روزنه‌ای به دنیای موراکامی

موراکامی و معروفی دو نویسنده‌ای هستند که آثارشان را بیشتر از هر نویسنده‌ی دیگری می‌پسندم و با اینکه تا به حال بارها از معروفی و داستان‌هایش در وبلاگ نوشته‌ام، موراکامی و کتاب‌هایش تقریبا مسکوت مانده‌اند. شاید علت آن غرابت کارهای موراکامی باشد و همینطور اینکه موراکامی را خیلی قبل‌تر از معروفی می‌شناختم و بعضی از بهترین رمان‌های موراکامی را چندین سال پیش خوانده‌ام. 

هاروکی موراکامی نویسنده‌ی پرکار هفتاد و دو ساله‌ای است. آثارش به چندین و چند زبان ترجمه شده‌اند و هم در ژاپن و هم در کشورهای انگلیسی زبان محبوب است. پای داستان‌های موراکامی به ایران هم باز شده؛ هرچند بیشتر ترجمه‌هایی که تا به حال از کارهای موراکامی خوانده‌ام نتوانسته‌اند آنطور که باید و شاید قریحه و روح داستان را به قالب زبان فارسی درآورند؛ هم به خاطر سانسور و ممیزی، و هم به خاطر اشتباهات مترجم‌ها. 

کاریکاتور بالا عناصر آثار مختلف موراکامی را در قالب یک بازی نشان داده و حکایت از فضای عجیب و غریب داستان‌های موراکامی دارد. اشتباه نکنید؛ کارهای این نویسنده «فانتزی محض» نیستند بلکه معمولا حاصل تلفیق عناصری جادویی با واقعیت زندگی روزمره‌ هستند: به عبارتی «رئالیسم جادویی». سؤالی که برای یک خواننده‌ی فارسی زبان از همه جا بی‌خبر پیش می‌آید این است که باید از کجای این کلاف سردرگم شروع کرد؟ پیشنهاداتی که در ادامه نوشته‌ام بر اساس دو مطلب، یکی از وبسایت Books & Bao و دیگری از وبسایت Penguin Books است و برای طیف‌های مختلفی از کتاب‌خوان‌ها ترتیب داده‌شده و توضیح یا تجربه‌ای شخصی هم به هر کدام اضافه کرده‌ام. ضمنا لینک دانلود نسخه‌ی epub انگلیسی کتاب‌ها هم ضمیمه شده‌است1 ...

ادامه مطلب...
۰۹ مهر ۰۰ ، ۰۰:۰۵ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

یادداشتی بر رمان «چوب نروژی»

* این یادداشت در پانزدهم مرداد 1399 نوشته‌شده‌ و حالا منتشر می‌شود.  

«چوب نروژی» (Norwegian Wood) پنجمین رمان هاروکی موراکامی، نویسنده‌ی ژاپنی است که در دهه‌ی هشتاد میلادی منتشر شد. این کتاب داستان درهم‌تنیدگی آدم‌هاست. خیلی‌ها آن را رمانی عاشقانه توصیف کرده‌اند، اما به نظر من رمان «انسانی» لقب بهتری است. بر خلاف سبک معمول موراکامی که وقایعی عجیب و خلاف عادت و منطق در آن اتفاق می‌افتند، چوب نروژی «این دنیایی» است؛ و به شکل اول شخص از پسری به نام تورو واتانابه تعریف می‌شود. روایت اول شخص و سبک واقع‌گرایانه‌ی رمان، خیلی از خوانندگان را به گمان انداخته که شاید تورو همان موراکامی است و این رمان یک اتوبیوگرافی پنهان است؛ با این وجود خود موراکامی این فرضیه را انکار کرده.

چهار سال پیش بود که اسم «هاروکی موراکامی» روی جلد کتابی توجهم را به خود جلب کرد: «جنگل نروژی، هاروکی موراکامی، ترجمه‌ی م. عمرانی» اسم نویسنده را اینجا و آنجا دیده‌ و تعریف‌ و تمجیدش را شنیده‌بودم؛ کتاب را خریدم. هنوز هم به نظرم انتخابی بدی بود برای آغاز مطالعه‌ی آثار موراکامی. وقتی کتاب را تمام کردم، با خودم گفتم دیگر کتابی از این نویسنده نمی‌خوانم.

شاید نزدیک به یک سال بعد، به طور اتفاقی مطلبی خواندم تحت عنوان «کتاب‌هایی که نباید خواند!»؛ و این کتاب موراکامی در صدر لیست بود! کتاب به خاطر لیست بلندبالای ممیزی‌هایش، باید زیر بار حذفیات فراوانی می‌رفت تا مجوز گرفته و در قفسه‌های کتابفروشی‌های ایران جا بگیرد؛ و این «جنگل نروژی»ِ م.عمرانی، در حالی چاپ شده‌بود که مهدی غبرایی، مترجم کارکشته‌ی آثار موراکامی، ترجمه‌ای از آن در وزارت ارشاد داشت که خاک می‌خورد و مجوز نمی‌گرفت؛ و م.عمرانی قید ممیزی‌ها را زده‌ و کتاب را چاپ کرده‌بود. حالا ممکن است این سؤال پیش بیاید که مگر نسخه‌ی ترجمه‌ی غبرایی (چوب نروژی) که دو سال بعد از «جنگل نروژی» چاپ شد، زیربار حذفیات نرفته؟ آیا این کتاب هم همان آش و همان کاسه است؟

جواب سؤال دوم منفی است. برای روشن‌شدن بخشی از تفاوت‌های این دو ترجمه، بیایید پاراگراف اولِ کتاب در هر دو نسخه‌ را با هم مقایسه کنیم و تفاوت‌های قابل توجه را به کمک نسخه‌ی انگلیسی حل و فصل کنیم:

ترجمه‌ی م.عمرانی:

آن زمان 37 سال داشتم. در حالی‌که هواپیمای 747 عظیم‌الجثه با نزدیک شدن به فرودگاه هامبورگ در مه غلیظی فرو می‌رفت، کمربند صندلی‌ام را بستم. باران سرد ماه نوامبر زمین را در خود غرق می‌ساخت و حال و هوای مناظر فنلاند را در ذهن تداهی می‌کرد: کارکنان فرودگاه با لباس‌های ضدآب، ساختمان دور افتاده فرودگاه، بیلبورد BMW. خب-دوباره آلمان.

ترجمه‌ی مهدی غبرایی:

37 ساله بودم و کمبرند ایمنی بسته که هواپیمای غول‌پیکر 747 از میان انبوه ابرها به طرف فرودگاه هامبورگ سرازیر شد. باران سرد نوامبر زمین را تر کرده‌بود و به همه چیز حال و هوای دلگیر چشم‌انداز فلاندری داده‌بود: خدمه‌ی زمینی با بارانی‌ها، پرچمی بالای ساختمان کم‌ارتفاع فرودگاه، یک تابلو تبلیغاتی بزرگ BMW. خب، باز آلمان.

روان‌تر بودن نثر مهدی غبرایی کاملا محسوس است و ضمنا تفاوت دو واژه‌ی «فنلاند» و «فلاندر» خودنمایی می‌کند. در نسخه‌ی انگلیسی کتاب اصطلاح «Flemish Landscape» به کار رفته. Flemish صفت نسبی برای Flanders است که اصطلاحا به ناحیه‌ی شمالی بلژیک (که زبان محاوره‌ای‌شان هلندی است) اطلاق می‌شود؛ بنابراین ترجمه‌ی غبرایی صحیح است.

شاید واضح‌ترین تفاوت بین دو نسخه‌ی ترجمه، تفاوت در عنوان کتاب باشد. «Norwegian Wood» عنوان یکی از ترانه‌های گروه بیتلز است؛ و در واقع قصّه‌ی کتاب از جایی شروع می‌شود که روای در فصل اول، این قطعه را از بلندگو می‌شنود. متن این ترانه حکایت مردی در بند علاقه به زنی است؛ و وقتی مرد سری به خانه‌ی او می‌زند، زن با اشاره به اتاقش می‌پرسد: 

Isn't it good, Norwegian wood?

دانلود ترانه‌ی «چوب نروژی» از گروه بیتلز

ادامه مطلب...
۰۸ مهر ۰۰ ، ۱۷:۳۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فانوسبان

اداره

سریال «اداره» (Office) یک Sitcom است که روزمرگی‌های کارمندان یک اداره‌ی فروش کاغذ را به تصویر می‌کشد؛ شاید طرح کلی آن ملال‌آور و خسته‌کننده به نظر برسد ولی برعکس، شخصیت‌ منحصر به فرد کارمندان و مدیران این اداره، تماشای تک تک قسمت‌ها را لذت‌بخش می‌کند. داستان سریال حول محور یک یا دو شخصیت اصلی نمی‌چرخد و تعداد زیادی از کاراکترها دوست‌داشتنی هستند؛ طوری که وقتی در اواخر فصل هفتم، مایکل اسکات (که مدیر اداره بوده و محبوب دل‌هاست) بار و بندیلش را جمع می‌کند و می‌رود و شما انتظار دارید کیفیت سریال به شدت افت کند و دیگر حرفی برای گفتن و داستانی برای تعریف کردن نماند، در دو فصل باقی‌مانده، خصوصا فصل آخر غافلگیر می‌شوید. 

کلی حال خوب مدیون این سریال هستم. کاش معادلات زندگی به همین سادگی بودند و میشد با لبخند حلشان کرد؛ شاید هم قلق ساده‌شدن، در تغییر زاویه‌ی دید باشد؛ کمتر سخت گرفتن و بیشتر خندیدن: یک تیکِ «انجام شد» جلوی قسمت اول می‌زنم، قسمت دوم هنوز در لیست «آینده» است ... گمانم فعلا آدمِ قانع غمگینی شده‌ام (شاید هم غلو می‌کنم).

خلاصه خیال شیرینی است که سنگ‌هایت را با محبوبت وابکنی، با او در مدار مدارا و علاقه بگردی، هر روز علی‌الطلوع با رضایت از خواب بیدار شوی، هم به کار و مسئولیتت برسی و هم بگو و بخند داشته‌باشی. زیبایی غریبی در ساده‌ترین آرزوها و رؤیاها پنهان است؛ و سریال Office آن را با چاشنی خنده به ما نشان می‌دهد. 

ادامه مطلب...
۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۷:۵۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فانوسبان

سزاوار

همه جا تاریک است؛ به تاریکی درون پدری که پسرش را، پاره‌ی تنش را، به جلسات شیمی‌درمانی می‌برد و نه می‌تواند جلوی دیگری خودش را خالی کند و دلداری بگیرد (چون ناسلامتی ستون فقرات خانواده است)، نه آنقدر آرام و قرار دارد که خودش را با کاری مشغول کند؛ و مدام از خودش می‌پرسد به کدامین گناهِ من، قصاصِ پسرم ...

درمانگاه خون اطفال بوی «قاضی» می‌داد؛ بوی پسرکی که با یک «حرفِ کج» در یک شب، داستان «قتلِ احساس» نوشت و حکم اعدام خودش و دیگری را صادر کرد. بوی صبح‌های زودِ سرد آبان، بوی زن کردزبان اتاق آخر که تب داشت، بوی ضدعفونی‌کننده‌های راهرو، بوی خون ... بوی خون وقتی هیچ لکه‌ی سرخی در کار نیست و با خودت می‌گویی شاید خونریزی داخلی کرده‌ای ... مغزت؟ قلبت؟ ریه‌هایت؟

همه جا تاریک است ولی چراغ روشن نمی‌کنم. تنها هستم ولی نمی‌ترسم. هرقدر هم تخیلم سعی کند، هیچ هیبتِ موحشی در این تاریکی نمی‌تواند مرا بترساند؛ از بس که درونم تاریک‌تر است. باز گند زدم؛ این بار به یک جمع دوستانه با قدمت چند ساله. سعی کردم ولی نتوانستم جمعش کنم؛ و راه‌حل‌های درست کمی بعد از برداشتن قدم‌های اشتباه به فکرم رسیدند. «سعی» نکردم؛ نه ... واقعا سعی نکردم. و من باز با خودم تکرار کردم که عقیم و ثمرنداده به پایان رسیدن سزای من است. بوی خون می‌دهم، بوی سرطان روان، بوی تهاجم ریشه‌‌های یک تومور به خاک اتاق که میخکوبت کنند و در سکون بپوسی.

بوی پدری که برای گرفتن نسخه‌ی داروهای شیمی‌درمانی پسرش آمده. 

۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۶
فانوسبان

سه

یک سال پیش، تا مرز منصرف شدن از نوشتن پستی مناسبتی رفته‌بودم. امسال، شب میلاد فانوس، تا مرز شکستنش رفتم ... دیشب خسته‌تر از آنی بودم که بار و بندیلم را جمع کنم و راهی شوم؛ گفتم صبح که سر بزند می‌روم؛ صبح آمد و رفت و ظهر شد و عصر شد و غروب است و انگار دلم رضا نمی‌دهد. شاید فانوس جادوگری رویین‌تن است که سالی یک شب فانی می‌شود؛ و خورشید که طلوع کند، باید برای کشتنش و نجات شاه‌دخت قصّه‌ها یک سال دیگر صبر کنی ... و شاید همین فردا فانوس را شکستم و همه‌ی اندوخته‌هایم سوختند و خاکستر شدند و به بادشان دادم. 

به قول شاعر:

 اسلحه‌ای مستم، روی این آوار 

من خطرناکم ...

ادامه مطلب...
۱۹ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۷
فانوسبان

برای The Green Knight

- But green is the colour of earth, of living things, of life. 

- And of rot ...

- Yes ... Yes. We deck our halls with it and dye our linens. But should it come creeping up the cobbles, we scrub it out, fast as we can. When it blooms beneath our skin, we bleed it out. And when we, together all, find that our reach has exceeded our grasp, we cut it down. We stamp it out, we spread ourselves atop it and smother it beneath our bellies, but it comes back. It does not dally, nor does it wait to plot or conspire. Pull it out by the roots one day and then next, there it is, creeping in around the edges ... Whilst we're off  looking for red, in comes green. Red is the colour of lust, but green is what lust leaves behind ... in heart ... in womb ... Green is what is left when ardor fades, when passion dies, when we die too. 

فیلم «شوالیه‌ی سبز» (Green Knight) معجونی است از فضاسازی افسانه‌های قرون وسطی، یک سینماتوگرافی خارق‌العاده با خلق منظره‌هایی عمیق و تیره، داستانی پر از نمادپردازی که به خوبی روایت می‌شود و هنرنمایی بازیگران آن. شاید در ظاهر یک اقتباس از قصّه‌ی خواهرزاده‌ی شاه‌آرتور افسانه‌ای، سِر گاوین (Sir Gawain) به نظر برسد؛ ولی به نظر من به مفاهیمی عمیق‌تر مثل «سفر زندگی» و «مرگ» اشاره می‌کند؛ مفاهیمی که انسان‌های تمام ادوار با آن‌ها سروکار داشته‌اند.

کارت‌های تاروت از اواسط قرن پانزدهم در نقاط مختلف اروپا به عنوان کارت‌های بازی دست به دست می‌شدند. بعدها، از اواخر قرن هجدهم میلادی، استفاده از این کارت‌ها به عنوان ابزاری ماورایی برای پیشگویی و فال‌بینی باب شد. تصاویری روی این کارت‌ها نقش بسته که هر کدام نماد مفهومی خاص هستند. اشاره به کارت‌های تاروت در این فیلم از همان دقایق ابتدایی شروع می‌شود: وقتی در اولین نما، سر گاوین بر سریر پادشاهی می‌نشیند؛ عصای سلطنتی در یک دست و گوی قدرت در دست دیگر: تصویر آشنای کارت «امپراتور» (Emperor) که یکی از ورق‌های تاروت است. 

دسته‌ی اصلی کارت‌های تاروت، «کارت‌های تاروت کبیر» (Major Arcana) نام دارد و شامل بیست و دو کارت (از شماره‌ی صفر تا بیست و یک) هست. این کارت‌ها به ترتیب شماره‌شان، قصّه‌ای تعریف می‌کنند؛ قصّه‌ی سفر ابله (The fool) (کارت شماره‌ی صفر) که با افراد مختلفی روبرو می‌شود. ماجراجویی ابله، نماد زندگی انسان‌هاست که به یک سفر می‌ماند. می‌توانید تعبیر و نمادپردازی سفر ابله در تاروت را به تفصیل از این لینک بخوانید. 

گاوین هم مثل ابله، از پیله‌ی امن قصر بیرون می‌آید و سفرش را آغاز می‌کند. سفری سبز؛ سبزی که هم نماد زندگی است و هم نماد پوسیدن. و شوالیه‌‌ی سبزی که گردن زده‌ می‌شود؛ درختی که با تبر قطع می‌شود، نوید عاقبت همه‌ی انسان‌هاست. گاوین با ترس از این عاقبت دست و پنجه نرم می‌کند؛ با ترس از مرگ ... هراسی اگزیستانسیل که در وجود همه‌ی ما ریشه دوانده و سبز شده. برای فرونشاندن هراس، کمربند جادویی «انکار» به کمر می‌بندد؛ تحفه‌ای قوت گرفته از آغوش امن مادر و آلوده به شیره‌ی شهوت.

او نمی‌داند از سفرش چه می‌خواهد، هیچ ابلهی نمی‌داند ... تنها وقتی کسی حقیقت مرگ و زندگی را دید و تا آخر، قصّه را خواند؛ می‌فهمد که همه‌ی دست و پا زدن‌ها برای کسب یک «پذیرش» و «آمادگی» بوده‌است: آمادگی برای گردن نهادن به داس سبز مرگ. 

۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۳۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

بیتآب

مادر؛ امشب قرار نبود برگردم. هلال زیبای ماه و پهلویش یک ستاره در آسمان نقش بسته‌بودند تا همسفر من باشند و باک بنزین پر بود. مادر قرار بود به دل جاده بزنم و هر وقت سرسام آرام گرفت برگردم ... قرار بود صبح برگردم؛ یا دیگر برنگردم ... بعید بود مستی شب به این زودی‌ها از سرم بپرد ولی این قطعه که پخش شد یاد چشم‌هایت افتادم. بغضم گرفت.

می‌دانستم حتی اگر پلک بر هم بگذاری، باز چشمت به در است.

انگار تمام آن شب‌هایی که بیداری کشیدی و مرا خواباندی قلبم را بفشارند ...

۲۱ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۶
فانوسبان

خواب‌دیده

«من گنگ خواب‌دیده» و عالم هزار چَشم

               شرم نادیدنی را دیدن، هزار اشک

                              زهدان ابر از غم چه بارَش؟!

من سیاوش

     هر دم از سودا به آتش

            چیست گناهم

                   جز خیالش؟


۱۹ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۳۷
فانوسبان

وهم

نمی‌توان مرز بین دو کشور را به همین سادگی برداشت، یا دیوار بین دو خانه را خراب کرد. نمی‌شود بی دمیدن خدا صلصال و روح را هم‌کاسه کرد، یا بهشت و جهنم را هم‌طبقه.

حتی کم‌رنگ شدن مرزها هم زمینه‌ساز آشوب است. یکی وقتی حواس دیگری نیست، یک وجب خاک می‌دزدد؛ که شاید مأمن گل سرخی بوده. 

دست‌درازی خیال به واقعیت زندگی من کم نبوده، گاهی بعضی خاطرات را هم غصب کرده: فراموشی انتخابی، تحریف واقعیت.

می‌دانم ... واقعیت نخراشیده است؛ ولی تا وقتی چشمانم را بدزدم و مرز واقع با خیال را نبینم، سیلی می‌خورم. 

به کار خویشتن ایثاری
نمی‌شناسد باران.
و خوشه‌های سنبله بر خاک و آدمی
نثار می‌شود.

تو بر کرانه‌ی عالم
درون خویش به یغما فتاده‌ای
که « ز این هزار هزاران
یکی نگفت که بر شانه‌ات چه می‌گذرد.»

به تابخانه‌ی پندارت آتشی‌ست
که منظرت را تبخیر می‌کند.
نشسته‌ای و طلب می‌کنی،
و پر گشوده به سودای خویش
و دور می‌شود آن سینه سرخ،
که موج آوایش
رگان آرامت را روزی آشفته بود.
شرابه‌های افق را به طوق افگنده‌ست،
و با فرو شدنش در شرار چشم انداز
نگاه بیگاهت تار می‌شود.

جزیره‌ای تنها نیستی
که سفینه‌ی گم گشته از ستیزه ی موج
به سرنوشتی محتوم
کناره‌ات را جویا شود.
پرنده در طلبت نیست،

و روز برنیامده تا بر مدارت
بتابد.
گیاه، آب، ستاره
همیشگان صدای تو نیستند،
اگر که بر نیامده‌ای
آفتاب برمی‌آید،
و آب گودالش را پیدا می‌کند.

چنار هفتصدساله از درون
به آتش
کشیده می‌شود،
و شاخه‌های جوان
به بوی نور و نسیم
ز خاک برمی‌آیند.

«وهم»، محمد مختاری

از دفتر «بر شانه‌ی فلات»


پ.ن:
... دنیا اگر به شیوه‌ی چشم تو بود
پهلو نمی‌گرفت بدین اضطراب. 
۱۴ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۲۹ ۰ نظر
فانوسبان

سپیده

صفحه را که بالا پایین می‌کنم می‌بینم چقدر قلب تیر خورده روی گچ این دیوار حک شده ... کنده‌کاری‌هایی در حال محو شدن. وقتش رسیده یک لبخند هم به یادگار بگذارم.

در گذرم، آرام آرام ... توفیقی اجباری نصیب شده و مدتی از جمع دوستان دور افتاده‌ام. تنها هستم ولی تنهایی نمی‌کشم. با خودم خلوت کرده‌ام. خوبم. غم هم هست، ولی کم است؛ خیلی کم. 

به یادگار، مرداد

 


۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۶
فانوسبان