زنگار

نمی‌دانستم ... که اگر می‌دیدم و می‌دانستم هیچ وقت نمی‌پرسیدم «یاران را چه شد؟» ... سکوت می‌کردم و آرام از کنار هجمه‌ی اطرافم می‌گذشتم و در خود فرو می‌رفتم. دیشب از آن شب‌های مستی بود، شب‌های گناه؛ نه شب‌های اشتیاق. سوز اشتیاق من پنهان‌تر از آن است که فکرش را می‌کنی. حتی پنهان از خودم. 

چه پاییز غریبی بود؛ نه؟ مهر چه زود آذر شد، دل چه زود خاکستر ... و بعد دی ... 

از شبی که تا صبح باران بارید تا شبی که تا صبح برف بارید ... حالا می‌فهمم آدم‌ها چرا می‌روند آن دورها، به آن شهرهای آفتابی. نادیدنی را فراموش کردن راحت‌تر است. 

ما آدم‌ها زیادی بزرگش می‌کنیم. هیچ جادویی در کار نیست، فقط رنگی است که به تنش می‌پوشانیم تا برهنگی‌اش را ... مگر رنگ چه‌اش است؟ ... نمی‌دانم؛ انگار که از همین حالا ببینم که یک روز پوسته پوسته می‌شود و ... خب بعدش؟ ... می‌شود یک دیوار مثل بقیه‌ی دیوارها. 

چه مرضی است ته‌گرفتن حرف در دل. نفرین به خوابِ نیمه‌دیدن ... و لعنت به واژه‌ها. گذشته زنگار غریبی است نازنین ...

من خیلی وقت است فراموشت کرده‌ام، فقط گاهی فراموشی یادم نمی‌ماند. 

۲۹ آذر ۹۹ ، ۰۰:۰۷
فانوسبان

پتی‌بور

خب قصه از آنجا شروع می‌شود که چند روز پیش، در یکی از کانال‌های تلگرامیِ کوچک که به طور اتفاقی پیدا کرده‌ام و مزخرفات و موزیک به اشتراک می‌گذارد، خواندم که صاحب کانال با سریال After Life ریکی جرویس حال ‌کرده. یکی از پست‌های کانالش این است که تنها مردهایی که می‌تواند باهاشان ازدواج کند و در عین حال به عهدش پای‌بند بماند دو نفرند؛ یکی دیمین رایس و دیگری ریکی جرویس‌ ...

امروز به سرم زد که بنشینم این سریال را ببینم. ولی خب از آنجایی که خیلی چیزهای این حوالی درست درمان نیستند، پیدا کردن آدرس جدید وبسایت سی‌نما برایم دردسر شد و بعدش هم بالاخره با پرداخت هزینه‌ای، از سی‌نما یک دامنه‌ی اختصاصی گرفتم که می‌توانم بدون «ابزارآلات ضد سدّهای مجازی» تا آخر سال فیلم و سریال دانلود کنم. 

خب؛ سریالِ خوبی است که با پیش‌فرضی که از ریکی جرویس داشتم، جور در نمی‌آمد؛ به هر حال چند مرتبه مجری اهدای جوایزی مثل گلدن گلوب بوده و اصلا از تخریب حاضرین و زمین و زمان کم نگذاشته ... یا حالا که فکرش را می‌کنم شاید اتفاقا جور درمی‌آمد! سه قسمت اولش را پشت سر هم تماشا کردم و خوشم آمد، و چند قطره‌ اشک هم پایش ریختم، و با اشک لبخند هم زدم (یکی از معیارهای کار هنری ارزشمند همین است؛ هرچند من به طور ژنتیکی اشکم دم مشک است.)

دلم خواست عکسی از حال و هوای سریال بگذارم و به نظرم بهترین انتخاب همین است. نمی‌دانم «سالمین» یک اسم واقعی است یا فقط به خاطر اینکه بشود شعار «با سالمین همیشه سالمین» را زیرش نوشت، این گذاشته‌اند؛ ولی پیشنهاد می‌کنم وقتی قسمت‌های سریال در حال دانلود شدن هستند، آب را جوش بگذارید و بساط چای و بیسکویت را جور کنید و وقتی پلی کردید، تکه‌های بیسکویت پتی‌بور (پتی‌مانژ یا ...) را درون چای نسبتا داغ فرو کنید و درست قبل از اینکه خمیر بیسکویت در چای حل شود یا پایین بیفتد، آن را بخورید. احتمالا خیس خوردن بیسکویت در چای باعث حل شدن ذرات شکر در چای می‌شوند و همین آن‌ها را به حل شدن در بزاق کم‌نیاز می‌کند و به همین خاطر جوانه‌های چشایی آن‌ها را راحت‌تر شناسایی می‌کنند. 

پ.ن: لازم است هشدار بدهم که خوردن این بیسکویت در لحظه دلنشین است؛ ولی اگر تمام یک بسته را با این شیوه‌ی اشاره‌شده بخورید، حداقل تا نیم‌ساعت بعد از خالی‌شدن قوطی، یک احساس شیرینی نه چندان دلچسب ته زبانتان می‌ماند. اگر راهی برای رفعش پیدا کردم می‌نویسم. 

پ.ش:

۱۸ آذر ۹۹ ، ۰۱:۰۶
فانوسبان

کلبه

گاهی خش‌خشی ریتم موسیقی را خدشه‌دار می‌کند امّا صدا هر طور شده راه خودش را پیدا می‌کند؛ از آسمان برف‌آلود به گیرنده‌ی رادیو و بعد از بلندگو به گوش سرمازده‌ی من. صدا از راه دوری می‌آید امّا بالاخره، خسته و تازه از گوش رسیده درون ذهن من آرام می‌گیرد.

یک گوشه شکسته‌ و نشسته‌ام. زانوی راست را خم کرده و زانوی چپم روی زمین دراز است. کلاه بافتنی‌ خوبی سرم کرده‌ام، تنم کاپشن ضخیمی دارم و دو لایه شلوار و پوتین‌های اعلا تنم است. به دیوار روبرو خیره‌شده‌ام و به پاروی تکیه داده‌ به آن. با آن سر قرمز رنگ که گذرِ ایّام رنگش را بی‌رمق کرده و آن دسته‌ی دراز چوبی.

رادیو بی‌مقدمه می‌رود سراغ قطعه‌ی بعدی.

از من همین مانده نه؟ کلبه‌ای محصور در برف و تن‌پوش‌هایی گرم ولی قدیمی، یک رادیو و یک پارو. 

آره، انگار همین مانده. 

پ.ن: ولی بدک نیست یک عکسی را قاب کنم روی آن دیوار بزنم. امید مضطربم می‌کند ولی برف‌ها هم روزی آب می‌شوند، نه؟

۱۶ آذر ۹۹ ، ۲۲:۵۸
فانوسبان

حالا

به مرگ فکر می‌کنم؛ به وقفه‌ای ابدی که در انتظار همه‌مان است؛ وقفه‌ای ابدی در روند بودن، در روند زیستن. 

آنچه این چند ماه به سرم آمد مرا به سمت شروع‌کردن‌ها و تازگی سوق ‌داد؛ مثلا همین چند وقت پیش که شروع کردم به نوشتن در جاهایی ناشناس‌تر؛ جاهایی که می‌توانستم آزادانه و رهاتر احساساتِ گاه شکننده‌ی درونم را ترسیم کنم و آسوده باشم که قرار نیست زیر نگاه‌های آشنا تَرَک بردارند ... بشکنند. فانوس را خاموش کردم و بعد از دو هفته سکوت، وبلاگ دیگری را کلید زدم که عاقبتش تنها در یک پست خلاصه شد. پستی که بر مبنای نقل قولی از فرهاد مهراد نوشتم:

پوران گلفام - همسر فرهاد مهراد - می‌گفت که ترجیع‌بند آن سال‌های تلخِ فرهاد این جمله بود: «من درد می‌کنم.»

«من درد می‌کنم» ... چه ایجاز ظریفی در این بافت سه‌کلمه‌ای پنهان است ... من درد می‌کنم ...

یادم رفت بالا به این اشاره کنم که بیشتر آن شروع‌کردن‌ها سراب بودند و فقط چند قدم دوام داشتند. در آن برکه‌های خیالی دست‌وپا می‌زدم بلکه تنم را خنک و آرام کنند؛ ولی به جای خنکا، «سوختگی» ‌ماند؛ ردپاهای شن‌های داغ صحرا. فهمیده‌ام این روزها توان شروع کردن ندارم ... و از این می‌ترسم که دیگر توان شروع کردن نداشته‌باشم. شاید ترجیع‌بند این روزهای من هم این باشد که «من پیر شده‌ام» ... در بیست و دو سالگی پیر شده‌ام.

شاید زیادی از این در و آن در می‌گویم ... آینه‌ی حالای من است؛ دربه‌دری.

چیزی که دیروز مرا واداشت کرکره‌ی وبلاگ را بالا بکشم مجموعه‌ای از تلنگرهای کوچک بودند؛ از جمله این فکر که «بدون نوشتن انگار تکه‌ای از وجودم را خفه کرده‌ام» و همینطور خواندن پست «تنها در نیستی نیستی» در وبلاگ «دامن گلدار اسپی». 

و چیزی که باعث شد این پست را بنویسم خبر مرگ قریب‌الوقوع «میهن بلاگ» بود. من سال‌ها در آن سرویس وبلاگ‌نویسی قلم زده‌بودم، دوستانی پیدا کرده‌بودم و با آن سرویس وبلاگ‌نویسی زندگی کرده‌بودم؛ و تا یک هفته‌ی دیگر همه‌شان محو می‌شود. فعلا که به سرم زده تکه‌هایی را از آنچه در میهن‌بلاگ داشتم در گوشه‌ای از «فانوس» ثبت کنم؛ تا ببینیم این شروع هم مثل شروع‌های دیگرِ اخیرم، عقیم می‌ماند یا نه. 

امروز ظهر قبل از قیلوله (خواب نیمروز)، چند صفحه‌ای از «درمان شوپنهاور» را خواندم و بعد، در آن لحظات قبل از خواب که همیشه به مستی تشبیهشان کرده‌ام، به مرگ فکر کردم و به چشم‌اندازی که به آدم می‌دهد. چقدر تحمل سختی‌ها با داشتن چنین نگاهی آسان‌تر می‌شود و در عین حال، چقدر خطرناک است؛ که فکر کنیم خب این همه تقلا کنیم که چه ...

این روزها سعی می‌کنم برای این سوال آخر جواب‌های قانع‌کننده‌ای پیدا کنم.

و این روزها سعی می‌کنم بنویسم، در همان گوشه‌های گرم قدیمی.

۰۸ آذر ۹۹ ، ۰۱:۲۲ ۲ نظر
فانوسبان

عدم

و نفرین به قلم

     و بر پاکی لغزیدن

            و در دستی لرزیدن



و «نفرین به خوابِ نیمه دیدن»

۱۹ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۵
فانوسبان

آخرین

تَرَک‌ها را در آینه می‌بینم. ترک‌ها را با انگشتانم لمس می‌کنم. دنبال جای خالی می‌گردم. آرام دستم را روی همواری و ناهمواری‌ها می‌کشم ... کویر خشک غریبی شده‌ام. غبارآلوده، عقرب‌آلوده، مرگ‌آلوده ... یک جا را پیدا می‌کنم. در فضای بین‌دنده‌ای چهارم، نیم‌سینه‌ی چپ. تیزی را بی‌خیال گرفته‌ام، دستانم نمی‌لرزند؛ حتی یک ذره.

خودم را با موسیقی بی‌حس می‌کنم. یک خاطره‌ی پارچه‌ای داخل دهانم می‌گذارم تا صدایم را خفه کند. نشسته‌ام و آینه‌ای شکسته روبرویم است. شروع می‌کنم. دردش به دورترین بوسه‌های مادرم و کم‌نورترین نگاه‌های قبل از مرگ می‌دود. گذشته و آینده در این حال به هم می‌پیوندند. به کندن ادامه می‌دهم تا به قدر کافی خون در حوضچه‌ی قفس سینه‌ام جمع شود. 

آرام، خیلی آرام برش می‌دارم و می‌کارمش. ریشه‌های نورسته‌اش زیادی جوانند، دستانش را گرفته‌ام. اجازه می‌دهم خودش را با من سیراب کند. بالاخره جا می‌گیرد. چشمانم را می‌بندم. ابرها شروع به باریدن می‌کند. خون من رقیق‌ و رقیق‌تر می‌شود، تکه‌هایم، خونم ... همه غرق می‌شوند. ذره‌ای از یک رود می‌شوم، ذره‌ای از دریا می‌شوم، ذره‌ای از یک اقیانوس می‌شوم ... اقیانوسی آرام. رقیق می‌شوم ... محو می‌شوم.

او امّا ... می‌بالد.

۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۶:۰۷
فانوسبان

باز آمد

پ.ن: 

انصافانه است؟!

هست.

پ.ش:

۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۸:۵۴
فانوسبان

قاصدک نور

من از صد سال نوری آن سو‌تر می‌نویسم. خورشید من مثل تو می‌گردد؛ ولی نه زمین همان است و نه زمان.

اینجا طلوع هست، غروب هست: زیباست. شب هست: پر از ستاره‌هاست. گردش فصل‌ها هست؛ بهار زیباست، تابستان زیباست، پاییز زیباست، زمستان خیلی زیباست. ابر هست، باد هست، باران هست، خاک هست، برف هست، درخت هست و نیست. آب هم همینطور، نان هم همینطور. آتش هم هست؛ خیلی.

شادی هست، لبخند هست، زیبایی هست، آغوش هست؛ زندان هم هست.

تولد هست، مادر هست، هُرم نفس روی گردن هست، بوسه هست؛ مرگ هم هست.

بیماری هست، زیاد است.

سوگواری هست، دوری هست، اعدام هست ... درد هم هست؛ خیلی.

سختی هست، گله‌های داخل تاکسی هست، ضجه‌های کنار سردخانه‌ی بیمارستان هست، گدایی هست، گریه‌های آخر شب هست، کولبری هست، خستگی هست، خستگی هست، خستگی هست ... امید هم هست؛ ولی کم است. 

ساز هست: تار هست، کمانچه هست، سنتور هست، عود هست، نی هست، قیچک هست، قانون هست، ولی نمایششان در صفحه‌ی تلویزیون غیرقانونی است. حنجره هست ولی صدا کم است. موسیقی هست ... شنیدنی کم است. 

ارتباط خیلی است، ولی مرتبط کم است. زنده‌بودن خیلی است ولی زندگی کم است. دسترسی خیلی است ولی دست‌رسان کم است. عاشق خیلی است ولی عشق کم است. دوست خیلی است ولی دوستی کم است. شاعر خیلی است ولی شعر کم است. گله خیلی است، ولی همت کم است. مشکلات خیلی است، راه حل‌ها کم نیست، راه‌پیما کم است.

و آن روز که تو خیره به تصویر خاک‌گرفته‌ی من از گذشته نگاه می‌کنی و از خودت می‌پرسی که آیا اینجا خیلی چیزها بد بود یا ما عادت به بدگویی کرده‌بودیم، من پوسیده‌ام. و صحت و سقم یا دروغ و دغل بودن نوشته‌های من مهم نیست. در فاصله‌ی صدسال نوری از من و در فاصله‌ی صد سال نوری از تو، هیچ چیز مهم نیست. نه دشواری‌ و نه آسانی برداشتن گام‌ها، نه اشک‌ها، نه لبخندها، نه دعاها، نه نفرین‌ها، نه صداها، نه سکوت‌ها، نه مرده‌ها، نه زنده‌ها. نور من به تو رسیده‌است و نور تو هیچ وقت به من نمی‌رسد. رازی نیست که بخواهم برایت فاش کنم، هنوز قصّه‌ای نیست که بخواهم برایت بگویم، هدیه‌ای نیست که بتوانم لابه‌لای این طول موج‌ها به تو بدهم که پیش از این نداشته‌ای. راستی، وقتت را هم گرفته‌ام. امّا حالا که می‌نویسم می‌بینم میراثی برای تو نداشته‌ام. و شاید این احساس پوچیِ آنی مرا به سمت معنایی بَرَد که به این شاکله‌ی درهم پیچیده‌‌ی زندگی‌ام ببخشم ... که خلق کنم، برای تو.

شاید هم نه. 

چشمانم را بسته‌ام. در کتابخانه‌ای ایستاده‌ام با قفسه‌هایی چوبی پر از کتاب و غبار معلق در هوا که زیر نور خورشید صعود می‌کند. بوی خاک می‌آید. گرمای خورشید را روی پوستم حس می‌کنم. بوی کاغذِ نم می‌آید. صدای شعله‌ی شومینه می‌آید. می‌دانم روبرویم شیشه‌ای از زمین تا آسمان است و آن سوی شیشه، شاخه‌های درخت چنارِ چند صدساله‌ای به آسمان برخاسته‌اند و رویشان برف نشسته. صبحِ زمستانیِ پرنوری است که شب قبلش برفی یک و نیم متری زمین را سفیدپوش کرده. یک جای دور هستم، در باغی دورافتاده که دوروبرش نه همسایه‌ای دارد، نه جاده‌ای. نه ماشینی هست، نه هواپیمایی هست، نه تلویزیونی هست، نه تلفنی هست، نه موبایلی هست ... هیچ. من مردی هستم که صد سال پیش از حالایی که می‌نویسم در آرامش و سکوت زمستانی کتابخانه‌ام در باغی دورافتاده روبروی پنجره ایستاده‌ام و چشمانم را بسته‌ام. همینجا را تصور کن. چشمانت را ببند.

من اینجا هستم. 

پ.ن: معمولا خسته یا لج‌بازتر از آنم که در چالشی شرکت کنم. از آن معمول‌تر، دعوت نمی‌شوم. این چالش را دوست داشتم؛ ممنون از دعوت فاطمه.

۲۳ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۳۰
فانوسبان

دو

حالا فانوس دو سال دارد. تا مرز منصرف شدن از نوشتن پستی به این مناسبت رفتم. تا مرز فراموش کردن عهدی که سال گذشته با خودم بسته‌بودم رفتم؛ ولی هنوز آن طرفِ خط نرفته‌ام. این روزها، روزهای فراموشی و لبِ مرز بودن من است. این روزها، روزهای هبوط من است ...

نقل قول می‌کنم:

مظلوم‌ترین پست‌های یک وبلاگ آن‌هایی نیستند که حذف می‌شوند؛ آنهایی‌اند که «پیش نویس» می‌مانند و منتظر. انتظاری معمولا پوچ. تا روزی که شمع فانوس می‌سوزد، هر سال فرصتی به این ایده‌های فراموش‌شده می‌دهم، حرف‌های مگو. آن‌هایی که بعد از نوشتن، یا دیدم محوتر از آنند که دیده‌شوند، یا ایده‌هایی هستند که هیچ وقت دستم به کیبورد نرفت تا برای تجسم بخشیدن بهشان، کاری بکنم.

امّا حالا می‌دانم بعضی «پیش نویس»ها آن چنان هم مظلوم و معصوم نیستند. بعضی نوشته‌ها بهتر است خاک بخورند و تا ابد مدفون بمانند. بعضی حرف‌ها و ایده‌ها هیچ وقت نباید از زندانشان رها شوند. بعضی حرف‌ها اگر رها شوند، روزی خنجری به پشت خواهند شد.

ادامه مطلب...
۱۹ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۳۷
فانوسبان

انحطاط

تَرَک‌هایی کوچک ... که آرام آرام دهان باز می‌کنند و ذهنت را می‌جوند. که دیگر تو، تو نیستی؛ سایه‌ای مانده، که محو خواهد شد؛ چه در نور، چه در تاریکی.

از تَرَکی ...

            به درازای درنگ

گرم و آهسته نگاهی نگران از پس چشمان زنی

            به درون می‌خزد و می‌کاود

                             او به دنبال چه است؟ 

به دنبال چه است در شکن و چین منی

                                 که نه گرمم

                                            و نه سرد

                                                   که نه خوبم

                                                               و نه بد ... 

من از این بیشه به تنگ آمده‌ام ...

من از این بیشه که سرد است و سیاه

                                                    بس به تنگ آمده‌ام.

من از این ذهن سراسیمه و مست

                                                    چه به تنگ آمده‌ام ...

رفتنی می‌باید،

      از دم تنگ غمی باز دمی می‌باید ...

من از آرامش موج

                       به تنگ آمده‌ام؛

                                          قایقی می‌باید ...

من از این پوچی گل‌های بهار

                         به تنگ آمده‌ام؛

                                         شعله‌ای می‌باید

                                                               و شبی ...

من از این رنگ به تنگ آمده‌ام؛

                         من از این شعر، از این شهر پر از شاعر و شرع

                                                                              به تنگ آمده‌ام ... 

رفتنی می‌باید 

         بر بلندای وجود

            و به سخره نگهی بر گیتی

               و زدن تیشه بر این ریشه‌‌ی سرگردانی

                                                            و سقوط

رفتنی می‌باید 

                و رسیدن

                        و صعود

۱۸ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۰۰
فانوسبان