اشک ها و لبخند ها

چطور می توان عشق و مهربانی ، میهن پرستی و ظلم ستیزی ، اشک و لبخند را در یک فیلم گنجاند و تک تکشان را به زیبایی به تصویر کشید ؟ از خودم میپرسم کی تماشای چنین لذت نابی را دوباره تجربه خواهم کرد و از قبل جواب احتمالیش را می دانم ؛ هیچ وقت ولی امیدوارم یک روز ... وقتی سال هاست " صدای موسیقی " را ندیده ام .

باقی احساسات و نظراتم راجع به اشک ها و لبخند ها (The Sound of Music) را در ادامه ی مطلب نوشته ام تا اگر هنوز آن را تماشا نکرده اید ، حس تازگی تک تک لحظات دلنشینش را از شما دریغ نکنم . 

ادامه مطلب...
۰۸ دی ۹۷ ، ۱۷:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فانوسبان

خاستگاه

تازه ترین رمان دن براون ، داستان دیگری از مجموعه ی ماجراهای نمادشناس مشهور ، رابرت لنگدان است . لنگدان این بار درگیر ماجرایی است که دانشجوی سابقش در هاروارد ، ادموند کرش ، ثروتمند پیشرو حوزه ی علم و فناوری خصوصا علوم کامپیوتر ( شخصیتی شاید شبیه به تونی استارک یا حتی ایلان ماسک ) در قلب آن قرار دارد و عمده ی داستان و ماجرا هم در کشور اسپانیا اتفاق می افتد ...

رمان در همان سبک معمول دن براون است ؛ فصل هایی مجزا و خطوط روایی موازی که داستان را ذره ذره پیش می برند و سعی در بیان برخی حقایق پنهان تاریخی دارند . جنایتی رخ می دهد و رابرت لنگدان ، استاد دانشگاه هاروارد ( با آن ساعت میکی موس همیشگی ! ) در تلاش برای باز کردن گره های معمای پشت پرده است . اگر از رمان های قبلی دن براون در مجموعه ی رابرت لنگدان ( فرشتگان و شیاطین ، راز داوینچی ، نماد گمشده و دوزخ ) خوشتان آمده ، به احتمال زیاد از این کتاب لذت می برید اما پس از مطالعه ی همه ی پنج کتاب ، میتوان یک سیر تحول خاص را لابه لای داستان ها مشاهده کرد . گرچه از همان فرشتگان و شیاطین ، شیفتگی و علاقه ی دن براون به موضوعات محبوب علمی محسوس بود اما کفه ی ترازو به سمت افشاگری ها و مسائل تاریخی سنگینی می کرد . رفته رفته از راز داوینچی به بعد افشاگری ها جایشان را به برخی گمانه زنی های علمی دادند و به نظر میرسد دن براون بیشتر افشاگری های تاریخی خود را رو کرده است و حالا عموما مایه های علمی و چه بسا علمی تخیلی در رمان هایش به کار می برد تا جایی که در " خاستگاه " دیگر خبری از راز تاریخی جنجال برانگیز یا یک انجمن سری نیست . عملا می توان دوزخ و خاستگاه را متفاوت با سه رمان اول این مجموعه دانست . 

خاستگاه ، همان طور که از نامش پیداست ، به یکی از بنیادی ترین سوال های بشر می پردازد : " این که از کجا آمده ایم ؟ " و ذهن خواننده را از همان ابتدا با پاسخ هایی که تک تکمان به این سوال داده ایم درگیر می کند . اشتیاق برای شنیدن جواب نویسنده و شاید بارقه ای امید برای آشنا شدن با نگاهی تازه به این مسئله ، برای افراد کنجکاو دام هوشمندانه ای است که وادارشان می کند تا آخرین صفحه رمان را دنبال کنند . این حس تعلیقی است که در هر پنج کتاب مجموعه ی رابرت لنگدان موج می زند و جالب اینکه نمیشود گفت پایان بندی رمان و پاسخ به این سوال ناامید کننده است ؛ شاید لفظ چالش برانگیز و یک " گمانه زنی " با پشتوانه ی یک سری حقایق علمی و چاشنی تخیل توصیف خوبی از آخر داستان باشد .

زیبایی همیشگی این مجموعه کتاب ها از نظر من ، توصیفات شهر هایی پر از آثار و بناهای مشهور تاریخی یا مدرن و همچنین وصف شاهکار های هنری است . در "دوزخ " برای قرار گرفتن هر چه بیشتر در فضای داستان سعی می کردم تا با جستجوی نام مکان ها ، تصاویرشان و حتی استفاده از نقشه های سه بعدی گوگل ، هر چه بیشتر در جریان داستان قرار بگیرم ، هر آنچه توصیف می شود عینا مشاهده کنم و هر چه بیشتر از این سفر مجازی لذت ببرم . در حین مطالعه با زیرمجموعه ای از گوگل به نام Google Arts & Culture آشنا شدم که بازدید از موزه ها و اماکن تاریخی را به صورتی سه بعدی و مشاهده ی آثار هنری را با کیفیت تصویری بالا برایم ممکن کرد و آشنایی با این وبسایت و اپلیکیشنش طی مطالعه ی " خاستگاه " خالی از لطف نبود .

مثل همیشه ترجمه ی دوست داشتنی حسین شهرابی به جذابیت کتاب افزوده و پاورقی ها حین مطالعه ی کتاب دلنشینند . متاسفانه خاستگاه برای گرفتن مجوز چاپ ، چند صفحه ای حذفیات و سانسور داشته که آن ها را هم حسین شهرابی در وبلاگ تلگرامیش ( تأملات علمی تخیلی ) منتشر کرده و می توانید ترجمه ی کامل کتاب را به این شکل داشته باشید . 

در کل اگر بخواهم " خاستگاه " را با بقیه ی رمان هایی که از دن بروان خوانده ام مقایسه کنم در پایین ترین جایگاه در کنار " نماد گمشده " قرار می گیرد و همچنان " راز داوینچی " و " دوزخ " محبوب ترین داستان هایم از مجموعه ی رابرت لنگدان هستند . " غافلگیری " شخص من در چهار رمان قبل خصوصا در راز داوینچی بیشتر بود و می توانم بگویم در خاستگاه از اواسط داستان ظنی بردم که آخر کار هم درست از کار در آمد و به نظرم این حاکی از کلیشه ای بودن پایان بندی داستان است . به هر حال مطالعه ی این کتاب را به دوستداران رمان های قبل دن براون پیشنهاد می کنم ، و کسانی که می خواهند از این مجموعه برای اولین بار کتابی مطالعه کنند ، شاید "راز داوینچی" و یا "فرشتگان و شیاطین" انتخاب مناسب تری است . در کل هر 5 رمان داستانی کاملا مجزا و مستقل از هم دارند و پیوستگی خاصی بینشان نیست و این آزادی عملی می دهد برای انتخاب نقطه ی شروع درگیری با ماجراهای رابرت لنگدان .  

۱۸ آبان ۹۷ ، ۲۳:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
فانوسبان

برای Inside Llewyn Davis

درون لویین دیویس (Inside Llewyn Davis) فیلمی اثر برادران کوئن است که یک خواننده‌ و ترانه‌سرا به اسم لویین دیویس (با نقش‌آفرینی اسکار آیزاک) را در دهه‌ی شصت میلادی و در زمانی مصادف با آغاز محبوبیت سبکی از موسیقی تحت عنوان فولک (Folk) به تصویر می‌کشد. داستان فیلم را می‌توان از دو جنبه‌ی تصویر کردن چالش‌‌های زندگی شخصیت اول ماجرا (همانطوری که در سطر اول صفحه‌ی ویکی‌پدیای انگلیسی این فیلم نوشته‌شده: در قالب ژانر «طنز تلخ-درام» ) و همچنین حال و هوای آن روزهای آمریکا و موسیقی فولک بررسی کرد. برادران کوئن برای ساخت «درون لویین دیویس» از سرگذشت و آثار خواننده‌ای به نام «دِیو وَن رانک» ( Dave Van Ronk ) الهام گرفته‌اند که در احیای موسیقی «فولک» و شکل‌گیری سبک «فولک معاصر» نقش قابل‌توجهی داشته و موسیقی در این فیلم آمیخته با سرگذشت آدم‌هاست.

در موسیقی، اصطلاح فولک یا به شکل کاملتر آن: «فولکلُور» به دسته‌ای از آثار موسیقی اطلاق می‌شود که هویت سازنده‌ی ملودی یا نویسنده‌ی ترانه‌شان با گذر زمان فراموش‌شده و تنها صداست که باقی‌مانده، سینه به سینه گشته تا به امروز رسیده و به نوعی بازتاب فرهنگ ملتی است که این موسیقی در آن رایج بوده؛ می‌توان آن را همان «موسیقی محلی یک ملت» محسوب کرد.

با این حال منظور از موسیقی فولک در این فیلم سینمایی و در ادبیات موسیقی معاصر، یک سبک فرگشت‌یافته از فولک قدیمی است که در نیمه‌های قرن بیستم پا گرفت. عنوان کامل این سبک را برای اشتباه‌نشدن با قبلی، «موسیقی محلی معاصر» (Contemporary folk music؛ به تعبیری دیگر موسیقی مردمی معاصر ) گذاشته‌اند گرچه این روزها معمولا به اختصار همان «فولک» نامیده می‌شود و به نوعی شکل تکامل‌یافته‌ی موسیقی محلی مردم آمریکاست.

راستش ارائه‌ی تعریف خاصی برای این سبک از موسیقی سخت است و شاید با گوش‌دادن به آثاری متعدد بتوان از آن یک تصویر کلی ذهنی ساخت. بازتاب تصویری را، که با شنیدن «فولک» در ذهن من زنده می‌شود، بارها در این فیلم می‌بینم: یک مرد با یک گیتار و متن ترانه‌ای که یا شرحِ حال‌وهوای درونی است، یا وصف فراق یار و یا حتی یک داستانک! اما به مرور زمان مضامین اعتراضی هم راه خودشان را به این عرصه باز کردند. در مسیر تکامل «فولک»، شاهد تلفیق آن با سبک‌های دیگر موسیقی هم بودیم که به ظهور  مسلک‌هایی مثل «فولک راک» ( Folk Rock )، «فولک پاپ» (Folk-pop) و «ایندی فولک» (indie-folk) منجر شد. دو چهره‌ی فراموش‌نشدنی و تأثیرگذار بر این سبک، باب دیلن و لئونارد کوهن بودند که با شنیدن چند قطعه‌ای از آثارشان تا حدّی حساب کار، گوش شنونده می‌آید؛ مثلاً عنوان آهنگ زیر از باب دیلن در سبک فولک، «صدایی بر باد»  (Blowing in the wind ) است:

باب دیلن در این ترانه از خشونت و جنگ‌طلبی‌ها شاکی است و این قطعه مضمونی اعتراضی دارد که شنونده با کمی دقت در معنا و مفهوم پشت جملات، متوجه آن می‌شود؛ برای مثال دیلن در همان دقیقه‌ی اول می‌خواند:

How many seas must a white dove sail

Before she sleeps in the sand

کبوتر سفید [نماد صلح] باید از چند دریا بگذره 

تا بالاخره روی شن‌های ساحل مقصودش آروم بگیره

این قطعه در آلبومی به نام « باب دیلنِ بی‌قید و خلاص » (The Freewheelin' Bob Dylan) منتشر شده‌. آن طور که در کاور آلبوم (عکس بالا) می‌بینید، سوز روتولو (Suze Rotolo)، دوست‌دخترِ وقت باب دیلن و از منابع الهام ساخت آلبوم، بازوی او را در خیابانی گرفته است؛ این خیابانِ پس‌زمینه بخشی از منطقه‌ی Greenwitch village از مناطق شهر نیویورک است؛ منطقه‌ای که باب دیلن و دِیو ون رانک (منبع الهام شخصیت لویین دیویس) برای مدتی ساکن آن بوده و صدالبته کافه‌‌های متعدد این منطقه از جمله «کافه‌ی چراغ گازی» (Gaslight Cafe)، پاتوق خواننده‌های فولک و جَز بودند. در فیلم «درون لویین دیویس» هم، چندباری به کافه‌ی چراغ‌گازی سر می‌زنیم و بیشتر اجراهای لویین و تعدادی خواننده‌ی فولک دیگر، آنجا روی صحنه می‌رود. 

ضمناً با کمی دقت، می‌توان تشابه‌های بین کاور آلبوم باب دیلن و پوستر فیلم «درون لویین دیویس» را به وضوح دید؛ هر دو، مردی را تصویر می‌کنند که روزی از روزهای زمستان در خیابانی از محله‌های Greenwitch Village راهی است و به نظر می‌رسد حسابی سردش است؛ سوز روتولو بعدها در مصاحبه‌ای گفت که دیلن یک ژاکت نازک پوشیده‌ و سردش بود، لویین هم فقط یک کت نازک به تن دارد و مغز استخوان‌هایش بدون پالتو مدت زیادی در آن سرمای زمستان نیویورک دوام نمی‌آورند (البته سرمای نیویورک و نیاز مبرم لویین به پالتو را از گفت‌وگوهای خود فیلم یادم است و این مورد در عکس زیاد پیدا نیست!) شاید این شبیه‌سازی پوستر فیلم می‌خواهد صفت «بی‌قید و خلاص» ( Freewheeling ) را به لویین هم نسبت دهد؛ و شاید این کلمه یکی از موجزترین راه‌های توصیف زندگی لویین به بهترین شکل ممکن است.

هم‌ذات (یا شاید همزاد!) پنداری عجیبی را که با شخصیت اول این فیلم دارم تا حدّی درک می‌کنم. این فیلم را چند بار تماشا کرده‌ام و بار اولی که به تیتراژ پایانی رسیدم، از برآورده‌نشدن بعضی انتظاراتم سرخورده‌ و کمی عصبانی بودم؛ ولی در این حدود چهارسال آشنایی من با لویین دیویس؛ مؤلفه‌هایی مثل موسیقی، فیلمبرداری و ساختار شخصیتی او مرا به نشستن چندباره پشت صفحه‌ی مانیتور کشانده. خستگی، تنهایی، سرگردانی یا غم پنهان پشت چشمان این مرد که گاه ناخودآگاه در قالب خشم بروز می کند، آینه‌ی احوال بازه‌ای از زندگی خیلی از آدم‌هاست و حکایت یک نیروی دریایی سابق ارتش آمریکا که علاقه‌اش را دنبال ... نه، علاقه‌اش را «زندگی» می‌کند ولی زندگی چندان با او مهربان نیست، خیلی بیشتر از چیزی که شاید فکرش را بکنیم، برایمان ملموس است؛ بعضی‌مان او را درک می‌کنیم، بعضی‌مان حسرت زندگی‌اش را می‌خوریم و بعضی‌ او را سرزنش می‌کنیم. 

این «چالش‌های زندگی شخصیت اول ماجرا»، همانطور که در پاراگراف اول نوشتم، جنبه‌ی موازی موسیقی در این فیلم است؛ و هر دو وجه «درون لوییس دیویس» دیدنی هستند. در ادامه‌ی این مطلب به بررسی و تا حدی نقد فیلم پرداخته‌ام، پس خطر لورفتن داستان وجود دارد. من برای لذت‌بخش کردن این اثر سینمایی برای کسی که احساسی مثل حسِ سرخوردگیِ دفعه‌ی اول تماشای من را دارد، برای باز کردن گره سردرگمی‌های بیننده و قبل از هر چیزی، مثل همیشه، برای دل خودم نوشته‌ام. 

ادامه مطلب...
۱۸ مهر ۹۷ ، ۱۸:۱۸ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

شهر و ستارگان

 

" شهر و ستارگان " داستان زیبایی است . حدود یک ماه پیش مطالعه اش کردم و اگرچه جزئیات زیادی خاطرم نمانده ، طرحی کلی از داستان یادم هست . قصه ، قصه ی انسان هایی است که کنجکاوی را ، بیرون را ، ستارگان را رها کرده و خودشان را در سنگری جاودانه که می تواند برایشان تا تقریبا ابد سرگرم کننده باشد ، شهری به نام دیاسپار ، زندانی کرده اند و در این بین یک نفر شروع به سوال پرسیدن می کند . کنجکاوی ، این میوه ی ممنوعه ی بهشت وهم و لذت ، عامل صعود او می شود . قصدم نقد کتاب و نویسنده نیست و از داستان هم چیز زیادی نمی گویم تا لذت مطالعه ی کتاب را نگیرم . اما راستش موقع خواندن کتاب فکرش را که می کردم ، شهر و ستارگان خبر از آینده ی دوری نمی دهد ، شاید اگر کمی دقیق تر اطرافمان را نگاه کنیم ، ردپاهایی از ایده های شهر خیالی " آرتور سی کلارک " را در دنیای اطرافمان هم ببینیم . یکی از جالب ترین تخیلات داستان ، " حماسه " ها بودند : 

"چندین هزار نوع بازیِ بازآفرینی در این شهر بود و این حماسه ها محبوب ترین شان بودند . وقتی وارد حماسه می شدی ، مثل آن سرگرمی های خام دستانه نبود که صرفا ناظری منفعل باشی ؛ یا مثل بازی های دوران کهن که آلوین چند بار امتحان شان کرده بود . فردی فعال بودی و صاحب اراده ی آزاد ، یا دست کم در ظاهر صاحب اراده ی آزاد "

 تجربه های مجازی . ما همین حالا هم به درجاتی از چنین سرگرمی هایی بهره می بریم . قصه ها و داستان ها ، فیلم های سینمایی و سریال ها ، بازی های کامپیوتری و جدید ترین دستاورد بشر ، واقعیت مجازی . به نظرم همه شان با آن توانایی شگفت انگیزی سر و کار دارند که اسمش را گذاشته ایم " تخیل " . ما به راحتی می توانیم با شخصیت های داستان های خیالی محبوبمان ، در هر قالبی که هستند ارتباط برقرار کنیم و دنیا را از چشمان آنها ببینیم ، در قصه ها غرق می شویم و از مطالعه ، شنیدن و دیدنشان لذت می بریم ؛ ناخودآگاه خودمان را جای یکی از شخصیت ها می گذاریم و احساسات خوشایند گذشته را دوباره از دریچه ی داستان تجربه می کنیم . خوشحال می شویم ، با غم هایشان هم دردی می کنیم ، هیجان را حس می کنیم و ترس را بار دیگر لمس می کنیم . در جزئیات غیرواقعی دنیا هایی خیالی کنجکاوی می کنیم و از کشف حقایق غیرواقعی لذت می بریم ... به گمانم یک جا راه را اشتباه رفتیم . قرار بود احساسات "چاشنی" حقایق باشند ، داستان ها قایقی باشند که لابه لای وقایعی کاملا خیالی ما را به حقیقت و مقصود خیال پرداز برسانند ولی ما به تماشای دریای اطرافمان بیشتر از سرمنزل مقصود بها دادیم و می دهیم و احتمالا خواهیم داد . و طبعا به خیال پردازانی که دریای پر رنگ و لعاب تری داشته و شاید اصلا مقصود و هدفی نداشته باشند بیشتر اهمیت داده ایم .
 
از بسیاری از این خیال پردازی ها برای فرار از واقعیت استفاده می کنیم . فرار از کسی که هستیم و شرایطی که داریم . برای اینکه یادمان برود مشکل اصلی همان جاست و برای حل کردنش هیچ قدمی برنداشته ایم . در فصل های میانی و حین طرح موضوعی کاملا مجزا از " حماسه ها " ، شرایط دیگری وصف شده و جمله ی زیبایی نقل می شود : 

 

 
"وقتی حقیقت افسردگی آور باشد ، انسان می کوشد با اساطیر به خود آرامش بدهد . "
 

به گمانم بار ها باید در زندگی انتخاب کنیم . در خیلی موارد ، جستجو برای حقیقت یا سکون برای آرامش . این حقیقت یا جستجو شاید در ابتدا خوشحال کننده نباشد :

 

 
"در همه ی کامیابی ها اندوهی هست ، در آن آگاهی ها که هدف دراز مدت ِ آدمی بوده و سرانجام به دست آمده اندوهی هست ، در حیاتی که باید به آن سمت و سوی تازه ای داد اندوه هست . "

 

 
ولی حسی به من می گوید که آرامش و حقیقت در نهایت یک جا جمعند . حتی اگر نرسیم هم ، به نظرم به تزلزل آن آرامش واهی نمی ارزد که زندگیمان را در سکون سپری کنیم . 
۲۱ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فانوسبان

سرآغاز

همیشه اولین قدم، دشوارترین قدم است. همان ابتدای کار، سکندری می‌خوریم و بیشترمان می‌افتیم. چندین و چند بار خواستم دوباره نوشتن را شروع کنم؛ آن لحظه‌ی «خواستن» سخت نیست، سختی در آن لحظه‌ی دست به کیبورد شدن است ... تمام جوهر دیجیتالی مانیتور ته می‌کشد، ایده‌ها پنهان می‌شوند و خسته‌تر از آنم که دنبالشان بدوم. چند بار به بهانه‌ی پیدا نکردن «عنوان» از وبلاگ‌نویسی منصرف شدم. هیچ‌وقت اسمی جامع و مانع و «کامل» پیدا نکردم ... 

معلم ادبیاتم در سال اول راهنمایی‌‌، وبلاگی با عنوان «فانوس» داشت. یک سال بعد، وقتی به سرم زده‌بود به جمع وب‌نویسان اضافه شوم، هیچ عنوان بهتری به ذهنم خطور نکرد. فانوسِ آن روزها از دیدی خوشبینانه، گلچینی بود از علم و ادب ... و از دیدی وارونه، بازنشر طوطی‌وار چند مطلب بود. با این حال اگر بخواهم صادقانه به آن نگاه کنم، سنگ بنای سنتی مهم در زندگی‌ام را می‌بینم که ادامه پیدا کرد و قبل از سکوت چند ساله‌ام در چندین وبلاگ کیبورد زدم و خاطرات خوبی از آن روزها دارم.

نزدیک به نُه سال از آن فانوس مُرده گذشته ... و فکرش را که می‌کنم، حالا این عنوان بامسمّی‌تر‌ است.

فانوس همان شعله‌ای است که در تاریکی‌ها می‌سوزد ولی اسیر زندان بلورین اطرافش است؛ محکوم به «سوختن تا ابد» ... بعضی از انواع خوش شانسش «دریایی» اند؛ امّا چند قدم مانده به آب، به زمین زنجیر شده‌اند و هر شب «نور» فریاد می‌کنند. 

به فانوس خوش آمدید. 

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۲۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فانوسبان