۱۶ مطلب با موضوع «قاب» ثبت شده است

زیر گنبد کبود

در گیر و دار مطالعه برای آزمون دستیاری، یک مونولوگ کوتاه و پر احساس از مایکل شین، بازیگر ولزی، توجهم را جلب کرد که می‌توانید در پایین، آن را تماشا کنید. او عرق‌کرده و پریشان، با استیصال اطرافش را نگاه می‌کند و انگار که چاره‌ی دیگری نداشته‌باشد، رو به پیرمردی تکیده قصّه‌ای ادا می‌کند. To Begin at the beginning ... که تو گویی آغاز یک سِفر آفرینش است. آفرینش خیال‌انگیز شبی تاریک در دهکده‌ای گیرافتاده بین جنگل و دریا. به در و دیوار زدم تا این تئاتر را ببینم و بالاخره با خرید اکانتی در اپلیکیشن «تئاتر ملّی»، توانستم نسخه‌ی فیلمبرداری‌شده‌‌اش را تماشا و ضبط کنم. نوشتن درباره‌ی آن را موکول کردم به زمانی دیگر تا اینکه بالاخره، بعد از تماشای دوباره‌ی آن، حالا دست به قلم شده‌ام.

این مونولوگ سرآغاز نمایشنامه‌ای رادیویی به نام «Under Milk Wood» (پشت جنگل میلک)، اثر دیلن تامس شاعر و نویسنده‌ی ولزی است. شاعری که خیلی‌ها او را با شعر مشهورش، «Do Not Go Gentle Into That Good Night» می‌شناسند که در فیلم «میان‌ستاره‌ای» هم زمزمه شد. این تئاتر روایت یک شبانه‌روز از یک دهکده‌‌ی ماهیگیری جنگلی خیالی به نام لَرِغِب (Llareggub) و ساکنین آن است؛ دهکده‌ای در لازمان و متعلق به «گذشته‌ای شیرین» و ساکنینی که با دغدغه‌هایی روزمره دست و پنجه نرم می‌کنند. نوستالژی در جای جای این نمایشنامه موج می‌زند؛ طوری که شنونده و بیننده با خودشان می‌گویند هرچند سختی‌ها، غم‌ها و دلتنگی‌ها چاشنی روزمرگی‌های ساکنین لرغب بود؛ زندگی قدیمی‌‌ها چه ساده و زیبا بود.

نمایشنامه‌ی Under Milk Wood در سال 1954، پنج سال بعد از چاپ رمان مشهور 1984 جرج اورول، منتشر شد. کتاب اورول نمودی از بدبینی‌هایی است که بر ادبیات آن زمان سایه انداخته‌ و واکنشی به کشتار بی‌سابقه‌ی جنگ جهانی دوم بود. با این حال دیلن تامس، رویکردی متفاوت با جریان غالب آن دوره پیش گرفت و به قول خودش، Under Milk Wood را در پاسخ به بمباران اتمی هیروشیما و ناگاساکی توسط آمریکا در پایان جنگ جهانی دوم نوشت. بار اولی که این مهم را خواندم، ارتباطی بین یک دهکده‌ی دورافتاده‌ی بریتانیایی با مرگ نزدیک به دویست‌هزار نفر در ژاپن نمی‌دیدم؛ ولی بعد از تماشای دوباره‌ی تئاتر، به ذهنم رسید که چقدر خبر ساخت و استفاده از یک بمب اتمی با توانایی محو کردن ده‌ها هزار نفر در آنِ واحد، برای مردم آن دوران و خصوصا متفکران و شاعران فاجعه‌بار بوده. وقتی دسته‌ای از انسان‌ها قادرند طوری شما را محو کنند که نه‌تنها خود و خانه و خانواده‌تان، بلکه محله‌ای که در آن بزرگ شدید، پارکی که در آن بازی می‌کردید، مدرسه‌ای که در آن درس می‌خواندید، تک‌تک موجودات زنده‌ای که شما را به خاطر دارند و به عبارتی تمام آثار و نشانه‌های شما از روی کره‌ی خاکی محو شوند؛ پس معنای زندگی شما به عنوان یک زن خانه‌دار یا ماهیگیر ساده در دهکده‌ای دورافتاده، در عصر بدون ارتباطات، چیست؟ هیچ؟ 

کلمه‌ی لرغب در زبان انگلیسی، آینه‌ی اصطلاح «Bugger All» است؛ به معنای «هیچ». تامس می‌خواهد در عین ترسیم زیبایی‌ها و دامن زدن به نوستالژی، به این زندگی‌های به ظاهر تهی، رنگ معنا ببخشد. بگوید که برعکس تصورمان از «هیچ»، مهم آن زیبایی ساده‌ی نهفته‌ای است که با عمیق‌تر نگاه‌کردن به این زندگی‌ها، متوجهشان می‌شویم. زندگی‌هایی که هرچند درشان خبری از عشق‌های ایده‌آل و خوشبختی‌های افسانه‌ای نیست؛ با تمام تلخی و شیرینی‌هایشان جریان دارند. 

ادامه مطلب...
۱۴ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۴۸ ۰ نظر
فانوسبان

کت واک

این فرسته نقد و بررسی نیست؛ یک یادگاری است. 

پنج دقیقه دیر کرده‌بودم. پا به خانه‌ی تئاتر تبریز گذاشتم و از پله‌ها پایین رفتم و با جمعیتی روبرو شدم که هنوز منتظر ایستاده یا نشسته بودند و خیالم راحت شد. آخرین سانسِ نمایشِ «Cat Walk» با حدود یک ربع تأخیر شروع شد. در گوشه‌ی ردیف جلو که جا گرفتم، سالن را به جا آوردم. قبلا هم یکبار برای تماشای یک نمایش اینجا آمده‌بودم؛ ولی «به یاد ماندنی» نبوده؛ طوری که تا قبل از امروز فکر می‌کردم این قرار است اولین تئاترِ حرفه‌ای باشد که حضوری تماشا می‌کنم. 

من همیشه دوست داشته‌ام و دارم که با یک اثر هنری در تنهایی و آرامش روبرو شوم. به همین خاطر است که چندان اهلِ سینما و تئاتر و کنسرت رفتن نیستم. محرک‌های صوتی و تصویریِ اضافه و حاضرین (که به نوعی، «نویز» محسوب می‌شوند) تجربه‌ی خالصانه‎‌ی اثر را برای من لکه‌دار می‌کنند. تئاترِ امروز هم از این قاعده مستثنی نبود؛ ناراحتی صندلی‌ها و دود سیگارِ بازیگرها را هم که به نویز اضافه کنی، سردرد و خستگی حالِ حاضرم توجیه می‌شود. با این حال حتی برای منی که پای ثابت تئاتر نیستم، معلوم بود که «کت واک» نمایشِ کارشده و متفاوتی است.

این نمایش به نویسندگی مهدی علیپور و کارگردانی علی کاظمی‌وند، اثری در ژانر سایکودرام است. طرح داستان این است که یک پروژه‌ی علمی تحقیقاتی به اسم پروژه‌ی J، به دنبال رسیدن به نوعی «کنترل» روی رفتارهای انسانی است. کنترلی که ممکن است دست خود انسان یا دست دیگری باشد، امّا هدفش ریشه‌کنیِ تعدی به حقوق دیگران و قتل و تجاوز و تخته کردن درِ همه‌ی زندان‌ها و مراکز بازپروری است و مهم‌تر اینکه انسان بالاخره بتواند با تنهایی خودش کنار بیاید؛ امّا انگار «عصیان» در ذات آدمی ریشه دارد و به این راحتی‌ها ریشه‌کن نمی‌شود. 

خاطراتِ روایی نمونه‌های انسانیِ این پروژه پاک شده‌اند و با این فرض که هر آنچه درونشان باقی مانده به «انسان بودنشان» لطمه‌ای وارد نمی‌کند، در سناریوهای مختلف قرار می‌گیرند (مثل یک موش آزمایشگاهی) تا «خودکنترلی»‌شان آزموده‌شود. در صنعت مُد، Cat Walk (با معنای تحت‌اللفظی راه رفتن گربه) به راه رفتنِ مدل‌ها (که شبیه به گربه پا جلوی پا می‌گذارند) روی سکوی نمایش گفته‌ می‌شود و در پروژه‌ی J هم، تمام نمونه‌ها زن هستند و در ابتدای نمایش، شبیهِ مدل‌هایِ صنعت مُد، روی سکوی نمایش برای عرضه‌ی «رفتارهای مختلف» (در نقطه‌ی مقابل لباس‌ها که توسط مدل‌ها نمایش داده می‌شوند) راه می‌روند. 

خبرنگاری از خانم‌دکترِ مسئول پروژه در خصوص چرایی «زن بودن» همه‌ی نمونه‌ها می‌پرسد و او در جواب می‌گوید که زن و مرد بودن مطرح نیست؛ مغز همه‌ی آدم‌ها یک ساختار کلی مشابه دارد و اگر تفاوت‌هایی هست، فارغ از جنسیت است. با این حال به نظرم اینکه تمام نمونه‌های این کارآزمایی بالینی زن هستند، دلیل پشت پرده‌ای دارد که هنوز متوجه نشده‌ام. شاید چون زن نماد باروری است و تخمِ یک انسان نوین (به روایتی ابرانسان) باید در وجود زن کاشته‌شود. 

دستیارِ اصلی دکتر ابرکامپیوتری است که ما آن را با یک صدای مردانه شناختیم. یک هوش مصنوعی که رفتار انسان‌ها را مطالعه کرده و رفته‌رفته خودآگاه شده و در این پروژه، نمونه‌ها را یک به یک در موقعیت‌های مختلفی از یک زندگی (احتمالا تکه‌هایی از زندگیِ خودِ نمونه‌ها) قرار می‌دهد: نویسنده‌ای که صمیمی‌ترین دوستش به او خیانت می‌کند، بازیگری که در مهمانی‌های شبانه مست می‌کند و در به در دنبال یک نقش جدی است، پزشکی که تحت فشار است تا واکسنی نیمه‌کاره و پرعارضه را برای عرضه به بازار تأیید کند، یک زندانی باکره که معشوقش را حین فرار از دست داده و حالا اسیر زندانبانی شده که می‌خواهد او را برای عرضه به رئیسِ زندان کت‌بسته ببرد و در نهایت دختری که ظاهرا قربانیِ تجاوز بوده و در بیمارستانی روانی بستری شده. امّا هر بار این نمونه‌ها گرفتارِ خشم و درماندگی خود می‌شوند و دست به قتل یا خودکشی می‌زنند.

پروژه‌ی J در نهایت به لطف الگوریتمی که هوش مصنوعی می‌نویسد، به نتیجه می‌رسد؛ ولی دکترِ مسئول، غافل از این که مطالعه‌ی رفتار انسان‌ها باعث شده صفت «عصیان‌گری» در وجودِ ابرکامپیوتر رخنه کند، قربانی توطئه‌ی هوش مصنوعی می‌شود و به قتل می‌رسد و به عبارتی ماحصل پروژه‌ی J همان آش و همان کاسه‌ است که قبلا هم بود. 

تکه‌هایی از داستان هم بوده که نتوانستم چندان رویشان تمرکز کنم و درست متوجه نشدم؛ خصوصا بیشتر مونولوگ‌های کامپیوتر برایم مبهم بودند. این «به هم خوردنِ تمرکزِ تماشاچی» را می‌شود به نورپردازی‌های منقطع و حرکاتِ پس‌زمینه‌ در حین ادایِ مونولوگ‌ها، نسبت داد. 

داستان جذاب بود و بازیگرها هم به زیبایی نقش خود را ایفا کردند. تکنیک جالبی که در این نمایش پیاده شد و گویا هنوز در صحنه‌ی تئاتر تبریز چندان جا نیفتاده، «نورپردازی» یا Video Mapping نام دارد که حینِ نمایش، تصویری دو بعدی یا سه‌بعدی با پروژکتور روی دیواری پخش می‌شود. در «کت واک» از این تکنیک برای ترجمه‌ی برخی جملات که از زبان بازیگرها با گویشِ خارجی بیان می‌شد و همینطور برای نمایش برخی ویدیوها استفاده شد. موسیقی‌های به کاررفته در نمایش هم متناسب با حال و هوا بودند و یکی‌شان موسیقیِ متنِ فیلم The Fountainِ دارن آرنوفسکی بود. 

احتمالا اگر روزی کت واک روی صحنه برگردد، برای تماشایش دوباره به تئاتر بروم.

 

۰۴ آذر ۰۰ ، ۰۰:۳۹ ۱ نظر
فانوسبان

اداره

سریال «اداره» (Office) یک Sitcom است که روزمرگی‌های کارمندان یک اداره‌ی فروش کاغذ را به تصویر می‌کشد؛ شاید طرح کلی آن ملال‌آور و خسته‌کننده به نظر برسد ولی برعکس، شخصیت‌ منحصر به فرد کارمندان و مدیران این اداره، تماشای تک تک قسمت‌ها را لذت‌بخش می‌کند. داستان سریال حول محور یک یا دو شخصیت اصلی نمی‌چرخد و تعداد زیادی از کاراکترها دوست‌داشتنی هستند؛ طوری که وقتی در اواخر فصل هفتم، مایکل اسکات (که مدیر اداره بوده و محبوب دل‌هاست) بار و بندیلش را جمع می‌کند و می‌رود و شما انتظار دارید کیفیت سریال به شدت افت کند و دیگر حرفی برای گفتن و داستانی برای تعریف کردن نماند، در دو فصل باقی‌مانده، خصوصا فصل آخر غافلگیر می‌شوید. 

کلی حال خوب مدیون این سریال هستم. کاش معادلات زندگی به همین سادگی بودند و میشد با لبخند حلشان کرد؛ شاید هم قلق ساده‌شدن، در تغییر زاویه‌ی دید باشد؛ کمتر سخت گرفتن و بیشتر خندیدن: یک تیکِ «انجام شد» جلوی قسمت اول می‌زنم، قسمت دوم هنوز در لیست «آینده» است ... گمانم فعلا آدمِ قانع غمگینی شده‌ام (شاید هم غلو می‌کنم).

خلاصه خیال شیرینی است که سنگ‌هایت را با محبوبت وابکنی، با او در مدار مدارا و علاقه بگردی، هر روز علی‌الطلوع با رضایت از خواب بیدار شوی، هم به کار و مسئولیتت برسی و هم بگو و بخند داشته‌باشی. زیبایی غریبی در ساده‌ترین آرزوها و رؤیاها پنهان است؛ و سریال Office آن را با چاشنی خنده به ما نشان می‌دهد. 

ادامه مطلب...
۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۷:۵۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فانوسبان

برای The Green Knight

- But green is the colour of earth, of living things, of life. 

- And of rot ...

- Yes ... Yes. We deck our halls with it and dye our linens. But should it come creeping up the cobbles, we scrub it out, fast as we can. When it blooms beneath our skin, we bleed it out. And when we, together all, find that our reach has exceeded our grasp, we cut it down. We stamp it out, we spread ourselves atop it and smother it beneath our bellies, but it comes back. It does not dally, nor does it wait to plot or conspire. Pull it out by the roots one day and then next, there it is, creeping in around the edges ... Whilst we're off  looking for red, in comes green. Red is the colour of lust, but green is what lust leaves behind ... in heart ... in womb ... Green is what is left when ardor fades, when passion dies, when we die too. 

فیلم «شوالیه‌ی سبز» (Green Knight) معجونی است از فضاسازی افسانه‌های قرون وسطی، یک سینماتوگرافی خارق‌العاده با خلق منظره‌هایی عمیق و تیره، داستانی پر از نمادپردازی که به خوبی روایت می‌شود و هنرنمایی بازیگران آن. شاید در ظاهر یک اقتباس از قصّه‌ی خواهرزاده‌ی شاه‌آرتور افسانه‌ای، سِر گاوین (Sir Gawain) به نظر برسد؛ ولی به نظر من به مفاهیمی عمیق‌تر مثل «سفر زندگی» و «مرگ» اشاره می‌کند؛ مفاهیمی که انسان‌های تمام ادوار با آن‌ها سروکار داشته‌اند.

کارت‌های تاروت از اواسط قرن پانزدهم در نقاط مختلف اروپا به عنوان کارت‌های بازی دست به دست می‌شدند. بعدها، از اواخر قرن هجدهم میلادی، استفاده از این کارت‌ها به عنوان ابزاری ماورایی برای پیشگویی و فال‌بینی باب شد. تصاویری روی این کارت‌ها نقش بسته که هر کدام نماد مفهومی خاص هستند. اشاره به کارت‌های تاروت در این فیلم از همان دقایق ابتدایی شروع می‌شود: وقتی در اولین نما، سر گاوین بر سریر پادشاهی می‌نشیند؛ عصای سلطنتی در یک دست و گوی قدرت در دست دیگر: تصویر آشنای کارت «امپراتور» (Emperor) که یکی از ورق‌های تاروت است. 

دسته‌ی اصلی کارت‌های تاروت، «کارت‌های تاروت کبیر» (Major Arcana) نام دارد و شامل بیست و دو کارت (از شماره‌ی صفر تا بیست و یک) هست. این کارت‌ها به ترتیب شماره‌شان، قصّه‌ای تعریف می‌کنند؛ قصّه‌ی سفر ابله (The fool) (کارت شماره‌ی صفر) که با افراد مختلفی روبرو می‌شود. ماجراجویی ابله، نماد زندگی انسان‌هاست که به یک سفر می‌ماند. می‌توانید تعبیر و نمادپردازی سفر ابله در تاروت را به تفصیل از این لینک بخوانید. 

گاوین هم مثل ابله، از پیله‌ی امن قصر بیرون می‌آید و سفرش را آغاز می‌کند. سفری سبز؛ سبزی که هم نماد زندگی است و هم نماد پوسیدن. و شوالیه‌‌ی سبزی که گردن زده‌ می‌شود؛ درختی که با تبر قطع می‌شود، نوید عاقبت همه‌ی انسان‌هاست. گاوین با ترس از این عاقبت دست و پنجه نرم می‌کند؛ با ترس از مرگ ... هراسی اگزیستانسیل که در وجود همه‌ی ما ریشه دوانده و سبز شده. برای فرونشاندن هراس، کمربند جادویی «انکار» به کمر می‌بندد؛ تحفه‌ای قوت گرفته از آغوش امن مادر و آلوده به شیره‌ی شهوت.

او نمی‌داند از سفرش چه می‌خواهد، هیچ ابلهی نمی‌داند ... تنها وقتی کسی حقیقت مرگ و زندگی را دید و تا آخر، قصّه را خواند؛ می‌فهمد که همه‌ی دست و پا زدن‌ها برای کسب یک «پذیرش» و «آمادگی» بوده‌است: آمادگی برای گردن نهادن به داس سبز مرگ. 

۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۳۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

برای Persona

Persona (نقاب) سومین اثر از اینگمار برگمان، کارگردان سوئدی، است که تماشا کردم  (پس از «مُهر هفتم» (The Seventh Seal) و Through a glass darkly). طبق تجربه‌ام از تماشای این سه فیلم و شنیده‌ها و خوانده‌ها، آثار برگمان مضامین فلسفی و انسانی را به شکلی نمادین مطرح می‌کنند و بیشتر از آنکه سرگرم‌کننده‌ باشند، تعمق‌برانگیزند. در جمعی دوستانه، با دو نفر دیگر که آن‌ها هم اخیرا فیلم را تماشا کرده‌بودند، درباره‌ی داستان و مفهوم فیلم صحبت کردیم و دلم خواست بعضی نظراتم را اینجا هم ثبت کنم که به یادگار بماند. 

Persona قصّه‌ی زنی به اسم الیزابت است؛ مادر یک پسربچه و همسری به ظاهر خوشبخت و بازیگر تئاتر. او حین اجرای نمایشی در نقش «الکترا» (از شخصیت‌های مشهور تراژدی‌های یونانی) برای چند دقیقه بهت‌زده سکوت اختیار می‌کند. بعد از اجرا به خاطر این وقفه از همکارانش عذر می‌خواهد ... ولی از صبح فردای آن روز، این سکوت، تمام وقت می‌شود؛ به همین خاطر او را در بیمارستانی روانی بستری می‌کنند. 

پزشک مسئول بخش، رسیدگی به الیزابت را به پرستار جوانی به اسم «آلما» می‌سپارد. او که به تازگی نامزد کرده و از شغل و زندگی‌اش راضی است، در پذیرفتن مسئولیت الیزابت تردید دارد؛ نه از روی ترس ... او فکر می‌کند سه ماه سکوت اختیار کردن، اراده‌ی خاصی می‌طلبد و مدارا با چنین اراده‌ای کار پرستاری مجرب‌تر است، نه او. 

این دو برای ادامه‌ی درمان به کلبه‌ی ساحلی پزشک نقل مکان کرده و در آن‌جا الیزابت و آلما اوقات خوبی را می‌گذرانند؛ آلما قصه‌ی زندگی‌اش را تعریف می‌کند و الیزابت گوش می‌دهد؛ تا اینکه پرستار جوان از اعمالی در گذشته‌اش حرف می‌زند که احساس گناه ناشی از انجام‌ دادنشان روی دوشش سنگینی می‌کند ...

شاید سکوت الیزابت یک اعتراض است؛ اعتراض به نقاب‌هایی که همه‌ی آدم‌ها از جمله خودش در طول زندگی بارها به چهره زده‌اند، اعتراض به حرف‌هایی که از بنیان دروغ‌اند، اعتراض به دروغ‌هایی که حتی خودمان هم باور می‌کنیم یا تلاش می‌کنیم تا به خود بقبولانیم ... اعتراضی مثل خودسوزی یک راهب بودایی در حمله‌ی سربازان آمریکایی به ویتنام که در یک نما از فیلم می‌بینیم. 

آلما فکر می‌کند زندگی خود را به پای یک عقیده ریختن، مثل زندگی پرستارانی که تمام عمرشان را وقف شغلشان کرده‌اند، ارزشمند است؛ و از دید الیزابت این هم یک دروغ و باور اشتباه دیگر است. آلما با احساس گناه سر می‌کند، احساس گناه ناشی از روابط نامشروع، سقط جنین، خیانت، یا حرف‌های ناراحت‌کننده‌ای که به الیزابت می‌زند. 

به نظرم این هم‌نشینی پر پیچ و خم، هم برای الیزابت و هم برای آلما کمک‌کننده است. الیزابت در پایان فیلم لب از لب باز می‌کند و قادر است کلمه‌ای را که آلما در گوشش زمزمه می‌کند، تکرار کند : «هیچ» ... و فکر می‌کنم آلما هم تا حد زیادی از احساس گناه رها شده‌باشد. جایی میانه‌ی داستان، آلما خطاب به الیزابت می‌گوید که بعد از تماشای فیلمی از او در سینما، در خانه با خودش گفته که آن دو از «درون» شبیه‌اند؛ هرچند روح الیزابت برای کالبد آلما کمی بزرگ است ... و شاید این فیلم، داستان قد کشیدن روح «آلما» باشد؛ قد کشیدنی دردناک به ورای پیش‌پاافتاده‌ها ... رسیدن به شهودی که الیزابت به آن رسیده‌بود: حس کردن تظاهر و دروغ پشت اعمال و چهره‌ها و دیدن صورتک‌هایی که همه‌مان به چهره داریم. 

و شاید «سکوت» الیزابت هم نقابی دیگر بود، و آلما به او کمک کرد تا او هم متوجه شود زندگی‌ بی‌نقاب ممکن نیست ... « ما همه‌مون مثل هم‌ایم؛ صبح‌ها که از خواب پا می‌شیم نقاب به صورت می‌زنیم ... » 

 

برای من محبوب‌ترین سکانس آن جا بود که آلما بعد از تجربه‌ی تکه‌ای از زندگی الیزابت، بالاخره الیزابت را درک کرده و روبرویش می‌نشیند و با او صحبت می‌کند؛ این دیالوگ دو بار از زبان آلما ادا می‌شود؛ یک بار در حالیکه دوربین رو به چهره‌ی الیزابت است و بار دیگر وقتی رو به چهره‌ی آلماست:

یک شب، وسط یک مهمونی اتفاق افتاد، مگه نه؟ دیروقت بود و مهمونی خیلی شلوغی بود. نزدیکای صبح یک نفر از جمع‌تون بهت گفت «الیزابت، تو به عنوان یک زن و به عنوان یک هنرمند همه چی تمومی ... ولی مهر مادرانه نداری چون مادر نیستی.» تو خندیدی، چون به نظرت حرف مسخره‌ای بود؛ ولی بعدا بیشتر راجع به حرف اون مرد فکر کردی. نگرانی‌ات بیشتر و بیشتر شد و به همین خاطر به شوهرت اجازه دادی باردارت کنه. می‌خواستی یک مادر بشی. وقتی فهمیدی همه چیز قطعیه، ترسیدی ... از مسئولیت ترسیدی، از گرفتار شدن، از رها کردن تئاتر، از درد، از مرگ ... تو از شکمی که روز به روز ورم می‌کرد ترسیدی؛ ولی تمام مدت نقشت رو بازی کردی، نقش یک مادر جوان، شاد و چشم‌انتظار. همه می‌گفتند «می‌بینین الان چه زیبا شده؟ تا حالا اینقدر زیبا نبود» در همین حال بارها تلاش کردی بچه رو سقط کنی، ولی ناموفق بود. وقتی فهمیدی به دنیا اومدنش اجتناب‌ناپذیره، رفته رفته از بچه متنفر شدی. و آرزو می‌کردی که مُرده به دنیا بیاد. تو آرزو کردی که بچه بمیره. تو یک نوزاد مُرده می‌خواستی. زایمان طولانی و سختی بود. روزها در عذاب بودی تا اینکه در نهایت با فورسپس بچه رو بیرون کشیدن. تو با بیزاری به نوزادت که گریه‌ می‌کرد نگاه کردی و زمزمه کردی «نمیشه فقط بمیری؟ نمیشه بمیری؟» امّا اون زنده موند و شب و روز گریه کرد و تو از اون متنفر بودی. تو ترسیده‌بودی، احساس گناه می‌کردی. آخرسر چند نفر از بستگانت و یک پرستار از بچه مراقبت کردند و تو تونستی از بستر بیرون بیای و به تئاتر برگردی. ولی شکنجه تمومی نداشت. پسرک سرشار از عشقی عظیم و عمیق نسبت به مادرش بود. تو مقاومت کردی ... نومیدانه مقاومت کردی، چون حس کردی نمی‌تونی اون عشق رو بهش برگردونی.

مدام سعی می‌کنی، ولی برخوردهای تو با پسرت بی‌رحمانه و ناجوره. نمی‌تونی ادامه بدی. تو بی‌احساس و بی‌تفاوت هستی و پسرت به تو نگاه می‌کنه و دوستت داره. تنش لطیف و رنجوره ولی تو دلت می‌خواد کتکش بزنی چون ولت نمی‌کنه. اون به نظرت منزجرکننده است، با لب‌های درشت و بدن بی‌قواره‌اش ... و با چشمان ملتمس مرطوبش. اون در نگاه تو منزجرکننده است و تو می‌ترسی. 

ترسیدن از اینکه شاید نتواند عشقی که به او ابراز می‌شود را در عوض ابراز کند و نقشی که مجبور است بازی کند ... این وجه از ماجرا برای من آشناست ... و ترس، ترس از این موقعیت متزلزل، ترس از تنفر. 

شاید اگر به بارداری الیزابت به دید یک «موقعیت مرزی» نگاه کنیم (همانطور که سرنخی هم لابه‌لای دیالوگ بالا به آن اشاره می‌کند: از رها کردن تئاتر، از درد، از مرگ...)؛ این ترس و اضطرابی که الیزابت از سر گذرانده، و شاید حتی آن احساس تنفر، جلوه‌ای از «اضطراب مرگ» باشد؛ یکی از چهار دغدغه‌ی اگزیستانسیل. قبلا در پست «وقتی نیچه گریست» درباره‌ی این دغدغه‌ها کمی نوشته‌ام و می‌توانید از این لینک، آن را مطالعه کنید.

یالوم در فصل پنجم کتاب «روان درمانی اگزیستانسیل» نوشته‌است:

«موقعیت مرزی» عبارت است از رویداد یا تجربه‌ای ناگهانی که فرد را به رویارویی با «موقعیت» اگزیستانسیل خود در جهان سوق می‌دهد. 

چند صفحه بعد متنی نوشته که شاید کلید دغدغه‌های الیزابت باشد:

برای برخی بیماران، تعهد به یک رابطه بیش از پایان آن، موقعیتی مرزی را فراهم می‌کند. تعهد معنای ضمنی غایتمندی را در خود دارد و بسیاری از افراد، در یک رابطه‌ی دائمی و ماندگار قرار نمی‌یابند چون چنین رابطه‌ای به این معنی‌ست که «همه‌اش همین بود»، نه احتمال دیگری در کار است و نه رؤیای خوش ترقی مداوم. 

این فیلم ما را به فکر می‌برد؛ که ببینیم کجاها نقش بازی کرده‌ایم یا می‌کنیم ... و کدام نقش‌ها برای‌مان غیرقابل تحمل‌اند ... و چرا غیرقابل تحمل‌اند. 

پ.ن: در نهایت از آرمان و سینا یادی می‌کنم که دو ضلع دیگر مثلث گفت‌وگوی‌مان بودند و برخی نظراتشان در شالوده‌ی این پست جا گرفته. 

۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۳۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

برای The Letter Room

یک فیلم کوتاه سی دقیقه‌ای از یک زندان‌بان به اسم ریچاردز که درونیات و افکارش وصله‌ی ناجوری مابینِ جو حاکم بر یک زندان است ... خوش‌قلب‌تر است ... و همینطور تنهاتر.

او که روابط خوبی با زندانیان دارد و از مدت‌ها پیش درخواستی برای عهده‌دار شدن شغلی در حیطه‌ی «روابط انسانی»ِ زندان (Human Relations) پر کرده، با پیشنهادی از طرف مدیر زندان روبرو می‌شود؛ مدیریت نامه‌هایی که زندانیان دریافت یا ارسال می‌کنند ... او باید نامه‌ها را قبل از رسیدن به دست صاحبان، مطالعه و سانسور کند. ریچاردز که توقعات خیلی بیشتری از فعالیت در این حیطه داشته، با کمی سرخوردگی کارش را پیش می‌گیرد تا اینکه نامه‌های معشوقِ یک زندانیِ محکوم به اعدام، جذبش می‌کنند ...

این فیلم هم غمگین و هم حوشحال‌کننده است. از خیالاتِ پرورده‌ای می‌گوید که حقیقتی پشت پرده‌شان نیست؛ ولی مگر هر آنچه که رنگ باور به خودش بگیرد، برای ما حقیقت نمی‌شود؟ اگر کسی حقیقتی را معصومانه و صادقانه باور دارد، نباید آن را از او بگیریم ... شاید آن دروغ، تنها دست‌آویز او برای آویختن به زندگی باشد. 

یاد قصه‌ی «موسی و شبان» افتادم؛ موسایی که بنده‌ای را ملامت کرد چون خدا را شرک‌آمیز مدح کرده‌بود و خدایی که به موسی وحی کرد «ما زبان را ننگیرم و قال را / ما روان را بنگیرم و حال را» ... 

شاید انسان‌های زودباور خوشبخت‌ترند. و شاید اوج مهربانی، رنگِ باور بخشیدن به امیدِ آدم‌ها باشد؛ خصوصا اگر نوری جز امید برایشان نمانده باشد.

می‌توانید این فیلم را از این لینک با کیفیت 1080p و از این لینک با کیفیت 720p دانلود کنید. (با تشکر از کانال تلگرامی سِر مووی)

ضمنا قبلا درباره‌ی یکی دیگر از فیلم‌های اسکار آیزاک، بازیگر نقش ریچاردز، در مطلب «برای Inside Llewyn Davis» نوشته‌ام.

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۳ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

منظومه‌ای از بدبیاری‌ها

هر قصّه‌ای از یک جایی شروع می‌شود. داستان ویولت، کلاوس و سانی بودلیر هم از روزی شروع می‌شود که یک روزِ ابری در ساحل، خبر سوختن خانه‌شان در آتش و درگذشت والدینشان را از یک متصدی امور بانکی می‌شنوند؛ مردی به اسم آقای پُو که قرار است تا رسیدن ویولتِ چهارده‌ساله به سن قانونی، حساب و کتاب داراییِ به ارث رسیده‌ و قابل توجه‌شان را نگه دارد و در این چهارسال آن‌ها را به سرپرستی نزدیک‌ترین قیّم‌شان بسپارد. قیّمی که قلّابی از آب درمی‌آید و در اصل نقشه کشیده تا خودش را به عنوان یکی از نزدیکان بودلیرها جا بزند و ارثیه‌شان را بالا بکشد؛ بازیگری ناشی و کشتی‌شکسته‌‌ به اسم کُنت اُولاف. داستان‌، یک راوی به نام لِمونی اسنیکت هم دارد که از همان اوّل کار، مرتّب هشدار می‌دهد که این قصّه آخر و عاقبت خوشی ندارد و سرگرمی‌های خیلی بهتری به جای دنبال‌کردن زندگی بودلیرها هست و ترجیحا و اگر اجباری در کار نیست، بهتر است برویم پی کار خودمان!

داستان زندگی یتیم‌ها بال و پر باز می‌کند و پای یک سازمان مخفی به اسم .V.F.D به زندگی بودلیرها باز می‌شود و چندین و چند شخصیت می‌آیند و می‌روند ... در اصل در دنیای داستان‌ها سیزده کتاب طول می‌کشد تا قصّه به «آخر» برسد. داستان‌های دنباله‌دارِ A Series of Unfortunate Events مجموعه‌ای داستانی به قلم دنیِل هندلر است که در ایران با عنوان «ماجراهای بچه‌های بدشانس» توسط نشر ماهی منتشر شده‌است. مجموعه‌ای که جزو کتاب‌های کودک و نوجوان به حساب می‌آید؛ ولی با لحن خاص طنزی تلخ که در کتاب‌های با مخاطبان کم سن و سال، کمتر به چشم می‌خورد.

با اینکه اقتباس قدیمی‌تری از این کتاب‌ها در قالب یک فیلم سینمایی با بازی جیم کری ساخته‌شده و خیلی‌ از هم سن و سال‌های من آن را دیده‌اند و یادشان هست، آشنایی من با سری حوادث ناگوار از راه سریال تازه‌تر و خوش‌ساختِ سه فصلی‌ای بود که از سال 2017 تا 2019 از شبکه‌ی نتفلیکس پخش شد. سریالی که در آن نیل پاتریک هریس (بازیگر نقش شخصیت بارنی در سریالِ کمدی How I Met Your Mother) نقش کنت اولاف را ایفا می‌کند و ضمنا نویسنده‌ی کتاب‌ها روی ساخت تک تک قسمت‌ها نظارت داشته؛ پس اقتباسی وفادار به داستان کتاب‌هاست. 

کتاب‌ها را نخوانده‌بودم تا با شخصیت‌ها خاطره داشته‌باشم و شاید اگر قرار بود منِ تنها پای سریال بنشیند، بعد از چند قسمت به بهانه‌‌ی کودکانه بودن بی‌خیالش می‌شدم؛ ولی از آنجایی که روی مبل دو نفره نگاهم به قضایا فرق می‌کند، چندین و چند شب، دو نفری نشستیم به تماشای افت و خیز داستان بودلیرها و از آن لذت بردیم. شاید اگر کسی یا کسانی را سراغ دارید که بودن با آن‌ها مساوی با تماشای زندگی از پشتِ عینکی رنگی‌تر است یا اگر چنین عینکی به چشم دارید (که خوشا به حالتان!)، داستان زندگی بودلیِرها را با شور و شوق و کمی غم دنبال کنید. تبار غم این سریال به ساکنین سرزمین‌های گرم گذشته برمی‌گردد، مثل غم غروب روزی که فردای آن قرار است از خانه‌ای پر از خاطرات دوران کودکی اسبا‌ب‌کشی کنید.

راستش این پست هم از آن پست‌های پیش‌نویس‌ِ در شُرُف محتوم شدن بود که با کوتاه‌کردن آن به زندگی برش می‌گردانم. می‌خواهم سخن را کوتاه کنم و صرفاً به یکی از سکانس‌هایش اشاره کنم.

 

در پایان هشتمین قسمت از فصل دوم، بودلیرها از دست مردم و پلیسی که آن‌ها را به چشم قاتلینی متواری می‌بینند، به صندوق عقبِ ماشینِ دشمنِ خونینشان پناه برده‌اند. در آن لحظه برای آن سه نفر، جز امید و خواهر و برادرشان چیزی نمانده‌است. سرها را به هم نزدیک کرده‌اند و از سوراخی در بدنه‌ی ماشین به آسمان شب نگاه می‌کنند و لمونی اسنیکت در پس‌زمینه می‌گوید:

گاهی اوقات زندگی به نظر یک داستان غم‌انگیز میرسه که نویسنده‌ای بی‌رحم و نامرئی داره اونو برای سرگرمی قلم می‌زنه. احساس خوشایندی به آدم دست نمی‌ده، ولی چاره‌ی دیگه‌ای هم نیست.

راست می‌گوید؛ ولی یک روز، وقتی که همه‌ی غم‌ها و دردها در ته اقیانوس ته‌نشین شده‌اند؛ من و تو روی ساحل شنی نشسته‌ایم و یاد گذشته می‌افتیم. زندگی بعضی وقت‌ها خیلی بی‌رحم است، می‌دانم؛ ولی می‌گذرد، مطمئن باش. کافی است شانه‌ به شانه‌ی هم کمی آرام بگیریم و ستاره‌های دریایی را با عینکِ رنگی‌ترمان تماشا کنیم. 

۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۵۶
فانوسبان

شاخ و برگ، نور، ابر، آبی

دیروز مادرم از من پرسید حال و هوای بیشتر خواب‌هایی که می‌بینم چطور است، معمولا رؤیا می‌بینم یا کابوس ... و من این سوال را با صدای بلند از خودم پرسیدم ولی جوابی نداشتم. موضوع، احساس یا موقعیت خاصی برایم تکرار نمی‌شد تا یادم بماند؛ خواب‌هایم همیشه در بازه‌ی محدودی اطراف نقطه‌ی «معمولی» یا «خاکستری» نوسان می‌کردند و از لای انگشتان حافظه‌ام لیز می‌خوردند. چندان برایم مهم نبود و نیست؛ به قدر کافی در بیداری خواب می‌بینم!

دیشب، خواب‌آلوده، چشم و دل به ویدیویی دادم که به خودم قول داده‌بودم آخرین تجربه‌ی بصری بیداری‌ام باشد: یک فیلم کوتاه اثر مایک میلز (Mike Mills) که برای آلبوم موسیقی «من همینجا، جلوی چشم هستم» (I Am Easy to Find) از گروه The National ساخته‌شده‌است. مرا به تجربه‌ی فکر و احساس غریبی بُرد از تبار «غم‌های گرم» و برای لحظات قبل از خواب خوشایند بود؛ ولی عمق اثرش را - که بیشتر از آن چیزی بود که انتظار داشتم باشد - هشت ساعت بعد دیدم.

دیشب خواب دیدم: درختی را، پرپشت‌تر از نسخه‌ی واقعی‌اش در عالم واقعیت، در حیاطی از مکانی از گذشته‌ام. آسمان خاکستری یا آبی بود ... این گنگی رنگ آسمان از پرپشتی شاخ و برگ آن درخت آب می‌خورد؛ و حالِ آن لحظه‌ی من، حالِ منی که در گذشته‌‌ای خیالی ایستاده‌بودم، خوب بود ... و با خودم می‌گفتم چه خوب که هنوز بزرگ‌تر (پیرتر) نشده‌ام، چه خوب که حالای خودم نیستم.

تقریبا مطمئنم آن تصویر شیرین رؤیای من، بازتاب تکه‌‌‌ای از ابتدا و انتهای آن فیلم کوتاه بود؛ و «چه خوب»ِ شیرین من، بازتابِ حسرت بعد از تماشای آن. 

عنوان قطعه‌ای از آلبوم که در تیتراژ پایانی فیلم پخش می‌شود (موزیک بالا)، «چند سال نوری» (Light Years) است. سال نوری واحد اندازه‌گیری مکان است ولی عنصر زمان با آن در هم تنیده؛ انگار این اصطلاح می‌خواهد بگوید با سرعت نور هم بدویم یا برویم، تا رسیدن به مقصد، مدتی کم یا زیاد، طول می‌کشد؛ و موعد رسیدن که برسد دیگر دیرشده: گذشته و آینده به اندازه‌ی چند سال نوری از ما دورند، آدم‌های گذشته و آینده به اندازه‌ی چند سال نوری از ما دورند، تو ... تو به اندازه‌ی چند سال نوری از من دوری. من به جایی که تو ایستاده‌ای می‌رسم ولی وقتی می‌رسم دیگر تو نیستی، منم. تو دوری ... به قول بُمرانی، خیلی دور.

( ویدیوی زیر از یوتیوب است؛ اگر امکان تماشای‌اش را ندارید، می‌توانید آن را از طریق لینک قرار داده‌شده از بیان، دانلود یا تماشا کنید )

دانلود یا تماشای فیلم کوتاه با کیفیت 360p در بیان

پ.ن:

از زیباترین نماهای فیلم ...

۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۵۴ ۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
فانوسبان

برای جنگ ستارگان

این چندین روز تعطیلی فرصت خوبی بود برای عملی کردن یکی از آن آرزوهای کوچکم: سفر به دنیای جنگ ستارگان و فهمیدن سر و ته ماجرا؛ خصوصا که هم یک یار پایه برای فیلم‌بینی دو نفره داشتم که لذت تماشا را به سقف بچسباند، و هم تقریبا هیچ ‌پیش‌زمینه‌ای از داستان که تازگی‌‌اش به دلم بنشیند. ‌«جنگ ستارگان» از آن دنیاهای سرگرمی است که بعد از گُر گرفتن جرقه‌های‌اش در اواخر دهه‌ی هفتاد میلادی، سال‌ها آتشِ فیلم‌ها، سریال‌ها، انیمیشن‌ها و محصولات جانبی متعددش در دل طرفداران سوخته و شوقی را هدیه کرده که دنیای واقعیِ اطرافمان به این راحتی‌ها به آدم نمی‌بخشد. همه چیز با اکران فیلم «جنگ ستارگان» در سال 1977 به کارگردانی و نویسندگی جرج لوکاس شروع شد که به دنبال آن تا به حال ده فیلم سینمایی دیگر به روی پرده‌ی نقره‌ای آمده است.

قبل از شروع به تماشای فیلم‌ها، من هم مثل خیلی از تازه‌کارهای دیگر سردرگم بودم که باید از کجا شروع کنم؛ ولی به لطف یک ترتیب پیشنهادی از وبسایت Pocket-lint، داستان برای من طوری پیش رفت که نه به خاطر به هم زدن ترتیب اکران فیلم‌ها، مطلب مهمی لو برود و نه حوصله‌ای سر:

با این حال می‌شود فیلم‌ها را به ترتیب سال ساختشان هم تماشا کرد. دنیای سینمایی جنگ ستارگان شامل سه سه‌گانه و دو فیلمِ حاشیه‌ای است. از نظر ترتیب سال ساخت، اولین فیلمی که ساخته‌شده بعدها اسم عوض می‌کند و می‌شود: «اپیزود چهارم: یک امید نو » بنابراین این فیلم و دو فیلم بعدی؛ یعنی «اپیزود پنجم: امپراتوری دوباره ضربه می‌زند» و «اپیزود ششم: بازگشت جدای»، هرچند اصطلاحا سه‌گانه‌ی اول‌ محسوب می‌شوند امّا از نظر سیر وقایع، سه‌گانه‌ی میانی هستند. سه فیلمی که در بازه‌ی سال‌های 1999 تا 2005 روی پرده‌ی سینما می‌روند ( «اپیزود اول: تهدید شبح»، «اپیزود دوم: حمله‌ی کلون‌ها» و «اپیزود سوم: انتقام سیث» ) پیش‌زمینه‌‌ای برای وقایعِ سه فیلم قبل بوده و تازه‌ترین سه‌گانه که در بازه‌ی 2015 تا 2019 اکران شد ( «اپیزود هفتم: نیرو بیدار می‌شود»، «اپیزود هشتم: آخرین جدای» و «اپیزود نهم: خیزش اسکای‌واکر» ) بعد از «بازگشت جدای» اتفاق می‌افتند. فیلم سینمایی «Rogue One» به نوعی بسط داستانِ وقایع‌ِ قبل از اپیزود چهارم است و حول شخصیت‌های غیرمرتبط با داستان‌ سه‌گانه‌ها می‌گردد و فیلم «سولو» درباره‌ی گذشته‌ی یکی از شخصیت‌های اصلی سه‌گانه‌هاست به نام هان سولو. 

ادامه مطلب...
۱۰ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۰۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

برای Joker

دیروز دو بار فال حافظ گرفتم ...  شاید بهتر است بگویم دیشب، دوبار برایم فال گرفته‌شد؛ چون خودم اعتقادی به فال و تقدیر و سرنوشت ندارم و هر دو بار، جمله‌ای در تفسیرش بود که « اسرارت را فاش نکن.» و من امروز قصد خلافش را کرده‌ام.

حوالی ظهر شنبه، فیلم سینمایی Joker را دیدم. شاید شما هم تجربه کرده‌باشید، بعضی رخدادها، در لحظه تأثیرشان را بروز نمی‌دهند ولی مدتی که می‌گذرد، چند ساعت یا چند روز، آرام آرام می‌فهمید تغییری درتان رخ داده، سوالاتی می‌پرسید که معمولا نمی‌پرسید؛ حالتان طوری است که انتظار ندارید باشد.

دیدن فیلم سینمایی Joker، شب یلدا و تماشای دوباره‌ی انیمیشن «سرود کریسمس» ( A Christmas Charol؛ که با اقتباس از داستانی به همین نام، اثر چارلز دیکنز، ساخته شده ) سیر وقایعی بود که باعث شد شب قبل برای من از آن جمله شب‌های گاه و بی‌گاهی باشد که در خلوت، نقابم را کنار می‌گذارم و خودم را خالی می‌کنم. 

ابراز احساسات آشکار، در نظر من، حداقل در نقطه نظر ناخودآگاه من، در بسیاری از مواقع یک حرکت اشتباه و دلسوزی کورکورانه‌ای که به دنبالش ممکن است ببینم چه بسا نفرت‌انگیز است. این دیدگاه برای احساسات خود من صدق می‌کند، و هرچند سعی می‌کنم به دیگران تعمیمش ندهم، ولی همچنان در نگاهم به انسان‌های اطرافم، اثرش را می‌گذارد. عجیب است، چون احساسات بخش مهمی از کسی که هستم را شکل می‌دهند و در مقایسه با متوسط جامعه، کمی بیشتر از شالوده‌ام احساسی است. اگر قرار باشد صادقانه «مشکل»ام را واکاوی کنم، احتمالا بتوانم به مرور به ریشه‌هایش برسم ولی در حال حاضر قصدم روشن‌تر کردن صورت مسئله است. 

در شرایطی که احساسات «قدرتمندی» در من شکل می‌گیرند، برای مثال «غم» یا «عشق و علاقه به کسی»، نمی‌توانم به راحتی در جمع یا در وبلاگ یا هرکجای دیگر که مجالی برای بروزشان هست، از آن‌ها حرف بزنم. انگار ساده نویسی یا ساده گویی در مورد این احساسات در جایی که من تنها نیستم، مرا بیش از حد آسیب‌پذیر جلوه می‌دهند. تنها جایی که ردّی از نوشته‌های صاف و ساده‌ی من پیدا می‌شود، دفتری است که از بی‌حوصلگی اسمش را «دفتر خاطرات» می‌گذارم ولی در اصل انبار گاه‌نوشت‌های من است. 

احساسات فوق، لزوما کلیشه‌هایی مثل عشق‌های لیلی و مجنونی نیستند؛ وقتی از عشق و علاقه به کسی حرف می‌زنم، ابراز احساسات به اعضای خانواده‌ام را هم شامل می‌شود. امّا این مشکل، فقط مشکل من نیست. خیلی از ما نمی‌توانیم صاف و ساده احساساتمان را ابراز کنیم. در حقیقت من، با وجود تمام اوصاف بالا، هنوز فردی «برون‌گرا» محسوب می‌شوم؛ چون هرچه باشد راهی برای بیرون ریختن بیشتر آن احساسات، حتی آن موارد قدرتمند و تلنبارشده پیدا می‌کنم؛ آن قدرتمندها را پشت استعاره‌های متعددی پنهان می‌کنم، مثلا متنی ادبی سراسر نمادین می‌نویسم و آخرکار، فقط خودم کاملا منظورم را می‌فهمم؛ بیان در عین عدم بیان: تناقضی که عمیقا دوست دارم. راه‌های دیگری هم برای بروز هست، بعضی‌ها احساسات را با موسیقی‌ای که می‌نوازند یا می‌سازند اظهار می‌کنند، بعضی در قالب صحبت کردن و واگوییِ حرف‌هایِ از نظر من مگو، بعضی هم در قالب رفتارهایشان. امّا عده‌ی قابل توجهی هستند، که برای این ابراز احساسات، ابزاری ندارند. نه قادرند پشت کلمات پنهان شوند، نه سازی بلدند، نه حرف‌هایشان را می‌گویند یا می‌نویسند، نه رفتاری بروز می‌دهند. 

انسان‌های درونگرایی هستند که روز به روز گرایششان بیشتر می‌شود؛ با حتی کمترین ابراز احساسات، توسری می‌خورند، بهشان دیکته می‌شود مرد یا زنی محکم باشند، به اصطلاح «قوی» باشند، «آدم نرمال غمگین نمی‌شود»، «مرد گریه نمی‌کند» و از این قبیل حرف‌ها و حرف‌ها و رفتارهای بسیارِ دیگری که آن‌ها را سوق می‌دهد به سمت اینکه برای آسودگی، برای همرنگ جماعت شدن، نقاب‌هایی رنگارنگ به صورتشان بزنند؛ و روز به روز پشت نقاب، رنگ‌ِرو از دست بدهند تا جایی که این پوسیدگی به استخوانِ جمجمه برسد.

آن ترس، خجالت و نفرت از ابراز احساسات و پیامدهای آن، آن «مشکل» را، همه‌مان باید آرام آرام کنار بگذاریم. لزومی ندارد همه جا فریاد بزنیم وخودداری نکنیم؛ اما لزومی هم ندارد همه‌ را توی خودمان بریزیم. توصیه‌ای هست که به هر کدام از دوستانم که حالش خوب نیست می‌کنم و سعی می‌کنم خودم هم از آن پیروی کنم. به نظرم امن‌ترین راه برای این تخلیه‌ی احساسی، نوشتن است؛ و خصوصا نوشتن برای خودمان. لازم نیست کسی به جز ما افکار و احساساتمان را بخواند و همین خواندن و بررسی خودِ ما باعث می‌شود با نگاهی بازتر به چالش‌ها نگاه کنیم. آن مخلوطِ درهم و برهم داخل ذهنمان، یک چهارچوب پیدا می‌کند و قابل بررسی می‌شود. انتشار نوشته‌ها و احساساتمان هم مزایای خودش را دارد و بسته به موقعیت کمک‌کننده است. و تابوی شرم از کمک گرفتن از مشاوران و روان‌شناسان برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل و مشکلات هم باید بشکند ... می‌توانیم برای این شکستن، از رفتار خودمان شروع کنیم؛ با  اعمالی به سادگی کنار گذاشتن کنایه‌زدن‌ها و شوخی‌ها ...

در فیلم سینمایی Joker، واکین فینیکس، نقش دلقکی را ایفا کرده که با بیماری‌ای روانی دست‌وپنجه نرم می‌کند. او عضوی از جامعه‌ای است که در زیرساخت‌ها دچار مشکل است؛ که هیچ کس، دیگری را کاملا نمی‌فهمد. اختلاف طبقاتی بیداد می‌کند و متولیان امور شهر، عملا مردم را رها کرده‌اند. و در این رهاشدن‌ها، لگدخوردن‌ها، بی‌مسئولیتی‌ها و نامهربانی‌ها؛ آرتور فلک آینه‌ای می‌شود برای بازتاب ذات آلوده‌ی شهر.

و این فیلم چه خوب نشان می‌دهد که بسیاری از انسان ‌ها با داشتن فردیتی آسیب‌پذیر، عمیقا از جامعه تأثیر می‌پذیرند.

من نمی‌توانم احساسات شخصیت اول این فیلم سینمایی را کاملا درک کنم؛ چون آن پیش‌زمینه‌ی لازم را ندارم؛ اما تلاشم را کرده و می‌کنم.

انسان‌هایی هستند، لابه‌لای جمعیت، که ما نمی‌بینمشان ... نه؛ نمی‌خواهیم ببینیمشان. نمی‌توانیم بفهمیمشان ... امّا لااقل، سعی که می‌توانیم بکنیم. یا اگر دستشان را نمی‌گیریم؛ با توپ و تشر زدن، با مسخره کردن، با یک بی‌حوصلگی، با یک نادیده گرفتن بهشان ضربه نزنیم. آن‌ها قاتل‌هایی دیوانه مثل جوکر نمی‌شوند، نه. هیچ کس بدون کودکی دهشت‌بار و در فقدان عواملی موروثی، قادر نیست جنایت‌هایی را مرتکب شود که جوکر مرتکب می‌شود. بسیاری از این افراد، هیچ کاری نمی‌کنند.

فقط زجر می‌کشند، و زجر می‌کشند، و زجر می‌کشند، و زجر می‌کشند. 

حرف‌های زیادی از دیروز ته دلم مانده‌بود که بخشی از آن ها ناگفته ماند، و حالا دیگر دستم به کیبورد نمی‌رود که بیشتر از این بنویسم. در ادامه‌ی مطلب، داستان کوتاهی هست که جبران این سکوت را می‌کند. داستانی که بعد از 6 سال هنوز به پررنگی روز اولی است که خواندمش. داستانی است از شماره‌ی 41 مجله‌ی داستان که در بهمن ماه 1392 منتشر شده‌بود: «ناپدید شدن ایلین کُلمن» به قلم استیون میلهاوسر و با ترجمه‌ی محمد دارابی. اگر خواندید، امیدوارم از یاد شما هم نرود.

تا یادم نرفته، Joker یک فیلم سینمایی روان‌شناختی‌ است که حاوی صحنه‌هایی خشن است. این فیلم اصطلاحا R-Rated است؛ یعنی در سینماهای محل اکرانش، همراهی یکی از والدین یا سرپرستانِ افراد زیر 17 سال برای تماشای فیلم ضروری بوده و توصیه می‌شود والدین قبل از همراه بردن کودکان برای تماشای فیلم، درباره‌ی آن اطلاعات بیشتری کسب کنند. تعمیمش به شرایط حال حاضرتان با خود شما.

ادامه مطلب...
۰۱ دی ۹۸ ، ۲۲:۵۵ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان