حرکت عرضی

جعبه که باز می‎شود ، همه چیز جان می‌گیرد و من می‌گردم . ساز ها را نمی‌بینم اما صدایشان همه جا می‌پیچد . دستان سردم در هوا معلقند و با خودم می‌گویم کاش آن سوخت‌های مرغوب را آتش بزنند تا گرم شوم ... یک بار شنیدم بیرونی‌ها می‌گویند آن تکه چوب‌هایی که چند تا سیم بهشان بسته‌اند تا صدا دهند ، می توانند آن قدر آدم را گرم کنند که آتش بگیرد ! یک دور . نگاهم به جلو خیره شده و دنیا دور سرم چرخ می‌زند ..‌. نمیدانم دنیاست که می‌گردد یا من . یا شاید هر دو ولی با سرعت‌هایی متفاوت . یعنی اگر دنیا و من به یک طرف بگردیم و پا به پای هم باشیم ، همه چیز در نگاهم می‌ایستد ؟ دو دور . و اگر خلاف هم بگردیم و از هم دور شویم ، می‌شود از دنیا فرار کرد ؟ فکر کنم آن وقت منظره‌های بیرون ، دور سرم بیشتر چرخ می‌زنند و سرگیجه می‌گیرم ... نه ، به هیچ کار من یکی نمی آید چون آخر سر ، باز همان جایی می‌رسم که بودم . سه دور . ولی دست من نیست که ... جعبه است که تصمیم می‌گیرد کی و چقدر بگردم ... من زندانیم . نگاهم را نه روی چشم‌های خسته کننده‌ی تماشاگرها ، که به یک آینه می‌دوزم تا خودم را روی میله ببینم . می‌خواهم بهتر ببینم اما میله می‌گردد . چهار دور . این بار عزمم را جزم کرده‌ام خودم را دقیق‌تر ببینم . می‌بینم . و دنیا می‌ایستد .

یا آینه و من داریم با هم می‌گردیم ، یا من ایستاده‌ام . همه جا ساکت است ، پس من ایستاده‌ام . الان است که جعبه بسته شود . باید غمگین باشم ولی نیستم . چند لحظه‌ای از نور برای خودم دارم و این بی‌حسی را به آن تزریق می‌کنم . خودم را می‌بینم . همانطوری که هستم ، آدمک جعبه‌ی موسیقی . قبلا بارها دیده ام ولی وقتی زمان زیادی داخل تاریکی جعبه بمانی ، گاهی یادت می رود چه شکلی هستی . رنگ و رویم رفته . دیگر برای خیالِ شکستن میله‌ام پیر شده‌ام . هزار دور که بگردی می‌دانی شدنی نیست . حالا فقط دوست دارم آن منبع صدای تکراری را بسوزانند ... دیگر صدا برایم مهم نیست و سکوت و تاریکی را می‌پذیرم ... سردم است . 

۲۷ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۲۷ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان

برای Westworld

کمتر کسی هست که حداقل یکی از فیلم‌های برادران نولان را ندیده باشد؛ سه‌گانه ی بتمن، میان‌ستاره‌ای، Prestige و Memento شش فیلمی هستند که کریستوفر نولان کارگردانی کرده و برادرش جاناتان نولان یا داستانی را قلم زده که برادر بزرگترش فیلمنامه را از آن اقتباس کرده ( Memento ) و یا فیلمنامه را در همکاری با او نوشته‌است. 

به نظر می‌رسد راه این دو برادر پس از فیلم میان‌ستاره‌ای در سال 2014 جدا شده و هر کدام به سمت ماجراجویی‌های خودشان در صنعت نمایشی رفته‌اند. در این مدت، کریستوفر نولان فیلم سینمایی Dunkirk را ساخت و حالا  Tenet را در مراحل پیش از اکران دارد و جاناتان نولان سه فصل سریال Westworld را با همسرش Lisa Joy برای شبکه ی HBO ساخته که فصل سوم آن در ماه مارس سال 2020 میلادی پخش می‌شود. 

وقایع داستان Westworld در آینده‌ای اتفاق می‌افتند که انسان‌ها ربات‌هایی انسان‌نما ساخته‌اند؛ که مثل انسان راه می‌روند، حرف می‌زنند، احساسات مختلفی را تجربه کرده و با دیگران تعامل می‌کنند و نقش « میزبان » را دارند. میزبانانی در محیط‌هایی کاملا شبیه به برهه‌هایی خاص از زمان گذشته؛ در پذیرایی از « مهمان »ها که همان انسان‌ها هستند. یکی از این محیط‌ها، غرب وحشی است؛  پر از کابوی‌های هفت‌تیر‌کش و راهزن‌ها و سرخ‌پوست‌ها که همه نقششان را به خوبی بازی می‌کنند و به خیال خودشان آزادند ولی در حقیقت صحنه‌آرای‌اند؛ اسبابِ تفریح و بازی برای مهمانان تا هر بلایی دلشان بخواهد سرشان بیاورند؛ انگار که واقعیت مجازی رنگِ حقیقی به خودش بگیرد. تفاوتی که این به اصطلاح «پارک» با دنیای واقعی دارد، این است که میزبان‌ها نمی‌توانند به انسان‌ها آسیبی برسانند و ضمنا پس از مرگ میزبان‌ها، خاطرات تجربه‌ی اخیرشان پاک شده، جراحاتشان ترمیم می‌شود - انگار که دکمه‌ی restart کامپیوتری را بزنید - و دوباره به حلقه‌های داستانی خود برمی‌گردند. 

اما قصه‌ی بالا تکراری است. در واقع فیلم سینمایی Westworld محصول سال 1973 به کارگردانی و نویسندگی مایکل کریکتون دقیقا همین آش و همین کاسه بود. این فیلم، اولین اثر سینمایی کریکتون بود؛ نویسنده‌ای که 17 سال بعد رمان « پارک ژوراسیک » را منتشر کرد و در سال 1993، فیلم مشهور « پارک ژوراسیک » با اقتباس از رمان او و به کارگردانی استیون اسپیلبرگ اکران شد. 

بعد از بار دوم تماشای سریال Westworld، تصمیم گرفتم سرمنشأ این ایده‌های ناب را هم پیدا کنم که معلوم شد خیلی از ایده‌های سریال، کاملا اصیلند و محصول تفکر خلاق خالقان سریال. اگر اثر مایکل کریکتون یک جوانه بود، در سریال Westworld تبدیل به یک درخت شده! فیلم سینمایی Westworld به نظر منی که سریال را دیده‌بودم، کودکانه و خسته‌کننده بود؛ ولی نباید فراموش کرد که احتمالا این اثر با نیم‌قرن سن و سال برای بیننده یک نوآوری و فیلمی جالب توجه به حساب می‌آمد. 

در ادامه‌ی سیر داستان سریال Westworld، به نظر می‌رسد میزبان‌ها به تدریج گذشته‌ای را به یاد می‌آورند که از آن‌ها دزدیده شده‌بود، و انگار « هوشیار » و به اصطلاح « زنده » می‌شوند. این‌ها ( هوشیاری یا Consciousness و زنده بودن ) مفاهیمی هستند که در فلسفه و علم بارها بر سر چیستی‌شان بحث شده و در طول سریال هم بیننده به چالش کشیده می‌شود تا درباره‌ی ماهیتشان فکر کند. 

در این مطلب بیشتر به جزئیات ریزی که در قسمت‌های مختلف پنهان‌شده‌بود و به نظرم جالب توجه بودند، پرداخته‌ام. فصل سوم این سریال در ماه مارس سال 2020 میلادی پخش می‌شود و مرور دو فصل قبل برای من مفرح و مثل دفعه‌ی اول تماشایشان، چالش برانگیز بود. اگر قبلا سریال را دنبال می‌کردید و وداعتان با سریال به یک سال پیش برمی‌گردد و بعضی جزئیات را فراموش کرده‌اید، شاید ویدیوهای مرور فصل اول و بررسی خط‌های زمانی فصل دوم در یوتیوب کمکتان کنند. لازم به ذکر است ادامه‌ی مطلب پر از خطر لو رفتن داستان است!

 

ادامه مطلب...
۲۱ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۱ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

یک

مظلوم ترین پست های یک وبلاگ آن هایی نیستند که حذف می شوند . آنهاییند که «پیش نویس» میمانند و منتظر ... انتظاری معمولا پوچ . تا روزی که شمع فانوس می سوزد ، هر سال فرصتی به این ایده های فراموش و طرد شده می دهم ، حرف های مگو . آن هایی که بعد از نوشتن ، یا دیدم محو تر از آنند که دیده شوند ، یا ایده هایی هستند که هیچ وقت دستم به کیبورد نرفت تا برای تجسم بخشیدنشان کاری بکنم . 

 

ادامه مطلب...
۱۹ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۰۱
فانوسبان

زندان اطلاعات

یا مطلبی از وبسایت ترجمان بود ، یا نوشته ای در کتاب « انسان خردمند » (یووال نوح هراری) و یا محصول تفکری چند دقیقه ای قبل از خواب ... و یا مخلوطی از هر سه . اینکه انسان های شکارگر - خوراک جو ، نیاز داشتند تا تمامی اطلاعات اطرافشان را ببلعند : صخره ای که در آن مار های سمی یکی از همراهانشان را نیش زدند ، نشانی محلی برای اختفا و کمین کردن ، ویژگی های درختی که میوه هایش مقوی اند ، جزئیات ارتباطات گسترده ی بین اعضای قبیله . همه ی اینها برای موفقیت در رسیدن به هدف ( سلامتی ، شکار ، خوراک و حفظ جایگاه در سلسله مراتب اجتماعی ) و به عبارتی بقا و دوام نسل لازم بود . مسئله اینجاست که این ویژگی محدود به انسان نمی شود و در اجتماع حیواناتی از قبیل میمون های رزوس هم صدق می کند . 

در آزمایشی روی این گونه از میمون ها ، « اعتیاد به اطلاعات » بررسی شد و مشخص شد همان مراکز پاداش دهی ای که در اثر محرک های جسمی لذت زا ، ناقل عصبی دوپامین ( که در ایجاد حس لذت نقش دارد ) آزاد میکنند ، در اثر اطلاعات هم به همین ترتیب عمل میکنند .

حالا اگر از دور ، خودمان را غرق در دریایی از اطلاعات ببینیم که هر روز در آن شنا می کنیم ( اطلاعاتی از جنس نسبتا مشابه با همان هایی که مغز ، خصوصا برای ارتباط با دیگر انسان ها گردآوری می کرد ) به نظر می رسد که می شود اعتیاد به شبکه های اجتماعی و دیگر دریچه هایی را که به سمت اینترنت باز می شوند ، توجیه کرد . البته « ارتباط » هم شاید بخش دیگری از این اعتیاد باشد : ایفای نقشی در این اجتماع و به اشتراک گذاری اطلاعات ( ترجیحا اطلاعاتی سطحی که مغز را چندان به چالش نکشند و تصویر و ویدیو ، اشکال ایده آل چنین اطلاعاتی هستند ) و انتظار برای بازخورد یا « ارتباطات » . 

یک وجه دیگری از ماجرا که به ذهنم خطور کرد ، این است که ما انسان ها روز به روز منفعل تر یا شاید به عبارتی از لحاظ ذهنی تنبل تر می شویم . چند ساعت در روز با افکارمان تنها هستیم ؟ به جای فعالیت ذهن ، آن را سوار قایقی از دیدنی ها و شنیدنی ها راهی دریای اطلاعات کرده ایم . انفعال برای ما شرایط « فکر نکردن » را مهیا میکند ، چیزی که انگار مغز ما تمایل عجیبی به آن دارد . البته در کنار نشئه شدن از اطلاعاتی که به صورتمان کوبیده می شود . 

یکی از مطالبی که طی گشت زدن حین نوشتن این چند سطر با آن روبرو شدم ، پیشنهاد هایی در باب ترک عادت به گوشی های تلفن همراه و شبکه های اجتماعی میداد که بعضی شان ، واقعا جالبند . تغییر پس زمینه ی گوشی به متن « برای چی ؟ چرا حالا ؟ دلیل دیگه ای هم داره ؟ » ( ? What for ? Why now ? What else ) از آن جمله است ، و این نکته که یادمان باشد معمولا در پاسخ به یک سری کنش های احساسی ، شاید برای منحرف کردن ذهنمان از مسائلی که درگیرش است ، به سمت موبایل و شبکه های اجتماعی هجوم می بریم نه برای کاری که واقعا ضروری است که موبایل عصای دستمان باشد .  

به دنبال آن مطلب احتمالی از وبسایت ترجمان بودم (که در ابتدای مطلب به آن اشاره کردم و اعتیاد به اطلاعات را مطرح کرده بود) ، پس  « اعتیاد » را در آن جست و جو کردم و چندین مطلب مرتبط آورد . « چگونه هم آرامش ذهنی داشته باشیم و هم تلفن همراه ؟ » و چند تای دیگر که جالب بودند ، اما تله ای هم هست که باید حواسمان باشد به دامش نیفتیم . خیلی از همین مطالب ، حرف های تکراری می زنند . ما حتی برای رهایی از گوشی های تلفن همراه و اینترنت ، گاهی بیهوده داخل همین اینترنت و با همین ابزار های در دسترسمان ، چندین و چند جا دنبال راه حل می گردیم به امید اینکه در نهایت به هدف برسیم ... رسیدنی که ته دلمان نمی خواهیم ... و اگر میخواهیم ، یک جا بالاخره ، باید این چرخه معیوب را بشکنیم . 

۱۶ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۳۳ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

ایستگاه زمان

«اُوریُون» (Orion) نام یک شکارچی غول‌پیکر در اسطوره‌های یونانی است که پس از مرگش، زئوس، خدای خدایان، به عنوان یادبود نقش او را در آسمان شب حک کرد و صورت فلکی اُوریُون (جبّار یا شکارچی) شکل گرفت؛ همچنین عنوان اولین قطعه‌ی جدیدترین آلبوم اثر سایمون کستِنگی ( Simon Castonguay )، آهنگساز کانادایی سبک موسیقی کلاسیک است که آلبومهایش را با نام هنری تمبور (Tambour) منتشر می‌کند*


 
 

دانلود قطعه ی Orion

عنوان این آلبوم «صورت های فلکی ( یا چطور زمان را متوقف کنیم )» است و هر 5 قطعه‌ی آن، اسم یک صورت فلکی را یدک می‌کشند؛ که البته داخل پارانتز عنوان دیگری هم برای هر قطعه نوشته‌شده. سعی کردم ارتباطی بین عنوان‌ها پیدا کنم؛ که شاید قطعات پازلی باشند (یا مثلاً پیش‌ماده‌های معجونی باستانی برای توقف زمان!) ولی فکرم هنوز به جایی قد نداده. موسیقی‌های دیگر آلبوم، بادبان (Vela)، دبّ اصغر (Ursa Minor)، ذات‌الکُرسی (Cassiopeia)  و شِلیاق (چنگ رومی، Lyra) نام دارند. 

 

 

قطعه‌ی اُوریُون شنیدنی است و موزیک‌ویدیویِ آن (ویدیوی بالا از یوتیوب؛ می‌توانید آن را از این لینک هم دانلود کنید) به درک فکرهای پشت ساخت آلبوم کمک می‌کند. سر تراشیده‌ی دختر و نگاه خیره‌اش و سکوت، انگار تداعی «مرگ»اند. شاید سرطانی (مرگ) که درمان‌پذیر نیست؛ پس شیمی‌درمانی (هدف‌های کوچک و بزرگِ بیهوده برای علاجِ موقتِ احساسِ پوچی) متوقف می‌شود و موهای ریخته کمی رشد می‌کنند، امّا وقت چندانی باقی نیست. برای دوباره به‌پیش‌رفتن، نواختن پیانو (زندگی یا شاید امید) در پاییز و زمستان و رعد و برق سرپناهی می‌شود برای آدمی با سقف زندگی فروریخته؛ و همانطور که پیانو رفته‌رفته شکسته‌تر و زواردررفته‌تر می‌شود، شکارچیِ مرگ هم نزدیک و نزدیک‌ترِ طعمه‌اش می‌خزد. دختر لحظه‌ای ناامید می‌شود و سکوت همه‌جا را می‌گیرد؛ ولی با وجود خستگی تن و پوسیدگی پیانو ادامه می‌دهد ... تا جوانه‌های نغمه‌اش بیشتر و بیشتر ببالند. دوربین مدام دور پیانو می‌چرخد تا گردش ایّام را نشان دهد ... 

نمی‌دانم؛ شاید برداشتی دور از نظر آهنگساز کرده‌ام؛ ولی «زندگی» همین است. «تولد» و «مرگ» و «نغمه‌»‌ای در این میان؛ همانطور که ژاله اصفهانی سروده:

 

«زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست 

هر کسی نغمه‌ی خود خواند و از صحنه رود؛ 

صحنه پیوسته به‌جاست؛

خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد» 

 

زمان را می‌توان متوقف کرد؟ نمی‌دانم؛ ولی می‌توان لحظه‌هایی را، احساس‌هایی را، خنده‌ها و گریه‌هایی را  تصویری را، نوایی را در یک نقطه ثبت کرد. زمان، سال‌هاست برای تکه‌ای از وجود هومر متوقف شده و ملودی‌های بتهوون هم، گوش چندین نسل را نوازش داده‌اند. بعضی‌ها معتقدند این همان جاودانگی است. حالا که فکرش را می‌کنم نه؛ نیست. «سکون» است. پرنده‌ای که سرود خالقش را زمزمه می‌کند در قفس «یک لحظه» بال می‌زند؛ امّا مانده ... در حسرت پرواز.

 

* Tambour در زبان فرانسه یعنی سِتِ درام ( Drums، از آلات موسیقی ) 

+ اگر می‌خواهید همه‌ی آلبوم را گوش دهید، می‌توانید از این لینک (از کانال تلگرام Alternative Music )، آن را دانلود کنید.

پی‌نوشت بیست‌ونهم فروردین 1399: در نسخه‌ی قدیمی این پست نوشته‌بودم شاید ارتباطی بین اسم بیماری «اوریون» (یک عفونت ویروسی واگیردار که با عفونت غده‌ی بناگوشی شناخته‌ می‌شود) و اسطوره‌ و کلمه‌ی یونانی «اوریون» وجود داشته‌باشد که برداشت اشتباهی بود. اوریون هم مثل دسته‌ی بزرگ دیگری از کلمات زبان ما، عاریه‌ای از فرانسه است (Oreillons) و در زبان انگلیسی به این بیماری Mumps می‌گویند.

۰۳ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۰۳ ۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
فانوسبان

برای Mrs. Doubtfire

زندگی آدم بزرگ ها ، دنیای عجیبی است ! سال ها طول می کشد تا با قوانین و مقررات از پیش تعیین شده ای انس بگیریم که مثل موجوداتی باستانی ، و در طول سالیانی دراز رشد کرده اند ؛ سازه ی رسوماتی که وقتی سرمان را بالا میگیرم تا تهش را ببینیم ، به جایش سرگیجه میگیریم ! و بعد ، ما هم در خدمت همین قوانین عجیب و غریب ( یا عادی ؟! ) می شویم ... و قاتل دنیای ساده ولی بی محدودیتی که در آن هر کودکی در خیال گریزپایش میتواند هرکه و هر کجا که می خواهد باشد ، خواسته های کوچک ولی زیبایی دارد ، کنجکاویش سیری ناپذیر است و برای او ، بدترین دعوا ها هم با یک معذرت خواهی تمام می شوند . 

داستان نویس ها و دیگر هنرمندان به نظرم «آدم بزرگ» هایی هستند که هنوز بخشی از روحیه ی خیال پردازی کودکانه شان را شعله ور نگه داشته اند . واقعیت این است که همه ی ما ، این روحیه را داریم ولی بعضی در اتاق پذیرایی بالاخانه مان ، جلوی چشم نگهش داشته اند ؛ و بیشترمان در انبار نمناک زیر زمین ناخودآگاه . 

نمی دانم رابین ویلیامز در زندگی واقعی خودش چطور آدمی بوده ، ولی می گویند همیشه بارقه هایی از خالق در مخلوق هست . مگر هر مخلوقی قبل از همه چیز ، در خیال خالق نقش نبسته بود ؟ ... و بازیگری هم عناصر خلق را دارد ... باران که در بیابان ، شکوفه نمیدهد . رابین ویلیامز هم روحیه ی رنگارنگ کودکی را حفظ کرده بود . او در طول دوران کاری اش ، به لب ها لبخند بخشید و به قلب ها احساس . به نظر من همین میراث برای زندگی یک نفر کافی است .

تکه ای دیگر از کار های دوست داشتنی او ، امروز در خاطراتم نقش بست . خانم Doubtfire فیلمی بود که  یادم نمی آید قبل از دیدنش ، آخرین بار کی بود که هم در طول یک فیلم سینمایی بار ها خندیدم و هم متأثر شدم . دوست داشتنی است و به هر کسی که به دنبال یک کمدی ناب آغشته به درام است ، پیشنهادش میکنم . 

 

پ.ن : چند وقتی است این واقعیت که بیش از حد پشت استعاره ها پنهان می شوم آزارم می دهد . گاهی فکر میکنم خوب است و گاهی بد . هیچ سکه ای روی لبه نمی ایستد ، یک روز من هم مجبورم یک رو را انتخاب کنم ...  یا شاید هم تا ابد سقوط کنم ...

 

۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۷ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

دیار

"آه ، باران !

ای امید جان بیداران !

بر پلیدی ها - که ما عمری ست در گردابِ آن غرقیم - آیا ، چیره خواهی شد ؟" ... توانی شد ؟

 

 

" دیار " را امشب کشف کردم . پروژه ای است با موسیقی کوشا وحدتی و ماهان فرزاد و آواز حسین پیرحیاتی . خواستم ماندگار شود ؛ جایی . فراموش نشود و نپوسد بین قطعه هایی که چند روز می گذرد و ازشان خسته می شوم و فراموششان می کنم . 

تا به حال از این همکاری 3 قطعه منتشر شده : «تو بمان» ، «او می رود » ، « چشیات» که دو تا را می فرستم . 

او می رود
حجم: 9.8 مگابایت
 
حجم: 11.6 مگابایت
 
 

 

 
 

 

کار های دیگر ماهان فرزاد که میکس هایی از آثار بزرگانی چون شجریان و کلهر با پس زمینه هایی شنیدنی از امثال آرنالدز هست هم ، شنیدنی است و اگر مشتاق بودید در کانال تلگرامش هست ، از دست ندهید . 

 

همیشه با خودم گفته ام آنهایی که حرف دلشان را بار ها در نوشته های یا سروده هاشان آشکار می کنند ، حرمت راز می شکنند . رازی که بین خود و خود است . و من بار ها حرمت شکنی کرده ام . من از همان گذشته ، « تنم به پیله ی تنهاییم نمی گنجید » و نمی گنجد ؛ و چه حیف .

 

* عکس پست از اکانت اینستاگرام سیاوش صفاریان پور است . 

 

 

۲۶ تیر ۹۸ ، ۰۳:۲۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فانوسبان

نور از تاریکی

یک جا می گوید منظورش از نوشتن این اثر ، تولد نور از تاریکی ، خلق یک کیمیا بوده . ( ویدیو زیر از یوتیوب است ، اگر سفید میبینید ، دنبال خرگوش در بوران نگردید ... )

 

 

معدنکاران قناری ها را در قفس زندانی می کردند و با خودشان تا بطن تاریکی میبردند ؛ چون این جان پناه ها ، نشت گاز مونواکسید کربن را زودتر می فهمیدند و با خاموشی مرگ به کارکنان معدن هشدار می دادند . با مرگشان .... چه بی رحمانه ...

یک چیز هایی که می میرند ، تازه می فهمیم باید از این غاری که خودمان را داخلش زندانی کردیم بیرون بزنیم . از همه ی طلاهای داخل این تاریکی دل بکنیم . نور واقعی پشت سرمان است ، نه این بازتاب زرد کثیف ... کثیف ؟! نکند از مرگ میترسم ؟

این روز ها بستر عشق و نفرتم . منتظر مرگ قناریم .... چه بی رحم .

 

۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۴:۰۴
فانوسبان

در من برو شکار

« داماهی » اسطوره ی قدیمی جنوب است . گشتم . یک جا نوشته ماهی خوش یمنی است که داخل شکمش آرمان شهری وجود دارد . جای دیگر نوشته راه عبور از گرداب «کوش» را نشان دریانوردان میداده و آن ها را به سلامت به ساحل هند و زنگبار میرسانده . کسی نوشته موجود تکثیر دهنده ی عشق بود . 

امروز برای ما ، نام یک گروه موسیقی است . سبک کارهایشان تلفیقی است : تلفیق موسیقی محلی جنوب ایران و جز ، رگه ، موسیقی هند که گاهی می توان راک هم بین کارهایشان شنید . « در من برو شکار » اسم آلبوم دومشان است که به نظرم پخته تر و دلنشین تر از آلبوم قبلشان است . تعدادی از قطعه های آلبوم ، تک آهنگ هایی هستند که قبلا منتشر شده اند . 

کوکم کردند ! قبلا « دیوانه » و « جاده لغزنده است » را شنیده و پسندیده بودم ، ولی در این آلبوم کار های شنیدنی تری هم هست . صدای عود به خوبی با بقیه ساز ها جور در آمده . متن آهنگ ها همه حرف ها برای گفتن دارند و نوآوری های شیرینی در آنها خودنمایی می کنند . کاور آلبوم ، رینگ بوکس است که فکر کنم اشاره ای به ترک « سوپر استار من » دارد و اسم آلبوم هم ، همنام با یکی از قطعات انتخاب شده .

در «دیوانه»  ، شیوه ی خواندن خاص شعر و متن و ملودی ، دست به دست هم می دهند تا من را ببرند به تجربه ی دیوانگی ... « دیوانه چو دیوانه ببیند ، خوشش آید » ... چقدر دو خط « آواره بشُم ، مملکتُم دست تو باشه ؛ هیهات اگر ارتش موهاتِ نبندی » را دوست دارم . 

آلبوم ، گاهی غمگین است ( آن جا که در « بی امان » می خواند : « من یه ایلم ، بغض کوهی / گله ی سوهان روحی منو می سابه » ) ، گاهی کودکانه و شیرین (بارکو) ، گاهی بی کلام ( هوچراغی ) و گاهی راک (جاده لغزنده است ) .

برای خرید و دانلود کامل آلبوم ، با قیمتی معقول تر از نسخه ی فیزیکی آن ، می توانید سری به بیپ تونز بزنید . بعضی قطعه ها که قبلا تک آهنگ بوده اند ، رایگانند . قطعه ای که برای این «زمزمه» انتخاب کرده ام ، « بی امان » است . لذت ببرید .

دانلود قطعه ی بی امان
حجم: 13 مگابایت

 

 
 

 

 

۲۰ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۰ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فانوسبان

برای The Professor and The Madman

پروفسور و مرد دیوانه ، فیلمی برای تصویر کردن یکی از آن به هم رسیدن هایی است که نشان می دهد عالم واقعیت هم در شگفتی ، دست کمی از عالم خیال ندارد . فیلم با زیبایی هایش و با وجود نقص ها ، دقیقا آن چیزی بود که در آن لحظه ی تماشا ، تشنه ی دیدنش بودم و اقتباسی است از کتابی با همین نام به قلم سایمون وینچستر . البته کتاب در ابتدا در انگلستان با عنوان « جراح کراوثورن » ( The Surgeon of Crowthorne ) چاپ شد و بعد ها هنگام چاپ در آمریکا و کانادا تغییر نام داد . حق اقتباس این کتاب توسط شرکت تهیه کنندگی فیلم مل گیبسون به نام Icon Productions در سال 1998 خریداری شد تا اینکه بالاخره در سال 2016 روی پرده ی سینما آمد . 

James Murray ( با نقش آفرینی مل گیبسون ) ، زبان شناس خودآموخته ی اسکاتلندی ، گزینه ی مورد نظر دانشگاه آکسفورد انگلستان برای نگارش لغت نامه ای است که تا لحظه ی درخواست از او ، تلاش ها برای تهیه و تنظیمش به بن بست خورده و در سوی دیگر یک نخ نامرئی ، دکتر William Chester (با نقش آفرینی شان پن ) ، جراح سابق ارتش ایستاده ؛ مردی که بعد از تجربه ی توهمات و هذیانی ، به قتل یک انسان بی گناه دست می زند و در یک تیمارستان بستری است . 

به عنوان راهکاری برای جمع آوری لغات که لازم است به عنوان «مثال» ، نقل قول هایی از آثار مشهور هم کنار لغت ها باشد ، آقای موری این ایده را مطرح می کند که از مردم عادی کمک بگیرند و آگهی های تقاضای او در سراسر انگلستان پخش شده و در نهایت نسخه ای از آن ها به دست دکتر چستر می رسد و او که فراغت و دانش بسیار دارد ، عصای دست دست اندرکاران تنظیم لغت نامه می شود . 

به قدر کافی نقاط قوت این فیلم روشن بودند تا از آن لذت ببرم . در ادامه ی مطلب بعضی افکار که موقع دیدن فیلم از ذهنم گذشت و همچنین نظرم را در مورد جنبه های مختلف آن نوشته ام . 

ادامه مطلب...
۱۷ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۱۷ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان