سر چهارراه منتظر بود و در همین حین برای بار چندم، موجودی حسابش را از آخرین اس ام اسِ برداشت، چک کرد. مدام در سرش حساب و کتاب میکرد. یک ماه بود دُنگ هفتهای یکبار کافه رفتن را هم به زور کنار میگذاشت. ساعتهای اسنپکاریاش را هم بالا بردهبود؛ از خروسخوان تا بوق سگ کار میکرد. پول به جهنم، وقت درست و حسابی هم برای دمی گذران وقت با سارا نداشت.
مادر و دختری سوار شدند، هر دو عینکی و جاافتاده، مقصدشان آن سوی شهر. راه افتاد. چهرهی زن او را یاد مادر خودش میانداخت که هنوز که هنوز است هفتهای سه جلسه فیزیوتراپی هم دردی از پاهایش دوا نکرده. دکتر گفتهبود اگر تا سه ماه جواب نگیرد، فلجش دائمی است و از این بهتر نمیشود. وقتی نبود، دم دستشویی فرهاد کولش میکرد؛ ولی کاش همیشه او بود که مادر را کول میگرفت ...
رفیقش گفتهبود یک دختری شبیه سارا را در یک کافه حوالی مرکز شهر دیده ... با یک مرد غریبه. از سارا پرسیدهبود و سارا به جانش قسم خوردهبود او نبوده ... امروز راهش را به آن طرفها کج کرد تا از صاحب کافه بپرسد. به بهانهای مشخصات سارا را دادهبود ولی چیزی یاد کافهچی نمیآمد. دوربین مداربستهای هم نبود تا چک کنند. امّا بذر شک که کاشتهشد، دوری و تنهایی عجب خوب به خوردش میروند تا ببالد.
به فکر اینها که میافتاد حس میکرد بعد از سکتهی مادرش، زندگیاش شده سناریوی یکی از فیلمهای فرهادی؛ پر از بدبختی. امّا او برای دردهایش گریه نمیکند، خشمش است که زبانه میکشد ...
خشمش را سر چه کسی خالی کند؟ سر قبر پدرش که سال آخر عمرش حتی یک روز خوش هم ندید؟ سر تن کمجان مادرش که مدام میگوید پولت را حرام من نکن؟ سر سارایی که پنج سال زندگی را پایش ریخته؟ سر برادر کوچکتر دبیرستانیاش که در به در دنبال کار است؟
انتخاب اصلیاش امّا سفرهای آماده هست که از صبح تا شب جلویش پهن شده: خیابان. در تلاشش برای باز کردن راهش از میان ماشینها و در آن تعویض دندههای سریع، هم امید درآوردن چند هزار پول بیشتر پنهان است و هم خشمش؛ خشم حیوانی وحشی که در قفس تنگی گرفتار باشد، خشمی از سر استیصال.
ترافیک اعصابش را خرد کرده، مدام در تلاش است که راهش را باز کند، رانندهی پیر پیکان مجالش میدهد، حالا نوبت ماشین بعدی است؛ شاسیبلند سیاهرنگ ... حتما دیده عجله دارم و راه باز میکند، ندیدهباشد هم هرچه باداباد ... حتما یکی از آن حرامزادههایی است که با پول بادآورده یک شبه وضعش از این رو به آن رو شده یا از آنها که به لطف پول پدر ماشین کلاس بالا سوار میشود ... بیپروا نزدیک میشود، سلطهطلبی در لحظهلحظهی رانندگیاش موج میزند. ولی ماشین سیاهرنگ چرخ پس نمیکشد و آینهی بغل خودش فدا میشود.
مسافرها که روی صندلی عقب نشستهاند و از رانندگیاش دل خوشی ندارند، آه میکشند. خودش هم هاج و واج مانده چه اتفاقی افتاد ... ماشین سیاه حتی ترمز هم نکرد، گازش را گرفت و رفت. پس خطی که روی بدنهی مشکیاش افتاد چه؟ جلوتر، پشت چهار پنج ماشین دیگر، منتظر سبز شدن چراغ ایستاده. خشم بر ناراحتی غلبه میکند. او هم گازش را میگیرد و کنارش میایستد ... شیشه را پایین میدهد و داد میکشد «ببین آینه چیشد ... با توام، اینجا رو نگاه کن.» راننده مرد جوانی است که ریشهایش بیپروا درآمدهاند امّا هنوز خیلی مانده تا پرپشت شوند. جوان شیشه را پایین میدهد و سکوت میکند.
«اصلا من مقصر ... میمردی یه لحظه راه بدی؟» مرد جوان بالاخره در جواب داد میزند «آره، میمردم.» به تور بد رانندهای خورده، ذرهای پشیمانی هم از چهرهاش نمیبارد ... «حالا پول آینه رو کی میده؟» «خودت گفتی مقصر خودتی ... پولش هم پای خودته ...» باز، اینبار با استیصال «میمردی یه لحظه راه بدی؟» و مردک شیشه را بالا میکشد. عصبانی میشود. گازش را میگیرد و جلوی ماشین سیاه میپیچد و ترمز دستی را میکشد. کک مردک هم نمیگزد که معطل شود. انگار از بازی لذت میبرد. چندبار چشمش از آینه به مسافرها میافتد که مدام ابرو بالا میاندازند. مهم نیست در نظرسنجی اسنپ چقدر بدش را بنویسند ... حالا که به آخر خط رسیده، باید روی این مردک پست را کم کند. امّا عوضی نخ نمیدهد. چراغ سبز میشود. باقی ماشینها بوق میزنند ... کم مانده مسافرها شروع به گلایه کنند ... مجبور به حرکت میشود. ولی هنوز تمام نشده ... دو بار ناگهانی جلویش میپیچد و سعی میکند تا یا او را بترساند یا با صحنهسازی به تصادفی منجر شود که مقصر را او جلوه دهد. امّا باز ناکام میماند. مردک حساب همه چیز را کرده ... آرام رانندگی میکند، مراقب همه چیز هست. شاسی بلند لاین عوض میکند و کمی بعد، در سیل ماشینها ناپدید میشود.
آخر قصه، دو مرد خشمگین با زخمهایشان تنها میمانند ... یکی با آینهی بغلِ شکسته و کلی زخم دیگر و دیگری با خراشی طلایی روی بدنهی مشکی ماشین و کلی زخم دیگر ... هر دو تیمارنشده و هر دو نوپا در راه بیرحمی ...