فرانکشتاین

فرانکشتاین دل‌تورو پر از زیبایی‌های بصری چشم‌نواز و نمادپردازی‌های ظریف بود با داستانی پرتلاطم و در یک کلام؛ اثری به یادماندنی. از تماشای آن لذت بردم. 

دیدن این فیلم حسی یا فکری را در من بیدار کرد. مثل قدم گذاشتن در یک زیرشیروانی خاک‌گرفته در غروب یک روز پاییزی و نشستن روی یک صندلی و خیره‌شدن به یادگارهای گذشته و غنیمت‌های حال و خیال‌های آینده. اتاقکی دور از هیاهو و دردسر. ساکت، بی‌انتها و گرم. انگار زندگی کلید اینجا را از من ربوده‌باشد و من هم فراموشش کرده‌باشم. احساس کردم مدت‌هاست به خارج از این قاب روزمرگی فکر نکرده‌ام و حس‌ والای از خودبیگانگی را مدت‌هاست نچشیده‌ام. روزها را شب کرده‌ام و شب‌ها را روز؛ ولی مدت‌هاست و انگار سال‌هاست ساعتم را کنار نگذاشته‌ام. 

آن منِ دیگر ... آن منِ دیگر دقایقی دیگر باز ساعتش را دست می‌کند و به خواب می‌رود ...

۰۳ آذر ۰۴ ، ۰۱:۱۵ ۰ نظر
فانوسبان

هفت

هفت سال گذشت. این سال آخر، سخت‌تر گذشت؛ اما فانوس هنوز هست. کم‌فروغ، نیم‌سوز؛ اما برقرار.

سی کشیک از نوشتن پست قبلی گذشت و حالا سه کشیک مانده تا یک رهایی چند روزه برای جشن گرفتنِ سالگردِ بستنِ عهدِ سفر با همسرم ... هم‌سفرم. مسیر سنگلاخمان را؛ گاهی دست من وبال گردن او و گاهی دست او وبال گردن من، به هر مشقتی بود پشت سر گذاشتیم و بال شدیم برای پرواز هم. بسی شادم از داشتن او؛ و هرچند خسته و کم‌رمق و دندان‌شکسته و پر ریش و پشم و کم‌خواب و رنجور، شادم از مسیری که انتخاب کردم و دست سرنوشت را می‌فشارم که مرا به سمت این رشته و این دیار هدایت کرد. 

من در این یک سال ذره‌ذره کم شدم ... ولی سبک شدم. 

نور و سرما صدایم می‌زنند. کُره دست و پاهایم را پس می‌کشد ولی یاد گرفته‌ام چطور به سازش برقصم و خودم را می‌‌رهانم. چشمانم را می‌بندم. قطره اشکی می‌چکد. همیشه وقتی پیروزمندانه قطره‌های مایع مغزی نخاعی را داخل شیشه می‌چکاندم به اطرافیانم می‌گفتم شفاف‌ترین مایع بدن است. نگاه کنید چه زلال است؟ مثل آب چاه زمزم است. چرا در این قیاس اشک یادم نبود ... کمی خاکستری‌تر، کمی شورتر، کمی والاتر ... مایع روحی‌چشمی دوست‌داشتنی من. 

۲۰ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۱۰ ۰ نظر
فانوسبان

تیر خلاص

از صد و سومین کشیک می‌نویسم.

خرداد دادمان را درآورد؛ دو تا از هم‌ورودی‌ها تا مرز انصراف رفتند و یکی یک هفته و دیگری دو هفته نیامد. آسنترا را زیاد کردم. دوام آوردم. آرام‌آرام برگشتند؛ بعد جنگ شد؛ بمب و موشک سرمان ریخت و صدای بوق‌های پشت تلفن را می‌شمردیم که به صدایی برسد و ممتد نشود ... دوام آوردم. شرایط جور شد و همسرم یک هفته آمد و سنگ صبور هم شدیم. آرام شدم. بهتر شدم.

تابستان شروع شد. صلح شد. تا دیروز به نظر همه چیز خوب می‌آمد؛ چشم‌انداز تابستانی آرام و کم‌دغدغه‌‌‌تر پیش‌رو بود؛ ولی امروز آن هم‌ورودی تیر خلاص را زد. مرز انصراف را رد کرد ... رد داد. و حالا، ما سه نفر ماندیم و حوض تَنگمان ... ما ماندیم و تُنگمان ... و هوایی که کم است.

دلم می‌خواهد در خنکای سایه‌ای به تماشای تابستان بنشینم؛ اما مدام احساس می‌کنم مردادی جهنمی انتظارم را می‌کشد. نوری که چشمانم را می‌زند و زمینی که ذوبم می‌کند و منی که محکومم به قدم برداشتن. لاشخورها بالای سرم چرخ می‌زنند. نفس کشیدن سخت می‌شود. تنم سنگین می‌شود. زانو می‌زنم. 

دستم روی ماشه است؛ لوله روی شقیقه‌ام ... کم مانده‌ام ... مچاله‌ام.

۰۵ تیر ۰۴ ، ۱۴:۰۵
فانوسبان

چوب‌ خط

صدای تلویزیون از دیوار نازک اتاقکم رسوخ می‌کند و یک بطری بزرگ آب معدنی را مزه می‌کنم. نگاهی به «کشیک‌شمار» روی تقویم رومیزی می‌اندازم، که کاش «چوب‌خط» بود روی تقویم دیواری؛ با مسمّاتر. هشتاد کشیک از سر گذرانده‌ام و فردا هشتاد و یکمین کشیکم است. 1920 ساعت. چه اعداد رندی، چه رندی وهمناکی، چه وهم ترسناکی.

من هنوز در یک مربع و زیر نور یک مهتابی بیشتر شب‌های پست‌کشیکم را صبح می‌کنم و گاه مترسک‌ها همین نیمچه آرامش لحظه‌هایم را هم می‌آشوبند. مترسک‌هایی با دغدغه‌هایی به پوچی کاه‌های درونشان. ... لقشان.

ملال و غم از لای لحظه‌های تنهای امشب آرام آرام رسوخ می‌کنند. من دلم می‌خواهد یادم برود؛ اما یادم مرا می‌برد. دلم می‌خواهد افسار کلمه دست بگیرم و زیر نور خورشید و لای علفزارها قصّه‌ها را راه ببرم؛ ولی خودکار به دست، سرنوشت سکته‌ها و تشنج‌ها و سردردها و سرگیجه‌ها را رقم می‌زنم.

عجیب نیست که امروز سالگرد کسی باشد و فیلم مراسم تشییع جنازه‌اش را تماشا کنی و فکر کنی پرده‌ی آخر نمایش مرگ آدم‌ها هم کوچک و درشت دارد ... و بدانی هرچند عاقبت کالبدی می‌ماند که دیگر نمی‌ماند و پادشاه با گدا فرقی ندارد؛ ولی ناخودآگاه خیالِ خلوتیِ پرده‌یِ آخرِ خودت تو را بیازارد؟

هر پاراگراف بالا را که مرور می‌کنم، شبیه تکه‌هایی ناقص و برش‌خورده از افکار یک دیوانه‌اند که با نخی نازک به هم وصلند؛ شبیه پرش افکاری که در تقلّای فرار از نابودی از ظرف شیشه‌ای ذهنم خودشان را به بیرون پرتاب کرده‌باشند. برادران و خواهرانشان هنوز در خفگان خاطراتم حبس شده‌اند و آرام آرام محو می‌شوند. شاید چند سال دیگر بشوم شبیه آن افغانی سبزپوش با ریش پرپشت کشیک دیشب که خودش هم دردش را نمی‌دانست و مادرش هم دردش را نمی‌فهمید و ما هم زبان هیچ کدامشان را نمی‌فهمیدیم.

یادم ... یادم مرا فراموش. آرام باش. خاموش.

۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۳۴
فانوسبان

مومیایی

هر یک از میزهای کافه به جای شماره‌ داشتن، به اسم یک شاعرند و من، تنها، سر میز «حسین منزوی» نشسته‌ام و «سوگ سیاوش» می‌خوانم و چایم را مزه می‌کنم. این سکانسی از دو ساعت پیش زندگی من در این دیار ناآشنا است. به خیالم هم نمی‌رسید روزی دست سرنوشت مرا به قزوین بکشاند، و در یکی از معدود اوقات فراغتم بخواهم چنین تجربه‌ای را در کافه‌ای خلوت در خیابانی خلوت روبروی پارکی خلوت از سر بگذرانم. تا دو ماه پیش قزوین برای من، مثل خیلی از شهرهای ایران، فقط یک «اسم» بود و حالا طول و عرض و ارتفاع و عمق دارد. حالا بستری تازه است برای جاری‌شدن قصّه‌های زندگی‌ام؛ رودی با انتهایی نامعلوم.

در یک آزمون ناعادلانه، هرچند به رشته‌ی تخصصی مورد علاقه‌ام یعنی دستیاری تخصصی بیماری‌های مغز و اعصاب رسیدم؛ اما از همسرم و از دانشگاه‌هایی که بهشان به دید یک سکوی پرواز نگاه می‌کردم، دور افتادم. «تهران»، «بهشتی» یا «ایران»، سوداهای تقطیع‌شده‌ی من بودند ... نوک تنه‌ی آرزویی بودند که از تحصیل در رشته‌ی نوروساینس یا نورولوژی یکی از دانشگاه‌های مطرح دنیا تبرخورده و به همچو حدی نزول کرده‌بود. جا ماندم. نرسیدم. و این، به روایتی «بال‌شکستگی»، اولین نرسیدن برگشت‌ناپذیر زندگی من شد. یک نقطه‌ی ثقل که وقایع آینده‌ی من قرار است حول آن بچرخند؛ با مدارهایی نامطمئن و پیچیده.

با این حال، در همین ساختمان دوطبقه‌ی چهل و دو تخته‌ی بیمارستان بوعلی قزوین، از آنچه خیال می‌کردم، بستر رشد بزرگتری مهیاست. از وقتی کارم را شروع کردم با بیماری‌های متنوعی روبرو شده‌ام و همین چهاردیواری کوچک در گوشه‌ای ناچیز از دنیا، یک جور فرصت خالص و خودمانی برای فهم و مطالعه‌ی من رقم زده. هرچند زیر چرخ‌دنده‌های فشار کاری زیاد له می‌شویم؛ یاد همسرم، رؤیاهایم و امیدهایم مرا بعد از هر کشیک سرپا نگه می‌دارند. با شوق دیدارهایی چندساعته یا یک خواب عمیق، زهر ایام را نوش‌گویان سر می‌کشم و حتی اگر گرفتار در حلقه‌ای عبث؛ خون تازه‌ای در رگ‌های من می‌جهد، عاری از رخوت و ماندگی.

چند شب پیش، پس از مدت‌ها یک کتاب دست گرفتم و تشبیهی از متن مقدمه‌اش در ذهنم حک شد: «نوشتن از خود یک جور دست پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراسِ فراموشی و فنا؛ مومیایی‌کردن نفس است، تمنّای پیش‌انداختن محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود و بر میدان دید ...» امیدوارم همچنان بتوانم وقتی برای این قبیل پاره‌نویسی‌ها کنار بگذارم و اهرامی بسازم از این روزها؛ در جوار نیل به هدف. 

۲۶ آبان ۰۳ ، ۲۳:۵۳
فانوسبان

بر مدار سی و شش درجه

نمی‌خواهم قصّه‌ام به این نقطه ختم شود، نه تنها به این نقطه، که هر تک‌نقطه‌ای ... تک‌نقطه‌ به مثابه‌ی صفری که رقم آخر رتبه‌ام بود، یا تک‌نقطه‌ای که آخر متن نامه‌ی درخواست انتقالی‌ام گذاشتم. نقطه‌ای که الان روی نقشه هستم؛ نقطه‌ای روی نون قزوین. نقطه‌ای که یک نت گرد است در یک ملودی کوتاه و لکه‌ای است روی سقف اتاقک هتلم.

دلم می‌خواهد قصّه‌ام با نقطه‌ای شروع شود روی نونِ نورِ نورولوژی، و به سه‌نقطه‌ای ختم شود اول اسم همسرم ... اول پرواز. دلم ... دلم غوطه‌وری در هوای بی‌نقطگی می‌خواهد؛ آرام و رها 

یا اگر محکوم به مختوم‌شدن با یک نقطه هستم؛ کاش نقطه‌ای باشم که آوارم را کند آواز

۱۸ مهر ۰۳ ، ۲۱:۲۲
فانوسبان

شش

بله! سخنانتان که بس دلنشینند و گوارا،

گویای مشکلات مهم بشریت اگر نباشند؛

همچو برگ‌های پاییزی، در دستان باد، 

خش‌خش‌کنان در حال موج‌زدن خواهند بود؛

فانی خواهند بود.

«فاوست»، گوته

موقع زمزمه‌ی این جملات، همذات‌پنداری عمیقی با نگارنده حس کردم. مدت‌هاست که کم می‌نویسم و یکی از علت‌های آن، زیر سؤال‌بردن هر ایده‌ای برای نوشتن است ... چرا؟ که چه شود؟

امّا فنا را چه باک ... اشکالی ندارد ... 

یک سال پیش، در سالگرد برافروختن این فانوس، بندباز بودم. امروز، در آخرین خط از گذشته‌، در آستانه‌ام؛ آستانه‌ی فصلی نو. فصلی پر مهر و ماجرا. خورشید غروبناک است و انوار دوست‌داشتنیِ پاییزی، مرا در یکی از آخرین روزهای اقامتم در این اتاق، نوازش می‌کنند. وقتی پلک‌ها را هم بگذارم و باز کنم، حلقه‌ی عهد عشق دور انگشتم است و من شرقی‌ترم. شرقیِ امیدوار. شرقیِ عاشق. شرقیِ آزاد.

در هوسِ قمار دیگر، تاس ریختم و خُنُک آن نسیمِ کویِ دلبر که وزید و جفت شش شد نصیب.

۲۰ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۲۹
فانوسبان

واهی‌گیر

به گمانم هر قصّه‌ای قلّابی دارد ... نویسنده‌ها کلمات را پیچ و تاب و جملات را کش و قوس می‌دهند و اوج و فرود روایت را تنظیم می‌کنند؛ چه بسا قلبی هوای طعمه‌ای به سرش بزند. گاهی در همان صفحه‌ی اول کار را تمام می‌کنند و گاهی هیچ صیدی دست و بالشان را نمی‌گیرد.

و چه تلخِ شیرین که وقتی قلبی گیر داستانی افتاد، کسی نیست آن را بالا بکشد. نویسنده غایب است. زخم‌ ریز قلّاب‌ها، تنها یادگاری قصّه‌ها روی قلب‌هاست. 

۰۴ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۳۸
فانوسبان

زیر گنبد کبود

در گیر و دار مطالعه برای آزمون دستیاری، یک مونولوگ کوتاه و پر احساس از مایکل شین، بازیگر ولزی، توجهم را جلب کرد که می‌توانید در پایین، آن را تماشا کنید. او عرق‌کرده و پریشان، با استیصال اطرافش را نگاه می‌کند و انگار که چاره‌ی دیگری نداشته‌باشد، رو به پیرمردی تکیده قصّه‌ای ادا می‌کند. To Begin at the beginning ... که تو گویی آغاز یک سِفر آفرینش است. آفرینش خیال‌انگیز شبی تاریک در دهکده‌ای گیرافتاده بین جنگل و دریا. به در و دیوار زدم تا این تئاتر را ببینم و بالاخره با خرید اکانتی در اپلیکیشن «تئاتر ملّی»، توانستم نسخه‌ی فیلمبرداری‌شده‌‌اش را تماشا و ضبط کنم. نوشتن درباره‌ی آن را موکول کردم به زمانی دیگر تا اینکه بالاخره، بعد از تماشای دوباره‌ی آن، حالا دست به قلم شده‌ام.

این مونولوگ سرآغاز نمایشنامه‌ای رادیویی به نام «Under Milk Wood» (پشت جنگل میلک)، اثر دیلن تامس شاعر و نویسنده‌ی ولزی است. شاعری که خیلی‌ها او را با شعر مشهورش، «Do Not Go Gentle Into That Good Night» می‌شناسند که در فیلم «میان‌ستاره‌ای» هم زمزمه شد. این تئاتر روایت یک شبانه‌روز از یک دهکده‌‌ی ماهیگیری جنگلی خیالی به نام لَرِغِب (Llareggub) و ساکنین آن است؛ دهکده‌ای در لازمان و متعلق به «گذشته‌ای شیرین» و ساکنینی که با دغدغه‌هایی روزمره دست و پنجه نرم می‌کنند. نوستالژی در جای جای این نمایشنامه موج می‌زند؛ طوری که شنونده و بیننده با خودشان می‌گویند هرچند سختی‌ها، غم‌ها و دلتنگی‌ها چاشنی روزمرگی‌های ساکنین لرغب بود؛ زندگی قدیمی‌‌ها چه ساده و زیبا بود.

نمایشنامه‌ی Under Milk Wood در سال 1954، پنج سال بعد از چاپ رمان مشهور 1984 جرج اورول، منتشر شد. کتاب اورول نمودی از بدبینی‌هایی است که بر ادبیات آن زمان سایه انداخته‌ و واکنشی به کشتار بی‌سابقه‌ی جنگ جهانی دوم بود. با این حال دیلن تامس، رویکردی متفاوت با جریان غالب آن دوره پیش گرفت و به قول خودش، Under Milk Wood را در پاسخ به بمباران اتمی هیروشیما و ناگاساکی توسط آمریکا در پایان جنگ جهانی دوم نوشت. بار اولی که این مهم را خواندم، ارتباطی بین یک دهکده‌ی دورافتاده‌ی بریتانیایی با مرگ نزدیک به دویست‌هزار نفر در ژاپن نمی‌دیدم؛ ولی بعد از تماشای دوباره‌ی تئاتر، به ذهنم رسید که چقدر خبر ساخت و استفاده از یک بمب اتمی با توانایی محو کردن ده‌ها هزار نفر در آنِ واحد، برای مردم آن دوران و خصوصا متفکران و شاعران فاجعه‌بار بوده. وقتی دسته‌ای از انسان‌ها قادرند طوری شما را محو کنند که نه‌تنها خود و خانه و خانواده‌تان، بلکه محله‌ای که در آن بزرگ شدید، پارکی که در آن بازی می‌کردید، مدرسه‌ای که در آن درس می‌خواندید، تک‌تک موجودات زنده‌ای که شما را به خاطر دارند و به عبارتی تمام آثار و نشانه‌های شما از روی کره‌ی خاکی محو شوند؛ پس معنای زندگی شما به عنوان یک زن خانه‌دار یا ماهیگیر ساده در دهکده‌ای دورافتاده، در عصر بدون ارتباطات، چیست؟ هیچ؟ 

کلمه‌ی لرغب در زبان انگلیسی، آینه‌ی اصطلاح «Bugger All» است؛ به معنای «هیچ». تامس می‌خواهد در عین ترسیم زیبایی‌ها و دامن زدن به نوستالژی، به این زندگی‌های به ظاهر تهی، رنگ معنا ببخشد. بگوید که برعکس تصورمان از «هیچ»، مهم آن زیبایی ساده‌ی نهفته‌ای است که با عمیق‌تر نگاه‌کردن به این زندگی‌ها، متوجهشان می‌شویم. زندگی‌هایی که هرچند درشان خبری از عشق‌های ایده‌آل و خوشبختی‌های افسانه‌ای نیست؛ با تمام تلخی و شیرینی‌هایشان جریان دارند. 

ادامه مطلب...
۱۴ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۴۸ ۰ نظر
فانوسبان

سیاه‌چاله

کلیشه‌های ام‌آر‌ای مغزم را دستش گرفته‌بود و با دقت نگاه می‌کرد. از سکوتش متوجه شدم چیزی دیده. یادم نیست ایستاده‌بودم یا نشسته، به گمانم ایستاده؛ مثل یک متهم به قتل غیرعمد مقابل یک قاضی که آلت قتاله را با دستانش وارسی می‌کند. شیارهای مغزم سؤالی را برایم زمزمه می‌کردند؛ «به کدامین گناه من؟» و مگر جسد گذشته زیر خاک زمان نپوسیده‌بود؟ چرا استخوان‌هایش در گلویم گیر کرده‌بودند ...

«مطمئن نیستم؛ ولی به نظرم این نقطه شبیه یک Black Hole هست.» انگشتش را به سمت تیله‌ای سیاه در ماده‌ی سفید مغزم گرفته‌بود. «بهتره نظر یک متخصص دیگر و بهتر رو هم بپرسیم.» کارت یک فلوشیپ ام‌اس مقیم تهران را از کشوی کمدش درآورد. حالا من حکمم را دست گرفته‌بودم، و اسیر مسیری طولانی شدم که عاقبتش اینجاست؛ پشت کیبورد، با اطمینان خاطر از اینکه نه؛ مالتیپل اسکلروزیس ندارم، اما سیاه‌چاله‌ای در سرم هست؛ حاصل فروپاشی گرانشی جرم ستاره‌ای ... که حتی خاطرات هم نمی‌توانند از افق رویدادش فرار کنند. 

دوره‌ی دبیرستان مجالی بود برای چشیدن جرعه‌ای از دریای اخترفیزیک، و تماشای فیلم میان‌ستاره‌ای نولان مثل دعوت‌شدن به تماشای رؤیاهای علمی بود که از دور می‌پرستیدم. از آن شبی که میان‌ستاره‌ای را دیدم، تا امشب و تماشای فیلم اوپنهایمر نولان هشت سال نوری فاصله است. رابرت جی اوپنهایمر، که در باب سیاه‌چاله‌شدن ستاره‌های نوترونی مقاله نوشته‌بود، بعدها گروهی را هدایت کرد که بمب اتم را ساختند، و تا ابد در سیاه‌چاله‌ی تاریخ حبس شد.

امشب حال غریبی دارم. تو گویی پشت چهره‌ی مهربان غول چراغ جادوی زندگی‌ام، مفیستوفلس پنهان شده‌بود و آرزویم برای وارد کردن اخترفیزیک به متن زندگی‌ام را، به شکلی سادیستی تحقق بخشید. سیاه‌چاله‌ای که در آسمان دنبالش می‌گشتم در سرم پیدا شد؛ کیهان در پوست جمجمه ...

اوپنهایمر پرومته بود. او آتش را برای آدمی به ارمغان آورد و هر شب عقابی جگرش را می‌درید و مجازاتش می‌کرد و من ... من، برادرش اطلس، به جرم جنگی ناخواسته با مرگ، محکوم به حمل بار عالم در سرم شده‌ام. اسم مهره‌ی اول گردنی در ستون فقرات هم اطلس است. غریب است؛ نه؟

۲۸ بهمن ۰۲ ، ۰۴:۴۰
فانوسبان