من از صد سال نوری آن سوتر مینویسم. خورشید من مثل تو میگردد؛ ولی نه زمین همان است و نه زمان.
اینجا طلوع هست، غروب هست: زیباست. شب هست: پر از ستارههاست. گردش فصلها هست؛ بهار زیباست، تابستان زیباست، پاییز زیباست، زمستان خیلی زیباست. ابر هست، باد هست، باران هست، خاک هست، برف هست، درخت هست و نیست. آب هم همینطور، نان هم همینطور. آتش هم هست؛ خیلی.
شادی هست، لبخند هست، زیبایی هست، آغوش هست؛ زندان هم هست.
تولد هست، مادر هست، هُرم نفس روی گردن هست، بوسه هست؛ مرگ هم هست.
بیماری هست، زیاد است.
سوگواری هست، دوری هست، اعدام هست ... درد هم هست؛ خیلی.
سختی هست، گلههای داخل تاکسی هست، ضجههای کنار سردخانهی بیمارستان هست، گدایی هست، گریههای آخر شب هست، کولبری هست، خستگی هست، خستگی هست، خستگی هست ... امید هم هست؛ ولی کم است.
ساز هست: تار هست، کمانچه هست، سنتور هست، عود هست، نی هست، قیچک هست، قانون هست، ولی نمایششان در صفحهی تلویزیون غیرقانونی است. حنجره هست ولی صدا کم است. موسیقی هست ... شنیدنی کم است.
ارتباط خیلی است، ولی مرتبط کم است. زندهبودن خیلی است ولی زندگی کم است. دسترسی خیلی است ولی دسترسان کم است. عاشق خیلی است ولی عشق کم است. دوست خیلی است ولی دوستی کم است. شاعر خیلی است ولی شعر کم است. گله خیلی است، ولی همت کم است. مشکلات خیلی است، راه حلها کم نیست، راهپیما کم است.
و آن روز که تو خیره به تصویر خاکگرفتهی من از گذشته نگاه میکنی و از خودت میپرسی که آیا اینجا خیلی چیزها بد بود یا ما عادت به بدگویی کردهبودیم، من پوسیدهام. و صحت و سقم یا دروغ و دغل بودن نوشتههای من مهم نیست. در فاصلهی صدسال نوری از من و در فاصلهی صد سال نوری از تو، هیچ چیز مهم نیست. نه دشواری و نه آسانی برداشتن گامها، نه اشکها، نه لبخندها، نه دعاها، نه نفرینها، نه صداها، نه سکوتها، نه مردهها، نه زندهها. نور من به تو رسیدهاست و نور تو هیچ وقت به من نمیرسد. رازی نیست که بخواهم برایت فاش کنم، هنوز قصّهای نیست که بخواهم برایت بگویم، هدیهای نیست که بتوانم لابهلای این طول موجها به تو بدهم که پیش از این نداشتهای. راستی، وقتت را هم گرفتهام. امّا حالا که مینویسم میبینم میراثی برای تو نداشتهام. و شاید این احساس پوچیِ آنی مرا به سمت معنایی بَرَد که به این شاکلهی درهم پیچیدهی زندگیام ببخشم ... که خلق کنم، برای تو.
شاید هم نه.
چشمانم را بستهام. در کتابخانهای ایستادهام با قفسههایی چوبی پر از کتاب و غبار معلق در هوا که زیر نور خورشید صعود میکند. بوی خاک میآید. گرمای خورشید را روی پوستم حس میکنم. بوی کاغذِ نم میآید. صدای شعلهی شومینه میآید. میدانم روبرویم شیشهای از زمین تا آسمان است و آن سوی شیشه، شاخههای درخت چنارِ چند صدسالهای به آسمان برخاستهاند و رویشان برف نشسته. صبحِ زمستانیِ پرنوری است که شب قبلش برفی یک و نیم متری زمین را سفیدپوش کرده. یک جای دور هستم، در باغی دورافتاده که دوروبرش نه همسایهای دارد، نه جادهای. نه ماشینی هست، نه هواپیمایی هست، نه تلویزیونی هست، نه تلفنی هست، نه موبایلی هست ... هیچ. من مردی هستم که صد سال پیش از حالایی که مینویسم در آرامش و سکوت زمستانی کتابخانهام در باغی دورافتاده روبروی پنجره ایستادهام و چشمانم را بستهام. همینجا را تصور کن. چشمانت را ببند.
من اینجا هستم.
پ.ن: معمولا خسته یا لجبازتر از آنم که در چالشی شرکت کنم. از آن معمولتر، دعوت نمیشوم. این چالش را دوست داشتم؛ ممنون از دعوت فاطمه.