مومیایی

هر یک از میزهای کافه به جای شماره‌ داشتن، به اسم یک شاعرند و من، تنها، سر میز «حسین منزوی» نشسته‌ام و «سوگ سیاوش» می‌خوانم و چایم را مزه می‌کنم. این سکانسی از دو ساعت پیش زندگی من در این دیار ناآشنا است. به خیالم هم نمی‌رسید روزی دست سرنوشت مرا به قزوین بکشاند، و در یکی از معدود اوقات فراغتم بخواهم چنین تجربه‌ای را در کافه‌ای خلوت در خیابانی خلوت روبروی پارکی خلوت از سر بگذرانم. تا دو ماه پیش قزوین برای من، مثل خیلی از شهرهای ایران، فقط یک «اسم» بود و حالا طول و عرض و ارتفاع و عمق دارد. حالا بستری تازه است برای جاری‌شدن قصّه‌های زندگی‌ام؛ رودی با انتهایی نامعلوم.

در یک آزمون ناعادلانه، هرچند به رشته‌ی تخصصی مورد علاقه‌ام یعنی دستیاری تخصصی بیماری‌های مغز و اعصاب رسیدم؛ اما از همسرم و از دانشگاه‌هایی که بهشان به دید یک سکوی پرواز نگاه می‌کردم، دور افتادم. «تهران»، «بهشتی» یا «ایران»، سوداهای تقطیع‌شده‌ی من بودند ... نوک تنه‌ی آرزویی بودند که از تحصیل در رشته‌ی نوروساینس یا نورولوژی یکی از دانشگاه‌های مطرح دنیا تبرخورده و به همچو حدی نزول کرده‌بودند. جا ماندم. نرسیدم. و این، به روایتی «بال‌شکستگی»، اولین نرسیدن برگشت‌ناپذیر زندگی من شد. یک نقطه‌ی ثقل که وقایع آینده‌ی من قرار است حول آن بچرخند؛ با مدارهایی نامطمئن و پیچیده.

با این حال، در همین ساختمان دوطبقه‌ی چهل و دو تخته‌ی بیمارستان بوعلی قزوین، از آنچه خیال می‌کردم، بستر رشد بزرگتری مهیاست. از وقتی کارم را شروع کردم با بیماری‌های متنوعی روبرو شده‌ام و همین چهاردیواری کوچک در گوشه‌ای ناچیز از دنیا، یک جور فرصت خالص و خودمانی برای فهم و مطالعه‌ی من رقم زده. هرچند زیر چرخ‌دنده‌های فشار کاری زیاد له می‌شویم؛ یاد همسرم، رؤیاهایم و امیدهایم مرا بعد از هر کشیک سرپا نگه می‌دارند. با شوق دیدارهایی چندساعته یا یک خواب عمیق، زهر ایام را نوش‌گویان سر می‌کشم و حتی اگر گرفتار در حلقه‌ای عبث؛ خون تازه‌ای در رگ‌های من می‌جهد، عاری از رخوت و ماندگی.

چند شب پیش، پس از مدت‌ها یک کتاب دست گرفتم و تشبیهی از متن مقدمه‌اش در ذهنم حک شد: «نوشتن از خود یک جور دست پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراسِ فراموشی و فنا؛ مومیایی‌کردن نفس است، تمنّای پیش‌انداختن محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود و بر میدان دید ...» امیدوارم همچنان بتوانم وقتی برای این قبیل پاره‌نویسی‌ها کنار بگذارم و اهرامی بسازم از این روزها؛ در جوار نیل به هدف. 

۲۶ آبان ۰۳ ، ۲۳:۵۳
فانوسبان

بر مدار سی و شش درجه

نمی‌خواهم قصّه‌ام به این نقطه ختم شود، نه تنها به این نقطه، که هر تک‌نقطه‌ای ... تک‌نقطه‌ به مثابه‌ی صفری که رقم آخر رتبه‌ام بود، یا تک‌نقطه‌ای که آخر متن نامه‌ی درخواست انتقالی‌ام گذاشتم. نقطه‌ای که الان روی نقشه هستم؛ نقطه‌ای روی نون قزوین. نقطه‌ای که یک نت گرد است در یک ملودی کوتاه و لکه‌ای است روی سقف اتاقک هتلم.

دلم می‌خواهد قصّه‌ام با نقطه‌ای شروع شود روی نونِ نورِ نورولوژی، و به سه‌نقطه‌ای ختم شود اول اسم همسرم ... اول پرواز. دلم ... دلم غوطه‌وری در هوای بی‌نقطگی می‌خواهد؛ آرام و رها 

یا اگر محکوم به مختوم‌شدن با یک نقطه هستم؛ کاش نقطه‌ای باشم که آوارم را کند آواز

۱۸ مهر ۰۳ ، ۲۱:۲۲
فانوسبان

شش

بله! سخنانتان که بس دلنشینند و گوارا،

گویای مشکلات مهم بشریت اگر نباشند؛

همچو برگ‌های پاییزی، در دستان باد، 

خش‌خش‌کنان در حال موج‌زدن خواهند بود؛

فانی خواهند بود.

«فاوست»، گوته

موقع زمزمه‌ی این جملات، همذات‌پنداری عمیقی با نگارنده حس کردم. مدت‌هاست که کم می‌نویسم و یکی از علت‌های آن، زیر سؤال‌بردن هر ایده‌ای برای نوشتن است ... چرا؟ که چه شود؟

امّا فنا را چه باک ... اشکالی ندارد ... 

یک سال پیش، در سالگرد برافروختن این فانوس، بندباز بودم. امروز، در آخرین خط از گذشته‌، در آستانه‌ام؛ آستانه‌ی فصلی نو. فصلی پر مهر و ماجرا. خورشید غروبناک است و انوار دوست‌داشتنیِ پاییزی، مرا در یکی از آخرین روزهای اقامتم در این اتاق، نوازش می‌کنند. وقتی پلک‌ها را هم بگذارم و باز کنم، حلقه‌ی عهد عشق دور انگشتم است و من شرقی‌ترم. شرقیِ امیدوار. شرقیِ عاشق. شرقیِ آزاد.

در هوسِ قمار دیگر، تاس ریختم و خُنُک آن نسیمِ کویِ دلبر که وزید و جفت شش شد نصیب.

۲۰ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۲۹
فانوسبان

واهی‌گیر

به گمانم هر قصّه‌ای قلّابی دارد ... نویسنده‌ها کلمات را پیچ و تاب و جملات را کش و قوس می‌دهند و اوج و فرود روایت را تنظیم می‌کنند؛ چه بسا قلبی هوای طعمه‌ای به سرش بزند. گاهی در همان صفحه‌ی اول کار را تمام می‌کنند و گاهی هیچ صیدی دست و بالشان را نمی‌گیرد.

و چه تلخِ شیرین که وقتی قلبی گیر داستانی افتاد، کسی نیست آن را بالا بکشد. نویسنده غایب است. زخم‌ ریز قلّاب‌ها، تنها یادگاری قصّه‌ها روی قلب‌هاست. 

۰۴ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۳۸
فانوسبان

زیر گنبد کبود

در گیر و دار مطالعه برای آزمون دستیاری، یک مونولوگ کوتاه و پر احساس از مایکل شین، بازیگر ولزی، توجهم را جلب کرد که می‌توانید در پایین، آن را تماشا کنید. او عرق‌کرده و پریشان، با استیصال اطرافش را نگاه می‌کند و انگار که چاره‌ی دیگری نداشته‌باشد، رو به پیرمردی تکیده قصّه‌ای ادا می‌کند. To Begin at the beginning ... که تو گویی آغاز یک سِفر آفرینش است. آفرینش خیال‌انگیز شبی تاریک در دهکده‌ای گیرافتاده بین جنگل و دریا. به در و دیوار زدم تا این تئاتر را ببینم و بالاخره با خرید اکانتی در اپلیکیشن «تئاتر ملّی»، توانستم نسخه‌ی فیلمبرداری‌شده‌‌اش را تماشا و ضبط کنم. نوشتن درباره‌ی آن را موکول کردم به زمانی دیگر تا اینکه بالاخره، بعد از تماشای دوباره‌ی آن، حالا دست به قلم شده‌ام.

این مونولوگ سرآغاز نمایشنامه‌ای رادیویی به نام «Under Milk Wood» (پشت جنگل میلک)، اثر دیلن تامس شاعر و نویسنده‌ی ولزی است. شاعری که خیلی‌ها او را با شعر مشهورش، «Do Not Go Gentle Into That Good Night» می‌شناسند که در فیلم «میان‌ستاره‌ای» هم زمزمه شد. این تئاتر روایت یک شبانه‌روز از یک دهکده‌‌ی ماهیگیری جنگلی خیالی به نام لَرِغِب (Llareggub) و ساکنین آن است؛ دهکده‌ای در لازمان و متعلق به «گذشته‌ای شیرین» و ساکنینی که با دغدغه‌هایی روزمره دست و پنجه نرم می‌کنند. نوستالژی در جای جای این نمایشنامه موج می‌زند؛ طوری که شنونده و بیننده با خودشان می‌گویند هرچند سختی‌ها، غم‌ها و دلتنگی‌ها چاشنی روزمرگی‌های ساکنین لرغب بود؛ زندگی قدیمی‌‌ها چه ساده و زیبا بود.

نمایشنامه‌ی Under Milk Wood در سال 1954، پنج سال بعد از چاپ رمان مشهور 1984 جرج اورول، منتشر شد. کتاب اورول نمودی از بدبینی‌هایی است که بر ادبیات آن زمان سایه انداخته‌ و واکنشی به کشتار بی‌سابقه‌ی جنگ جهانی دوم بود. با این حال دیلن تامس، رویکردی متفاوت با جریان غالب آن دوره پیش گرفت و به قول خودش، Under Milk Wood را در پاسخ به بمباران اتمی هیروشیما و ناگاساکی توسط آمریکا در پایان جنگ جهانی دوم نوشت. بار اولی که این مهم را خواندم، ارتباطی بین یک دهکده‌ی دورافتاده‌ی بریتانیایی با مرگ نزدیک به دویست‌هزار نفر در ژاپن نمی‌دیدم؛ ولی بعد از تماشای دوباره‌ی تئاتر، به ذهنم رسید که چقدر خبر ساخت و استفاده از یک بمب اتمی با توانایی محو کردن ده‌ها هزار نفر در آنِ واحد، برای مردم آن دوران و خصوصا متفکران و شاعران فاجعه‌بار بوده. وقتی دسته‌ای از انسان‌ها قادرند طوری شما را محو کنند که نه‌تنها خود و خانه و خانواده‌تان، بلکه محله‌ای که در آن بزرگ شدید، پارکی که در آن بازی می‌کردید، مدرسه‌ای که در آن درس می‌خواندید، تک‌تک موجودات زنده‌ای که شما را به خاطر دارند و به عبارتی تمام آثار و نشانه‌های شما از روی کره‌ی خاکی محو شوند؛ پس معنای زندگی شما به عنوان یک زن خانه‌دار یا ماهیگیر ساده در دهکده‌ای دورافتاده، در عصر بدون ارتباطات، چیست؟ هیچ؟ 

کلمه‌ی لرغب در زبان انگلیسی، آینه‌ی اصطلاح «Bugger All» است؛ به معنای «هیچ». تامس می‌خواهد در عین ترسیم زیبایی‌ها و دامن زدن به نوستالژی، به این زندگی‌های به ظاهر تهی، رنگ معنا ببخشد. بگوید که برعکس تصورمان از «هیچ»، مهم آن زیبایی ساده‌ی نهفته‌ای است که با عمیق‌تر نگاه‌کردن به این زندگی‌ها، متوجهشان می‌شویم. زندگی‌هایی که هرچند درشان خبری از عشق‌های ایده‌آل و خوشبختی‌های افسانه‌ای نیست؛ با تمام تلخی و شیرینی‌هایشان جریان دارند. 

ادامه مطلب...
۱۴ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۴۸ ۰ نظر
فانوسبان

سیاه‌چاله

کلیشه‌های ام‌آر‌ای مغزم را دستش گرفته‌بود و با دقت نگاه می‌کرد. از سکوتش متوجه شدم چیزی دیده. یادم نیست ایستاده‌بودم یا نشسته، به گمانم ایستاده؛ مثل یک متهم به قتل غیرعمد مقابل یک قاضی که آلت قتاله را با دستانش وارسی می‌کند. شیارهای مغزم سؤالی را برایم زمزمه می‌کردند؛ «به کدامین گناه من؟» و مگر جسد گذشته زیر خاک زمان نپوسیده‌بود؟ چرا استخوان‌هایش در گلویم گیر کرده‌بودند ...

«مطمئن نیستم؛ ولی به نظرم این نقطه شبیه یک Black Hole هست.» انگشتش را به سمت تیله‌ای سیاه در ماده‌ی سفید مغزم گرفته‌بود. «بهتره نظر یک متخصص دیگر و بهتر رو هم بپرسیم.» کارت یک فلوشیپ ام‌اس مقیم تهران را از کشوی کمدش درآورد. حالا من حکمم را دست گرفته‌بودم، و اسیر مسیری طولانی شدم که عاقبتش اینجاست؛ پشت کیبورد، با اطمینان خاطر از اینکه نه؛ مالتیپل اسکلروزیس ندارم، اما سیاه‌چاله‌ای در سرم هست؛ حاصل فروپاشی گرانشی جرم ستاره‌ای ... که حتی خاطرات هم نمی‌توانند از افق رویدادش فرار کنند. 

دوره‌ی دبیرستان مجالی بود برای چشیدن جرعه‌ای از دریای اخترفیزیک، و تماشای فیلم میان‌ستاره‌ای نولان مثل دعوت‌شدن به تماشای رؤیاهای علمی بود که از دور می‌پرستیدم. از آن شبی که میان‌ستاره‌ای را دیدم، تا امشب و تماشای فیلم اوپنهایمر نولان هشت سال نوری فاصله است. رابرت جی اوپنهایمر، که در باب سیاه‌چاله‌شدن ستاره‌های نوترونی مقاله نوشته‌بود، بعدها گروهی را هدایت کرد که بمب اتم را ساختند، و تا ابد در سیاه‌چاله‌ی تاریخ حبس شد.

امشب حال غریبی دارم. تو گویی پشت چهره‌ی مهربان غول چراغ جادوی زندگی‌ام، مفیستوفلس پنهان شده‌بود و آرزویم برای وارد کردن اخترفیزیک به متن زندگی‌ام را، به شکلی سادیستی تحقق بخشید. سیاه‌چاله‌ای که در آسمان دنبالش می‌گشتم در سرم پیدا شد؛ کیهان در پوست جمجمه ...

اوپنهایمر پرومته بود. او آتش را برای آدمی به ارمغان آورد و هر شب عقابی جگرش را می‌درید و مجازاتش می‌کرد و من ... من، برادرش اطلس، به جرم جنگی ناخواسته با مرگ، محکوم به حمل بار عالم در سرم شده‌ام. اسم مهره‌ی اول گردنی در ستون فقرات هم اطلس است. غریب است؛ نه؟

۲۸ بهمن ۰۲ ، ۰۴:۴۰
فانوسبان

نگارگری

گفتم دیگر دست و دلم به نوشتن نمی‌رود؛ حالا پذیرای حرف‌های من تویی. گفتی باز هم بنویس؛ برای دیگری بنویس، برای سهیم‌شدن یک حال خوب با بقیه ...

من امشب باز هم می‌نویسم ... باز ... برای تو.

یاد کشیک‌های اطفال افتاده‌ام؛ ما کجا بودیم؟ اورژانس یک بیمارستان دور ... که مثل یک وصله‌ی ناجور به شهر بافته‌بودند تا تو گویی بچه‌های بیمار را از شهر دور بریزند. پدرهای پرونده‌‌به‌دستی که با هزار مشقت از راه رسیده‌بودند، منتظر مشخص‌شدن تکلیف‌ طفل‌هایشان آن ور میز نگاهمان می‌کردند و ما نگاهمان را می‌دزدیدیم ... زیرلب هم به خیّر بیمارستان‌ساز فحشی نثار می‌کردند که آخر مگر جا قحطی بود که وسط بیابان برهوت بیمارستان علم کردی؟ گاهی هم زبانشان بیشتر می‌چرخید و ما را هم با آن بیچاره هم‌کاسه‌ می‌کردند.

کِی بود؟ زمستان ... همین یک سال پیش. سرمایی سوزناک، آن بیرون، به دور از گرمای انسانیت بیداد می‌کرد.

ساعت چند بود؟ همین حوالی؛ سه، چهار بامداد ... مادرهای مستأصل و کودکانِ بیمارشان به هر سختی‌ای بود، پلک هم گذاشته‌بودند و پدرها هم یا بیرون سیگار می‌کشیدند، یا داخل ماشین خوابیده‌بودند، یا برای بار چندم از اینترن و رزیدنت و پرستار می‌پرسیدند کی در بخش تخت خالی می‌شود و گاهی آن روی دیگرشان در آستانه‌ی بالا آمدن بود ...

دیگر از خیره‌شدن به دقیقه‌شمار ساعت اورژانس خسته شده‌بودیم؛ یا سرمان روی میز بود و با چشمان بسته خداخدا می‌کردیم شرح‌حال مریض بعدی نصیب ما نشود، یا با نگاهی خمار گوشی موبایل را بالا و پایین می‌کردیم، یا بالاسر یکی از تخت‌ها بودیم و معاینات را کامل می‌کردیم. کاش می‌شد دکمه‌ی فوروارد زمان را فشار داد و با دور تند این کشیک را تمام کرد، کاش صبح فقط کِیس جراحی مطرح شود، کاش راند بخش زود تمام شود، کاش ترخیص نداشته‌باشیم، کاش خلاص شویم از این جهنم سرد دورافتاده‌ی تلخ.

و شدیم ... نشدیم؟ گذشت آن همه تلخی با ته‌مایه‌هایی از شیرینی.

می‌دانم حال حالایت تعریفی ندارد ... دنیا برای تو که تنگ شود، روی سر من خراب می‌شود. فقط دلم می‌خواهد یادت بیاید که گذشت. بهار شد. سبزه‌هامان را که گره زدیم، چه آرزو کردیم؟ یادت هست؟ آرزوی من که برآورده شد. 

 

۱۸ دی ۰۲ ، ۰۳:۱۶
فانوسبان

پنج

یک گوشه‌ی تنهای دنیا، من مانده‌ام کف یک خمره‌ی شیشه‌ای خالی شراب؛ یکی قبلا تهش را بالا آورده و بی‌امان برای شکستن رها کرده و حالا اینجا زیستگاه من است. تخت، کتابخانه‌ای خاک‌خورده و یک گرامافون سهم من از دنیا و قلبم، سهم من از ماوراست. اگر آفتاب و ستاره‌ها مهمانم نباشند، گهگداری از آن سقف باز خمره، باران نصیب من است و گاه برف. 

باران که می‌بارد کم‌کم خیس می‌شوم، آب که از تن من سیر شد و قطره قطره جمع شد، غوطه می‌خورم ... صعود می‌کنم تا سقف ولی لبه را رها نمی‌کنم ... رها که کنم همه چیز تمام می‌شود. برف که می‌بارد تکه‌تکه یخ می‌بندم، سرما که از آستانه‌ی سرم گذشت، قلبم را محکم در آغوش می‌گیرم و دفن می‌شوم ... زیر خروارها برف فشرده می‌شوم ولی قلبم را رها نمی‌کنم ... رها که کنم همه چیز تمام می‌شود. 

هر چندبار هم خانه‌ام با برف و آب تطهیر شود، عطر شراب از خمره‌ی خیال من نمی‌پرد. و آن شب‌هایی که زیر طاق آسمان روی تختم لم داده‌ام و بالا را نگاه می‌کنم، مدهوش از این عطر، گذشته‌ها را سوت می‌زنم و انعکاس صدای من با سوسوی ستاره‌ها هم‌آغوش می‌شود و ... امان از آن شب‌ها.

و گاه با کبریت‌هایم هوس نوشتن می‌کنم و شعله‌ها روی دیوار حک می‌شوند و حرف‌ها کلمه می‌شوند و شیشه ذره‌ذره ذوب می‌شود و دیوار خمره‌ی من پنجره می‌شود؛ مثل امشب ... چه فانوسناک.

یک سال گذشت. مهسا و صدها صدها جوان دیگر یه یک‌باره جان دادند، و من ذره‌ذره ... ایمانم بارها و بارها دستخوش سختی‌های ایّوب‌وار شد، و نگارم همدم روزها و شب‌های من بود، فارغ‌التحصیلی قدم به قدم به من نزدیک‌تر و فراغ بال قدم به قدم از من دورتر. ده روز دیگر از بند آزاد می‌شوم و به بند دیگر می‌افتم و امیدوارم به قولی؛ در این بندبازی خطر را پیشه ساخته‌باشم و «در این چیزی نیست که سزاوار سرزنش باشد».

هنوز توانِ طرحی نو درانداختن در خود نمی‌بینم؛ شاید زیادی پیر شده‌ام ... باز به اصل برگشته‌ام ...

۲۰ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۰۵
فانوسبان

چهار

سال‌ها پیش نغمه‌سرایی بود با صدایی دلنواز. به دنبال حادثه‌ای، صدایش مادام‌العمر خدشه‌دار شد. هرچند مشکل چندانی در ادای صوت و کلمات در گفت و گوهای روزمره‌ نداشت؛ دیگر قادر نبود تحریر بزند. نغمه‌سرای قصّه‌ی ما، هرچه بیشتر می‌شنید، از صدای خودش بیزارتر می‌شد؛ چون در پس‌زمینه‌ی کلمات و جملاتی که به زبان می‌آورد، سایه‌ای از گذشته می‌خزید ... سایه‌ای که به مرور زمان از دید اطرافیانش پنهان شد، امّا او نفرین شده‌بود ... فراموشی برای اطرافیانش ساده بود، امّا او به یاد می‌آورد. هرچه بیشتر می‌گذشت، سایه پررنگ‌تر می‌شد و خشم و استیصال او بیشتر. سعی می‌کرد جز به ضرورت، حرفی نزند. و دست آخر، یک روز، سکوت کرد؛ و حنجره‌اش ده‌ها سال قبل از قلبش، ایستاد. 

در انسان، به شمار آینه‌ها، خود است ... و خودشکستن اعتیادآور است.

*

سعی کردم این نوشته‌ را با «صداقت» شروع کنم؛ ولی نشد. کلمه‌ی شومی برای آغاز یک نوشته است؛ آن‌ هم برای من. 

فردا چهار سالگی این چاردیواری تمام می‌شود. هر سال، یک دیوار؛ بدون سقف. و این پست، یک در است؛ برای خداحافظی. شاید به دنبال یک سرپناه برای آرام گرفتن و نه دیواری برای خط‌خطی کردن. وقتی به کسی که شده‌ام فکر می‌کنم، «اضمحلال» کلمه‌ای است که به ذهنم می‌رسد؛ این هم جرعه‌ای از آن واژه‌ی شوم. 

۱۸ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۴۹
فانوسبان

گرداب، گردباد، گرداباد

شوقی برای به اشتراک گذاشتن ... شوقی که کنجکاوم بدانم چرا شعله‌اش این روزها کم‌سوتر از همیشه است. فانوس در ابتدا با همچو شوقی افروخته‌شد، ولی به مرور تغییر کاربری داد؛ مثل یک زمین زراعی که مبدل به یک آپارتمان چند طبقه شود. اول شد مفرّی برای احساسات به زبان نیامده که در زندگی واقعی شنونده‌ای نداشتند، بعدها شد یک ابزار ارتباطی مخفی برای پیام دادن و پیام گرفتن از مخاطب خاص. و حالا ... سکوت. سکوتی که چند روز پیش پستی هم به مناسبت افشاسازی‌اش فرستادم. عنوان موسیقی‌ای که چاشنی‌اش کردم، «تبعید» بود. 

نه اینکه در خورجینم غنیمتی برای به اشتراک گذاشتن نداشتم؛ از احساسات ریز و درشت و پیچیده‌ای که تجربه کردم گرفته تا تمام سینمایی‌ها و سریالی‌هایی که تماشا کردم، همه و همه پتانسیل ثبت شدن در این وبلاگ را داشتند؛ ولی ... 

ستاره‌شمار بالای پنل عدد چهارده را نشان می‌دهد؛ ولی راستش را بخواهید رغبتی به صفر کردنش نیست. گاهی از سر ملال شروع می‌کنم به خواندن نوشته‌هاتان، و در موارد انگشت شماری، با ذوق و شوق. 

ولی این رخوت از کجا آب می‌خورد؟

استادی داریم قدبلند و با همتی به همان اندازه بلند. ماسک را با وسواس بسیار خاصی به صورت می‌زند و مشخص است که هراس کووید-19 در جانش ریشه دوانده و مدام، نه تنها درباره‌ی عوارض کوتاه‌مدت ریوی کووید، بلکه در خصوص عوارض بلند مدت و به قول خودش «لاااانگ کووید» هشدار می‌دهد. به عقب نگاه می‌کنم، راست می‌گوید؛ هرچند شاید برداشت من و استادم از این اصطلاح یکی نباشد. شاید نقطه‌ی شروع این تعلیق زندگی و رخوت، از موقعی شروع شد که با یک توشه‌ی قابل قبول از دوره‌ی فیزیوپاتولوژی، خودم را برای دوره‌ی اکسترنی (استاجری) حاضر کرده‌بودم و در عرض سه روزی که از شروع بخش ارتوپدی گذشته‌بود هم سر کلاس‌ها کلی یادداشت برداشته و مطالعه کرده‌بودم؛ امّا همه چیز به باد رفت. دنیا ... تمام دنیا از حرکت ایستاد. برای تمامی نظاره‌گران همچو واقعه‌ای، حداقل ذره‌ای هم که شده، زندگی و آمال و آرزوهای پوشالی‌شان رنگ می‌بازد؛ مگر نه؟

در طول زندگی‌ام یالوم یکی از، و شاید مهم‌ترین، نویسنده‌ای بوده که چشم و گوشم را باز کرده. افکار من قبل از یالوم با افکار من، بعد از مطالعه‌‌ی چندین جلد از کتاب‌هایش و غور در آن‌ها، زمین تا آسمان فرق دارد. همین شد که به دنبال رهنمودگرفتن از راهنمای قدیمی‌ام، در گوگل جست و جو کردم: «یالوم و کووید-19» .. قبول کردن این مسئله که پیرمرد 91 ساله‌ای که نزدیک به نیم قرن از عمرش را صرف گسترش دانش و کمک به بیمارانش به هر شکل ممکن کرده، اظهار نظری درباره‌ی کووید و بحران اگزیستانسیلی به این گستردگی نکرده‌باشد، برایم سخت است. شاید به قدر کافی نگشته‌باشم. و یا شاید اروین یالوم، با بحرانی بزرگ‌تر، و شخصی‌تر درگیر بوده‌است. 

حین این گشت و گذار با آخرین کتابش آشنا شدم؛ «مسئله‌ی مرگ و زندگی» (A Matter of Death and Life) که به صورت اشتراکی همراه با همسرش نوشته‌اند ... زوجی با شصت و پنج سال زندگی مشترک ... «مریلین یالوم» در سال 2019 از دنیا رفت و این کتاب دو سال بعد منتشر شد. فکر می‌کردم بعید است در این کتاب اشاره‌ی چندانی به سؤالاتی که در ذهنم می‌خزند، باشد؛ ولی اشتباه می‌کردم. در «نمونه‌ی رایگان کتاب» در فیدیبو، بعد از زمینه‌چینی روبرو، پاراگرافی خواندم: مریلین مبتلا به مالتیپل میلوماست و به تازگی یک سکته‌ی مغزی را پشت سر گذاشته و اروین به تازگی تحت عمل جراحی تعبیه‌ی ضربان‌ساز مصنوعی قلب قرار گرفته‌است و با این حال در آرامش کامل کنار هم وقت سپری می‌کنند؛ چون هیچ کدام در زندگی حسرتی ندارند:

هر دو احساس می‌کنیم که تمام و کمال زندگی کردیم. برای آرام کردن بیمارانی که از مرگ وحشت داشتند، راهکارهای زیادی به کار بردم، ولی هیچ کدام به اندازه‌ی راهکار «زندگی بی‌حسرت» مؤثر نبودند. من و مریلین حسرتی نداریم؛ با جسارت و به تمامی زندگی کردیم. مراقب بودیم تا بی‌توجه از کنار هر مجالی برای اکتشاف نگذریم و حال، حسرت اینکه به قدر کافی زندگی نکرده‌ایم، نداریم. 

شاید وقتش رسیده طوری زندگی کنم که بتوانم متن موسیقی زیر را کمی قبل از مرگ زمزمه کنم ... با این حال، این سؤال همچنان باقی است ... حالا که بالاخره در زندگی تنها نیستم و همه‌ی مقدمات فراهم است، چرا رغبت چندانی به قدم برداشتن ندارم؟ و چرا احساس می‌کنم چیز چندانی برای به اشتراک گذاشتن ندارم؟

پی‌فرست:
گذشته‌ها رنگ داشت ...
۲۶ مرداد ۰۱ ، ۰۳:۰۸
فانوسبان