بود، یا تکنقطهای که آخر متن نامهی درخواست انتقالیام گذاشتم. نقطهای که الان روی نقشه هستم؛ نقطهای روی نون قزوین. نقطهای که یک نت گرد است در یک ملودی کوتاه و لکهای است روی سقف اتاقک هتلم.
دلم میخواهد قصّهام با نقطهای شروع شود روی نونِ نورِ نورولوژی، و به سهنقطهای ختم شود اول اسم همسرم ... اول پرواز. دلم ... دلم غوطهوری در هوای بینقطگی میخواهد؛ آرام و رها
یا اگر محکوم به مختومشدن با یک نقطه هستم؛ کاش نقطهای باشم که آوارم را کند آواز
به گمانم هر قصّهای قلّابی دارد ... نویسندهها کلمات را پیچ و تاب و جملات را کش و قوس میدهند و اوج و فرود روایت را تنظیم میکنند؛ چه بسا قلبی هوای طعمهای به سرش بزند. گاهی در همان صفحهی اول کار را تمام میکنند و گاهی هیچ صیدی دست و بالشان را نمیگیرد.
و چه تلخِ شیرین که وقتی قلبی گیر داستانی افتاد، کسی نیست آن را بالا بکشد. نویسنده غایب است. زخم ریز قلّابها، تنها یادگاری قصّهها روی قلبهاست.
کلیشههای امآرای مغزم را دستش گرفتهبود و با دقت نگاه میکرد. از سکوتش متوجه شدم چیزی دیده. یادم نیست ایستادهبودم یا نشسته، به گمانم ایستاده؛ مثل یک متهم به قتل غیرعمد مقابل یک قاضی که آلت قتاله را با دستانش وارسی میکند. شیارهای مغزم سؤالی را برایم زمزمه میکردند؛ «به کدامین گناه من؟» و مگر جسد گذشته زیر خاک زمان نپوسیدهبود؟ چرا استخوانهایش در گلویم گیر کردهبودند ...
«مطمئن نیستم؛ ولی به نظرم این نقطه شبیه یک Black Hole هست.» انگشتش را به سمت تیلهای سیاه در مادهی سفید مغزم گرفتهبود. «بهتره نظر یک متخصص دیگر و بهتر رو هم بپرسیم.» کارت یک فلوشیپ اماس مقیم تهران را از کشوی کمدش درآورد. حالا من حکمم را دست گرفتهبودم، و اسیر مسیری طولانی شدم که عاقبتش اینجاست؛ پشت کیبورد، با اطمینان خاطر از اینکه نه؛ مالتیپل اسکلروزیس ندارم، اما سیاهچالهای در سرم هست؛ حاصل فروپاشی گرانشی جرم ستارهای ... که حتی خاطرات هم نمیتوانند از افق رویدادش فرار کنند.
دورهی دبیرستان مجالی بود برای چشیدن جرعهای از دریای اخترفیزیک، و تماشای فیلم میانستارهای نولان مثل دعوتشدن به تماشای رؤیاهای علمی بود که از دور میپرستیدم. از آن شبی که میانستارهای را دیدم، تا امشب و تماشای فیلم اوپنهایمر نولان هشت سال نوری فاصله است. رابرت جی اوپنهایمر، که در باب سیاهچالهشدن ستارههای نوترونی مقاله نوشتهبود، بعدها گروهی را هدایت کرد که بمب اتم را ساختند، و تا ابد در سیاهچالهی تاریخ حبس شد.
امشب حال غریبی دارم. تو گویی پشت چهرهی مهربان غول چراغ جادوی زندگیام، مفیستوفلس پنهان شدهبود و آرزویم برای وارد کردن اخترفیزیک به متن زندگیام را، به شکلی سادیستی تحقق بخشید. سیاهچالهای که در آسمان دنبالش میگشتم در سرم پیدا شد؛ کیهان در پوست جمجمه ...
اوپنهایمر پرومته بود. او آتش را برای آدمی به ارمغان آورد و هر شب عقابی جگرش را میدرید و مجازاتش میکرد و من ... من، برادرش اطلس، به جرم جنگی ناخواسته با مرگ، محکوم به حمل بار عالم در سرم شدهام. اسم مهرهی اول گردنی در ستون فقرات هم اطلس است. غریب است؛ نه؟
گفتم دیگر دست و دلم به نوشتن نمیرود؛ حالا پذیرای حرفهای من تویی. گفتی باز هم بنویس؛ برای دیگری بنویس، برای سهیمشدن یک حال خوب با بقیه ...
من امشب باز هم مینویسم ... باز ... برای تو.
یاد کشیکهای اطفال افتادهام؛ ما کجا بودیم؟ اورژانس یک بیمارستان دور ... که مثل یک وصلهی ناجور به شهر بافتهبودند تا تو گویی بچههای بیمار را از شهر دور بریزند. پدرهای پروندهبهدستی که با هزار مشقت از راه رسیدهبودند، منتظر مشخصشدن تکلیف طفلهایشان آن ور میز نگاهمان میکردند و ما نگاهمان را میدزدیدیم ... زیرلب هم به خیّر بیمارستانساز فحشی نثار میکردند که آخر مگر جا قحطی بود که وسط بیابان برهوت بیمارستان علم کردی؟ گاهی هم زبانشان بیشتر میچرخید و ما را هم با آن بیچاره همکاسه میکردند.
کِی بود؟ زمستان ... همین یک سال پیش. سرمایی سوزناک، آن بیرون، به دور از گرمای انسانیت بیداد میکرد.
ساعت چند بود؟ همین حوالی؛ سه، چهار بامداد ... مادرهای مستأصل و کودکانِ بیمارشان به هر سختیای بود، پلک هم گذاشتهبودند و پدرها هم یا بیرون سیگار میکشیدند، یا داخل ماشین خوابیدهبودند، یا برای بار چندم از اینترن و رزیدنت و پرستار میپرسیدند کی در بخش تخت خالی میشود و گاهی آن روی دیگرشان در آستانهی بالا آمدن بود ...
دیگر از خیرهشدن به دقیقهشمار ساعت اورژانس خسته شدهبودیم؛ یا سرمان روی میز بود و با چشمان بسته خداخدا میکردیم شرححال مریض بعدی نصیب ما نشود، یا با نگاهی خمار گوشی موبایل را بالا و پایین میکردیم، یا بالاسر یکی از تختها بودیم و معاینات را کامل میکردیم. کاش میشد دکمهی فوروارد زمان را فشار داد و با دور تند این کشیک را تمام کرد، کاش صبح فقط کِیس جراحی مطرح شود، کاش راند بخش زود تمام شود، کاش ترخیص نداشتهباشیم، کاش خلاص شویم از این جهنم سرد دورافتادهی تلخ.
و شدیم ... نشدیم؟ گذشت آن همه تلخی با تهمایههایی از شیرینی.
میدانم حال حالایت تعریفی ندارد ... دنیا برای تو که تنگ شود، روی سر من خراب میشود. فقط دلم میخواهد یادت بیاید که گذشت. بهار شد. سبزههامان را که گره زدیم، چه آرزو کردیم؟ یادت هست؟ آرزوی من که برآورده شد.
خواب مثل قطعات بزرگ نجویدهی غذاست که موقع فرورفتن، ذهنم درد میگیرد ... رؤیاهای مغشوش میبینم و پینگپنگ وار بین خواب و بیداری نوسان میکنم ... از بینیام خون میآید و بیرمغتر از آنم که با فشردن استخوان بینی، رگ را ببندم؛ یک تکه دستمال داخل سوراخ میچپانم و چندین لحظه بعد که دوباره از خواب به بیداری برگشتم، دستمال خونی را درمیآورم و بالای تختم میگذارم ... پنجره باز است و هوا سرد است؛ شب و روز تبریز انگار دو دنیای وارونهاند: روزها تبناک و شبها لرزدار. عضلاتم از سرما کوفتهاند و لحاف کفاف نمیدهد؛ ولی نای از جا بلند شدن و بستن پنجره را ندارم ...
بالاخره ذهن خستهام تسلیم میشود. قسمتش خواب نیست. با اینکه فردا کشیکم، هیپنوس وقعی به امور دنیوی من نمیگذارد. امشب انگار مرا نفرین کردهاست. هیپنوس، خدای خواب، از نیکس، الههی شب، زادهشده؛ یتیم؛ مثل عیسی از مریم عذرا. کمدی الهی ... از «برزخ»، فالِ دانته میگیرم ... سرود پانزدهم:
ره میسپردیم در شامگاهان، دوردست را
نظارهکنان تا آنجا که میدیدند دیدگان،
در پرتوِ واپسین انوار آفتاب
اندک اندک میآمد سمتمان ابری از دود،
سیاهتر از زنگی شب؛ و نبود هیچ مکانی
که پناهمان دهد از آن.
از ما ستاند هوای زلال و بینایی را نیز هم.
ابری از دود، سیاهتر از زنگی شب ...
حالا که مینویسم سپیده سر زده ... اینجا خروسها سرود صبح سر نمیدهد؛ نه ... کلاغها هستند که سحر را صدا میزنند.
مدتی هست واژهها در ذهنم جور نمیشوند؛ و دل و دماغ فرستادن جملههای ناجور هم ندارم. هر بار دست به کیبورد شدهام یا صداهای بیرون زیادی بلند بودهاند، یا صداهای درونم ... و تمرکز چه سخت شده و لیست «پیشنویس»های محتوم، چه طولانی ...
امان از آن عادت وسواسگونه که باید حرفت را در حریری ادبی بپیچی تا ارزش نوشتهشدن داشتهباشد ... و امان از خودسانسوری. برای نوشتن از دوست داشتن، برای نوشتن از غم ... برای نوشتن از هرچیزی لنگ میزنم. دلم میخواست چندین و چند سطر از قولهایی بنویسم که به خودم دادهبودم و عملی نشدند؛ مثلا قرار بود «بازماندهی روز» را، با آن ترجمهی شیرین نجف دریابندری، در شببیداریهای کشیکهای بیمارستان زنان تمام کنم؛ ولی رفتهرفته آن شور و شوق خاموش و آن قصّه و قول، فراموش شد.
دلم میخواست چندین و چند صفحه از نگار بنویسم، که نیلوفرِ امیدم در میانهی دریادریا آب تاریک و سرد است؛ و از اینکه گاهی ذهن مغشوشم نمیتواند جلوی زبان نیشدارم را حتی مقابل او بگیرد ... و از اینکه چقدر به او بستگی دارم و هر بار که ناراحتش میکنم، چطور قلب نخنمای من نخکش میشود و چطور تار و پودم فرومیپاشد ...
دلم میخواست از آثار سینمایی خوشساختی بنویسم که همدم بهارم بودند ... و از موسیقیهایی که پسزمینهی دلتنگیها و خوشحالیهایم ...
آخ از آن کرکرههای سبزرنگ پاویون بیمارستان طالقانی که مرا یاد بچگیهایم میانداختند، آخ از آن غروبهای دلانگیز اردیبهشت، و آخ از آن بوسههای گرم یواشکی ...
کلمات ... کلمات مثل قطرههای عرقی هستند که از سر و رویم چکیده و روی ملحفهام خشک شدهباشند و منی که دست میبرم برای گرفتن جسمِ پوچِ واژههایی که فحوایشان بخار شدهاند، چه بیچارهام. این هذیانِ من است؛ برای پایان یک قرن و آغاز یک قرن و مردی ساکن که تلفظ نمیشود. یادداشتی است که برای پایان سال و آغاز سال نوشتهشدهبود و در مرور زمان هرس شدهاست ...
تکهها ... تکههای خاطراتی درونم روشنترند. کنار مقبرهاش، حافظ در گوشم زمزمه میکند که «بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم» ... «چشمِ بیمار»؛ نه «تن»، نه «دل»، نه «سر» که «چشم» ... نگاهِ تبآلودِ ناهنجارِ مریضِ دردناکِ من ... در اتوبوس، هم آغوشی پلکها ... در اتاق، تک بوسهای اطمینان بخش ... در رختخواب، ساعت شش صبح، رفتن نیما ... در باغ عفیفآباد، شنیدن قصّهی تلخ یک خیانت ... در روستایی دور، تماشای حرف زدن شکسته بستهی زنی که حضانت بچههایش را از دست داده و به لواشکهایش دلخوش است ... روی صندلی، گرفتن دست نگار و مردمی که از کنارمان رد میشوند و نگاهمان میکنند؛ نگاههایی گنگ و بیمار ... در اورژانس، مادر باردار چهل و چند سالهی روستایی با تنگی نفس که تشنهاش است ... در بخش زایمان، مادری در آستانهی به دنیا آوردن فرزند دومش؛ دختر است و اسمش را آنالی گذاشته؛ فرزند اولش پسر بود، با چهار کیلو و دویست گرم وزن در بدو تولد؛ مثل من ... مثل من.
تاریخ تکرار میشود؛ و نفهمیها هم، و سرکوبها هم، و تلخیها هم ...
و در تاریکی شب دیروز، کز همه عالم به در بودم؛ باز آوای محمد مختاری در گوشم پیچید:
و امروز، «گچ سفید جای سرت را نشان میدهد
که چندسالی انگار در اینجا مینشستهای
و رد انکارت افتادهاست
بر دیوار
یا شاید نقشی ماندهاست از تسلیمت»
و من مدتهاست که با شعر «بیخوابی» و با صدای شاعر، انس میگیرم ... و هذیانهایم غم میشوند، و فرو میریزند، و خشک میشوند، و خاک میشوند ... و این درخت چه پر شاخ و برگ است.
بهار است، و دلم شعر نو میطلبد. در به در دنبال دیوان اشعار «وزن دنیا» هستم ولی نیست که نیست. «وزن دنیا» وطن شعر «بیخوابی» است. فقط یک شعر دیگر از این مجموعه بیرون از کتاب هم آمده و در وبسایت محمد مختاری هست . اگر پیدیافش را دارید، یا یک نشانی از نسخهای چاپی، لطفا برایم بفرستید یا بنویسید.
پ.ن:
هوای مرگ که میپیچد تولد شعر را باید پنهانی جشن گرفت که حلقههای گل را تاب نمیآورد تنها بر گردن سکوت
در لابهلای یک متن از یک نویسنده در یک کانال تلگرامی در رثای آلما، همسر سایه (هوشنگ ابتهاج)، و دوام عشق سایه به اویی که به تازگی از دنیا رفته، جملهای هست:
از روزگار تلخی دید، اما تلخ نشد.
پلی بزنیم به حوالی چهار بعد از ظهر ... در آرامستانی دورافتاده، زیر آفتابی داغ و بادی آبستن از خاک ایستادهام و صدای نوحهخوانی در زمینه پخش میشود؛ ولی فکر من آنجا نیست و در ژرفای ناخودآگاه جاری است و خودآگاهِ خوابآلودهام خالی مانده و چشمان تهی من به قبری سیمانی خیره شدهاند که نام و نشانی ندارد و یک عده از اعضای خانوادهی داغدار روی آن ایستادهاند. یک لحظه در آن لوح خالی فکرم، تصویر کارتنخوابی نقش میبندد که در گوشهی خیابان میمیرد و کس و کاری ندارد و عاقبت، استخوانهایش به آن نقطه، زیر یک عالمه سیمان و چند جفت کفش، تبعید میشوند.
در میانهی راه برگشت از آرامستان، یکی از دوستان عزیزم نامهای را که به مناسبت تولدم نوشتهبود به همراه هدیهای، با تأخیر، به دستم رساند. متن نامه ابراز محبتی صمیمانه بود، همراه با اشارهای کوتاه به دورهای از زندگی من که حوالی یک و نیم سال قبل شروع شد: سلسلهی تلخیهای زندگی من ...
میدونم تو این چند وقته فراز و نشیبهای زیادی رو تجربه کردی؛ ولی چون راحت نبودی دربارهاش حرف بزنی، از اون موقعیتها دوری میکردی ...
و اینکه خوشحال است بالاخره به ثباتی رسیدهام و بر مشکلاتم فائق آمدهام. متن نامه پر بود از تمجید ویژگیهایی که دیگر در خودم سراغ ندارم؛ خصوصا ویژگی «بیدریغ محبت کردن». انگار که دوستم احساس کردهباشد من قدم به جادهای ناآشنا و به زعم خودش تاریک گذاشتهام و در لفافه بخواهد مرا یاد تونل نورانی بهشت بیندازد. یا شاید هم من برداشت اشتباهی از متن آن نامه کردهام ...
آیا روزی به یاد من جملهی زیر را مینویسند؟
از روزگار تلخی دید، و تلختر شد ...
گاهی به مرگم فکر میکنم. و گاهی، خشمی، در وجودم زبانه میکشد و گاهی، از ناتوانی تنم یخ میبندد. بسته به غلبهی هر کدام در آیندهام، ممکن است به تنها مردن راضی نشوم و چند حرامزاده را با خودم به گور کشیدهباشم ... و یا زیر یک عالمه سیمان و چند جفت کفش، تنها باشم.
و شاید اینها تنها کابوسهای تاریک شباند و در عالم واقع، من فانوسبانم ...
ساعتها منتظر باران بودم، تا بالاخره، حالا که ساعتها از نیمهشب گذشته، باریدن گرفت ... نسیم خنکی از پنجره داخل میآید و در سکوت شب مینویسم، با واژههایی که خمیازهآلودند. چند دقیقه پیش به پنجره تکیه دادهبودم و در نور کمرمق چراغ خواب، بیرون را تماشا میکردم. همهی پنجرهها خاموشند، حتی یک نفر هم به هوای باران به شیشهها تکیه نداده یا در کوچه قدم نمیزند. فردا اولین روز هفته است و خوابها چه سنگیناند.
عکس بالا را خبرنگار رویترز در بحوحهی این روزهای اوکراین گرفته. زوج داخل عکس پیرو بسیج عمومی در شهر کییف، مسلسل به دست گرفتهاند. به نظر زوجی نمیرسند که برای تفریح و به بهانهی انداختن چند عکس اسلحه به دست گرفتهباشند؛ لبخندهایشان زیادی سنگین است. راستش با وجود شنیدن و دنبال کردن کلی خبر، با دیدن عکس بالا بود که برای سرنوشت مردم اوکراین غمگین شدم ...
پ.ن: متأسفم؛ واژهها پا به فرار گذاشتند ... به حریم سکوت شبم تجاوز شد ...
رخوت در تمام لایههای تنم رسوخ کردهبود و تنم درد میکرد. آش و لاش از جدالی نامرئی، پا به اتاق گذاشتم. روتختی را روی زمین پهن کردم، یک بالش رویش انداختم، پتو را کشیدم ... سرد بود. بخاری را نزدیکتر آوردم، پتو را محکمتر بغل کردم، هنوز سرد بود. عینکم را تا کردم و روی صندلی گذاشتم، خیال نگار را در آغوش کشیدم، گرم شدم ... به خودم قول دادم بنویسم، از چه؟ افکاری که از لای انگشتان حافظهام لیز خوردهاند و یادم نمیآید. پردهی اتاق را باز کرده و بردهبودند تا دم عیدی شسته و اتو شود و پشت به پنجره دراز کشیدهبودم تا نور چشمانم را نزند. در آن سکوت دردناک، ذهن خستهام را خواباندم.
چند هفتهای ... شاید چند ماه است که در خوابها بیوقفه رؤیا و کابوس میبینم. تمام رؤیای نیمروزم یادم نمانده، امّا آخرش دستگاهی ساختهبودند که رؤیاها را نمایش میداد. نشستهبودیم و رؤیای آخر من را تماشا میکردیم که در سکانسی در یک خیابان شلوغ یک هیبت محو به دوربین خیره شد. مطمئن بودم آن هیبت را در خواب ندیدهبودم؛ مثل مهمان ناخواندهای بود که از لای شکافهای ناخودآگاهم راهی به بیرون پیدا کردهبود. مرا یاد سناریوی یک فیلم ترسناک انداخت و مطمئن بودم حالا آن شبح، از خوابهای من به دنیای بیرون قدم میگذارد و آدمها را تسخیر میکند. از خواب پریدم. خانه تاریک بود. چراغ اتاق را روشن کردم. کاش اتاق آنقدر تنها و دلگیر نبود. کاش نگار پیشم بود ...
اطلاعات دارویی میگوید احتمالا این دود از کندهی سرترالین بلند میشود؛ عارضهای تحت عنوان «خوابهای زنده» (vivid dreams). شاید وقتی کابوسها از خودآگاه رانده میشوند، در ناخودآگاه لانه میکنند تا فرصتی برای رخنه پیدا کنند. کمی ترسناک است، کمی ناامیدکننده است ... انگار که برای به دست آوردن چیزی باید در عوض چیز دیگری را فدا کنی ... هرچند آنقدرها هم تحمل ناپذیر نیست؛ کمتر از نیمی از خوابهایم کابوسند؛ باقیشان ملغمهای هستند از وقایعی عجیب و گذشتهام؛ یک بار در باشگاه بدنسازی پلیس سر میرسد تا مربی سابقم را به جرم قتل دستگیر کند و او پا به فرار میگذارد، بار دیگر شعری که خودم برای نگار سرودهام مثل سرودهای انقلابی در پسزمینه پخش میشود و من سعی میکنم بیتهایش را از بر کنم، و حتی شده پای شخصیتهای معروف به خوابهایم باز شود، شخصیتهایی که حالا که میخواهم بنویسم، فراموششان کردهام ...
شاید از بس روزهایم را بیقصّه سر کردهام، ذهن خیالپردازم از خجالتم در میآید. شاید کلید کمتر خواب دیدنم، بیشتر کتاب خواندن و بیشتر خیال کردن باشد ...
پ.ن: خواب به کنار، بیداریِ این روزهایم شیرین است؛ شیرین و دلنشین ...
فانوس همان شعلهای است که در تاریکیها میسوزد ولی اسیر زندان بلورین اطرافش است؛ محکوم به «سوختن تا ابد» ... بعضی از انواع خوششانسش «دریایی» اند؛ اما چند قدم مانده به آب، به خاک زنجیر شدهاند و هر شب «نور» فریاد میکنند ...