سرد

در سریال کوتاهی به اسم « مدیر شب » ، تام هیدلستون در بخشی از خط زمانی سریال ، نقش یک مدیر شیفت شب شعبه‌ای از هتل‌هایی زنجیره‌ای را ایفا می‌کند که یک تراژدی را در شعبه‌ی قاهره پشت سر گذاشته ، چهار سال گذشته  و حالا در شعبه‌ای در ارتفاعات سوئیس مشغول به کار است . جایی که کوه و برف و سکوت همه جا سایه افکنده . ما هیچ وقت نمی‌فهمیم که آیا انتقالش به سوئیس انتخاب خودش بوده یا اعزامش کرده‌اند ؛ اما اگر انتخاب خودش بوده کاملا درکش می‌کنم . 

شاید چون متولد زمستانم ؛ شاید به یاد سفرهای کم رنگ گذشته با خانواده و برف‌های کنار جاده‌ها و احتیاط‌ها و زنجیر چرخ ها ؛ شاید چون سرمای اردبیلی که خیلی‌ها در « سمفونی مردگان » تنها وصفش را می‌خوانند ، من با تمام وجود حس‌ کرده‌ام ؛ شاید چون عاشق برگشتن از امتحانات دی ماه راهنمایی و دبیرستان به خانه و تماشای سریال‌های ( بخوانید قهرمان‌های ) مورد علاقه‌‌ام بودم  ؛ شاید چون برف همیشه به نظرم پاک است ، و می‌توانید منظره‌ای انتخاب کنید که کیلومترها سفید باشد بی لکه‌ای گِل ؛ شاید چون ساکت است ؛ شاید چون سرد است ؛ شاید چون تکه‌ای از آسمان است که زود زیر زمین پنهان نمی‌شود ، می‌توانید لمسش کنید ، با تمام وجود حسش کنید و او بماند ؛ شاید چون مثل آب ، آینه نیست که بازتاب ظاهرتان را به رخ بکشد ، نقاشی سفیدی است که هر کس باطنش را در آن می‌بیند ... هرچه که هست من عاشق برفم و زمستان را خیلی بیشتر از باقی فصل‌ها می‌پسندم ... و شاید چون پایانم است ، آرزوی پنهانی که با سفیدی گاه و بی‌گاه موهایم از سر بیرون می‌زند : آرام گرفتن در برف . که در معبد سرد زمستان ، غسلم دهند و بعد لابه‌لای بلورهای برف ، پیکرم را بسوزانند . 

سرما را ، گرمای درون است که جذاب می‌کند . شعله‌‌ای به خُردی یک انسان دربرابر بادی به عظمت یک آسمان . هنری ورزلی کسی بود که قطر جنوبگان را ، با پای پیاده پیمود . اولین و تا به حال تنها نفر است . آدم‌های عاقل از خودشان یا دیگران می‌پرسند چرا کسی باید این کار را بکند ؟ که چه ؟ اما من او را می‌فهمم . هم آن آرزوی به قدمت خاطراتش را می‌فهمم که اراده‌اش را صیقل می‌زد ، هم آن شوق ناگفته‌ی به برف و یخ را که ترس از مرگ را خاموش می‌کرد . از معدود داستان‌هایی است که حاضرم بارها و بارها درباره‌اش حرف‌ها بخوانم و بشنوم ( اگر هوس کردید ، این پادکست را گوش دهید ) من آدم عاقلی‌ نیستم . من آدم حساسی هم نیستم . من جایی آن وسط ها مانده‌ام . همین است که تا به حال فقط خیال کرده‌ام و هنوز نرفته‌ام . 

اما این روزها خیلی بیشتر از قبل می‌خواهم بروم . شاید به خیال ختم نشود . این بار اگر بروم ، عقب می‌روم ، به آغوش پاییز . من زمستان را درونم دارم ، لازم است کمی هم سمت تابستان بروم ... شاید حتی در نهایت به بهار برسم . وقتش است آب شوم . شاید واقعا پیاده تا آخر قصه بروم و ... وزیر شوم ، و با این وجود روزی مات شوم . مهم نیست . آن روز دیگر پیاده نیستم .  

امروز ، روز جهانی حافظ است ، فال گرفتم . آخر شعرش گفت « در این باغ ، ار خدا خواهد ، دگر پیرانه سر ، حافظ / نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد » ... خیلی وقت است که آسمانی فکر کردن یادم رفته . خلاف عقل گفتن سنت شکنی است ؛ بگذار یک روز سنت‌های رگه‌ی منطقی‌ام را فراموش کنم و خوش باشم با خیال اینکه حافظ بالاخره همای سعادت را به دام انداخت . آن دُردی کش پیر ، آن شمع خلوت سحر ، بالاخره به صبح رسید و رفت آنجا که باد صبا می‌رود . بگذار برایش آرزو کنم ... دعا کنم . روحت شاد حافظ ، شاد .

پ.ن : سطر ماقبل آخر تلمیحی داشت به بیت « تو همچو صبحی و من شمع خلوت سَحرم / تبسمی کن و جان ببین که چون همی‌سپَرَم » 

۲۰ مهر ۹۸ ، ۱۶:۲۰ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

فانوسبان

یک روز که منتظر بودم، حس کردم «غروب» کمی دیرتر از موعد رسیده؛ فکر کردم بی‌خوابی به سرم زده یا اشتباه کرده‌ام. همان شب شروع کردم تپش‌های قلبم را شمردن. صد تا طول کشید، و روز بعدش هم صد تا. اما ساعت نداشتم که بفهمم یک دقیقه چقدر طول می‌کشد. یکی از مسافرها که قبلا راهش به این طرف‌ها افتاده‌بود و ساعتی داشت، لطف کرده و گفته‌بود طول روز در اخترکِ من، یک دقیقه است و حالا مدت‌ها از سر زدن آخرین رهگذر می‌گذرد.

بعد از چندین بار روشن و خاموش کردن فانوس، دیگر طول روز و شب برایم عادی شد و گمان کردم اشتباه کرده‌بودم. اما آرام آرام غروب دیرتر سر می‌رسید. از شمردن تپش‌های قلبم فهمیدم ... و آنقدر ذوق‌زده شدم که سر از پا نمی‌شناختم! این یعنی اخترک داشت دوباره کند می‌شد؛ و این یعنی بالاخره روزی آنقدر آرام می‌گشت که بتوانم بخوابم. 

یک شب که شب قبلش ده هزار ضربان طول کشیده‌بود، وسط شمردن تپش‌ها خوابم برد. آخر، شاید سال‌ها بود پلک روی هم نگذاشته‌بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز شب بود و فانوس روشن. می‌دانستم خیلی خوابیده‌ام اما هنوز مطمئن نبودم. شروع کردم به شمردن ... ده هزار ضربان، بیست هزار، سی هزار ... و همین طور تا رسید به میلیون و بالاخره شستم خبردار شد ... چندین روز در خواب ناز بوده‌ام! و این یعنی چندین هزار تپش گذشته و فانوس در طول روز هم روشن مانده و من از دستور سرپیچی کرده‌بودم! اگر نمی‌دانید باید بهتان بگویم که دستور داشتم فانوس را شب‌ها روشن کنم و روزها خاموش، دستور داشتم مراقبش باشم؛ من تنها ساکن اخترک 329 بودم. اخترکی که چندین و چند سال بود، شب و روزش یک دقیقه طول می‌کشید. 

اما ... خب ... با وجود غفلتم، هیچ اتفاقی نیفتاد. آرام رفتم سمتش. کمی خاک گرفته بود اما غُبارش را که تکاندم، مثل روز اولش شد ... خاموشش کردم. همه جا تاریک شد. فکر کردم به عنوان مجازات نابینا شده‌ام؛ اما  چند تپش که گذشت و چشم‌هایم عادت کردند، ستاره‌ها را دیدم. وه! چه قشنگ ... انگار که هیچ وقت این منظره را ندیده‌بودم! آخر، می‌دانید ... وقتی فانوسی پیش چشمتان روشن باشد، نور دیگری را درست و حسابی نمی‌بینید. 

روی زمین دراز کشیدم و تپش‌ها گذشت و خیره به ستاره‌ها و سحابی‌ها و کهکشان‌ها ماندم. کمکم یادم افتاد خیلی وقت پیش تماشایشان می‌کردم، امّا راستش، از وقتی فانوسبان شده‌بودم زیاد پی‌شان را نگرفتم.

آنقدر گذشته‌ که دیگر یادم نیست چه کسی به من دستور داد فانوس را مرتب روشن و خاموش کنم ... اصلا من قبل از فانوسبان شدنم که بودم؟ فقط دید زدن ستاره‌ها یادم هست و آن خاطره هم چون دوباره چشمم بهشان افتاده در من جرقه زده. شاید باید دوره بگردم تا خاطرات بیشتری یادم بیاید ... شاید سفری بروم ... سمت ستاره‌ها. 

چشمم به فانوس افتاد. نگرانش بودم؟ از خاموش بودنش ناراحت بودم؟ دوستش داشتم؟ وقتی آدم دستور دارد کاری را بکند که فرصت «دوست داشتن» پیدا نمی‌کند ... اما حالا که دستوری ندارم چطور؟ دوباره به ستاره‌ها نگاه کردم و گوشم را برای شنیدن ندای قلبم تیز کردم. چرا می‌خواهم دنبال نورهایی بروم که رسیدن بهشان، تپش‌های بسیاری طول می‌کشد و قلبم شاید توان آن همه تپیدن را نداشته باشد ... آن هم وقتی که نور فانوس من، اخترکم را مثل ستاره‌ روشن می‌کند؟ از کجا معلوم، شاید آن‌ها هم فانوس‌هایی مثل فانوس من باشند. اگر فانوسبان‌های‌شان آن‌ها را خاموش کنند، سر این منظره چه می‌آید؟

به میله‌اش دست کشیدم، به شیشه‌اش ... زندگی آدم بزرگ‌ها زیادی عجیب است. آنقدر کاری را تکرار می‌کنید تا یادتان برود خودتان خواسته بودید ... و به چیزی که خودتان ساخته‌اید، عادت می‌کنید و تازه وقتی فروغ حیاتش خاموش شد، همه چیز یادتان می‌آید. یادتان می‌آید آن قلبتان بود که به شما دستور می‌‌داد: «ارزش فانوس تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ای ... تو تا زنده‌ای نسبت به آنی که ساخته‌ای مسئولی ... تو مسئول فانوستی.»  

+الهامی از « شازده کوچولو » ( آنتوان دوسنت اگزوپه‌ری ) . شبی خاموش ... 

۱۱ مهر ۹۸ ، ۲۳:۱۱
فانوسبان

خانه

بعضی صداها باعث می‌شوند به آن « عادت کردن » غیرارادی ناشی از تکرار محرک‌های شنوایی لعنت بفرستید که ای کاش همیشه ، مثل بار اول شنیدنشان به درون رسوخ می‌کردند و ای کاش تا ابد در آن لحظه‌ی ناگهانی شگفتی ناشی از کشفشان و ضربان خاکستری قلبتان که در اشک‌های نریخته مستغرق است می‌ماندید. 

قطعه‌ی Feels Like Home را که شنیدم ، حس آن لحظه‌ی فرار کردن از همه‌ی سردرگمی‌های زندگی را تجربه کردم ؛ همان لحظه‌ای که در یک طغیان ناگهانی ، از همه‌ی دنیا و گذشته و آینده‌تان فرار می‌کنید و می‌روید جایی که آرام شدن زخم‌های سوختگی دلتان را بچشید . آن لحظه‌ی «تسکین» که برای بیشتر ماندن در آن ، زمان را ملتمسانه می‌خواهید ... و مثل لحظه‌ی به خواب رفتن ، پلک‌هایتان را روی هم می‌گذارید و با جریان می‌روید . 

Caamp یک گروه سه نفره‌ است که هسته‌ی شکل گیریش دو دوست دوران کودکی‌اند : Taylor Meier و Evan Westfall و قطعه‌ی Feels Like Home از جدیدترین آلبومشان یعنی By and By است . لعنت ... لذت ببرید . 

دانلود Feels Like Home

از Caamp

پ.ن : اگر تا ابد عمر کنیم ، دیگر همه‌ی تجربه‌های دنیا برایمان کهنه می‌شوند و خبری از چنین احساس‎‌های نویی نیست . به قول هومرِ خیالی داستان خورخه لوئیس بورخس ، هر آدم جاودانه‌ای جای او بود ، بالاخره ادیسه را می‌نوشت و کاری نمی‌ماند که نکرده باشد. ملال از مرگ خوفناک‌تر است ... فانی بودنمان را قدر بدانیم .

۰۷ مهر ۹۸ ، ۱۷:۰۷ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

خیس

خیس و

دست ها در جیب خالی‌ست . 

خاک در عطش کبریت و من از شرم

به ابر ها چشم دوخته‌ام

« من شبنم خواب‌آلود یک ستاره‌ام

      که روی علف‌های تاریکی چکیده‌ام »

مرگ را چشیده است ؟

    من چشیده‌ام

         فریب داده‌ام

            و حالا می‌فهمم :

               «جایم اینجا نبود »

نه ، نبود .

در باران تاب می‌خورد 

و نگاهش می‌کنم

خاکستر عکس‌های سوخته را در سینه‌اش می‌بینم ...

مدام از خودم می‌پرسم

« کجا می‌رود ؟ »

آخر ، کجا ؟

« این فانوس پرعطش دریاپرست مست »

                                               که دل بست .

+ تکه‌های داخل پرانتز ، تضمین‌هایی به شعر « فانوس خیس » سهراب سپهری است ، از کتاب « زندگی خواب‌ها »

۰۴ مهر ۹۸ ، ۱۵:۰۴
فانوسبان

چراغ ها را من خاموش می‌کنم

خواندن اوایل «چراغ ها را من خاموش می‌کنم» ( اثر زویا پیرزاد ) در ایستگاه‌های مترو گذشت و صندلی‌های انتظار . حیف شد . هرچند سعی کردم با دقیق تر خواندن فصل های آینده در سکوت اتاق و گاهی برگشتن به چند فصل عقب تر ، اشتباهم را جبران کنم  . هر قدر روی متن تمرکز داشته باشید ، با آن ارتباط بیشتری برقرار می‌کنید. این اصل فقط در مورد این رمان صدق نمی‌کند. در مورد هر نوشته‌ای صدق می‌کند که نویسنده‌اش آن را در آرامش نوشته . این روز ها به نظرم پادکست و موسیقی انتخاب بهتری برای تمنای لحظاتی از آن خود در دریایی از دیگران هستند .

کلاریس بانوی ارمنی خانه دار قصه است ، ساکن آبادان دهه ی چهل . یک خواهر ، دختر ، همسر و از همه مهم تر مادر ، مادر سه فرزند . با خواندن رمان ، می فهمیم لا به لای این نقش هایی که بر دوش دارد ، فردیتی هم دارد . فردیتی که برای «کلاریس ها» ، بار ها و بار ها ، قبل از آن روز ها تا هنوز ، زیر تنگ نظری ها له شده و می شود . آدم ها با نقش هایشان تعریف نمی شوند ؛ یادمان باشد . اواسط رمان ، کلاریس هم یادش می آید و از خودش می پرسد « خودم در سی و هشت سالگی چه کاری را فقط برای خودم کرده ام ؟ »

در پس زمینه ی بالا ، یک اتفاق جرقه ی شروع وقایع داستان است و کلید ورودمان به دنیای کلاریس ؛ آن اتفاق ، نقل مکان خانواده ی سه نفره ی سیمونیان به همسایگیشان در خانه‌ی سازمانی شرکت نفت به آدرس جی 4 است : امیل سیمونیان ، مردی که همسرش سال هاست فوت کرده و دختر و مادرش . 

رمان را که تمام کردم از خودم پرسیدم آیا من تا به حال ، داستان بلندی که نویسنده اش مرد نباشد ، خوانده ام ؟! خوانده بودم ولی تا قبل از خواندن این رمان ،  این حس به من دست نداده بود که دارم دنیا را از دریچه ی چشم نیمه‌ی دیگر بشریت می بینم . « چراغ ها را من خاموش می کنم » ، داستان حقوق پایمال شده‌ ای‌ است که گاهی آنقدر در این نمایش ظلم ، همه نقش‌هایشان را خوب بازی می‌کنند ، راست و مسلم بودن یک سری تلقین‌ها را حتی مظلوم ها باور می‌کنند ... و ضمنا ، داستان شور و شوق های کوری است که اسمش را عشق می‌گذاریم .    

ادامه‎‌ی مطلب نگاهی است به جای جای داستان ، و طبعا خواندنش همراه است با خطر لو رفتن پایان‌ها و پیچش‌ها ...

ادامه مطلب...
۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۹:۰۲ ۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

حرکت عرضی

جعبه که باز می‎شود ، همه چیز جان می‌گیرد و من می‌گردم . ساز ها را نمی‌بینم اما صدایشان همه جا می‌پیچد . دستان سردم در هوا معلقند و با خودم می‌گویم کاش آن سوخت‌های مرغوب را آتش بزنند تا گرم شوم ... یک بار شنیدم بیرونی‌ها می‌گویند آن تکه چوب‌هایی که چند تا سیم بهشان بسته‌اند تا صدا دهند ، می توانند آن قدر آدم را گرم کنند که آتش بگیرد ! یک دور . نگاهم به جلو خیره شده و دنیا دور سرم چرخ می‌زند ..‌. نمیدانم دنیاست که می‌گردد یا من . یا شاید هر دو ولی با سرعت‌هایی متفاوت . یعنی اگر دنیا و من به یک طرف بگردیم و پا به پای هم باشیم ، همه چیز در نگاهم می‌ایستد ؟ دو دور . و اگر خلاف هم بگردیم و از هم دور شویم ، می‌شود از دنیا فرار کرد ؟ فکر کنم آن وقت منظره‌های بیرون ، دور سرم بیشتر چرخ می‌زنند و سرگیجه می‌گیرم ... نه ، به هیچ کار من یکی نمی آید چون آخر سر ، باز همان جایی می‌رسم که بودم . سه دور . ولی دست من نیست که ... جعبه است که تصمیم می‌گیرد کی و چقدر بگردم ... من زندانیم . نگاهم را نه روی چشم‌های خسته کننده‌ی تماشاگرها ، که به یک آینه می‌دوزم تا خودم را روی میله ببینم . می‌خواهم بهتر ببینم اما میله می‌گردد . چهار دور . این بار عزمم را جزم کرده‌ام خودم را دقیق‌تر ببینم . می‌بینم . و دنیا می‌ایستد .

یا آینه و من داریم با هم می‌گردیم ، یا من ایستاده‌ام . همه جا ساکت است ، پس من ایستاده‌ام . الان است که جعبه بسته شود . باید غمگین باشم ولی نیستم . چند لحظه‌ای از نور برای خودم دارم و این بی‌حسی را به آن تزریق می‌کنم . خودم را می‌بینم . همانطوری که هستم ، آدمک جعبه‌ی موسیقی . قبلا بارها دیده ام ولی وقتی زمان زیادی داخل تاریکی جعبه بمانی ، گاهی یادت می رود چه شکلی هستی . رنگ و رویم رفته . دیگر برای خیالِ شکستن میله‌ام پیر شده‌ام . هزار دور که بگردی می‌دانی شدنی نیست . حالا فقط دوست دارم آن منبع صدای تکراری را بسوزانند ... دیگر صدا برایم مهم نیست و سکوت و تاریکی را می‌پذیرم ... سردم است . 

۲۷ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۲۷ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

برای Westworld

کمتر کسی هست که حداقل یکی از فیلم‌های برادران نولان را ندیده باشد؛ سه‌گانه ی بتمن، میان‌ستاره‌ای، Prestige و Memento شش فیلمی هستند که کریستوفر نولان کارگردانی کرده و برادرش جاناتان نولان یا داستانی را قلم زده که برادر بزرگترش فیلمنامه را از آن اقتباس کرده ( Memento ) و یا فیلمنامه را در همکاری با او نوشته‌است. 

به نظر می‌رسد راه این دو برادر پس از فیلم میان‌ستاره‌ای در سال 2014 جدا شده و هر کدام به سمت ماجراجویی‌های خودشان در صنعت نمایشی رفته‌اند. در این مدت، کریستوفر نولان فیلم سینمایی Dunkirk را ساخت و حالا  Tenet را در مراحل پیش از اکران دارد و جاناتان نولان سه فصل سریال Westworld را با همسرش Lisa Joy برای شبکه ی HBO ساخته که فصل سوم آن در ماه مارس سال 2020 میلادی پخش می‌شود. 

وقایع داستان Westworld در آینده‌ای اتفاق می‌افتند که انسان‌ها ربات‌هایی انسان‌نما ساخته‌اند؛ که مثل انسان راه می‌روند، حرف می‌زنند، احساسات مختلفی را تجربه کرده و با دیگران تعامل می‌کنند و نقش « میزبان » را دارند. میزبانانی در محیط‌هایی کاملا شبیه به برهه‌هایی خاص از زمان گذشته؛ در پذیرایی از « مهمان »ها که همان انسان‌ها هستند. یکی از این محیط‌ها، غرب وحشی است؛  پر از کابوی‌های هفت‌تیر‌کش و راهزن‌ها و سرخ‌پوست‌ها که همه نقششان را به خوبی بازی می‌کنند و به خیال خودشان آزادند ولی در حقیقت صحنه‌آرای‌اند؛ اسبابِ تفریح و بازی برای مهمانان تا هر بلایی دلشان بخواهد سرشان بیاورند؛ انگار که واقعیت مجازی رنگِ حقیقی به خودش بگیرد. تفاوتی که این به اصطلاح «پارک» با دنیای واقعی دارد، این است که میزبان‌ها نمی‌توانند به انسان‌ها آسیبی برسانند و ضمنا پس از مرگ میزبان‌ها، خاطرات تجربه‌ی اخیرشان پاک شده، جراحاتشان ترمیم می‌شود - انگار که دکمه‌ی restart کامپیوتری را بزنید - و دوباره به حلقه‌های داستانی خود برمی‌گردند. 

اما قصه‌ی بالا تکراری است. در واقع فیلم سینمایی Westworld محصول سال 1973 به کارگردانی و نویسندگی مایکل کریکتون دقیقا همین آش و همین کاسه بود. این فیلم، اولین اثر سینمایی کریکتون بود؛ نویسنده‌ای که 17 سال بعد رمان « پارک ژوراسیک » را منتشر کرد و در سال 1993، فیلم مشهور « پارک ژوراسیک » با اقتباس از رمان او و به کارگردانی استیون اسپیلبرگ اکران شد. 

بعد از بار دوم تماشای سریال Westworld، تصمیم گرفتم سرمنشأ این ایده‌های ناب را هم پیدا کنم که معلوم شد خیلی از ایده‌های سریال، کاملا اصیلند و محصول تفکر خلاق خالقان سریال. اگر اثر مایکل کریکتون یک جوانه بود، در سریال Westworld تبدیل به یک درخت شده! فیلم سینمایی Westworld به نظر منی که سریال را دیده‌بودم، کودکانه و خسته‌کننده بود؛ ولی نباید فراموش کرد که احتمالا این اثر با نیم‌قرن سن و سال برای بیننده یک نوآوری و فیلمی جالب توجه به حساب می‌آمد. 

در ادامه‌ی سیر داستان سریال Westworld، به نظر می‌رسد میزبان‌ها به تدریج گذشته‌ای را به یاد می‌آورند که از آن‌ها دزدیده شده‌بود، و انگار « هوشیار » و به اصطلاح « زنده » می‌شوند. این‌ها ( هوشیاری یا Consciousness و زنده بودن ) مفاهیمی هستند که در فلسفه و علم بارها بر سر چیستی‌شان بحث شده و در طول سریال هم بیننده به چالش کشیده می‌شود تا درباره‌ی ماهیتشان فکر کند. 

در این مطلب بیشتر به جزئیات ریزی که در قسمت‌های مختلف پنهان‌شده‌بود و به نظرم جالب توجه بودند، پرداخته‌ام. فصل سوم این سریال در ماه مارس سال 2020 میلادی پخش می‌شود و مرور دو فصل قبل برای من مفرح و مثل دفعه‌ی اول تماشایشان، چالش برانگیز بود. اگر قبلا سریال را دنبال می‌کردید و وداعتان با سریال به یک سال پیش برمی‌گردد و بعضی جزئیات را فراموش کرده‌اید، شاید ویدیوهای مرور فصل اول و بررسی خط‌های زمانی فصل دوم در یوتیوب کمکتان کنند. لازم به ذکر است ادامه‌ی مطلب پر از خطر لو رفتن داستان است!

 

ادامه مطلب...
۲۱ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۱ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

یک

مظلوم ترین پست های یک وبلاگ آن هایی نیستند که حذف می شوند . آنهاییند که «پیش نویس» میمانند و منتظر ... انتظاری معمولا پوچ . تا روزی که شمع فانوس می سوزد ، هر سال فرصتی به این ایده های فراموش و طرد شده می دهم ، حرف های مگو . آن هایی که بعد از نوشتن ، یا دیدم محو تر از آنند که دیده شوند ، یا ایده هایی هستند که هیچ وقت دستم به کیبورد نرفت تا برای تجسم بخشیدنشان کاری بکنم . 

 

ادامه مطلب...
۱۹ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۰۱
فانوسبان

زندان اطلاعات

یا مطلبی از وبسایت ترجمان بود ، یا نوشته ای در کتاب « انسان خردمند » (یووال نوح هراری) و یا محصول تفکری چند دقیقه ای قبل از خواب ... و یا مخلوطی از هر سه . اینکه انسان های شکارگر - خوراک جو ، نیاز داشتند تا تمامی اطلاعات اطرافشان را ببلعند : صخره ای که در آن مار های سمی یکی از همراهانشان را نیش زدند ، نشانی محلی برای اختفا و کمین کردن ، ویژگی های درختی که میوه هایش مقوی اند ، جزئیات ارتباطات گسترده ی بین اعضای قبیله . همه ی اینها برای موفقیت در رسیدن به هدف ( سلامتی ، شکار ، خوراک و حفظ جایگاه در سلسله مراتب اجتماعی ) و به عبارتی بقا و دوام نسل لازم بود . مسئله اینجاست که این ویژگی محدود به انسان نمی شود و در اجتماع حیواناتی از قبیل میمون های رزوس هم صدق می کند . 

در آزمایشی روی این گونه از میمون ها ، « اعتیاد به اطلاعات » بررسی شد و مشخص شد همان مراکز پاداش دهی ای که در اثر محرک های جسمی لذت زا ، ناقل عصبی دوپامین ( که در ایجاد حس لذت نقش دارد ) آزاد میکنند ، در اثر اطلاعات هم به همین ترتیب عمل میکنند .

حالا اگر از دور ، خودمان را غرق در دریایی از اطلاعات ببینیم که هر روز در آن شنا می کنیم ( اطلاعاتی از جنس نسبتا مشابه با همان هایی که مغز ، خصوصا برای ارتباط با دیگر انسان ها گردآوری می کرد ) به نظر می رسد که می شود اعتیاد به شبکه های اجتماعی و دیگر دریچه هایی را که به سمت اینترنت باز می شوند ، توجیه کرد . البته « ارتباط » هم شاید بخش دیگری از این اعتیاد باشد : ایفای نقشی در این اجتماع و به اشتراک گذاری اطلاعات ( ترجیحا اطلاعاتی سطحی که مغز را چندان به چالش نکشند و تصویر و ویدیو ، اشکال ایده آل چنین اطلاعاتی هستند ) و انتظار برای بازخورد یا « ارتباطات » . 

یک وجه دیگری از ماجرا که به ذهنم خطور کرد ، این است که ما انسان ها روز به روز منفعل تر یا شاید به عبارتی از لحاظ ذهنی تنبل تر می شویم . چند ساعت در روز با افکارمان تنها هستیم ؟ به جای فعالیت ذهن ، آن را سوار قایقی از دیدنی ها و شنیدنی ها راهی دریای اطلاعات کرده ایم . انفعال برای ما شرایط « فکر نکردن » را مهیا میکند ، چیزی که انگار مغز ما تمایل عجیبی به آن دارد . البته در کنار نشئه شدن از اطلاعاتی که به صورتمان کوبیده می شود . 

یکی از مطالبی که طی گشت زدن حین نوشتن این چند سطر با آن روبرو شدم ، پیشنهاد هایی در باب ترک عادت به گوشی های تلفن همراه و شبکه های اجتماعی میداد که بعضی شان ، واقعا جالبند . تغییر پس زمینه ی گوشی به متن « برای چی ؟ چرا حالا ؟ دلیل دیگه ای هم داره ؟ » ( ? What for ? Why now ? What else ) از آن جمله است ، و این نکته که یادمان باشد معمولا در پاسخ به یک سری کنش های احساسی ، شاید برای منحرف کردن ذهنمان از مسائلی که درگیرش است ، به سمت موبایل و شبکه های اجتماعی هجوم می بریم نه برای کاری که واقعا ضروری است که موبایل عصای دستمان باشد .  

به دنبال آن مطلب احتمالی از وبسایت ترجمان بودم (که در ابتدای مطلب به آن اشاره کردم و اعتیاد به اطلاعات را مطرح کرده بود) ، پس  « اعتیاد » را در آن جست و جو کردم و چندین مطلب مرتبط آورد . « چگونه هم آرامش ذهنی داشته باشیم و هم تلفن همراه ؟ » و چند تای دیگر که جالب بودند ، اما تله ای هم هست که باید حواسمان باشد به دامش نیفتیم . خیلی از همین مطالب ، حرف های تکراری می زنند . ما حتی برای رهایی از گوشی های تلفن همراه و اینترنت ، گاهی بیهوده داخل همین اینترنت و با همین ابزار های در دسترسمان ، چندین و چند جا دنبال راه حل می گردیم به امید اینکه در نهایت به هدف برسیم ... رسیدنی که ته دلمان نمی خواهیم ... و اگر میخواهیم ، یک جا بالاخره ، باید این چرخه معیوب را بشکنیم . 

۱۶ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۳۳ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

ایستگاه زمان

«اُوریُون» (Orion) نام یک شکارچی غول‌پیکر در اسطوره‌های یونانی است که پس از مرگش، زئوس، خدای خدایان، به عنوان یادبود نقش او را در آسمان شب حک کرد و صورت فلکی اُوریُون (جبّار یا شکارچی) شکل گرفت؛ همچنین عنوان اولین قطعه‌ی جدیدترین آلبوم اثر سایمون کستِنگی ( Simon Castonguay )، آهنگساز کانادایی سبک موسیقی کلاسیک است که آلبومهایش را با نام هنری تمبور (Tambour) منتشر می‌کند*


 
 

دانلود قطعه ی Orion

عنوان این آلبوم «صورت های فلکی ( یا چطور زمان را متوقف کنیم )» است و هر 5 قطعه‌ی آن، اسم یک صورت فلکی را یدک می‌کشند؛ که البته داخل پارانتز عنوان دیگری هم برای هر قطعه نوشته‌شده. سعی کردم ارتباطی بین عنوان‌ها پیدا کنم؛ که شاید قطعات پازلی باشند (یا مثلاً پیش‌ماده‌های معجونی باستانی برای توقف زمان!) ولی فکرم هنوز به جایی قد نداده. موسیقی‌های دیگر آلبوم، بادبان (Vela)، دبّ اصغر (Ursa Minor)، ذات‌الکُرسی (Cassiopeia)  و شِلیاق (چنگ رومی، Lyra) نام دارند. 

 

 

قطعه‌ی اُوریُون شنیدنی است و موزیک‌ویدیویِ آن (ویدیوی بالا از یوتیوب؛ می‌توانید آن را از این لینک هم دانلود کنید) به درک فکرهای پشت ساخت آلبوم کمک می‌کند. سر تراشیده‌ی دختر و نگاه خیره‌اش و سکوت، انگار تداعی «مرگ»اند. شاید سرطانی (مرگ) که درمان‌پذیر نیست؛ پس شیمی‌درمانی (هدف‌های کوچک و بزرگِ بیهوده برای علاجِ موقتِ احساسِ پوچی) متوقف می‌شود و موهای ریخته کمی رشد می‌کنند، امّا وقت چندانی باقی نیست. برای دوباره به‌پیش‌رفتن، نواختن پیانو (زندگی یا شاید امید) در پاییز و زمستان و رعد و برق سرپناهی می‌شود برای آدمی با سقف زندگی فروریخته؛ و همانطور که پیانو رفته‌رفته شکسته‌تر و زواردررفته‌تر می‌شود، شکارچیِ مرگ هم نزدیک و نزدیک‌ترِ طعمه‌اش می‌خزد. دختر لحظه‌ای ناامید می‌شود و سکوت همه‌جا را می‌گیرد؛ ولی با وجود خستگی تن و پوسیدگی پیانو ادامه می‌دهد ... تا جوانه‌های نغمه‌اش بیشتر و بیشتر ببالند. دوربین مدام دور پیانو می‌چرخد تا گردش ایّام را نشان دهد ... 

نمی‌دانم؛ شاید برداشتی دور از نظر آهنگساز کرده‌ام؛ ولی «زندگی» همین است. «تولد» و «مرگ» و «نغمه‌»‌ای در این میان؛ همانطور که ژاله اصفهانی سروده:

 

«زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست 

هر کسی نغمه‌ی خود خواند و از صحنه رود؛ 

صحنه پیوسته به‌جاست؛

خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد» 

 

زمان را می‌توان متوقف کرد؟ نمی‌دانم؛ ولی می‌توان لحظه‌هایی را، احساس‌هایی را، خنده‌ها و گریه‌هایی را  تصویری را، نوایی را در یک نقطه ثبت کرد. زمان، سال‌هاست برای تکه‌ای از وجود هومر متوقف شده و ملودی‌های بتهوون هم، گوش چندین نسل را نوازش داده‌اند. بعضی‌ها معتقدند این همان جاودانگی است. حالا که فکرش را می‌کنم نه؛ نیست. «سکون» است. پرنده‌ای که سرود خالقش را زمزمه می‌کند در قفس «یک لحظه» بال می‌زند؛ امّا مانده ... در حسرت پرواز.

 

* Tambour در زبان فرانسه یعنی سِتِ درام ( Drums، از آلات موسیقی ) 

+ اگر می‌خواهید همه‌ی آلبوم را گوش دهید، می‌توانید از این لینک (از کانال تلگرام Alternative Music )، آن را دانلود کنید.

پی‌نوشت بیست‌ونهم فروردین 1399: در نسخه‌ی قدیمی این پست نوشته‌بودم شاید ارتباطی بین اسم بیماری «اوریون» (یک عفونت ویروسی واگیردار که با عفونت غده‌ی بناگوشی شناخته‌ می‌شود) و اسطوره‌ و کلمه‌ی یونانی «اوریون» وجود داشته‌باشد که برداشت اشتباهی بود. اوریون هم مثل دسته‌ی بزرگ دیگری از کلمات زبان ما، عاریه‌ای از فرانسه است (Oreillons) و در زبان انگلیسی به این بیماری Mumps می‌گویند.

۰۳ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۰۳ ۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
فانوسبان