Persona (نقاب) سومین اثر از اینگمار برگمان، کارگردان سوئدی، است که تماشا کردم (پس از «مُهر هفتم» (The Seventh Seal) و Through a glass darkly). طبق تجربهام از تماشای این سه فیلم و شنیدهها و خواندهها، آثار برگمان مضامین فلسفی و انسانی را به شکلی نمادین مطرح میکنند و بیشتر از آنکه سرگرمکننده باشند، تعمقبرانگیزند. در جمعی دوستانه، با دو نفر دیگر که آنها هم اخیرا فیلم را تماشا کردهبودند، دربارهی داستان و مفهوم فیلم صحبت کردیم و دلم خواست بعضی نظراتم را اینجا هم ثبت کنم که به یادگار بماند.
Persona قصّهی زنی به اسم الیزابت است؛ مادر یک پسربچه و همسری به ظاهر خوشبخت و بازیگر تئاتر. او حین اجرای نمایشی در نقش «الکترا» (از شخصیتهای مشهور تراژدیهای یونانی) برای چند دقیقه بهتزده سکوت اختیار میکند. بعد از اجرا به خاطر این وقفه از همکارانش عذر میخواهد ... ولی از صبح فردای آن روز، این سکوت، تمام وقت میشود؛ به همین خاطر او را در بیمارستانی روانی بستری میکنند.
پزشک مسئول بخش، رسیدگی به الیزابت را به پرستار جوانی به اسم «آلما» میسپارد. او که به تازگی نامزد کرده و از شغل و زندگیاش راضی است، در پذیرفتن مسئولیت الیزابت تردید دارد؛ نه از روی ترس ... او فکر میکند سه ماه سکوت اختیار کردن، ارادهی خاصی میطلبد و مدارا با چنین ارادهای کار پرستاری مجربتر است، نه او.
این دو برای ادامهی درمان به کلبهی ساحلی پزشک نقل مکان کرده و در آنجا الیزابت و آلما اوقات خوبی را میگذرانند؛ آلما قصهی زندگیاش را تعریف میکند و الیزابت گوش میدهد؛ تا اینکه پرستار جوان از اعمالی در گذشتهاش حرف میزند که احساس گناه ناشی از انجام دادنشان روی دوشش سنگینی میکند ...
شاید سکوت الیزابت یک اعتراض است؛ اعتراض به نقابهایی که همهی آدمها از جمله خودش در طول زندگی بارها به چهره زدهاند، اعتراض به حرفهایی که از بنیان دروغاند، اعتراض به دروغهایی که حتی خودمان هم باور میکنیم یا تلاش میکنیم تا به خود بقبولانیم ... اعتراضی مثل خودسوزی یک راهب بودایی در حملهی سربازان آمریکایی به ویتنام که در یک نما از فیلم میبینیم.
آلما فکر میکند زندگی خود را به پای یک عقیده ریختن، مثل زندگی پرستارانی که تمام عمرشان را وقف شغلشان کردهاند، ارزشمند است؛ و از دید الیزابت این هم یک دروغ و باور اشتباه دیگر است. آلما با احساس گناه سر میکند، احساس گناه ناشی از روابط نامشروع، سقط جنین، خیانت، یا حرفهای ناراحتکنندهای که به الیزابت میزند.
به نظرم این همنشینی پر پیچ و خم، هم برای الیزابت و هم برای آلما کمککننده است. الیزابت در پایان فیلم لب از لب باز میکند و قادر است کلمهای را که آلما در گوشش زمزمه میکند، تکرار کند : «هیچ» ... و فکر میکنم آلما هم تا حد زیادی از احساس گناه رها شدهباشد. جایی میانهی داستان، آلما خطاب به الیزابت میگوید که بعد از تماشای فیلمی از او در سینما، در خانه با خودش گفته که آن دو از «درون» شبیهاند؛ هرچند روح الیزابت برای کالبد آلما کمی بزرگ است ... و شاید این فیلم، داستان قد کشیدن روح «آلما» باشد؛ قد کشیدنی دردناک به ورای پیشپاافتادهها ... رسیدن به شهودی که الیزابت به آن رسیدهبود: حس کردن تظاهر و دروغ پشت اعمال و چهرهها و دیدن صورتکهایی که همهمان به چهره داریم.
و شاید «سکوت» الیزابت هم نقابی دیگر بود، و آلما به او کمک کرد تا او هم متوجه شود زندگی بینقاب ممکن نیست ... « ما همهمون مثل همایم؛ صبحها که از خواب پا میشیم نقاب به صورت میزنیم ... »
برای من محبوبترین سکانس آن جا بود که آلما بعد از تجربهی تکهای از زندگی الیزابت، بالاخره الیزابت را درک کرده و روبرویش مینشیند و با او صحبت میکند؛ این دیالوگ دو بار از زبان آلما ادا میشود؛ یک بار در حالیکه دوربین رو به چهرهی الیزابت است و بار دیگر وقتی رو به چهرهی آلماست:
یک شب، وسط یک مهمونی اتفاق افتاد، مگه نه؟ دیروقت بود و مهمونی خیلی شلوغی بود. نزدیکای صبح یک نفر از جمعتون بهت گفت «الیزابت، تو به عنوان یک زن و به عنوان یک هنرمند همه چی تمومی ... ولی مهر مادرانه نداری چون مادر نیستی.» تو خندیدی، چون به نظرت حرف مسخرهای بود؛ ولی بعدا بیشتر راجع به حرف اون مرد فکر کردی. نگرانیات بیشتر و بیشتر شد و به همین خاطر به شوهرت اجازه دادی باردارت کنه. میخواستی یک مادر بشی. وقتی فهمیدی همه چیز قطعیه، ترسیدی ... از مسئولیت ترسیدی، از گرفتار شدن، از رها کردن تئاتر، از درد، از مرگ ... تو از شکمی که روز به روز ورم میکرد ترسیدی؛ ولی تمام مدت نقشت رو بازی کردی، نقش یک مادر جوان، شاد و چشمانتظار. همه میگفتند «میبینین الان چه زیبا شده؟ تا حالا اینقدر زیبا نبود» در همین حال بارها تلاش کردی بچه رو سقط کنی، ولی ناموفق بود. وقتی فهمیدی به دنیا اومدنش اجتنابناپذیره، رفته رفته از بچه متنفر شدی. و آرزو میکردی که مُرده به دنیا بیاد. تو آرزو کردی که بچه بمیره. تو یک نوزاد مُرده میخواستی. زایمان طولانی و سختی بود. روزها در عذاب بودی تا اینکه در نهایت با فورسپس بچه رو بیرون کشیدن. تو با بیزاری به نوزادت که گریه میکرد نگاه کردی و زمزمه کردی «نمیشه فقط بمیری؟ نمیشه بمیری؟» امّا اون زنده موند و شب و روز گریه کرد و تو از اون متنفر بودی. تو ترسیدهبودی، احساس گناه میکردی. آخرسر چند نفر از بستگانت و یک پرستار از بچه مراقبت کردند و تو تونستی از بستر بیرون بیای و به تئاتر برگردی. ولی شکنجه تمومی نداشت. پسرک سرشار از عشقی عظیم و عمیق نسبت به مادرش بود. تو مقاومت کردی ... نومیدانه مقاومت کردی، چون حس کردی نمیتونی اون عشق رو بهش برگردونی.
مدام سعی میکنی، ولی برخوردهای تو با پسرت بیرحمانه و ناجوره. نمیتونی ادامه بدی. تو بیاحساس و بیتفاوت هستی و پسرت به تو نگاه میکنه و دوستت داره. تنش لطیف و رنجوره ولی تو دلت میخواد کتکش بزنی چون ولت نمیکنه. اون به نظرت منزجرکننده است، با لبهای درشت و بدن بیقوارهاش ... و با چشمان ملتمس مرطوبش. اون در نگاه تو منزجرکننده است و تو میترسی.
ترسیدن از اینکه شاید نتواند عشقی که به او ابراز میشود را در عوض ابراز کند و نقشی که مجبور است بازی کند ... این وجه از ماجرا برای من آشناست ... و ترس، ترس از این موقعیت متزلزل، ترس از تنفر.
شاید اگر به بارداری الیزابت به دید یک «موقعیت مرزی» نگاه کنیم (همانطور که سرنخی هم لابهلای دیالوگ بالا به آن اشاره میکند: از رها کردن تئاتر، از درد، از مرگ...)؛ این ترس و اضطرابی که الیزابت از سر گذرانده، و شاید حتی آن احساس تنفر، جلوهای از «اضطراب مرگ» باشد؛ یکی از چهار دغدغهی اگزیستانسیل. قبلا در پست «وقتی نیچه گریست» دربارهی این دغدغهها کمی نوشتهام و میتوانید از این لینک، آن را مطالعه کنید.
یالوم در فصل پنجم کتاب «روان درمانی اگزیستانسیل» نوشتهاست:
«موقعیت مرزی» عبارت است از رویداد یا تجربهای ناگهانی که فرد را به رویارویی با «موقعیت» اگزیستانسیل خود در جهان سوق میدهد.
چند صفحه بعد متنی نوشته که شاید کلید دغدغههای الیزابت باشد:
برای برخی بیماران، تعهد به یک رابطه بیش از پایان آن، موقعیتی مرزی را فراهم میکند. تعهد معنای ضمنی غایتمندی را در خود دارد و بسیاری از افراد، در یک رابطهی دائمی و ماندگار قرار نمییابند چون چنین رابطهای به این معنیست که «همهاش همین بود»، نه احتمال دیگری در کار است و نه رؤیای خوش ترقی مداوم.
این فیلم ما را به فکر میبرد؛ که ببینیم کجاها نقش بازی کردهایم یا میکنیم ... و کدام نقشها برایمان غیرقابل تحملاند ... و چرا غیرقابل تحملاند.
پ.ن: در نهایت از آرمان و سینا یادی میکنم که دو ضلع دیگر مثلث گفتوگویمان بودند و برخی نظراتشان در شالودهی این پست جا گرفته.