این روزها «نوشتن» سختتر از قبل است؛ پای ساختارشکنیهای زبان محاوره، به نوشتههای ما در شبکههای اجتماعی کشیدهشده و کنار زدن این ریشهدواندنها کار چندان راحتی نیست. من در مواجهه با یک متن، به شکل پیشفرض دنبال غلطهای نگارشی هستم؛ متن را میخوانم و تمام حواسم متوجه مفهومش است؛ تا اینکه یک پس و پیش شدن فاعل و مفعول یا جایگاه یک «را» تمرکزم را به هم میزند؛ و همین خصلت، «نوشتن» را برایم سختتر از خواندن میکند.
از طرف دیگر زبان دوم و محلی من آذری است که ساختار جملات آن با فارسی متفاوتند؛ گاه ناخودآگاه کلمات فارسی را در قالب زبان دومم میریزم و با دوبارهخواندن متن متوجه میشوم و همین، مشکلم را دوچندان کرده.
شاید این اولین پست ارتباط مستقیم من با خوانندههای این وبلاگ باشد؛ و نظرات شماست که قرار است آن را تکمیل کند.
آیا نثر من دشوار است و خواندنش سخت جلو میرود؟ و نظر کلیتان دربارهی نثر این وبلاگ چیست؟
مشکل مشابهی دارید یا داشتهاید و اگر موفق شدید حل و فصلش کنید، پیشنهادی دارید؟
... [فکر کرد] به اینکه کاش آن شیرینکاری را کردهبود.
خواستم بروم سراغ داستان بعدی ولی نرفتم. با خودم گفتم «دلت ترش میکند، بذار این یکی کامل هضم شود». لای شمارهی هفتم مجلهی سان را بستم و از حالت درازکش روی چمنها درآمدم و نشستم. در سایه بودم؛ سایهی درختی در سمت راست که گاهی نور از لای برگهایش لبپر میزد. سمت چپم آبراههای با عرض سه چهار متر بود که جریان آب کمجانی از آن میگذشت: نقطهی مطلوبی برای نشستن در خنکای شهریور و تماشای طبیعت. روبرویم درختی است که با یک تنهی قطور از زمین پا میگیرد و یک متر نگذشته دو شاخه میشود؛ دو تنه. انگار که دو درخت با هم در یک ریشه فرود آمدهباشند. با برگهایی شبیه برگ سرخس. سمت راستی با شاخههای خمیده و کوتاه در سایه است، و دیگری قدبلند با شاخههایی برافراشته در نور. دو سرنوشت برای یک جوانه در یک قاب، در آن واحد.
تردید در من موج میزند. با عقبگرد آن آرام میگیرم و راکدم؛ و با خیزبرداشتنش لحظهای در جنب و جوش. همین حالا که مینویسم و شب است، دلم خواست در خلوت شبانهی دریا روی شنهای ساحل نشستهبودم و به پیش و پس رفتن آب نگاه میکردم؛ مثل تورو در «چوب نروژی». تاریکی بینهایت شب و بازتاب آن در آب دریا، لرزه به دل بیننده میاندازند ولی نوعی آرامش و رهایی در این نوسانِ مدامِ موج هست که به حرف و قلم نمیآید. دو هفته قبل یادداشتی برای کتاب «چوب نروژی» نوشتم که به خاطر خودسانسوری عقیم است و احتمالا هیچ وقت منتشرش نکنم؛ ولی دوست دارم لحظهای تورو، شخصیت اول رمان را در آن حال تصور کنم و بی هیچ دلیلی گمان کنم که به ناگازاوا فکر میکرد؛ مثل من، همین حالا. به اینکه شاید رگههایی از سیریناپذیری ناگازاوا در وجود او رخنه کرده و به همین خاطر کسی را رها کردهبود و حالا احساس گناه او را رها نمیکرد.
یک جایی از داستان، تورو از هاتسومی، دوستدختر ناگازاوا، میپرسد «یعنی واقعا اینقدر دوستش داری؟» و دخترک (کاف تحبیب است) سر تکان میدهد و تورو جواب میدهد چه خوب است که از عشقت مطمئنی. چه خوب. و تورو دلش به حال هاتسومی میسوزد که گیر چه آدمی افتاده؛ ناگازاوایی که کور است و مغرور. رگههایی از او در من؟ شاید ...
از جا بلند میشوم؛ پشت سرم تنهی درختی به همان قطر درخت روبرویی و چه بسا بیشتر هست؛ یک متر از زمین سر بر نکشیده که قطع شده. از قطر تنه، بلندایش را حدس میزنم؛ شاید زمانی برافراشتهترین درخت این اطراف بود. حالا ریشههای ضخیمش به رنگ استخوانی، مثل شعاعهایی از مرگ، از زمین بیرون زده و حلقههای عمرش در حال پوسیدنند.
روبرویمان احتمالات و مرگ در کمین؛ زندگی بازی غریبی دارد.
شب است و سیاهی آسمان و آسفالت یکی شده. چراغراهنمایی خیابان خلوت خاموش است و این عبارتهای سفید در بازتاب نور ماشین به نوبت برق میزنند:
آهسته
مدرسه
احتیاط
عبارتهایی سفید و خیس. هوای بعد از باران تمیز است. اینجا پاییز یک ماه زودتر از راه رسیده. اینجا کجاست؟ دنیای شب دنیای دیگری است؛ حتی اگر در خیابانهای مسیری تکراری در شهر زادگاهت پشت فرمان نشستهباشی، انگار در بُعد دیگری سیر میکنی. لحظهای ماشین را پارک میکنم تا در تماسی با منزل بنزین را بهانه کنم و کمی بیشتر بیرون بمانم. سه نخ بنزین مانده، راست راستی کم است ولی دودش برای چند گردش کوتاه شبانه مثل امشب کافی است.
از کنار کافهای میگذرم که یازده و نیم شب در این خلوتی خیابان هنوز باز است. دور میزی در مرز پیادهرو و داخل کافه، دو مرد و یک زن نشستهاند. نمیدانم چرا بی اختیار یاد کلمهی «ترکیه» میافتم. انگار که ناخودآگاهم بخواهد آگاهی به مکانم را از من بگیرد. به پیش میرانم، در پسزمینه برای دور دوم متوالی دیوید گرِی، «فراموش کردن» را میخواند و تک نتهای پیانو گاهی از آن پیش و گاهی پس میافتند.
نزدیک دوربین کنترل سرعت از فشار پایم روی پدال گاز کم میکنم. از زیر نور سفید تندی که از کنار دوربین روی کف کمربندی پخش میشود میگذرم. دلم میخواهد نور چشمانم را بزند؛ مثل نورافکنی که موقع فرار روی چشمان یک زندانی قفل کرده ... دلم میخواهد؛ فقط به خاطر اینکه مجبور شوم چشمانم را محکم ببندم؛ ولی زاویهاش جور نیست.
پنجاه متر مانده به یک مسجد صدای طبل و نوحه میپیچد. شیشهی پنجرهام را بالا میکشم و صدای ضبط را پایین میآورم. نامجو آرام زمزمه میکند «مریم از تو مسیح میبارد ... هر دم از تو مسیح میبارد ...» هیئت عزاداری کوچکی است، حدود چهل پنجاه نفر. جلوی مسجد قوسی زدهاند و یک دست در شانهی هم انداخته با دست دیگر سینه میزنند. خیابان را بند نیاوردهاند و از کنارشان میگذرم. در تک نگاهم به صورتهایشان دهانها پوشیدهبود، ماسک زدهبودند.
کمی مانده به پمپ بنزین، خیره به صندوق عقب فرورفتهی ماشین جلویی میرانم. سپر طوسیاش زخم عمودی سفیدی دارد که شاید نشانهی صاف کردن بعد از شکستهشدن بود. چطور من احساسم نسبت به آرمانم را از یاد بردهبودم؟ هدف بدون احساس، صرفا یک مشت کلمه است که دل رغبتی برای جمع و جور کردنشان ندارد. آیا میشود احساس را فراموش کرد و بعد به یاد آورد؟ یا اینکه میمیرد و دیگر برنمیگردد؟ آرمانهای شکسته را میشود به بهای زخمی دوباره صاف کرد؟
در صف پمپ بنزین منتظرم تا رانندهی دویست و شش صندوقدار جلویی زدن بنزین را تمام کند. با پیراهن سیاهی که زیر شلوار جین جا کرده و ماسک سفیدی که زیر دهان کشیده. از شیشهی مات عقب ماشینش، شمایل همسر و دختر خردسالش را که با هم در صندلی جلو نشستهاند تشخیص میدهم. دستکشهای نایلونی به دست دارد. در دلم به نحوهی زدن ماسکش خرده میگیرم و تازه میفهمم خودم ماسک نزدهام. از صندلی عقب از بستهی ماسکهای جراحی، یکی برمیدارم و هر دو حس «سرزنش ناشی از حواسپرتی» و «خوشحالی از به یاد آوردن»، لحظهای جرقه میزنند و بعد خاموش میشوند. در پسزمینه، Gleypa Okkur از آرنالدز پخش میشود. عنوان قطعه به ایسلندی یعنی «ما را ببلع»
در راه برگشت با باک پر و کمربند بسته، دوباره از کنار مسجد میگذرم. اینبار همایون زمزمه میکند «سرنوشت را / باید از سر نوشت ... شاید این بار / جور دیگر نوشت ...» و چند صورت بدون ماسک را که دور از جمعیت سینهزنان ایستادهاند و تماشا میکنند، در یک نگاه نشان میکنم. در چند متری مسجد، زنی ماشین را پارک کرده و پشت فرمان از این صحنه فیلم میگیرد. خوراک تازه از تنور درآمدهای برای گرسنگان مجازی.
دیگر تهی و سبک شدهام. تیرهای چراغ برق یکی بعد از دیگری از من عقب میمانند. خیابان خلوت است و ماشین جلویی با فاصله به پیش میرود. صدای دِیمیِن رایس و بازخوانی آهنگ «لوستر» در ماشین پیچیده. قصّهی دختر رقّاصهای که مجبورا هر شب عازم جشنهای مختلف است و با مست کردن سعی میکند شرمساریاش را سرکوب کند. آنقدر مست میکند که شمردن از یادش میرود .... بعد روی لوستر تاب میخورد و چشمانش را میبندد ... انگار در حال پرواز است ... فردا را فراموش میکند ...
ماشین را ده درجه به سمت پیچی که در پانصدمتریام است منحرف میکنم. درست روبرویم جوی آب وسیعی است. چشمانم را میبندم و آرام میشمارم. میدانم اگر چشمانم را باز کنم دلم یکهو میریزد و دلم میخواهد ماشین را به سمت جاده بگردانم ... یک ... قصد خودکشی ندارم، فقط احساس میکنم زندگی از زیر دستانم دررفته و با این سرعت متوسط و کیسهی هوا میتوانم دوباره به متن زندگی برگردم ... دو ... شاید این تلنگری برای خلق معنایی باشد در دنیای عقیمی که فرزند زمان و مکان است ... یادم میرود.
استاد گفت اگر یک نوازندهی تار به تهران نرفته و در کلاس درس علیزاده ننشستهباشد، مثل مسلمانی از عصر پیامبر است که به مکه نرفته و او را ملاقات نکردهاست. شاگرد حسین علیزاده بوده و از او با احترام حرف میزند. من هنوز آنطور که باید علیزاده و موسیقیاش را نشناختهام؛ هرچند تقریبا تمام قطعههایی را که با تار میزنم او نوشته. او در آثارش جاری است، در یادگارهایش، در آلبومهایش، در صدای سازش. چه زیباست وقتی کسی با موسیقی و در موسیقی زنده باشد؛ نوعی نامیرایی، سوار بر موج صدا، تا روزی که گوش شنوایی هست.
«عشقیم گَل» (به آذری یعنی «محبوبم، بیا») آلبومی در سبک موسیقی آذری است که حسین علیزاده و گروه «همآوایان» روی صحنه بردهاند. آهنگساز و تنظیمکنندهی این آلبوم خود علیزاده است و «محمد معتمدی» به عنوان تکخوان در آن حضور دارد. علیزاده در این آلبوم، تار آذری به دست میگیرد و به زیبایی در بیات شیراز هنرنمایی میکند. بیات شیراز گوشهای از دستگاه اصفهان و همینطور نام مقامی در موسیقی آذربایجان است که حال و هوایی غمگین دارد.
با استاد تارم به عنوان جایزهی تمام کردن کتاب اول «دستور تار و سهتار حسین علیزاده»، قطعهی اول این آلبوم با عنوان «پیشدرآمد بیات شیراز» را کار کردیم. قبلتر چندبار این قطعه را در حضور من نواختهبود و میدانست دوستش دارم. شکستهبسته یاد گرفتم و چند درسی از کتاب دوم پیش رفتیم تا اینکه یک روز، سراغ نسخهی اصلی «پیشدرآمد بیات شیراز» با اجرای حسین علیزاده رفتم. همه چیز طبق نت و از پیش تعیینشده پیش میرفت؛ تا اینکه میانهی قطعه علیزاده بداههای مینوازد و دل را با خود به عمق دریای صدا میبرد ...
امروز زادروز حسین علیزاده است؛ بزرگمردی از بزرگان موسیقی ایران. آهنگساز و نوازندهای که از میان ما، تنها زمان شاهد ارزش روزافزون و ماندگاری یادگارهایش خواهد بود. به همین مناسبت، نسخهی تصویری اجرای «پیشدرآمد بیات شیراز»، قطعهی محبوب من از بین آثار او، را با شما به اشتراک میگذارم. بداههای که صحبتش را کردم حوالی دقیقهی چهار و نیم شروع میشود. میتوانید در زیر آن را تماشا و دانلود کنید:
* همینطور میتوانید آلبوم را از این لینک و نسخهی تصویری کنسرت را از این لینک در بیپتونز خریداری و دانلود کنید.
پ.ن: کیهان کلهر به مناسبت زادروز علیزاده، عکس زیر را در اینستاگرام به اشتراک گذاشته که دوستداشتنی است. یادگاری از ایّامی که در مجموعه کنسرتهایی با خوانش اشعاری از شاعران کهنه و نو، چهار بزرگ موسیقی ایران هنرنمایی میکردند: محمدرضا شجریان، حسین علیزاده، کیهان کلهر و همایون شجریان.
روی چمنها، جایی که درختی سایهانداخته، به پشت دراز کشیدهام و شاخ و برگهای بالای سرم را که در باد و نور غروب تاب میخورند نگاه میکنم. یک دست زیر سرم است و دوروبرم پر از صدای بچههایی که میدوند و آدمبزرگهایی که حرف میزنند ولی گوشم با باد است. درست نیست بگویم چرا آن لحظه، آن جا بودم و درست نیست بگویم بعد از آنجا قرار بود کجا بروم ولی باید غمگین یا نگران میبودم و نبودم. سرخوش هم نبودم؛ حالی مابین دو سر طیف ... فقط «بودم».
با خودم گفتم از آن به بعد هر روز صبح یک کتاب زیربغلم میزنم و پا میشوم میروم پارک خلوت نزدیک خانهمان، یک درختی که سایه بارش است پیدا میکنم، روی چمنها دراز میکشم و کتاب میخوانم. مهم نیست چند روز بعد امتحان دارم و مهم نیست از برنامهام عقب ماندهام؛ شاید این عادت روزانه، روزنهای شود برای خروج از این سکون. حرف چهار روز قبل بود.
هنوز نرفتهام.
پ.ن: من مینویسم و بعد دوباره میخوانم و در صورت لزوم اصلاح میکنم ... تقریبا همیشه اصلاح میکنم. (همین حالا اول «معمولا» نوشتم، بعد «همیشه»، بعد «تقریبا همیشه»). چند وقتی است دست و دلم به نوشتن نمیرود، انگار این عادت مریضِ بازخوانی و اصلاح لکهای باشد که تازه تازه میبینم. لکهی بزرگتر دیگری هم هست، آن هم ناتوانی در توصیف خوب است. من به دنیا نگاه نمیکردم؛ من به خودم نگاه میکردم؛ معمولا ... همیشه ... تقریبا همیشه.
پ.ن دوم: یکی نبود پنجاه و چهار روز قبل دم گوشم بخواند: «مراقب باش چی آرزو میکنی»
سوای صحت و سقم اعتقادات پشت تصوف و صوفیگری که لازمهی بررسی آن بحثی جداگانه است؛ من آن حالت تارک دنیاییشان را دوست دارم. آن بیتفاوتی به عرش و فرش و های و هوی دنیا، آن بیتفاوتی به جایگاه آدمها، آن آرامش، آن تعادل، آن نوسان جزئی حول نقطهی سکون. شاید با در هم شکستن قاب اعتقاداتشان آن احساس را از دست بدهند و شاید - امید دارم - که نه. انگار که رسیدن به آن نقطهی تعادل و آرامش برای هر آدمی روی زمین دستیافتنی باشد؛ شاید به لطف تجربه، شاید به لطف شکستهای بزرگ، شاید به لطف غم.
این روزها دانههای شن از لای انگشتانم، موهایم، مژههایم، دندانهایم، دستها و پاهایم سرازیر میشوند و تنم را میسایند ... امان از دستهایی که دنیای آدم را بارها و بارها وارونه کنند و امان از شیشهای که هوا را تنگ کند. یک روز که پایین میافتادم، در میانهی راه به بالا نگاه کردم، به آن خندهها و حرفهای تهی و صدای بلند ... خیلی بلند. و به سکوت فکر کردم، به صدایی آرام ... به یک زمزمه. کدام دلنشینتر بود؟ و از غمِ بدیهی بودن جواب، همانطور که آرزو داشتم، ساکت شدم و اگر گاهی صدایی بود، زمزمه بود ... به لطف غم.
ساعتی شنی که روی زمین افقی شدهباشد و طعم سکون را بچشد ... اینم آرزوست. همان تعادل، نوسان جزئی حول سکون، آرامش. تا مدتها ماندن در نقطهی میان سقوط و صعود. شاید وقتی پیرتر شدم، شاید وقتی غمگینتر شدم ... ولی میخواهم اینها همه حرف نباشند که نقش و بعد فراموش شوند. باید امتحان کنم، از راههای آشنا شروع کنم و اگر به بنبست خوردم، از این ساحل شنی بروم و دل به دریا بزنم بلکه جایی میان آن «گرداب هایل» پیدایش کنم.
شب از نیمه گذشته و کسی آن بیرون، با آکاردئون «کوچه لره سو سپمیشم» مینوازد. هوای اتاق ناگهان گرم میشود. نمیدانم چطور همهی آن احساسات را کلمه کنم. غمِ لبخندآمیزِ حسرتوارِ خفقانآورِ دوستداشتنیِ بیآزارانهیِ یک تنهاییِ شبنمآلود؟ موسیقی همیشه چند قدم از کلام جلوتر است و امشب هم اثبات دیگری بود بر این مدّعا ... از خودم دلگیر میشوم که آنطور که دوست دارم ساز نمیزنم و آنطور که باید تلاش نکردهام تا بتوانم. بارها قبل از پایانِ چیزی آن را رها کردهام ... بارها آن جا که باید یک قدم به جلو برمیداشتم و یک تقّه به دری میزدهام، مکث کردهام ... آنجا که باید دستی را که در چند سانتیمتری دستم بود میگرفتهام صبر کردهام ... قناعت کردهام به پاشیدن آبی به کوچهای و دمکردن یک چای که به یک جرعه انتظار نوشیدهشود، از گرمایش گُر بگیرم و لبخندی غمگین به لبانم بنشیند و حسرتی شعلهور شود که دودش نفسم را تنگ کند ولی دوستش داشتهباشم، خیلی ... و بیآزار گوشهای بنشینم و شبنمی گوشهی چشمم جا خوش کند.
کرکرهها را میکشم، پنجره را باز میکنم، خواب میپرد بیرون. سرم آرام گرفته و یک نوع کرختی، یک پلّه مانده تا درد، مثل خماریِ بعد از یک شبزندهداری و یک خوابِ خوبِ بعدش در رگهایم میدود. همهی آن دلمشغولیهای لعنتی پشت دیواری در ذهنم پناه گرفتهاند تا بعد.
ماشین را نزدیکیهای پاسگاه پارک کردم و تصمیم گرفتم از طالقانی جنوبی زمین را گز کنم تا بالاخره در نقطهای از شمال به «دهخدا» برسم... پس کجا بود؟ آن کتابفروشی دوستداشتنی، یکی از آخرین پناهگاههای من. بعد از یک ساعت حالِ بد و رانندگیِ بیهدف تا اتوبان پاسداران و بعد دوباره تا خیابان ارتش، تصمیم گرفتهبودم سری به آنجا بزنم بلکه حالم بهتر شود. تنها کتابفروشی شهر که مطمئن بودم زبان کتابها حالیش است. میدانم؛ خیانتی است به کتابهای نخواندهی توی کمد که هنوز منتظرند ولی چارهای نیست؛ یک مقصد میخواهم که کمی آرامم کند.
سکانسی از فیلم «جاذبه» یادم افتاد؛ آنجا که ساندرا بولاک برای جورج کلونی تعریف میکند چطور بعد از مرگ دخترش، وقتی با ماشین از سرِ کار برمیگشته، خیابانِ منتهی به خانه را رد میکرده و کیلومترها، بیهدف، در جادّه میرانده میرانده و میرانده ... من چه مرگم بود؟ تهِ تهِ قلبم میدانستم. حلشدنی است؟ انگار باید صبر کرد، و شبیخونهای گاه و بیگاهی مثل این را تحمّل کرد؛ وقتی کمخوابم، حمله میکنند؛ انگار که مکانیسمهای دفاعی ناخودآگاهم خوابآلوده باشند.
از کوچهی پناهی گذشتم. طالقانی جنوبی تمام شده و حالا در محدودهی طالقانی شمالیام. مردِ جلویی ماسکش را پایین کشیده و هِی فندک میزند. از او سبقت میگیرم تا بوی سیگار مرا نزند. معلّم تقویتی پنجم دبستانم سیگاری قهّاری بود. آرام در آشپزخانهی طبقهی همکف خانهاش مینشست و سیگار میکشید. منتظر بود تا تستها را تمام کنیم و اصلاح کند و دلخوش یا دلزده از درصدهایمان، راهمان را بگیریم و برویم. آن وقتها حالیم نبود و بوی آن سالن غرق در دود برایم خوشایند بود؛ حالا دلم را میزند، زیادی تند است. از وابستگی به هر شکلی که باشد بیزارم ... اگر روزی سیگاری شوم حتما یک برنامهی مدوّن برای خودکشی ریختهام. به خودم قول دادم که تنها بکشم. این مرگ انتخاب من است، نه دیگری.
مادر میگفت طالقانی یکی از طولانیترین خیابانهای شهر است. مردِ سیگاری دوباره جلوی من راه میرود؛ ندیدم از کجا پیدایش شد. هنوز سیگار میکشد. حالا تندتر قدم برمیدارد و نمیشود با راه رفتن از او جلو زد. مهم نیست. چند ثانیه بعد به مقصد میرسد. کلید میاندازد و داخل مغازهی بیمهی عمر میشود.
بالاخره میرسم. جنب کوچهی شقایق، با سایبانی دلپذیر و دری که مثل درِ حیاط خانهای قدیمی است. کتابها را تا سقف چیدهاند و روی چند میز گرد که در سالن پخشند، پُر کتاب است. گفتهبودم بازنشسته که شدم، کتابفروشی میزنم و مادرم جواب داد راضی میشوی سوادِ پزشکیات را از آدمها دریغ کنی؟ دزدکی نگاهی به اتاقکِ پشت کتابفروشی که چند پله به آن میخورد، میاندازم. غرق نور خورشید است؛ واقعا دارم گرد و غباری را که در نور صعود میکند میبینم یا صرفا خاطرهای است از خانهی قدیمی مادربزرگ؟ نمیدانم؛ مهم نیست. واقعیت یا توهم، برایم خوشایند است. والس شروع میشود و در نهایت دو کتاب را به خانه میبرم تا دیر یا زود همبستر شبهایم باشند.
خواب و غم دوباره بالا میزنند. پنجره را میبندم. کرکرهها را پایین میکشم. بعد از قطره اشکی که فرزند نامشروع خمیازه و دلتنگی است، پلکها را میبندم. آجرها را میچینم. دیوار بالا میرود. خوابی میبینم که یادم نمیماند.
کرکرهها را میکشم، پنجره را باز میکنم، خواب میپرد بیرون ...
فاصلهها از میان برداشته شدهاند و حال و گذشته در هم آمیختهاند: حسینای مسحور شده با زلفی آشفته ایستاده است، اما نه بر پلههای شهرداری که در ذهن نوشافرین؛ دکتر معصوم طناب دار حسینا را میبافد و با قنداق موزر به مغز نوشافرین میکوبد؛ سرهنگ در پی پیمودن پلههای ترقی از شیراز به سنگسر میافتد؛ ملکوم آلمانی در کار ساختن یک پل بزرگ از کوه پیغمبران به کافرقلعه است؛ و سروان خسروی در پی آن است که همهی کوچههای شهر به خیابان خسروی ختم شوند. اما همه یک داغ به پیشانی دارند؛ همان که سال بلوا را آغاز میکند. همان که همه ناچار به انتخابش بودهاند. و مقصر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانه نیست؟
(نوشتهی پشت کتاب)
داستان «سال بلوا» در سنگسر اتفاق میافتد، شهری در استان سمنان، سالی از سالهای حکومت رضاخان. به لطف عکسی از صفحهی شناسنامهی عباس معروفی که در ویکیپدیای فارسی بارگزاری شده، دیدم که سنگسر زادگاه پدر و مادر نویسنده بوده و احتمالا همین، اِشرافِ او به شهر را توجیه میکند. یک فلکه با چهار ساختمان در چهارگوشهاش که آبِ میدان آن از حوضِ خانهی سرهنگ نیلوفری که در دامنهی سلسله جبال البرز است سرچشمه میگیرد، و آب آن هم از دل کوه.
سبک نوشتاری نویسنده متفاوت با خط روایی داستانی معمول است که از یک نقطه شروع و در یک نقطه تمام شود. مثل سمفونی مردگان، بارها از یک زمان و مکان به یک نقطهی دیگر و چه بسا به لامکان و لازمان میپرد و راوی داستان هم گاهی اول شخص و گاهی سوم شخص است. مگر ذهن ما آدمها هم، همینطور به گذشته نگاه نمیکند؟ خاطراتِ ما کتابی با یک خط زمانیِ صاف از وقایع لحظهی تولد تا حال حاضرمان نیست؛ ما هم خودآگاه یا ناخودآگاه میپریم. با دیدن چهرهای ناگهان یاد کسی میافتیم و با شنیدن جملهای یاد صدایی.
این کتاب، دومین رمان عباس معروفی است و بعد از «سمفونی مردگان» نوشته و چاپ شده. «سمفونی مردگان» به جای فصل، «موومان» داشت که در موسیقی به معنی بخش کاملی از یک اثرِ بزرگتر موسیقیایی است که گاهی به شکل مستقل اجرا میشود. و «سال بلوا»، به جای فصل «شب» دارد ... هفت شب، که دو کلمه را در ذهن تداعی میکند؛ مرگ و عروسی. و «سال بلوا» آمیزهای است از مرگ آدمها و عشقی نافرجام، در مملکتی که مرض ناامنی دارد.
(با خواندن ادامهی مطلب، احتمال لو رفتن داستان وجود دارد.)
فانوس همان شعلهای است که در تاریکیها میسوزد ولی اسیر زندان بلورین اطرافش است؛ محکوم به «سوختن تا ابد» ... بعضی از انواع خوششانسش «دریایی» اند؛ اما چند قدم مانده به آب، به خاک زنجیر شدهاند و هر شب «نور» فریاد میکنند ...