عالم همه غریو و من غریب

مدتی هست واژه‌ها در ذهنم جور نمی‌شوند؛ و دل و دماغ فرستادن جمله‌های ناجور هم ندارم. هر بار دست به کیبورد شده‌ام یا صداهای بیرون زیادی بلند بوده‌اند، یا صداهای درونم ... و تمرکز چه سخت شده و لیست «پیش‌نویس»های محتوم، چه طولانی ...

امان از آن عادت وسواس‌گونه که باید حرفت را در حریری ادبی بپیچی تا ارزش نوشته‌شدن داشته‌باشد ... و امان از خودسانسوری. برای نوشتن از دوست داشتن، برای نوشتن از غم ... برای نوشتن از هرچیزی لنگ می‌زنم. دلم می‌خواست چندین و چند سطر از قول‌هایی بنویسم که به خودم داده‌بودم و عملی نشدند؛ مثلا قرار بود «بازمانده‌ی روز» را، با آن ترجمه‌ی شیرین نجف دریابندری، در شب‌بیداری‌های کشیک‌های بیمارستان زنان تمام کنم؛ ولی رفته‌رفته آن شور و شوق خاموش و آن قصّه و قول، فراموش شد. 

دلم می‌خواست چندین و چند صفحه از نگار بنویسم، که نیلوفرِ امیدم در میانه‌ی دریادریا آب تاریک و سرد است؛ و از اینکه گاهی ذهن مغشوشم نمی‌تواند جلوی زبان نیش‌دارم را حتی مقابل او بگیرد ... و از اینکه چقدر به او بستگی دارم و هر بار که ناراحتش می‌کنم، چطور قلب نخ‌نمای من نخ‌کش می‌شود و چطور تار و پودم فرومی‌پاشد ...

دلم می‌خواست از آثار سینمایی خوش‌ساختی بنویسم که همدم بهارم بودند ... و از موسیقی‌هایی که پس‌زمینه‌ی دلتنگی‌ها و خوشحالی‌هایم ...

آخ از آن کرکره‌های سبزرنگ پاویون بیمارستان طالقانی که مرا یاد بچگی‌هایم می‌انداختند، آخ از آن غروب‌های دل‌انگیز اردیبهشت، و آخ از آن بوسه‌های گرم یواشکی ... 

و حیف از این همه صدا.

کاش دنیا ساکت‌تر بود ... 

۰۷ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۴۵
فانوسبان

خون

چک ... چک ... قطره‌های خون از حفره‌های بینی‌ام می‌لغزند و بعد از گذر از لابه‌لای تارهای سبیلم، درست از لب پرتگاه بالای لب، سقوط می‌کنند. اگر آینه‌ای مقابلم بود، در نگاه اول حتما آن سرخی پس‌زمینه‌ی سبیل‌ها را می‌دیدم؛ که سیلاب خون، مثل رودی آغشته به خروارها خاک رس، در بیشه‌ی تارهای مویم سیر و سلوک می‌کند. 

قطره‌ها روی کف سنگفرش خلوت پیاده‌رو پخش می‌شوند. و من، سرم را خم کرده‌ام؛ انگار که در یک تابلوی نقاشی به سبک مدرن غرق شده‌باشم ... از آن‌هایی که نامفهومند؛ بستری برای تداعی آزاد. و هیچ کس جز خالق آن اثر نمی‌تواند راز قطره‌های قرمزرنگ را بفهمد؛ اینکه چرا این قطره به فلان قطره نزدیک‌تر است، چرا بعضی پررنگ‌ترند و بعضی کم‌رنگ‌تر، و بعضی انگار برآمده‌اند و حجم دارند. و من، خالق تابلوی قطره‌های خون ... خون خودم، عصاره‌ی وجودم، آب حیاتم؛ که اینطور روی سنگفرش قطره قطره خشک می‌شود ... فقط من می‌دانم که درون هر قطره چه رؤیاها و کابوس‌هایی موج می‌زند. موج ... موج؛ مثل موج زدن کرم‌هایی که به یکی از خواب‌هایم آمدند. چشم‌هایم در آن خواب، آبی بودند؛ آبیِ دریا. و در آینه، دقیق‌تر که شدم، کرم‌ها را دیدم که در آبی چشمانم موج می‌زنند؛ و دیدم که زیبایی چشم‌هایم آبستن مرضی بیش نبود.

و فردا رؤیاها و کابوس‌های این قطره‌های خون را، که در حصار قطره‌ای‌شان می‌لولند، عابرین پیاده لگد می‌کنند و باران در خودش حل می‌کند؛ که عاقبت کرم بودن و کرم ماندن همین است.

آبشار خون خشک می‌شود. دوباره تار به دست می‌گیرم و ساز می‌زنم؛ آرام می‌زنم تا آرامش شب را نخراشم. کتاب‌هایی که کمی آن طرف‌تر روی زمین پهن کرده‌ام، مستمعان منند.

و عاقبت یک روز، پیرمردِ دستفروشِ تار به دوشی که بساط کتاب پهن می‌کرد، رفت. انگار که سوار بر باد شده‌ و خونش را جا گذاشته‌باشد. همانقدر تهی، همانقدر سبک ...

۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۳۶
فانوسبان

هذیان

کلمات ... کلمات مثل قطره‌های عرقی هستند که از سر و رویم چکیده و روی ملحفه‌ام خشک شده‌باشند و منی که دست می‌برم برای گرفتن جسمِ پوچِ واژه‌هایی که فحوایشان بخار شده‌اند، چه بیچاره‌ام. این هذیانِ من است؛ برای پایان یک قرن و آغاز یک قرن و مردی ساکن که تلفظ نمی‌شود. یادداشتی است که برای پایان سال و آغاز سال نوشته‌شده‌بود و در مرور زمان هرس شده‌است ... 

تکه‌ها ... تکه‌های خاطراتی درونم روشن‌ترند. کنار مقبره‌اش، حافظ در گوشم زمزمه می‌کند که «بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم» ... «چشمِ بیمار»؛ نه «تن»، نه «دل»، نه «سر» که «چشم» ... نگاهِ تب‌آلودِ ناهنجارِ مریضِ دردناکِ من ... در اتوبوس، هم آغوشی پلک‌ها ... در اتاق، تک بوسه‌ای اطمینان بخش ... در رختخواب، ساعت شش صبح، رفتن نیما ... در باغ عفیف‌آباد، شنیدن قصّه‌ی تلخ یک خیانت ... در روستایی دور، تماشای حرف زدن شکسته بسته‌ی زنی که حضانت بچه‌هایش را از دست داده و به لواشک‌هایش دل‌خوش است ... روی صندلی، گرفتن دست نگار و مردمی که از کنارمان رد می‌شوند و نگاهمان می‌کنند؛ نگاه‌هایی گنگ و بیمار ... در اورژانس، مادر باردار چهل و چند ساله‌ی روستایی با تنگی نفس که تشنه‌اش است ... در بخش زایمان، مادری در آستانه‌ی به دنیا آوردن فرزند دومش؛ دختر است و اسمش را آنالی گذاشته؛ فرزند اولش پسر بود، با چهار کیلو و دویست گرم وزن در بدو تولد؛ مثل من ... مثل من. 

تاریخ تکرار می‌شود؛ و نفهمی‌ها هم، و سرکوب‌ها هم، و تلخی‌ها هم ...

و در تاریکی شب دیروز، کز همه عالم به در بودم؛ باز آوای محمد مختاری در گوشم پیچید:

و امروز، «گچ سفید جای سرت را نشان می‌دهد

که چندسالی انگار در اینجا می‌نشسته‌ای

و رد انکارت افتاده‌است

بر دیوار

یا شاید نقشی مانده‌است از تسلیمت»

و من مدت‌هاست که با شعر «بی‌خوابی» و با صدای شاعر، انس می‌گیرم ... و هذیان‌هایم غم می‌شوند، و فرو می‌ریزند، و خشک می‌شوند، و خاک می‌شوند ... و این درخت چه پر شاخ و برگ است.
بهار است، و دلم شعر نو می‌طلبد. در به در دنبال دیوان اشعار «وزن دنیا» هستم ولی نیست که نیست. «وزن دنیا» وطن شعر «بی‌خوابی» است. فقط یک شعر دیگر از این مجموعه بیرون از کتاب هم آمده و در وبسایت محمد مختاری هست . اگر پی‌دی‌افش را دارید، یا یک نشانی از نسخه‌ای چاپی، لطفا برایم بفرستید یا بنویسید. 
پ.ن:
هوای مرگ که می‌پیچد
تولد شعر را باید پنهانی جشن گرفت
که حلقه‌های گل را تاب نمی‌آورد تنها بر گردن سکوت
۱۴ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۵۵
فانوسبان

افسار گسیختن

سر چهارراه منتظر بود و در همین حین برای بار چندم، موجودی حسابش را از آخرین اس ام اسِ برداشت، چک کرد. مدام در سرش حساب و کتاب می‌کرد. یک ماه بود دُنگ هفته‌ای یکبار کافه رفتن را هم به زور کنار می‌گذاشت. ساعت‌های اسنپ‌کاری‌اش را هم بالا برده‌بود؛ از خروس‌خوان تا بوق سگ کار می‌کرد. پول به جهنم، وقت درست و حسابی هم برای دمی گذران وقت با سارا نداشت.

مادر و دختری سوار شدند، هر دو عینکی و جاافتاده، مقصدشان آن سوی شهر. راه افتاد. چهره‌ی زن او را یاد مادر خودش می‌انداخت که هنوز که هنوز است هفته‌ای سه جلسه فیزیوتراپی هم دردی از پاهایش دوا نکرده. دکتر گفته‌بود اگر تا سه ماه جواب نگیرد، فلجش دائمی است و از این بهتر نمی‌شود. وقتی نبود، دم دستشویی فرهاد کولش می‌کرد؛ ولی کاش همیشه او بود که مادر را کول می‌گرفت ...

رفیقش گفته‌بود یک دختری شبیه سارا را در یک کافه حوالی مرکز شهر دیده ... با یک مرد غریبه. از سارا پرسیده‌بود و سارا به جانش قسم خورده‌بود او نبوده ... امروز راهش را به آن طرف‌ها کج کرد تا از صاحب کافه بپرسد. به بهانه‌ای مشخصات سارا را داده‌بود ولی چیزی یاد کافه‌چی نمی‌آمد. دوربین مداربسته‌ای هم نبود تا چک کنند. امّا بذر شک که کاشته‌شد، دوری و تنهایی عجب خوب به خوردش می‌روند تا ببالد.

به فکر این‌ها که می‌افتاد حس می‌کرد بعد از سکته‌ی مادرش، زندگی‌‌اش شده سناریوی یکی از فیلم‌های فرهادی؛ پر از بدبختی. امّا او برای دردهایش گریه نمی‌کند، خشمش است که زبانه می‌کشد ... 

خشمش را سر چه کسی خالی کند؟ سر قبر پدرش که سال آخر عمرش حتی یک روز خوش هم ندید؟ سر تن کم‌جان مادرش که مدام می‌گوید پولت را حرام من نکن؟ سر سارایی که پنج سال زندگی را پایش ریخته؟ سر برادر کوچکتر دبیرستانی‌اش که در به در دنبال کار است؟

انتخاب اصلی‌اش امّا سفره‌ای آماده هست که از صبح تا شب جلویش پهن شده: خیابان. در تلاشش برای باز کردن راهش از میان ماشین‌ها و در آن تعویض دنده‌های سریع، هم امید درآوردن چند هزار پول بیشتر پنهان است و هم خشمش؛ خشم حیوانی وحشی که در قفس تنگی گرفتار باشد، خشمی از سر استیصال. 

ترافیک اعصابش را خرد کرده، مدام در تلاش است که راهش را باز کند، راننده‌ی پیر پیکان مجالش می‌دهد، حالا نوبت ماشین بعدی است؛ شاسی‌بلند سیاه‌رنگ ... حتما دیده عجله دارم و راه باز می‌کند، ندیده‌باشد هم هرچه باداباد ... حتما یکی از آن حرام‌زاده‌هایی است که با پول بادآورده یک شبه وضعش از این رو به آن رو شده یا از آن‌ها که به لطف پول پدر ماشین کلاس بالا سوار می‌شود ... بی‌پروا نزدیک می‌شود، سلطه‌طلبی در لحظه‌لحظه‌ی رانندگی‌اش موج می‌زند. ولی ماشین سیاه‌رنگ چرخ پس نمی‌کشد و آینه‌ی بغل خودش فدا می‌شود. 

مسافرها که روی صندلی عقب نشسته‌اند و از رانندگی‌اش دل خوشی ندارند، آه می‌کشند. خودش هم هاج و واج مانده چه اتفاقی افتاد ... ماشین سیاه حتی ترمز هم نکرد، گازش را گرفت و رفت. پس خطی که روی بدنه‌ی مشکی‌اش افتاد چه؟ جلوتر، پشت چهار پنج ماشین دیگر، منتظر سبز شدن چراغ ایستاده. خشم بر ناراحتی غلبه می‌کند. او هم گازش را می‌گیرد و کنارش می‌ایستد ... شیشه را پایین می‌دهد و داد می‌کشد «ببین آینه چی‌شد ... با توام، اینجا رو نگاه کن.» راننده مرد جوانی است که ریش‌هایش بی‌پروا درآمده‌اند امّا هنوز خیلی مانده تا پرپشت شوند. جوان شیشه را پایین می‌دهد و سکوت می‌کند.

«اصلا من مقصر ... می‌مردی یه لحظه راه بدی؟» مرد جوان بالاخره در جواب داد می‌زند «آره، می‌مردم.» به تور بد راننده‌ای خورده، ذره‌ای پشیمانی هم از چهره‌اش نمی‌بارد ... «حالا پول آینه رو کی میده؟» «خودت گفتی مقصر خودتی ... پولش هم پای خودته ...» باز، اینبار با استیصال «می‌مردی یه لحظه راه بدی؟» و مردک شیشه را بالا می‌کشد. عصبانی می‌شود. گازش را می‌گیرد و جلوی ماشین سیاه می‌پیچد و ترمز دستی را می‌کشد. کک مردک هم نمی‌گزد که معطل شود. انگار از بازی لذت می‌برد. چندبار چشمش از آینه به مسافرها می‌افتد که مدام ابرو بالا می‌اندازند. مهم نیست در نظرسنجی اسنپ چقدر بدش را بنویسند ... حالا که به آخر خط رسیده، باید روی این مردک پست را کم کند. امّا عوضی نخ نمی‌دهد. چراغ سبز می‌شود. باقی ماشین‌ها بوق می‌زنند ... کم مانده مسافرها شروع به گلایه کنند ... مجبور به حرکت می‌شود. ولی هنوز تمام نشده ... دو بار ناگهانی جلویش می‌پیچد و سعی می‌کند تا یا او را بترساند یا با صحنه‌سازی به تصادفی منجر شود که مقصر را او جلوه دهد. امّا باز ناکام می‌ماند. مردک حساب همه چیز را کرده ... آرام رانندگی می‌کند، مراقب همه چیز هست. شاسی بلند لاین عوض می‌کند و کمی بعد، در سیل ماشین‌ها ناپدید می‌شود. 

آخر قصه، دو مرد خشمگین با زخم‌هایشان تنها می‌مانند ... یکی با آینه‌ی بغلِ شکسته و کلی زخم دیگر و دیگری با خراشی طلایی روی بدنه‌ی مشکی ماشین و کلی زخم دیگر ... هر دو تیمارنشده و هر دو نوپا در راه بی‌رحمی ... 

۰۹ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۵۰
فانوسبان

تلخ

در لابه‌لای یک متن از یک نویسنده در یک کانال تلگرامی در رثای آلما، همسر سایه (هوشنگ ابتهاج)، و دوام عشق سایه به اویی که به تازگی از دنیا رفته، جمله‌ای هست:

از روزگار تلخی دید، اما تلخ نشد.

پلی بزنیم به حوالی چهار بعد از ظهر ... در آرامستانی دورافتاده، زیر آفتابی داغ و بادی آبستن از خاک ایستاده‌ام و صدای نوحه‌خوانی در زمینه پخش می‌شود؛ ولی فکر من آنجا نیست و در ژرفای ناخودآگاه جاری است و خودآگاهِ خواب‌آلوده‌ام خالی مانده و چشمان تهی من به قبری سیمانی خیره شده‌اند که نام و نشانی ندارد و یک عده از اعضای خانواده‌ی داغدار روی آن ایستاده‌اند. یک لحظه در آن لوح خالی فکرم، تصویر کارتن‌خوابی نقش می‌بندد که در گوشه‌ی خیابان می‌میرد و کس و کاری ندارد و عاقبت، استخوان‌هایش به آن نقطه، زیر یک عالمه سیمان و چند جفت کفش، تبعید می‌شوند. 

در میانه‌ی راه برگشت از آرامستان، یکی از دوستان عزیزم نامه‌ای را که به مناسبت تولدم نوشته‌بود به همراه هدیه‌ای، با تأخیر، به دستم رساند. متن نامه ابراز محبتی صمیمانه بود، همراه با اشاره‌ای کوتاه به دوره‌ای از زندگی من که حوالی یک و نیم سال قبل شروع شد: سلسله‌ی تلخی‌های زندگی من ...

می‌دونم تو این چند وقته فراز و نشیب‌های زیادی رو تجربه کردی؛ ولی چون راحت نبودی درباره‌اش حرف بزنی، از اون موقعیت‌ها دوری می‌کردی ... 

و اینکه خوشحال است بالاخره به ثباتی رسیده‌ام و بر مشکلاتم فائق آمده‌ام. متن نامه پر بود از تمجید ویژگی‌هایی که دیگر در خودم سراغ ندارم؛ خصوصا ویژگی «بی‌دریغ محبت کردن». انگار که دوستم احساس کرده‌باشد من قدم به جاده‌ای ناآشنا و به زعم خودش تاریک گذاشته‌ام و در لفافه بخواهد مرا یاد تونل نورانی بهشت بیندازد. یا شاید هم من برداشت اشتباهی از متن آن نامه کرده‌ام ...

آیا روزی به یاد من جمله‌ی زیر را می‌نویسند؟

از روزگار تلخی دید، و تلخ‌تر شد ...

گاهی به مرگم فکر می‌کنم. و گاهی، خشمی، در وجودم زبانه می‌کشد و گاهی، از ناتوانی تنم یخ می‌بندد. بسته به غلبه‌ی هر کدام در آینده‌ام، ممکن است به تنها مردن راضی نشوم و چند حرام‌زاده را با خودم به گور کشیده‌باشم ... و یا زیر یک عالمه سیمان و چند جفت کفش، تنها باشم.

و شاید این‌ها تنها کابوس‌های تاریک شب‌اند و در عالم واقع، من فانوسبانم ... 

و یا شاید ...

۱۹ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۲۷
فانوسبان

زوج و مرگ

، 

ساعت‌ها منتظر باران بودم، تا بالاخره، حالا که ساعت‌ها از نیمه‌شب گذشته‌، باریدن گرفت ... نسیم خنکی از پنجره داخل می‌آید و در سکوت شب می‌نویسم، با واژه‌هایی که خمیازه‌آلودند. چند دقیقه پیش به پنجره تکیه داده‌بودم و در نور کم‌رمق چراغ خواب، بیرون را تماشا می‌کردم. همه‌ی پنجره‌ها خاموشند، حتی یک نفر هم به هوای باران به شیشه‌‌ها تکیه نداده یا در کوچه قدم نمی‌زند. فردا اولین روز هفته است و خواب‌ها چه سنگین‌اند. 

عکس بالا را خبرنگار رویترز در بحوحه‌ی این روزهای اوکراین گرفته. زوج داخل عکس پیرو بسیج عمومی در شهر کی‌یف، مسلسل به دست گرفته‌اند. به نظر زوجی نمی‌رسند که برای تفریح و به بهانه‌ی انداختن چند عکس اسلحه به دست گرفته‌باشند؛ لبخندهایشان زیادی سنگین است. راستش با وجود شنیدن و دنبال کردن کلی خبر، با دیدن عکس بالا بود که برای سرنوشت مردم اوکراین غمگین شدم ...

پ.ن: متأسفم؛ واژه‌ها پا به فرار گذاشتند ... به حریم سکوت شبم تجاوز شد ... 

۰۷ اسفند ۰۰ ، ۰۴:۲۴
فانوسبان

غول چراغ خواب‌آلود

رخوت در تمام لایه‌های تنم رسوخ کرده‌بود و تنم درد می‌کرد. آش و لاش از جدالی نامرئی، پا به اتاق گذاشتم. روتختی را روی زمین پهن کردم، یک بالش رویش انداختم، پتو را کشیدم ... سرد بود. بخاری را نزدیک‌تر آوردم، پتو را محکم‌تر بغل کردم، هنوز سرد بود. عینکم را تا کردم و روی صندلی گذاشتم، خیال نگار را در آغوش کشیدم، گرم شدم ... به خودم قول دادم بنویسم، از چه؟ افکاری که از لای انگشتان حافظه‌ام لیز خورده‌اند و یادم نمی‌آید. پرده‌ی اتاق را باز کرده و برده‌بودند تا دم عیدی شسته و اتو شود و پشت به پنجره دراز کشیده‌بودم تا نور چشمانم را نزند. در آن سکوت دردناک، ذهن خسته‌ام را خواباندم. 

چند هفته‌ای ... شاید چند ماه است که در خواب‌ها بی‌وقفه رؤیا و کابوس می‌بینم. تمام رؤیای نیم‌روزم یادم نمانده، امّا آخرش دستگاهی ساخته‌بودند که رؤیاها را نمایش می‌داد. نشسته‌بودیم و رؤیای آخر من را تماشا می‌کردیم که در سکانسی در یک خیابان شلوغ یک هیبت محو به دوربین خیره شد. مطمئن بودم آن هیبت را در خواب ندیده‌بودم؛ مثل مهمان ناخوانده‌ای بود که از لای شکاف‌های ناخودآگاهم راهی به بیرون پیدا کرده‌بود. مرا یاد سناریوی یک فیلم ترسناک انداخت و مطمئن بودم حالا آن شبح، از خواب‌های من به دنیای بیرون قدم می‌گذارد و آدم‌ها را تسخیر می‌کند. از خواب پریدم. خانه تاریک بود. چراغ اتاق را روشن کردم. کاش اتاق آنقدر تنها و دلگیر نبود. کاش نگار پیشم بود ...

اطلاعات دارویی می‌گوید احتمالا این دود از کنده‌ی سرترالین بلند می‌شود؛ عارضه‌ای تحت عنوان «خواب‌های زنده» (vivid dreams). شاید وقتی کابوس‌ها از خودآگاه رانده می‌شوند، در ناخودآگاه لانه می‌کنند تا فرصتی برای رخنه پیدا کنند. کمی ترسناک است، کمی ناامیدکننده است ... انگار که برای به دست آوردن چیزی باید در عوض چیز دیگری را فدا کنی ... هرچند آنقدرها هم تحمل ناپذیر نیست؛ کمتر از نیمی از خواب‌هایم کابوسند؛ باقی‌شان ملغمه‌ای هستند از وقایعی عجیب و گذشته‌ام؛ یک بار در باشگاه بدنسازی پلیس سر می‌رسد تا مربی سابقم را به جرم قتل دستگیر کند و او پا به فرار می‌گذارد، بار دیگر شعری که خودم برای نگار سروده‌ام مثل سرودهای انقلابی در پس‌زمینه پخش می‌شود و من سعی می‌کنم بیت‌هایش را از بر کنم، و حتی شده پای شخصیت‌های معروف به خواب‌هایم باز شود، شخصیت‌هایی که حالا که می‌خواهم بنویسم، فراموششان کرده‌ام ...

شاید از بس روزهایم را بی‌قصّه سر کرده‌ام، ذهن خیال‌پردازم از خجالتم در می‌آید. شاید کلید کمتر خواب دیدنم، بیشتر کتاب خواندن و بیشتر خیال کردن باشد ...

پ.ن: خواب به کنار، بیداریِ این روزهایم شیرین است؛ شیرین و دلنشین ...

۰۱ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۲۷
فانوسبان

لحظه‌ی دیدار

شعله‌ای بود و شبی ... 

پ.ن: «باز من دیوانه‌ام، مستم ... »

۲۳ بهمن ۰۰ ، ۰۰:۵۰
فانوسبان

تولدی دیگر

آه ... 

سهم من اینست 

سهم من اینست 

سهم من،

آسمانیست که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله‌ی متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن‌آلودی در باغ خاطره‌هاست 

و در اندوه صدایی جان دادن که به من می‌گوید:

«دست‌هایت را 

دوست می‌دارم.»

فروغ، تولدی دیگر

بهمن چهار سال پیش از آرزو کردن نوشتم و بهمن امسال شمعی بی‌آرزو خاموش شد. گمانم آنقدری لگد خورده‌ام که خاکی شده‌باشم. آرزو به عمر شعله‌ی شمع برای پرنده‌هاست و من ریشه‌دار شده‌ام. دستی می‌لرزد، باران می‌زند؛ تو که شعر می‌خوانی، «آفتاب می‌شود». برآوردن آرزو برای پرنده به قدر بال زدن و برای درخت، قدر بالیدن است ...

شاید بالاخره سیصد و شصت و پنج روز مهم زندگی‌ام را گذرانده‌باشم؛ آدم از هدیه‌هایی که می‌گیرد، بو می‌برد ... سیصد و شصت و پنج روزی که مقدمات شکستن کلیشه‌ها را فراهم آورده‌‌ ... تلخ و شیرین بود، تلخِ شیرین هم بود، و حتی گاه، فقط و فقط، شیرین ...

پ.ن: «... مرا با این خاک، خاک این برزخ، الفتی هست که انگار مرا از آن سرشته‌اند.» و شاید رسالتم، کشت کردن و برزخم را بهشت کردن است ...
۱۶ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۰۶
فانوسبان

عقیم

دلم می‌خواهد بنویسم ولی سرد است ... «بس ناجوانمردانه سرد است ...» واژه‌ها در نیمه‌راهِ «خطور» یخ می‌زنند. برف می‌بارد، شاخه‌های کاج خم شده‌اند «که سرما سخت سنگین است» گفت «اکتشاف» از ارزش‌هایت است، دلم گرم شد؛ زمستان بود، یخ زد؛ بهمن بود، دفن شد. یک چیزی در درونم شکسته، در بند تعارض‌ها و ترس‌ها اسیر شده، گاهی فریاد می‌زند، گاهی از فرط خستگی بیهوش می‌شود؛ امّا می‌دانم آنجاست، آن «چیز» موهوم. و من ... «لولی‌وش مغموم، سنگ تیپاخورده‌ی رنجور، دشنام پس آفرینش، نغمه‌ی ناجور ...»

پ.ن: موسیقی را از پناهم وام دارم. 
۰۷ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۲۷
فانوسبان