اسلحهها را سمتم نشانه گرفتهبودند تا اعترافنامهای بنویسم. هرچه میگفتم مرا با یکی دیگر اشتباه گرفتهاند باورشان نمیشد. میدانستم همانطور که بازوی چپم را بیدلیل زخمی کردهبودند، بعد از نوشتن اعترافنامه هم بیدرنگ شلیک میکنند؛ حتی تظاهر به «حالا تو بنویس، ما کمکت میکنیم» یا «اگه بنویسی، اجازه میدیم زنده بمونی» نمیکردند.
گفتم از آینده آمدهام، تاریخ امسال را به شمسی و میلادی گفتم. آدمهایی که دورم حلقه زدهبودند بیشتر شدند. انگار چند تن از مردم عادی هم قاطی مأمورها شدهبودند. زخمی روی زمین افتادهبودم و پرسیدم چه سالی است؟ نمیدانستند و یک دختری هم جلو آمد تا تاریخ را به قمری بگوید ولی من و من کرد و کنارش زدند. خب حتما شاه مملکتشان را میشناختند، نه؟ پرسیدم دوران حکومت کدام شاه است؟ گفتند رضا شاه. گفتم ببینید، بعد از رضاشاه، محمدرضا روی تخت سلطنت مینشیند و بعد (همراهم چشم و ابرو آمد که دورهی بعدی را نگو ... شاید آن روی سگشان بالا بیاید) من سکوت کردم. کمی فکر کردم که از کدام واقعهی تاریخی صحبت کنم تا سرشان گرم شود؛ یاد مصدق افتادم. پرسیدند کدام مصدق، گفتم محمد مصدق. سری تکان دادند و در کمال تعجب دیدم که او را میشناسند. شستم خبردار شد که مأمورها دارند راپورتش را میگیرند تا سر به نیستش کنند. من در عین حال که از گفتن اسم یکی از شریفترین انسانهای تاریخمان به یک عده آدمکش پشیمان شدهبودم، از ملی کردن صنعت نفت گفتم تا بلکه دلشان به حال ایران بسوزد و منصرف شوند. بعد در دلم «به جهنم»ای گفتم که راستی، اگر قرار است بلایی سر کسی بیاورید، یک انقلاب هم قرار است در ایران اتفاق بیفتد و ...
چطور پایم به اوایل سدهی چهاردهم خورشیدی باز شدهبود؟ همهی ماجرا از سُس شروع شد. سر میز ناهار در خانهی مادربزرگم نشستهبودیم که هوای سُس به سرم زد، در یخچال را باز کردم، قوطی را برداشتم و دیدم یک سال از تاریخ انقضایش گذشته. بعد کنسروها و قوطیهای داخل یخچال را زیر و رو کردم و دیدم بیشترشان تاریخگذشتهاند (غیر از پنیر که انقضایش در سال 2023 میلادی بود). شال و کلاه کردیم تا سری به خواربار فروشی بزنیم. وقتی رسیدیم، به نظرم جالب آمد که علاوه بر مواد غذایی، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در قفسههای آن فروشگاه چیدهشدهبود؛ حتی کتاب! در خانهی مادربزرگ بشقاب کم داشتیم، به سرم زد بشقاب هم بخرم. بین قفسههای ظرفهایی به اشکال و الوان متنوع گشتم تا بالاخره یکی را پسندیدم: سفید رنگ با حاشیهای طلایی. از فروشنده یک مجموعهی ششتایی از آن مدل خواستم، گفت سِتهای بشقاب ما همگی dozen هستند و من به فکر فرورفتم که دوازده تا زیاد است یا نه؛ بعد فروشنده برایم توضیح داد که منظورش از dozen دوازدهتاست. گفتم میدانم و عیبی ندارد، همان دوازدهتا را لطف کنید.
به همان عادت همیشگی، همهی نایلونها را با هر زحمتی که بود، دست گرفتم؛ ولی دیگر جا برای جعبهی بشقابها نبود و عجلهای هم نبود تا کولش کنم! به فروشنده سپردم که حواسش به جعبه باشد تا این نایلونها را ببرم و برگردم. دم در فروشگاه، دو نفر با اسلحههایی شبیه تفنگ آبپاش کمین کردهبودند. یکیشان پوریا بود، از دوستان قدیمی دوران دبیرستان که حالا در پلیتکنیک تورین ایتالیا درس میخواند. سلام کردم، محل سگ هم نگذاشت. بعد از بیرون آمدن من داخل رفتند. صدای شلیک و انفجار همه جا پیچید. من برای فرار از آنجا مردد بودم و فکرم پیش بشقابها ماندهبود؛ به هر حال «شکستنی» بودند. درست یادم نیست داخلِ فروشگاه برگشتم یا نه؛ ولی ناگهان من و همراهم، معلوم نشد چطور، به گذشته رفتیم.
با تعریفکردن آیندهای که برای ما تاریخ بود، رگ خواب جمعیت را به دست گرفتهبودم که بیدار شدم. در دنیایی بیدار شدم که همراهِ یک بیمار کروناییِ فوتشده، با اسلحهی شکاری به صورت متخصص جوانی که از قضا فامیلمان بود، شلیک کرده؛ و من با فکری آشفته از آن قضیه، ساعت را زنگ گذاشتهبودم تا یک ساعت بخوابم و بعد بروم نان بخرم. (بله؛ نانوایی محلهی ما در دو نوبت صبح و عصر نان میپزد). نُه ساعت گذشته. همه خوابند. آسمان صاف، قرص ماه روشن و بدر است و باد زوزه میکشد. حتما در گوشهی دیگری از دنیا گرگینهها دارند دلی از عزا درمیآورند.
تفسیر فرویدی خواب من بماند برای بعد. بعد از ماهها امروز را فردا کردن، عزمم را جزم میکنم و آن برنامهی ستارهشناسی را که از گوشی حذف کردهبودم، دوباره نصب میکنم. ماه، صورت فلکی «جوزاء» (دوپیکر) را پوشانده و درخشانترین ستاره در میدان دید من از پنجرهی اتاق خواب، «ابط الجوزا» از صورت فلکی «جبّار» (شکارچی) است. ستارهشناسان قدیم، تقویمی با دوازده برج ساختهبودند و هر برج، نام صورتی فلکی بود که طبق محاسباتشان، خورشید در آن موقع از سال، آنجا قرار میگرفت. جوزاء همان برج خرداد است؛ و حالا زمین گشته و گشته و در آستانهی طولانیترین شب سال، به جای خورشید، ماه از برج جوزاء بالا رفته.
هرچه گشتم نفهمیدم چرا به جای «ابط الجوزا» (Betelgeuse) (به معنای تحت اللفظی زیربغل جوزا) نگفتهاند «ابط الجبار». دهخدا کمی کمکم کرد؛ انگار جوزاء در لغت به معنای گوسفند سیاهی است که میان او سفید باشد و از آنجایی که چنین گوسفندی در گلهای از گوسفندانِ معمولی، به چشم میآید (همانطور که بُرج جوزا در میان باقی بروج ممتاز است و روشنایی بیشتری دارد)، صورت فلکی «دوپیکر» را جوزاء نامیدهاند. شاید اعراب در گذشته، برای صورتهای فلکی جبار و جوزاء شکل دیگری متصور بودند؛ و یا شاید در دایرهی لغات عربی، «ابط» (زیر بغل) واژهای شبیه «بیخ گوش» در فارسی است و به خاطر نزدیکیِ آن ستاره به جوزاء، اسمش را « ابط الجوزا» گذاشتهاند.
قصّهی صورت فلکی دوپیکر (به یونانی: Gemini به معنای «دوقلو»)، به روایتی داستان دو برادرِ دوقلو است به نامهای پولوکس (Pollux) و کاستور (Castor) که از یک مادر (لِدا) ولی از دو پدر بودند: یکی از زئوس، خدای خدایان و دیگر از توندارئوس، شوهرِ لِدا؛ یکی نامیرا و دیگری فانی. به وقت مرگِ کاستور، پولوکس از پدرش خواست تا نامیراییاش را با برادر شریک شود و چنین شد که به نوبت یک روز را در جهان مردگان و روز دیگر را در آسمانها در شهر خدایان سپری میکنند. و زئوس این صورت فلکی را نقش آسمان کرد تا نماد محبت برادرانهی بینشان باشد ...
سه تا از ساچمهها داخل چشمش رفتند. امیدوارم خطای دید باشد و آن دو تا ساچمهای که در گرافی نیمرخ به نظر میرسد داخل مغزش هستند، در واقع زیر پوست سرش باشند. (که خوشبختانه بعد از ملاقات مشخص شد از جمجمه جلوتر نرفتهبودند.) حالا که دو ساعت از بیدار شدنم میگذرد، واقعیت مثل دشنهای زیر پوستم میچرخد. شاید همانطور که خواهر آن پزشک پشت تلفن به مادرم گفت، از چهرهام معلوم بوده که وقتی حضوری خبر را شنیدم، چقدر شوکه و ناراحت شدم. چند ساعت طول کشید تا هضمش کنم. برای منی که سالهاست با خودایمنی (هم از نوع جسمی و هم از نوع روانی آن) درگیرم، قابل تصور نیست که چطور یک «دیگری» به انسان چنان آسیبی برساند. حتما تأثر عمیق من از این اتفاق، ابعاد روانی پنهان دیگری هم دارد که فعلا برایم ناشناختهاند. حالا کم کم نقاط تاریکِ دیگرِ زندگیام آسمانم را تیره میکنند و حسرت خوابی را میکشم که مرا کمی از زندگی دور کند. امیدوارم هجده ساعتِ دیگر بدون فروپاشی تاب بیاورم.
ابرها ماه را میپوشانند. ابط الجوزا محو میشود. باد کماکان زوزه میکشد.
پ.ن: لطفا اگر آن پزشک را میشناسید، این حرفها، به رسم انسانیت، بین خودمان باشد.