یک ماه موسیقی

دو روز پیش اختتامیه‌ی چالشی سی روزه بود که یکی از «رفقای ندیده»‌ام مرا به آن دعوت کرد. یک ماه، هر روز، طبق دستورالعملی از پیش تعیین‌شده به هم موزیک فرستادیم و پلی‌لیست‌های خوبی نصیب هردومان شد و از آنجا که شاید یکی از دقیق‌ترین شیوه‌های شناخت شخصیت موزیک‌بازها، گوش دادن به قطعات مورد علاقه‌شان باشد، با روحیات همدیگر هم بیشتر آشنا شدیم.

دلم خواست پلی‌لیست انتخاب‌های من با کمی ویرایش و کم و زیاد شدن، اینجا ماندگار شود. شاید قبلا این چالش سی‌روزه را دیده‌باشید. من سه روزش را عوض کردم:

پلی‌لیستِ انتخاب‌های من هم از طریق یک کانال تلگرامی اختصاصی (این لینک) و هم از طریق اسپاتیفای (این لینک) در دسترس است. البته متأسفانه قطعه‌ی انتخابی روز چهارم من در انبار اسپاتیفای موجود نبود. امیدوارم لذت ببرید. 

پ.ن: اگر به چالش‌هایی از این قبیل دعوت شده و قطعاتتان را آرشیو کرده‌اید، از گوش دادن به انتخاب‌هایتان خوشحال می‌شوم؛ دریغ نکنید.

۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۱:۲۷ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

بالاخره، یک جای دور

رنگ، رنگ، از همه رنگ ...

رنگ مه، وقتی شباهنگام در گردنه‌ها مرا غرق می‌کند و نمی‌شود با هیچ قطری از نور آن را شکست.

رنگ دریا، وقتی موج‌هایش مرا صدا می‌زنند و من هم صدایش می‌زنم ولی هنوز زبان یکدیگر را درست نمی‌فهمیم.

رنگ باران که بی‌وقفه می‌بارد تا صداهای مزاحم خوابشان ببرد و من با او در ایوان تنها شوم. و تنها می‌شوم. و تنها می‌مانم؛ چون خواب پلک‌های زمینی‌ها را سنگین می‌کند ولی پلک‌های مرا نه ... غبارِ چشم‌هایم را باران تکانده ...

از برزخ خاطرات گذشتم تا به این تکه از بهشت برسم. برزخی که در آن میشل استروگف چشمانش را با دستمالی بسته‌بود و بهروز کتاب می‌فروخت و شغال‌ها زوزه می‌کشیدند. بهشتی که امیدوارم در آن میوه‌ی ممنوعه‌ی قلم را بچشم و خدایش من و باران را به زمین تبعید کند؛ چون دلم می‌خواهد باران یادم دهد تا من هم به رسم او، خواب از چشم‌ها بگیرم.

دلم می‌خواهد پیامبر پلک‌ها باشم. 

۲۹ مهر ۰۰ ، ۰۱:۴۷
فانوسبان

یادداشتی بر رمان «تعقیب هیجان‌انگیز گوسفند»

هاروکی موراکامی نویسنده‌ای ژاپنی است که خیال‌انگیزی قصّه‌هایش زبانزد است. «تعقیب هیجان‌انگیز گوسفند» (A Wild Sheep Chase) اولین رمان و سومین کتاب موراکامی است. رَت (Rat) نام شخصیتی حاضر در سه داستان اول این نویسنده است، بنابراین این کتاب سومین و آخرین کتابِ «سه‌گانه‌ی رَت» محسوب می‌شود. با این وجود لازم نیست قبل از خواندن «تعقیب هیجان‌انگیز گوسفند» آن دو داستان اول را (که کمی طولانی‌تر از یک داستان کوتاه و اصطلاحا ناولّا (novella) هستند) بخوانید؛ چون چندان اشاره‌ای به وقایع آن‌ها نمی‌شود و نیازی به آشنایی زمینه‌ای با شخصیت‌ها نیست. قبلا توضیحاتی کلی درباره‌ی شش اثر از موراکامی، از جمله این رمان، در پست «روزنه‌ای به دنیای موراکامی» نوشته‌ام.  

ترجمه‌ی تحت‌اللفظی عنوان ژاپنی کتاب، «ماجرایی در ارتباط با گوسفند» است؛ پس «Wild» صفتی برای «Chase» محسوب می‌شود و معادل فارسی عنوان کتاب، عبارتی شبیه به «تعقیب‌ هیجان‌انگیز گوسفند» یا «تعقیب هیجان‌انگیز قوچ» از آب در می‌آید که متأسفانه مهدی غبرایی، مترجم کتاب، غلط مصطلحِ «تعقیب گوسفند وحشی» را بین موراکامی‌بازهای فارسی‌زبان باب کرده. کتاب را به انگلیسی خواندم؛ و از آنجایی که ترجمه‌ی این کتاب چند سال بود در گوشه‌ی کتابخانه کز کرده‌بود، گاهی از روی کنجکاوی نگاهی به متنش می‌انداختم. اشتباهات ریزی مثل ترجمه‌ی اشتباه کلمه‌ی Limo (مخفف لیموزین) به «برزخ» (limbo) و لحن روان نسخه‌ی انگلیسی رمان، باعث شد ترجمه‌ی فارسی را به کلی کنار بگذارم. با این حال‌ به نظرم همچنان غبرایی، مترجم قابل قبول آثار موراکامی در ایران است و خلاقیت‌های زیبایی هم در ترجمه‌ی همین کتاب به خرج داده؛ از جمله «استاسفند» به عنوان معادلی برای «Sheep Professor» و «مردسفند» برای «Sheep Man». می‌توانید نسخه‌ی epub انگلیسی کتاب را از این لینک دانلود کنید و ضمنا ترجمه‌ی غبرایی در طاقچه هم منتشر شده.

ادامه مطلب...
۲۰ مهر ۰۰ ، ۰۰:۲۱ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

شهر ارواح

یک عده از آن ور آب دست تکان می‌دهند و یک عده بندهای کوله‌شان را سفت می‌بندند تا با دست و پا زدن در آب هم شده، خودشان را از این خشکی خلاص کنند. دور از ساحل، این ور مرز، یک عده حسرت می‌خورند و بعد از هزار بار پهلو به پهلو شدن می‌خوابند و یک عده نان شبشان را می‌خورند و با خیال راحت می‌خوابند و یک عده هم با شکم خالی، نمی‌توانند بخوابند. من فعلا آن نظاره‌گر خارج از کادرم، عکاس جنگ؛ جنگ رؤیاها. 

در رمان «تعقیب هیجان‌انگیز گوسفند» موراکامی، یک مأمور دامداری که در شهری رو به زوال مشغول است؛ تیکه می‌اندازد که زادگاهش شهر ارواح شده. بعد که حرف از مُردن یک «شهر» می‌شود، سیگاری آتش می‌زند و می‌گوید اسباب رفتن برایش مهیا است ولی دل و دماغ بستن بار و بندیلش را ندارد. 

... اگر واقعا قرار است این شهر بمیرد، وسوسه‌ی ماندن و دیدن لحظه‌ای که آخرین نفس‌هایش را می‌کشد، ولم نمی‌کند.

گمانم با این حال و روزم، اگر تمام بندهایی که مرا به این خاک وصل کرده‌اند هم پاره شوند ... نه؛ بند نه؛ ریشه‌هایم: اگر تمام ریشه‌هایی که مرا به این خاک تنیده‌اند، قطع‌شوند؛ باز هم کالبد و بذرم مدت‌ها در هوا معلق می‌ماند. نمی‌توانم توصیفش کنم؛ شاید همان وسوسه است، یا شاید یک جور بی‌تفاوتی است. عینکی که به چشم بزنی و آسمان همه جا را یک‌رنگ ببینی. نه ادعای ماندن و خدمت کردن دارم و نه رؤیای پرواز و فرار. 

گمانم هنوز بچه‌ام ... یا خیلی پیر شده‌ام. 

۱۴ مهر ۰۰ ، ۱۵:۵۳ ۳ نظر
فانوسبان

تاسیان

ادامه مطلب...
۰۹ مهر ۰۰ ، ۲۰:۲۹
فانوسبان

روزنه‌ای به دنیای موراکامی

موراکامی و معروفی دو نویسنده‌ای هستند که آثارشان را بیشتر از هر نویسنده‌ی دیگری می‌پسندم و با اینکه تا به حال بارها از معروفی و داستان‌هایش در وبلاگ نوشته‌ام، موراکامی و کتاب‌هایش تقریبا مسکوت مانده‌اند. شاید علت آن غرابت کارهای موراکامی باشد و همینطور اینکه موراکامی را خیلی قبل‌تر از معروفی می‌شناختم و بعضی از بهترین رمان‌های موراکامی را چندین سال پیش خوانده‌ام. 

هاروکی موراکامی نویسنده‌ی پرکار هفتاد و دو ساله‌ای است. آثارش به چندین و چند زبان ترجمه شده‌اند و هم در ژاپن و هم در کشورهای انگلیسی زبان محبوب است. پای داستان‌های موراکامی به ایران هم باز شده؛ هرچند بیشتر ترجمه‌هایی که تا به حال از کارهای موراکامی خوانده‌ام نتوانسته‌اند آنطور که باید و شاید قریحه و روح داستان را به قالب زبان فارسی درآورند؛ هم به خاطر سانسور و ممیزی، و هم به خاطر اشتباهات مترجم‌ها. 

کاریکاتور بالا عناصر آثار مختلف موراکامی را در قالب یک بازی نشان داده و حکایت از فضای عجیب و غریب داستان‌های موراکامی دارد. اشتباه نکنید؛ کارهای این نویسنده «فانتزی محض» نیستند بلکه معمولا حاصل تلفیق عناصری جادویی با واقعیت زندگی روزمره‌ هستند: به عبارتی «رئالیسم جادویی». سؤالی که برای یک خواننده‌ی فارسی زبان از همه جا بی‌خبر پیش می‌آید این است که باید از کجای این کلاف سردرگم شروع کرد؟ پیشنهاداتی که در ادامه نوشته‌ام بر اساس دو مطلب، یکی از وبسایت Books & Bao و دیگری از وبسایت Penguin Books است و برای طیف‌های مختلفی از کتاب‌خوان‌ها ترتیب داده‌شده و توضیح یا تجربه‌ای شخصی هم به هر کدام اضافه کرده‌ام. ضمنا لینک دانلود نسخه‌ی epub انگلیسی کتاب‌ها هم ضمیمه شده‌است1 ...

ادامه مطلب...
۰۹ مهر ۰۰ ، ۰۰:۰۵ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

یادداشتی بر رمان «چوب نروژی»

* این یادداشت در پانزدهم مرداد 1399 نوشته‌شده‌ و حالا منتشر می‌شود.  

«چوب نروژی» (Norwegian Wood) پنجمین رمان هاروکی موراکامی، نویسنده‌ی ژاپنی است که در دهه‌ی هشتاد میلادی منتشر شد. این کتاب داستان درهم‌تنیدگی آدم‌هاست. خیلی‌ها آن را رمانی عاشقانه توصیف کرده‌اند، اما به نظر من رمان «انسانی» لقب بهتری است. بر خلاف سبک معمول موراکامی که وقایعی عجیب و خلاف عادت و منطق در آن اتفاق می‌افتند، چوب نروژی «این دنیایی» است؛ و به شکل اول شخص از پسری به نام تورو واتانابه تعریف می‌شود. روایت اول شخص و سبک واقع‌گرایانه‌ی رمان، خیلی از خوانندگان را به گمان انداخته که شاید تورو همان موراکامی است و این رمان یک اتوبیوگرافی پنهان است؛ با این وجود خود موراکامی این فرضیه را انکار کرده.

چهار سال پیش بود که اسم «هاروکی موراکامی» روی جلد کتابی توجهم را به خود جلب کرد: «جنگل نروژی، هاروکی موراکامی، ترجمه‌ی م. عمرانی» اسم نویسنده را اینجا و آنجا دیده‌ و تعریف‌ و تمجیدش را شنیده‌بودم؛ کتاب را خریدم. هنوز هم به نظرم انتخابی بدی بود برای آغاز مطالعه‌ی آثار موراکامی. وقتی کتاب را تمام کردم، با خودم گفتم دیگر کتابی از این نویسنده نمی‌خوانم.

شاید نزدیک به یک سال بعد، به طور اتفاقی مطلبی خواندم تحت عنوان «کتاب‌هایی که نباید خواند!»؛ و این کتاب موراکامی در صدر لیست بود! کتاب به خاطر لیست بلندبالای ممیزی‌هایش، باید زیر بار حذفیات فراوانی می‌رفت تا مجوز گرفته و در قفسه‌های کتابفروشی‌های ایران جا بگیرد؛ و این «جنگل نروژی»ِ م.عمرانی، در حالی چاپ شده‌بود که مهدی غبرایی، مترجم کارکشته‌ی آثار موراکامی، ترجمه‌ای از آن در وزارت ارشاد داشت که خاک می‌خورد و مجوز نمی‌گرفت؛ و م.عمرانی قید ممیزی‌ها را زده‌ و کتاب را چاپ کرده‌بود. حالا ممکن است این سؤال پیش بیاید که مگر نسخه‌ی ترجمه‌ی غبرایی (چوب نروژی) که دو سال بعد از «جنگل نروژی» چاپ شد، زیربار حذفیات نرفته؟ آیا این کتاب هم همان آش و همان کاسه است؟

جواب سؤال دوم منفی است. برای روشن‌شدن بخشی از تفاوت‌های این دو ترجمه، بیایید پاراگراف اولِ کتاب در هر دو نسخه‌ را با هم مقایسه کنیم و تفاوت‌های قابل توجه را به کمک نسخه‌ی انگلیسی حل و فصل کنیم:

ترجمه‌ی م.عمرانی:

آن زمان 37 سال داشتم. در حالی‌که هواپیمای 747 عظیم‌الجثه با نزدیک شدن به فرودگاه هامبورگ در مه غلیظی فرو می‌رفت، کمربند صندلی‌ام را بستم. باران سرد ماه نوامبر زمین را در خود غرق می‌ساخت و حال و هوای مناظر فنلاند را در ذهن تداهی می‌کرد: کارکنان فرودگاه با لباس‌های ضدآب، ساختمان دور افتاده فرودگاه، بیلبورد BMW. خب-دوباره آلمان.

ترجمه‌ی مهدی غبرایی:

37 ساله بودم و کمبرند ایمنی بسته که هواپیمای غول‌پیکر 747 از میان انبوه ابرها به طرف فرودگاه هامبورگ سرازیر شد. باران سرد نوامبر زمین را تر کرده‌بود و به همه چیز حال و هوای دلگیر چشم‌انداز فلاندری داده‌بود: خدمه‌ی زمینی با بارانی‌ها، پرچمی بالای ساختمان کم‌ارتفاع فرودگاه، یک تابلو تبلیغاتی بزرگ BMW. خب، باز آلمان.

روان‌تر بودن نثر مهدی غبرایی کاملا محسوس است و ضمنا تفاوت دو واژه‌ی «فنلاند» و «فلاندر» خودنمایی می‌کند. در نسخه‌ی انگلیسی کتاب اصطلاح «Flemish Landscape» به کار رفته. Flemish صفت نسبی برای Flanders است که اصطلاحا به ناحیه‌ی شمالی بلژیک (که زبان محاوره‌ای‌شان هلندی است) اطلاق می‌شود؛ بنابراین ترجمه‌ی غبرایی صحیح است.

شاید واضح‌ترین تفاوت بین دو نسخه‌ی ترجمه، تفاوت در عنوان کتاب باشد. «Norwegian Wood» عنوان یکی از ترانه‌های گروه بیتلز است؛ و در واقع قصّه‌ی کتاب از جایی شروع می‌شود که روای در فصل اول، این قطعه را از بلندگو می‌شنود. متن این ترانه حکایت مردی در بند علاقه به زنی است؛ و وقتی مرد سری به خانه‌ی او می‌زند، زن با اشاره به اتاقش می‌پرسد: 

Isn't it good, Norwegian wood?

دانلود ترانه‌ی «چوب نروژی» از گروه بیتلز

ادامه مطلب...
۰۸ مهر ۰۰ ، ۱۷:۳۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فانوسبان

اداره

سریال «اداره» (Office) یک Sitcom است که روزمرگی‌های کارمندان یک اداره‌ی فروش کاغذ را به تصویر می‌کشد؛ شاید طرح کلی آن ملال‌آور و خسته‌کننده به نظر برسد ولی برعکس، شخصیت‌ منحصر به فرد کارمندان و مدیران این اداره، تماشای تک تک قسمت‌ها را لذت‌بخش می‌کند. داستان سریال حول محور یک یا دو شخصیت اصلی نمی‌چرخد و تعداد زیادی از کاراکترها دوست‌داشتنی هستند؛ طوری که وقتی در اواخر فصل هفتم، مایکل اسکات (که مدیر اداره بوده و محبوب دل‌هاست) بار و بندیلش را جمع می‌کند و می‌رود و شما انتظار دارید کیفیت سریال به شدت افت کند و دیگر حرفی برای گفتن و داستانی برای تعریف کردن نماند، در دو فصل باقی‌مانده، خصوصا فصل آخر غافلگیر می‌شوید. 

کلی حال خوب مدیون این سریال هستم. کاش معادلات زندگی به همین سادگی بودند و میشد با لبخند حلشان کرد؛ شاید هم قلق ساده‌شدن، در تغییر زاویه‌ی دید باشد؛ کمتر سخت گرفتن و بیشتر خندیدن: یک تیکِ «انجام شد» جلوی قسمت اول می‌زنم، قسمت دوم هنوز در لیست «آینده» است ... گمانم فعلا آدمِ قانع غمگینی شده‌ام (شاید هم غلو می‌کنم).

خلاصه خیال شیرینی است که سنگ‌هایت را با محبوبت وابکنی، با او در مدار مدارا و علاقه بگردی، هر روز علی‌الطلوع با رضایت از خواب بیدار شوی، هم به کار و مسئولیتت برسی و هم بگو و بخند داشته‌باشی. زیبایی غریبی در ساده‌ترین آرزوها و رؤیاها پنهان است؛ و سریال Office آن را با چاشنی خنده به ما نشان می‌دهد. 

ادامه مطلب...
۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۷:۵۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فانوسبان

سزاوار

همه جا تاریک است؛ به تاریکی درون پدری که پسرش را، پاره‌ی تنش را، به جلسات شیمی‌درمانی می‌برد و نه می‌تواند جلوی دیگری خودش را خالی کند و دلداری بگیرد (چون ناسلامتی ستون فقرات خانواده است)، نه آنقدر آرام و قرار دارد که خودش را با کاری مشغول کند؛ و مدام از خودش می‌پرسد به کدامین گناهِ من، قصاصِ پسرم ...

درمانگاه خون اطفال بوی «قاضی» می‌داد؛ بوی پسرکی که با یک «حرفِ کج» در یک شب، داستان «قتلِ احساس» نوشت و حکم اعدام خودش و دیگری را صادر کرد. بوی صبح‌های زودِ سرد آبان، بوی زن کردزبان اتاق آخر که تب داشت، بوی ضدعفونی‌کننده‌های راهرو، بوی خون ... بوی خون وقتی هیچ لکه‌ی سرخی در کار نیست و با خودت می‌گویی شاید خونریزی داخلی کرده‌ای ... مغزت؟ قلبت؟ ریه‌هایت؟

همه جا تاریک است ولی چراغ روشن نمی‌کنم. تنها هستم ولی نمی‌ترسم. هرقدر هم تخیلم سعی کند، هیچ هیبتِ موحشی در این تاریکی نمی‌تواند مرا بترساند؛ از بس که درونم تاریک‌تر است. باز گند زدم؛ این بار به یک جمع دوستانه با قدمت چند ساله. سعی کردم ولی نتوانستم جمعش کنم؛ و راه‌حل‌های درست کمی بعد از برداشتن قدم‌های اشتباه به فکرم رسیدند. «سعی» نکردم؛ نه ... واقعا سعی نکردم. و من باز با خودم تکرار کردم که عقیم و ثمرنداده به پایان رسیدن سزای من است. بوی خون می‌دهم، بوی سرطان روان، بوی تهاجم ریشه‌‌های یک تومور به خاک اتاق که میخکوبت کنند و در سکون بپوسی.

بوی پدری که برای گرفتن نسخه‌ی داروهای شیمی‌درمانی پسرش آمده. 

۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۶
فانوسبان

سه

یک سال پیش، تا مرز منصرف شدن از نوشتن پستی مناسبتی رفته‌بودم. امسال، شب میلاد فانوس، تا مرز شکستنش رفتم ... دیشب خسته‌تر از آنی بودم که بار و بندیلم را جمع کنم و راهی شوم؛ گفتم صبح که سر بزند می‌روم؛ صبح آمد و رفت و ظهر شد و عصر شد و غروب است و انگار دلم رضا نمی‌دهد. شاید فانوس جادوگری رویین‌تن است که سالی یک شب فانی می‌شود؛ و خورشید که طلوع کند، باید برای کشتنش و نجات شاه‌دخت قصّه‌ها یک سال دیگر صبر کنی ... و شاید همین فردا فانوس را شکستم و همه‌ی اندوخته‌هایم سوختند و خاکستر شدند و به بادشان دادم. 

به قول شاعر:

 اسلحه‌ای مستم، روی این آوار 

من خطرناکم ...

ادامه مطلب...
۱۹ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۷
فانوسبان