در سریال کوتاهی به اسم « مدیر شب » ، تام هیدلستون در بخشی از خط زمانی سریال ، نقش یک مدیر شیفت شب شعبهای از هتلهایی زنجیرهای را ایفا میکند که یک تراژدی را در شعبهی قاهره پشت سر گذاشته ، چهار سال گذشته و حالا در شعبهای در ارتفاعات سوئیس مشغول به کار است . جایی که کوه و برف و سکوت همه جا سایه افکنده . ما هیچ وقت نمیفهمیم که آیا انتقالش به سوئیس انتخاب خودش بوده یا اعزامش کردهاند ؛ اما اگر انتخاب خودش بوده کاملا درکش میکنم .
شاید چون متولد زمستانم ؛ شاید به یاد سفرهای کم رنگ گذشته با خانواده و برفهای کنار جادهها و احتیاطها و زنجیر چرخ ها ؛ شاید چون سرمای اردبیلی که خیلیها در « سمفونی مردگان » تنها وصفش را میخوانند ، من با تمام وجود حس کردهام ؛ شاید چون عاشق برگشتن از امتحانات دی ماه راهنمایی و دبیرستان به خانه و تماشای سریالهای ( بخوانید قهرمانهای ) مورد علاقهام بودم ؛ شاید چون برف همیشه به نظرم پاک است ، و میتوانید منظرهای انتخاب کنید که کیلومترها سفید باشد بی لکهای گِل ؛ شاید چون ساکت است ؛ شاید چون سرد است ؛ شاید چون تکهای از آسمان است که زود زیر زمین پنهان نمیشود ، میتوانید لمسش کنید ، با تمام وجود حسش کنید و او بماند ؛ شاید چون مثل آب ، آینه نیست که بازتاب ظاهرتان را به رخ بکشد ، نقاشی سفیدی است که هر کس باطنش را در آن میبیند ... هرچه که هست من عاشق برفم و زمستان را خیلی بیشتر از باقی فصلها میپسندم ... و شاید چون پایانم است ، آرزوی پنهانی که با سفیدی گاه و بیگاه موهایم از سر بیرون میزند : آرام گرفتن در برف . که در معبد سرد زمستان ، غسلم دهند و بعد لابهلای بلورهای برف ، پیکرم را بسوزانند .
سرما را ، گرمای درون است که جذاب میکند . شعلهای به خُردی یک انسان دربرابر بادی به عظمت یک آسمان . هنری ورزلی کسی بود که قطر جنوبگان را ، با پای پیاده پیمود . اولین و تا به حال تنها نفر است . آدمهای عاقل از خودشان یا دیگران میپرسند چرا کسی باید این کار را بکند ؟ که چه ؟ اما من او را میفهمم . هم آن آرزوی به قدمت خاطراتش را میفهمم که ارادهاش را صیقل میزد ، هم آن شوق ناگفتهی به برف و یخ را که ترس از مرگ را خاموش میکرد . از معدود داستانهایی است که حاضرم بارها و بارها دربارهاش حرفها بخوانم و بشنوم ( اگر هوس کردید ، این پادکست را گوش دهید ) من آدم عاقلی نیستم . من آدم حساسی هم نیستم . من جایی آن وسط ها ماندهام . همین است که تا به حال فقط خیال کردهام و هنوز نرفتهام .
اما این روزها خیلی بیشتر از قبل میخواهم بروم . شاید به خیال ختم نشود . این بار اگر بروم ، عقب میروم ، به آغوش پاییز . من زمستان را درونم دارم ، لازم است کمی هم سمت تابستان بروم ... شاید حتی در نهایت به بهار برسم . وقتش است آب شوم . شاید واقعا پیاده تا آخر قصه بروم و ... وزیر شوم ، و با این وجود روزی مات شوم . مهم نیست . آن روز دیگر پیاده نیستم .
امروز ، روز جهانی حافظ است ، فال گرفتم . آخر شعرش گفت « در این باغ ، ار خدا خواهد ، دگر پیرانه سر ، حافظ / نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد » ... خیلی وقت است که آسمانی فکر کردن یادم رفته . خلاف عقل گفتن سنت شکنی است ؛ بگذار یک روز سنتهای رگهی منطقیام را فراموش کنم و خوش باشم با خیال اینکه حافظ بالاخره همای سعادت را به دام انداخت . آن دُردی کش پیر ، آن شمع خلوت سحر ، بالاخره به صبح رسید و رفت آنجا که باد صبا میرود . بگذار برایش آرزو کنم ... دعا کنم . روحت شاد حافظ ، شاد .
پ.ن : سطر ماقبل آخر تلمیحی داشت به بیت « تو همچو صبحی و من شمع خلوت سَحرم / تبسمی کن و جان ببین که چون همیسپَرَم »