زوج و مرگ

، 

ساعت‌ها منتظر باران بودم، تا بالاخره، حالا که ساعت‌ها از نیمه‌شب گذشته‌، باریدن گرفت ... نسیم خنکی از پنجره داخل می‌آید و در سکوت شب می‌نویسم، با واژه‌هایی که خمیازه‌آلودند. چند دقیقه پیش به پنجره تکیه داده‌بودم و در نور کم‌رمق چراغ خواب، بیرون را تماشا می‌کردم. همه‌ی پنجره‌ها خاموشند، حتی یک نفر هم به هوای باران به شیشه‌‌ها تکیه نداده یا در کوچه قدم نمی‌زند. فردا اولین روز هفته است و خواب‌ها چه سنگین‌اند. 

عکس بالا را خبرنگار رویترز در بحوحه‌ی این روزهای اوکراین گرفته. زوج داخل عکس پیرو بسیج عمومی در شهر کی‌یف، مسلسل به دست گرفته‌اند. به نظر زوجی نمی‌رسند که برای تفریح و به بهانه‌ی انداختن چند عکس اسلحه به دست گرفته‌باشند؛ لبخندهایشان زیادی سنگین است. راستش با وجود شنیدن و دنبال کردن کلی خبر، با دیدن عکس بالا بود که برای سرنوشت مردم اوکراین غمگین شدم ...

پ.ن: متأسفم؛ واژه‌ها پا به فرار گذاشتند ... به حریم سکوت شبم تجاوز شد ... 

۰۷ اسفند ۰۰ ، ۰۴:۲۴
فانوسبان

غول چراغ خواب‌آلود

رخوت در تمام لایه‌های تنم رسوخ کرده‌بود و تنم درد می‌کرد. آش و لاش از جدالی نامرئی، پا به اتاق گذاشتم. روتختی را روی زمین پهن کردم، یک بالش رویش انداختم، پتو را کشیدم ... سرد بود. بخاری را نزدیک‌تر آوردم، پتو را محکم‌تر بغل کردم، هنوز سرد بود. عینکم را تا کردم و روی صندلی گذاشتم، خیال نگار را در آغوش کشیدم، گرم شدم ... به خودم قول دادم بنویسم، از چه؟ افکاری که از لای انگشتان حافظه‌ام لیز خورده‌اند و یادم نمی‌آید. پرده‌ی اتاق را باز کرده و برده‌بودند تا دم عیدی شسته و اتو شود و پشت به پنجره دراز کشیده‌بودم تا نور چشمانم را نزند. در آن سکوت دردناک، ذهن خسته‌ام را خواباندم. 

چند هفته‌ای ... شاید چند ماه است که در خواب‌ها بی‌وقفه رؤیا و کابوس می‌بینم. تمام رؤیای نیم‌روزم یادم نمانده، امّا آخرش دستگاهی ساخته‌بودند که رؤیاها را نمایش می‌داد. نشسته‌بودیم و رؤیای آخر من را تماشا می‌کردیم که در سکانسی در یک خیابان شلوغ یک هیبت محو به دوربین خیره شد. مطمئن بودم آن هیبت را در خواب ندیده‌بودم؛ مثل مهمان ناخوانده‌ای بود که از لای شکاف‌های ناخودآگاهم راهی به بیرون پیدا کرده‌بود. مرا یاد سناریوی یک فیلم ترسناک انداخت و مطمئن بودم حالا آن شبح، از خواب‌های من به دنیای بیرون قدم می‌گذارد و آدم‌ها را تسخیر می‌کند. از خواب پریدم. خانه تاریک بود. چراغ اتاق را روشن کردم. کاش اتاق آنقدر تنها و دلگیر نبود. کاش نگار پیشم بود ...

اطلاعات دارویی می‌گوید احتمالا این دود از کنده‌ی سرترالین بلند می‌شود؛ عارضه‌ای تحت عنوان «خواب‌های زنده» (vivid dreams). شاید وقتی کابوس‌ها از خودآگاه رانده می‌شوند، در ناخودآگاه لانه می‌کنند تا فرصتی برای رخنه پیدا کنند. کمی ترسناک است، کمی ناامیدکننده است ... انگار که برای به دست آوردن چیزی باید در عوض چیز دیگری را فدا کنی ... هرچند آنقدرها هم تحمل ناپذیر نیست؛ کمتر از نیمی از خواب‌هایم کابوسند؛ باقی‌شان ملغمه‌ای هستند از وقایعی عجیب و گذشته‌ام؛ یک بار در باشگاه بدنسازی پلیس سر می‌رسد تا مربی سابقم را به جرم قتل دستگیر کند و او پا به فرار می‌گذارد، بار دیگر شعری که خودم برای نگار سروده‌ام مثل سرودهای انقلابی در پس‌زمینه پخش می‌شود و من سعی می‌کنم بیت‌هایش را از بر کنم، و حتی شده پای شخصیت‌های معروف به خواب‌هایم باز شود، شخصیت‌هایی که حالا که می‌خواهم بنویسم، فراموششان کرده‌ام ...

شاید از بس روزهایم را بی‌قصّه سر کرده‌ام، ذهن خیال‌پردازم از خجالتم در می‌آید. شاید کلید کمتر خواب دیدنم، بیشتر کتاب خواندن و بیشتر خیال کردن باشد ...

پ.ن: خواب به کنار، بیداریِ این روزهایم شیرین است؛ شیرین و دلنشین ...

۰۱ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۲۷
فانوسبان

لحظه‌ی دیدار

شعله‌ای بود و شبی ... 

پ.ن: «باز من دیوانه‌ام، مستم ... »

۲۳ بهمن ۰۰ ، ۰۰:۵۰
فانوسبان

تولدی دیگر

آه ... 

سهم من اینست 

سهم من اینست 

سهم من،

آسمانیست که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله‌ی متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن‌آلودی در باغ خاطره‌هاست 

و در اندوه صدایی جان دادن که به من می‌گوید:

«دست‌هایت را 

دوست می‌دارم.»

فروغ، تولدی دیگر

بهمن چهار سال پیش از آرزو کردن نوشتم و بهمن امسال شمعی بی‌آرزو خاموش شد. گمانم آنقدری لگد خورده‌ام که خاکی شده‌باشم. آرزو به عمر شعله‌ی شمع برای پرنده‌هاست و من ریشه‌دار شده‌ام. دستی می‌لرزد، باران می‌زند؛ تو که شعر می‌خوانی، «آفتاب می‌شود». برآوردن آرزو برای پرنده به قدر بال زدن و برای درخت، قدر بالیدن است ...

شاید بالاخره سیصد و شصت و پنج روز مهم زندگی‌ام را گذرانده‌باشم؛ آدم از هدیه‌هایی که می‌گیرد، بو می‌برد ... سیصد و شصت و پنج روزی که مقدمات شکستن کلیشه‌ها را فراهم آورده‌‌ ... تلخ و شیرین بود، تلخِ شیرین هم بود، و حتی گاه، فقط و فقط، شیرین ...

پ.ن: «... مرا با این خاک، خاک این برزخ، الفتی هست که انگار مرا از آن سرشته‌اند.» و شاید رسالتم، کشت کردن و برزخم را بهشت کردن است ...
۱۶ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۰۶
فانوسبان

عقیم

دلم می‌خواهد بنویسم ولی سرد است ... «بس ناجوانمردانه سرد است ...» واژه‌ها در نیمه‌راهِ «خطور» یخ می‌زنند. برف می‌بارد، شاخه‌های کاج خم شده‌اند «که سرما سخت سنگین است» گفت «اکتشاف» از ارزش‌هایت است، دلم گرم شد؛ زمستان بود، یخ زد؛ بهمن بود، دفن شد. یک چیزی در درونم شکسته، در بند تعارض‌ها و ترس‌ها اسیر شده، گاهی فریاد می‌زند، گاهی از فرط خستگی بیهوش می‌شود؛ امّا می‌دانم آنجاست، آن «چیز» موهوم. و من ... «لولی‌وش مغموم، سنگ تیپاخورده‌ی رنجور، دشنام پس آفرینش، نغمه‌ی ناجور ...»

پ.ن: موسیقی را از پناهم وام دارم. 
۰۷ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۲۷
فانوسبان

رؤیاهای یخ‌زده

عکسش را که نگاه می‌کنم چشمانم پر و دلم گرم می‌شود، چرا؟ نمی‌دانم. لپ‌هایش کمی گل انداخته، چشم‌هایش خسته‌اند ولی می‌خندند؛ نگاهش مهربان و زیباست، مثل همیشه ... شاید چون دوستش دارم و همزمان یاد رگه‌های اضطراب و زخم‌های خودزنی سیستم ایمنی‌ روی شیارهای مغزم می‌افتم و عشق و غم با هم در دلم می‌جوشند و دودش به چشمانم می‌رود ... 

شاید چون اشکم دم مشکم است. این خصلتم را از مادرم به ارث برده‌ام. روزهای مریض‌احوالی‌ام، احوال دلش را از چشمانش می‌خواندم. همیشه‌ی خدا از فرط استیصال پر بودند. چشمان من امّا آن روزها خشک خشک ... شاهدی بر این مدعا که جنس بعضی غم‌ها با دیگری فرق دارد. آن غم‌های «سرد» فقط می‌خشکانند؛ دل‌ را، صدا را، چشم‌ها را، آرزوها را، رؤیاها را، خاطره‌ها را ...

شاید به خاطر رؤیایی که در خواب نیم‌روز دیدم و یادم نمی‌آید. شاید به خاطر اولین خاطره‌ی مشترکمان از کتابفروشی دهخدا که قرار است بعد از این تکراری شود. شاید چون دلم می‌خواهد برگردیم به دیشب، همانجا، روی همان صندلی‌ها کنار هم رو به دوربین لبخند بزنیم و من به او نزدیک‌تر شوم تا در کادر جا بگیرم. شاید چون من قبل از او در کادرها جا نمی‌گرفتم. شاید چون من قبل از او دلم نمی‌خواست در کادرها جا بگیرم. 

آخرین برف از تبار برف دیروز را اهالی اینجا یاد ندارند. برفی که عمق جوی‌های آب و ارتفاع ابرها را از حافظه‌ی شهر پاک کند. برفی که به این راحتی تن به سیاهی‌ تایرها ندهد. همه جا سفید و پاک باشد. حتی کلاغ‌ها هم که بنا بر افسانه‌ها عمر صد ساله دارند، از بارش این برف تعجب کردند. احتمالا خیلی‌هایشان در گوشه‌هایی خشک و گرم کز کرده‌بودند؛ ولی این یکی را که در بلندترین نقطه‌ی حیاط بیمارستان نشسته و به اطراف خیره ‌شده‌بود، دوست داشتم. نمی‌دانم چرا تماشای عکسش مضطربم می‌کند. احساس تنهایی نمی‌کند؟ سردش نیست؟ از اینکه همه جا سفید شده و خودش سیاه است، دچار بحران اگزیستانسیل نمی‌شود؟ نکند مرده‌ و خشکش زده ... نه؛ نه؛ کلاغِ مرده که سرشاخه نمی‌ماند ... ولی ما که نمی‌دانیم آن بالا چقدر سردتر از این پایین است؛ شاید ... 

۲۷ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۷
فانوسبان

غروب در بوم نقاشی

خاطراتی هست که از زوال در امانند؛ از بس که احساسات با آن‌ها در هم تنیده‌اند ... فقط مرگ می‌تواند آن‌ها را نیست کند. امشب که من نگاهم به جاده و مقصد نبود و از تماشای هم‌سفر سیر نمی‌شدم، یکی از آن‌ خاطرات رقم خورد. نمی‌‌دانم چرا چشمانم می‌سوزند ... گمانم به قول نگار، مثل رؤیا بود؛ باورنکردنی، شیرین ... 

دیگر (امیدوارم) تنها نیستم.

به یادگار، دی

۲۱ دی ۰۰ ، ۲۳:۵۹
فانوسبان

کلافه

دیروز به طور اتفاقی گذرم به دست‌نوشته‌هایی افتاد که آذر و دی ماه گذشته نوشته‌بودم. تلنگر غم‌انگیزی به من وارد شد، چون تمام آن دغدغه‌ها این روزها بار دیگر در وجودم موج می‌زنند، بعضی با کمی تغییر چهره ولی همگی با ماهیتی تکراری. از خودم پرسیدم که یعنی تمام این یک سال درجا زده‌ام؟ بعد که کمی فکر کردم متوجه شدم اتفاقا بیشتر سقوط کرده‌ام، چون حداقل آن روزها بیماری‌ام آرزوها و امیدهایم را آتش نزده‌بود. به این نتیجه رسیدم که در این یک سال تنم رنجور شده، روانم رنجورتر، و در این بین ناله‌‌هایی کرده‌ام که بعد از آراستن به یک عنوان پرطمطراق، اینجا و جاهای دیگر ثبت کرده‌ام و برای تحمل‌پذیر شدن زندگی، چند پادزهر برای تن و روانم سرکشیده‌ام.

امروز کمی به خودم ارفاق می‌دهم که کم نبوده تجربه‌ها و آموخته‌های من در این یک سال گذشته؛ هرچند شاید فعلا آنچنان نتیجه‌ی ملموسی در زندگی‌ام ندارند.

دیروز (قول می‌دهم که آخرین «جای‌خالی+روز» باشد) لای یکی از کتاب‌هایی را که در کتابخانه‌ی الکترونیکی موبایلم خاک می‌خورد، باز کردم؛ کتابی است انگلیسی از آلن دوباتن به اسم «مدرسه‌ی زندگی» (The School of Life)؛ ایده‌ی این کتاب هم بعد از استقبال گسترده از مجموعه ویدیوهای «مدرسه‌ی زندگی» به سرش زده و به همان سبک و سیاق است. اگر تا به حال اسم ویدیوهای مدرسه‌ی زندگی به گوشتان نخورده، پیشنهاد می‌کنم سری به صفحه‌ی یوتیوبش (این لینک) بزنید.

قبلا نزدیک صد صفحه از این کتاب را خوانده‌بودم، ولی تنبلی کردم و حالا باید دوباره از اول شروع کنم. در مقدمه‌ی کتاب به مسئله‌ی جالبی اشاره می‌کند:

وقتی از یک خردسال سنش را می‌پرسید، مثلا با افتخار می‌گوید پنج و «نیم» سالمه و چنان تأکیدی روی آن «نیم» می‌کند که یعنی حواست باشد، من با یک بچه‌ی چهارساله زمین تا آسمان فرق دارم و از طرف دیگر آنقدری صادق هست که خودش را پنج ساله نداند؛ یعنی هنوز تا رسیدن به آن سطح از رشد و آگاهی که در پنج سالگی به آن خواهد رسید، کلی راه مانده. به عبارتی در دوران کودکی شدت و حدت رشد برایمان ملموس بود و به دیگران و همینطور به خودمان یادآوری می‌کردیم که حتی در عرض چند روز ممکن است کلی متحول شویم. ولی حالا اگر از یک آدم بالغ بپرسید چند سالش است و بگوید «بیست و پنج سال و نیم» به نظرمان مسخره می‌رسد؛ چرا؟ چون ما آدم بزرگ‌ها یادمان رفته که افراد بالغ هم قادر به تغییر و تحول در بازه‌های زمانی کوتاه هستند.

معیار ما برای رشد بعد از هجده سالگی، با معیارهای کودکی‌مان فرق دارد؛ این که مثلا سال چند دانشگاهیم یا چه شغلی داریم و در کدام درجه‌ی شغلی قرار گرفته‌ایم، معیار رشد محسوب می‌شود؛ در حالیکه وقتی حواسمان نیست، ما از لحاظ عاطفی و هیجانی هم در حال قد کشیدنیم (emotional progress) و متأسفانه معیاری بیرونی و ظاهری برای ارزیابی آن نداریم؛ نه قد و وزن کمکی می‌کند و نه عنوان شغلی یا درجه‌ی تحصیلی. و این رشدهای عاطفی را هم با کیک و شمع جشن نمی‌گیریم ... یا برایمان مهم نیست و یا نمی‌دانیم چطور به این پیشرفت‌ها اهمیت بدهیم. کاش به قول دوباتن نقشه‌ای بود برای علامت زدن پیشرفت‌های عاطفی‌مان تا حواسمان باشد که کجا بودیم و حالا کجا هستیم و قرار است به کدام سمت و سو برویم. 

به نظرم پیشرفت‌های عاطفی شخص من در این یک سال گذشته اصلا کافی نبوده، و تا همین دیروز (قولم یادم رفت!) که دست‌نوشته‌هایم را نخوانده‌بودم، این حد از درجا زدن برایم قابل تصور نبود. و ریشه‌ی تمام درگیری‌ها و بی‌کفایتی‌هایم در حیطه‌های مختلف زندگی‌ در همین درجازدن و سرپوش گذاشتن روی مشکلات به جای حل کردنشان است. 

آلبر کامو یک جمله‌ی معروفی دارد که می‌گوید «خودکشی کردن یا نکردن؛ تنها مسئله‌ی اساسی در فلسفه این است.» باید دلایل مستقلی برای ادامه‌دادن این زندگی پیدا کنیم تا اصیل زندگی کنیم. و راستش، من مدت‌هاست که دلیلی درونی ندارم.

گمانم گام اول و چه بسا شاه‌کلیدِ سر درآوردن از کلاف سردرگم زندگی‌ پاسخ به همان سؤال کامو باشد و بس. 

۱۱ دی ۰۰ ، ۰۱:۰۷
فانوسبان

جوزاء

اسلحه‌ها را سمتم نشانه گرفته‌بودند تا اعتراف‌نامه‌ای بنویسم. هرچه می‌گفتم مرا با یکی دیگر اشتباه گرفته‌اند باورشان نمی‌شد. می‌دانستم همانطور که بازوی چپم را بی‌دلیل زخمی کرده‌بودند، بعد از نوشتن اعتراف‌نامه هم بی‌درنگ شلیک می‌کنند؛ حتی تظاهر به «حالا تو بنویس، ما کمکت می‌کنیم» یا «اگه بنویسی، اجازه میدیم زنده بمونی» نمی‌کردند. 

گفتم از آینده آمده‌ام، تاریخ امسال را به شمسی و میلادی گفتم. آدم‌هایی که دورم حلقه زده‌بودند بیشتر شدند. انگار چند تن از مردم عادی هم قاطی‌ مأمورها شده‌بودند. زخمی روی زمین افتاده‌بودم و پرسیدم چه سالی است؟ نمی‌دانستند و یک دختری هم جلو آمد تا تاریخ را به قمری بگوید ولی من و من کرد و کنارش زدند. خب حتما شاه مملکتشان را می‌شناختند، نه؟ پرسیدم دوران حکومت کدام شاه است؟ گفتند رضا شاه. گفتم ببینید، بعد از رضاشاه، محمدرضا روی تخت سلطنت می‌نشیند و بعد (همراهم چشم و ابرو آمد که دوره‌ی بعدی را نگو ... شاید آن روی سگشان بالا بیاید) من سکوت کردم. کمی فکر کردم که از کدام واقعه‌ی تاریخی صحبت کنم تا سرشان گرم شود؛ یاد مصدق افتادم. پرسیدند کدام مصدق، گفتم محمد مصدق. سری تکان دادند و در کمال تعجب دیدم که او را می‌شناسند. شستم خبردار شد که مأمورها دارند راپورتش را می‌گیرند تا سر به نیستش کنند. من در عین حال که از گفتن اسم یکی از شریف‌ترین انسان‌های تاریخمان به یک عده آدم‌کش پشیمان شده‌بودم، از ملی کردن صنعت نفت گفتم تا بلکه دلشان به حال ایران بسوزد و منصرف شوند. بعد در دلم «به جهنم»ای گفتم که راستی، اگر قرار است بلایی سر کسی بیاورید، یک انقلاب هم قرار است در ایران اتفاق بیفتد و ... 

چطور پایم به اوایل سده‌ی چهاردهم خورشیدی باز شده‌بود؟ همه‌ی ماجرا از سُس شروع شد. سر میز ناهار در خانه‌ی مادربزرگم نشسته‌بودیم که هوای سُس به سرم زد، در یخچال را باز کردم، قوطی را برداشتم و دیدم یک سال از تاریخ انقضایش گذشته. بعد کنسروها و قوطی‌های داخل یخچال را زیر و رو کردم و دیدم بیشترشان تاریخ‌گذشته‌اند (غیر از پنیر که انقضایش در سال 2023 میلادی بود). شال و کلاه کردیم تا سری به خواربار فروشی بزنیم. وقتی رسیدیم، به نظرم جالب آمد که علاوه بر مواد غذایی، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در قفسه‌های آن فروشگاه چیده‌شده‌بود؛ حتی کتاب! در خانه‌ی مادربزرگ بشقاب کم داشتیم، به سرم زد بشقاب هم بخرم. بین قفسه‌های ظرف‌هایی به اشکال و الوان متنوع گشتم تا بالاخره یکی‌ را پسندیدم: سفید رنگ با حاشیه‌ای طلایی. از فروشنده یک مجموعه‌ی شش‌تایی از آن مدل خواستم، گفت سِت‌های بشقاب ما همگی dozen هستند و من به فکر فرورفتم که دوازده تا زیاد است یا نه؛ بعد فروشنده برایم توضیح داد که منظورش از dozen دوازده‌تاست. گفتم می‌دانم و عیبی ندارد، همان دوازده‌تا را لطف کنید. 

به همان عادت همیشگی، همه‌ی نایلون‌ها را با هر زحمتی که بود، دست گرفتم؛ ولی دیگر جا برای جعبه‌ی بشقاب‌ها نبود و عجله‌ای هم نبود تا کولش کنم! به فروشنده سپردم که حواسش به جعبه باشد تا این نایلون‌ها را ببرم و برگردم. دم در فروشگاه، دو نفر با اسلحه‌هایی شبیه تفنگ آب‌پاش کمین کرده‌بودند. یکی‌شان پوریا بود، از دوستان قدیمی دوران دبیرستان که حالا در پلی‌تکنیک تورین ایتالیا درس می‌خواند. سلام کردم، محل سگ هم نگذاشت. بعد از بیرون آمدن من داخل رفتند. صدای شلیک و انفجار همه جا پیچید. من برای فرار از آنجا مردد بودم و فکرم پیش بشقاب‌ها مانده‌بود؛ به هر حال «شکستنی» بودند. درست یادم نیست داخلِ فروشگاه برگشتم یا نه؛ ولی ناگهان من و همراهم، معلوم نشد چطور، به گذشته رفتیم.

با تعریف‌کردن آینده‌ای که برای ما تاریخ بود، رگ خواب جمعیت را به دست گرفته‌بودم که بیدار شدم. در دنیایی بیدار شدم که همراهِ یک بیمار کروناییِ فوت‌شده، با اسلحه‌ی شکاری به صورت متخصص جوانی که از قضا فامیلمان بود، شلیک کرده؛ و من با فکری آشفته از آن قضیه، ساعت را زنگ گذاشته‌بودم تا یک ساعت بخوابم و بعد بروم نان بخرم. (بله؛ نانوایی محله‌ی ما در دو نوبت صبح و عصر نان می‌پزد). نُه ساعت گذشته. همه خوابند. آسمان صاف، قرص ماه روشن‌ و بدر است و باد زوزه می‌کشد. حتما در گوشه‌ی دیگری از دنیا گرگینه‌‎ها دارند دلی از عزا درمی‌آورند. 

تفسیر فرویدی خواب من بماند برای بعد. بعد از ماه‌ها امروز را فردا کردن، عزمم را جزم می‌کنم و آن برنامه‌ی ستاره‌شناسی را که از گوشی حذف کرده‌بودم، دوباره نصب می‌کنم. ماه، صورت فلکی «جوزاء» (دوپیکر) را پوشانده و درخشان‌ترین ستاره در میدان دید من از پنجره‌ی اتاق خواب، «ابط‌‌ الجوزا» از صورت فلکی «جبّار» (شکارچی) است. ستاره‌شناسان قدیم، تقویمی با دوازده برج ساخته‌بودند و هر برج، نام صورتی فلکی بود که طبق محاسباتشان، خورشید در آن موقع از سال، آنجا قرار می‌گرفت. جوزاء همان برج خرداد است؛ و حالا زمین گشته و گشته و در آستانه‌ی طولانی‌ترین شب سال، به جای خورشید، ماه از برج جوزاء بالا رفته. 

هرچه گشتم نفهمیدم چرا به جای «ابط‌ الجوزا» (Betelgeuse) (به معنای تحت اللفظی زیربغل جوزا) نگفته‌اند «ابط‌ الجبار». دهخدا کمی کمکم کرد؛ انگار جوزاء در لغت به معنای گوسفند سیاهی است که میان او سفید باشد و از آنجایی که چنین گوسفندی در گله‌‌ای از گوسفندانِ معمولی، به چشم می‌آید (همانطور که بُرج جوزا در میان باقی بروج ممتاز است و روشنایی بیشتری دارد)، صورت فلکی «دوپیکر» را جوزاء نامیده‌اند. شاید اعراب در گذشته، برای صورت‌های فلکی جبار و جوزاء شکل دیگری متصور بودند؛ و یا شاید در دایره‌ی لغات عربی، «ابط» (زیر بغل) واژه‌ای شبیه «بیخ گوش» در فارسی است و به خاطر نزدیکیِ آن ستاره به جوزاء، اسمش را « ابط الجوزا» گذاشته‌اند. 

قصّه‌ی صورت فلکی دوپیکر (به یونانی: Gemini به معنای «دوقلو»)، به روایتی داستان دو برادرِ دوقلو است به نام‌های پولوکس (Pollux) و کاستور (Castor) که از یک مادر (لِدا) ولی از دو پدر بودند: یکی از زئوس، خدای خدایان و دیگر از توندارئوس، شوهرِ لِدا؛ یکی نامیرا و دیگری فانی. به وقت مرگِ کاستور، پولوکس از پدرش خواست تا نامیرایی‌اش را با برادر شریک شود و چنین شد که به نوبت یک روز را در جهان مردگان و روز دیگر را در آسمان‌ها در شهر خدایان سپری می‌کنند. و زئوس این صورت فلکی را نقش آسمان کرد تا نماد محبت برادرانه‌ی بینشان باشد ... 

سه تا از ساچمه‌ها داخل چشمش رفتند. امیدوارم خطای دید باشد و آن دو تا ساچمه‌ای که در گرافی نیم‌رخ به نظر می‌رسد داخل مغزش هستند، در واقع زیر پوست سرش باشند. (که خوشبختانه بعد از ملاقات مشخص شد از جمجمه جلوتر نرفته‌بودند.) حالا که دو ساعت از بیدار شدنم می‌گذرد، واقعیت‌ مثل دشنه‌ای زیر پوستم می‌چرخد. شاید همانطور که خواهر آن پزشک پشت تلفن به مادرم گفت، از چهره‌ام معلوم بوده که وقتی حضوری خبر را شنیدم، چقدر شوکه و ناراحت شدم. چند ساعت طول کشید تا هضمش کنم. برای منی که سال‌هاست با خودایمنی (هم از نوع جسمی و هم از نوع روانی آن) درگیرم، قابل تصور نیست که چطور یک «دیگری» به انسان چنان آسیبی برساند. حتما تأثر عمیق من از این اتفاق، ابعاد روانی پنهان دیگری هم دارد که فعلا برایم ناشناخته‌اند. حالا کم کم نقاط تاریکِ دیگرِ زندگی‌ام آسمانم را تیره می‌کنند و حسرت خوابی را می‌کشم که مرا کمی از زندگی دور کند. امیدوارم هجده ساعتِ دیگر بدون فروپاشی تاب بیاورم.

ابرها ماه را می‌پوشانند. ابط الجوزا محو می‌شود. باد کماکان زوزه می‌کشد. 

پ.ن: لطفا اگر آن پزشک را می‌شناسید، این حرف‌ها، به رسم انسانیت، بین خودمان باشد. 

۳۰ آذر ۰۰ ، ۰۷:۲۵
فانوسبان

قالیچه‌ی پرنده

... ای بادهای مسموم 

دیوانه‌تر وزیدن گیرید 

و ابرها را از بار زهرهاتان 

                      آبستن کنید

تا بر زمین من

یکباره سیلی از گزنده و افعی 

                      باریدن گیرد.

باران کژدمی مگر این خواب را برآشوبد. 

دانش‌آموز که خواندن بند آخر شعر «کدام واقعه...؟» را تمام می‌کند، معلم برای کلاس توضیح می‌دهد که چطور محمد مختاری امیدوار بود به رخ دادن واقعه‌ای تا برآشوبد خواب آنی را که «دیگر شک نمی‌کند.» و چه زیبا آرزو می‌کند وقتی می‌سراید:

از چشم من فراتر

                      امّا

آن کهکشان ناپیدا 

با جادوی مبارک اندیشه

گسترده است.

و همینجا جرقه‌ی علاقه‌ی دانش‌آموز به این شاعرِ کتاب درسی‌اش که چنان تصویرسازی‌های زیبایی دارد، زده می‌شود. شاید این رؤیای من زیادی دور است؛ نمی‌دانم. رؤیای آن که روزی روزگاری، معلمی، همانطور که معلم ادبیاتی «گیله‌مرد» را برای ما موشکافی می‌کرد، شعر شاعران معاصرِ ما را شرح دهد. شعر شاعرانِ «گاه مقتول»ِ معاصر را ...

دلم می‌خواست دفتر شعرِ «بر شانه‌ی فلات» را در دست داشتم تا گاهی تفألی بزنم. دلم نمی‌آید همه‌ی شعرها را بخوانم. بیش از یکسال پیش، مختاری در شعر اول از این دفترش، انگار که مرا خطاب کرده‌باشد و امروز باز انگار که دوباره مرا خطاب کند و دلم می‌گیرد وقتی می‌خوانمش ...

... و آفتاب پاییزی 

نشان پروازت را 

                      بر خاک

چو نقطه‌ای کمرنگ 

                     و دور می‌یابد.

چه تنگ حوصله‌ است آسمانت

که سایه‌ی برگی لرزان می‌پوشاندت. 

و شکست کوچکی که امروز خوردم را شاید فردا فراموش و دفع کنم؛ ولی همه‌ی شکست‌های آینده‌ام را پیش چشمانم می‌آورد: چه بسا داستان‌هایی که برگزیده و حتی خوانده نمی‌شوند، چه بسا کتاب‌هایی که خوانده و حتی نوشته نمی‌شوند، چه بسا حرف‌هایی که نوشته و حتی گفته نمی‌شوند ... و منی که می‌میرم؛ و چه بسا و چه بسا زود فراموش می‌شوم. از تنگ‌حوصلگی آسمانم هست، نه؟ که سایه‌ی برگی لرزان مرا می‌پوشاند ...

*

لب به الکل نزده‌ام؛ ولی انگار که این یک ماه اخیر مست باشم ... در بازه‌هایی کوتاه خوشم ولی آن غمِ خماری اوقاتم را تا حد زیادی پر می‌کند. چند نفر از دوستانم به شوخی می‌گویند کبدِ من الکل‌ساز است. جالب است بدانید یک بیماری و اصطلاحا نشانگانی داریم به نام «خودآبجوسازی» (Auto-brewery syndrome) که باکتری‌هایی در روده کربوهیدراتِ موجود در مواد غذایی را تخمیر کرده و الکل می‌سازند و اتفاقا این الکل جذب شده و در بعضی‌ها آنقدری در خون بالا می‌رود که سُکرآور است. به قول حافظ، که او هم در «سرش» کارخانه‌ی آبجوسازی داشته: 

میی در کاسه‌ی چشم است ساقی را بنامیزد

که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش 

* بنامیزد که شکل کوتاه‌شده‌ی «به نام ایزد» است، یک جورهایی شبیه ماشاالله خودمان است. 

دم از مستی زدم که بگویم کارهایم عقب افتاده و من به جای گرم گرفتن روی صندلی پشت میز، فیلم و مستند تماشا می‌کنم و شعر می‌خوانم که ثانیه‌ها بگذرند. یاد یار هم هست که موافق می‌وزد و کشتی خیالم را به پیش می‌راند ... ولی رعدی هم هست که گوش‌هایم را به زنگ‌زدن می‌اندازد و برقش هر بار که قرصی را برمی‌دارم، به پشتم می‌دود. گاهی اوقات خسته‌ام ... زیادی خسته‌ام؛ خسته و پر از سُرفه حتی برای کشیدنِ نخِ نفسی از بس که این تنِ پر نقش و نگار، نخ‌نما شده‌است. 

۲۶ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۶
فانوسبان