شش سال از ایامی که با مرگ ملاقات داشتم میگذرد ... شش سال از شبی که تسلیمش شدم میگذرد. آن روزها انتظارش را نداشتم ولی ورق برگشت و دوباره به آغوش زندگی برگشتم.
حالا دوباره زخمهای قدیمی سر باز کردهاند ... یاد دیالوگی از فیلم «دکتر استرنج» میافتم ...
We never lose our demons
We only learn to live above them
امشب که در جادهی نیمهتاریک از مطب دکتر برمیگشتم؛ در دل غمی که مثل ملحفهای از سکوت روی شب پهن شدهبود، و با فانوسی از امید که از پزشک معالجم وام داشتم، دست تقدیر زد و قطعهی محبوبم از فرهاد پخش شد؛ «کتیبه» از آلبوم «برف» ...
این آهنگِ گرم را خیلی دوست دارم؛ مثل نوری بود که روی سنگ قبر شب میبارید ... گرم و زنده ... دفاعی قدرتمند در مقابل ضربههای اضطراب نیستی ...
با خودم گفتم حتی اگر آن روز، به قول فرهاد روی شنهای تابستان دراز نکشیدهباشم، در خیالم که میتوانم دراز بکشم. اگر میتوانستم از غول چراغ زندگی فقط یک خواسته داشتهباشم، شاید این باشد که این تصویر و این موسیقی، تا ابد، تا آخرین سلول عصبی فعال مغزم، و تا آخرین نفس، و تا آخرین تپش در من زنده بماند. زندگی این تنها خواستهی من را برآورده میکند دیگر ... نه؟
امروز ظهر روی صندلی عقب ماشین خوابیدم. سوییشرت سرمهایم بالش بود و روپوش پزشکی آویزان از در، سایهبانم. نمیخواستم بعد از آن همه سگدو زدن به خانه برگردم ... چون اگر برمیگشتم زندگی باز شروع میشد و من نمیخواستم ... نمیخواستم همهی آن گرفتاریها و دردسرها و خالهزنکبازیها و زیراب زدنها و دروغها و دغلها و کلکها و نامردیها شروع شوند. نمیخواستم دوباره مجبور باشم حرفم را قورت دهم و سرم از حرفهای نگفته باد کند و تا مرز ترکیدن درد کند. نمیخواستم مجبور شوم ارکستری را رهبری کنم که صدای ساز نوازندههایش گاهی مثل کشیدن ناخن روی تختهسیاه مغزم را میشکافد.
من امروز از سحر تا غروب چیزی نخوردم. انگار که روزه باشم ... نیت؟ غربتا منالناس ... بعد از خواب نیمروز، به بهانهی پیداکردن یک کافهی بیرونبر به دل خیابانها زدم و بعد برای راهنمایی گرفتن با دوستی تماس گرفتم و حرف پشت حرف ردیف شد و ناخودآگاه پیشنهاد دادم با ماشین دنبالش بروم تا امروز، همسفرم باشد. و بعد، پای دوست دیگری هم به این روز منحوس باز شد و سهتایی به دل خیابانها زدیم و میانهی راه من دندانهایم را کنار جوی آب مسواک کردم و گشتیم و گشتیم و گشتیم و در یک کافه آرام گرفتیم و حرف زدیم و حرف زدیم و من افطار کردم و دلم کمی باز شد و نحسی امروز فروکش کرد.
آن لحظات آخر، قبل از تسویه حساب، چند ثانیهای به تابلویی روی دیوار کافه خیره شدم. آدمکهایی که با قلمموی سیاه روی آسمان زرد و یخهای سفید حک شدهبودند: نمایی از یک پیست اسکیت روی یخ ... حیفِ آن یخ سفید ... حیف آن سفیدی مثل برف که لکههای سیاه رویش را پوشاندهبودند ... حیف از آن آدمها
دستنوشتهای در آرشیو وبلاگ دارم به تاریخ نوزده آبان:
نخهایی هست که وقتی بریده میشوند تا ته کثافت سقوط میکنی؛ تاریکی پنجههایش را روی همهی کسی که بودی آرام آرام میکشد و رنگ عوض میکنی؛ سیاهی تازهات را باور و مدام با خودت تکرار میکنی: تاریکی، تاریکی، تاریکی، تاریکی ...
یا اینکه تاریکی است که از درونت به بیرون جوانه میزند؟ همان کثافتی که سالها درونت ریشه دوانده و حالا والاترین اشکال زندگیت را تسخیر میکند؟
ن والقلم ... نه؛ نفرین به قلم.
وِردِ کارسازی بود. حالا جوهر آن قلم خشک شده، نوکش روی کاغذ فقط ردّی به جا میگذارد که با دست کشیدن محو میشود، و اگر لج کنم و بخواهم ردّش ماندگارتر باشد، کاغذ پاره میشود.
حتی آن روزها، گوشهای از من میدانست که بالاخره نفرین را باطل خواهم کرد. تمثیلش در ذهنم بود: جادوگری که راپونزل را در برج بلندش محبوس کرد و با گذر سالها، دلباختهی او شد.
انسدادِ فکریِ یک « مغزِ تحریر » نه بلای آسمانی و نه ظلم زمینی است ... زاییدهی خودش است؛ زندانی شدن پشت دیوارهای برج سر به فلک افراشتهی «خود» است ...
امروز نه ... امیدوارم به زودی ... شاید دیرتر: روزی که بند آخر پاره شود ...
روز غریبی خواهد بود ... شاید بایستم و خیره به آن رشتههای پارهشده، چند غروب را سحر کنم. ولی یک روز، قبل از سر زدن سپیده، طلسم را همانجا میشکنم و آخرین تکهای که از «من» مانده؛ یعنی «نگاهم» را هم از بند بند گذشته دریغ میکنم.
روز غریبی خواهد بود ... به رنگ آبیِ اقیانوسیِ یک «تاسیان» و آمیخته با روزنههای شرمناک نور که به سلولهای منجمدم میتابند.
نمیدانم از بیاعتمادی به نمونههای مشابه این برنامههاست یا از سر کمحوصلگی؛ ولی تا قبل از این پای برنامهی «کتابباز» با اجرای سروش صحت ننشستهبودم. شنبه تا پنجشنبه ساعت 19 از شبکهی نسیم پخش میشود.
ساعتی قبل به لطف پیشنهاد دوستی تکهای از آن را دیدم که در آن مجتبی شکوری، کتاب «فلسفهی تنهایی» را معرفی میکند. با اینکه دوستم حسابی از این قسمت برنامه تعریف کردهبود، من دیدنش را یکی دو روز به تعویق انداختم و بالاخره امروز تماشا کردم. پیشنهاد میکنم شما هم سر وقت و حوصله تماشا کنید و بعد ادامهی مطلب را بخوانید:
پیش عزیزی اعتراف کردهبودم که با وجود تعداد نسبتا خوب دوستانم، احساس تنهایی میکنم؛ شاید به خاطر حقایقی شخصی که با به زبان آوردنشان احتمال میدادم یا به خوبی درک نشوند یا ازشان سوءتعبیری شود. سعی کردم رابطهای نزدیکتر بسازم که خیالم از من در ساختنش از مدتها پیش، پیشی گرفتهبود. موفق شدم بخشی از آن آرزوی نیاز به درک شدن و آشکارسازی را برآورده کنم امّا به قول «کتاببازها» تمامیتخواهی در آشکار کردن خود و غیرممکن بودن آن به دلیل تبعات احتمالا ناگوارش، درونم را برآشفتهبود.
توجیهات دیگری هم برای آشوبهای خودم طی آن آشنایی پیدا میکنم؛ از جمله سربرآوردن اضطراب هستیشناختی ( اگزیستانسیل ) مرگ که پشت نقاب بسیاری از اضطرابها پنهان شده؛ اینکه شاید شروع کردن آن آشنایی را به منزلهی نزدیکی به مرگ و تمام شدن امکانها و انتخابها میدیدم.
امّا اگر به تنهایی برگردیم، دوست دارم از کتاب «سیر عشق» نقل قولی کنم:
در اصل، عاملی که انسانها را تبدیل به افرادی میکند که میتوانند منظور خود را به خوبی منتقل کنند، این است که قادرند به خاطر جنبههای پیچیده یا غیرعادی شخصیت خودشان آشفته نشوند. این افراد میتوانند به خشم خود، تمایلات جنسی خود، و عقاید بیطرفدار، عجیب و غریب یا از مدافتادهی خود بیندیشند بیانکه اعتماد به نفس خود را از دست بدهند یا کارشان به نفرت از خود بینجامد. آنها میتوانند حرف خود را صریحا بیان کنند، زیرا توانستهاند حس گرانبهای مقبولیت خود را درون خودشان پرورش دهند. آنان آنقدر خودشان را دوست دارند که معتقدند شایستهی حسن نیت دیگران هستند و میتوانند به آن دست یازند، فقط کافی است اسبابش فراهم شود تا صبوری و قدرت خلاقهی بجای خود را نشان دهند.
آلندوباتن، نویسندهی کتاب، در ادامه از نقش احتمالی والدینی آگاه به چگونگی عشق ورزیدن به فرزندانشان، در دستیابی به چنین شخصیتی مینویسد. امّا نقش مهم دیگری که شاید برای من به پررنگی نقش والدین بوده، نقش احتمالی عقاید دینی فلسفی است؛ خصوصا عقاید گذشتهی من از تبار صوفیگری از قبیل خوارپنداری شخصی، نیست شدن و خالی شدن از غرایز انسانی برای عروج به مرتبهای والا، تأثیر مهمی در ناتوانی برای کنار آمدن با خودم داشته و دارند. طبعا نه تماما به خاطر ذات آن عقاید، بلکه ممکن است برخی تعبیرهای اشتباه من هم در نهادینهشدن احساساتی منفی موثر بوده باشند.
پایدار ماندن بخشی از تنهایی و ناامیدی از رفع شدن تمام آن، در به فنا رفتن آن رابظهی نزدیکتر موثر بود.
دوست دارم خطاب به همهی آن تمامیتخواهها (که شاید خودشان هم این ویژگیشان را نشناسند)، بنویسم که عشق نقطهی پایان تنهایی نیست؛ بلکه برطرفکنندهی تکهای از آن است و ما همه باید یاد بگیریم با تکههایی از خودمان به تنهایی کنار بیاییم. و شاید درستتر آن است که تازه بعد از به صلح رسیدن با آن جنبههای پیچیدهی شخصیت خودمان، سعی کنیم تا انسان دیگری را در معادلهی زندگی نزدیکتر بیاوریم. اگر جایی میانهی راهِ رابطهای به تشویش و احساس ناامیدی از این قبیل رسیدید هم کمی صبر کنید و به جنبههای مختلف اضطرابتان فکر کنید. کوتاهترین راه یا پاککردن صورت مسئله لزوما بهترین راه نیست.
نمیدانستم ... که اگر میدیدم و میدانستم هیچ وقت نمیپرسیدم «یاران را چه شد؟» ... سکوت میکردم و آرام از کنار هجمهی اطرافم میگذشتم و در خود فرو میرفتم. دیشب از آن شبهای مستی بود، شبهای گناه؛ نه شبهای اشتیاق. سوز اشتیاق من پنهانتر از آن است که فکرش را میکنی. حتی پنهان از خودم.
چه پاییز غریبی بود؛ نه؟ مهر چه زود آذر شد، دل چه زود خاکستر ... و بعد دی ...
از شبی که تا صبح باران بارید تا شبی که تا صبح برف بارید ... حالا میفهمم آدمها چرا میروند آن دورها، به آن شهرهای آفتابی. نادیدنی را فراموش کردن راحتتر است.
ما آدمها زیادی بزرگش میکنیم. هیچ جادویی در کار نیست، فقط رنگی است که به تنش میپوشانیم تا برهنگیاش را ... مگر رنگ چهاش است؟ ... نمیدانم؛ انگار که از همین حالا ببینم که یک روز پوسته پوسته میشود و ... خب بعدش؟ ... میشود یک دیوار مثل بقیهی دیوارها.
چه مرضی است تهگرفتن حرف در دل. نفرین به خوابِ نیمهدیدن ... و لعنت به واژهها. گذشته زنگار غریبی است نازنین ...
من خیلی وقت است فراموشت کردهام، فقط گاهی فراموشی یادم نمیماند.
خب قصه از آنجا شروع میشود که چند روز پیش، در یکی از کانالهای تلگرامیِ کوچک که به طور اتفاقی پیدا کردهام و مزخرفات و موزیک به اشتراک میگذارد، خواندم که صاحب کانال با سریال After Life ریکی جرویس حال کرده. یکی از پستهای کانالش این است که تنها مردهایی که میتواند باهاشان ازدواج کند و در عین حال به عهدش پایبند بماند دو نفرند؛ یکی دیمین رایس و دیگری ریکی جرویس ...
امروز به سرم زد که بنشینم این سریال را ببینم. ولی خب از آنجایی که خیلی چیزهای این حوالی درست درمان نیستند، پیدا کردن آدرس جدید وبسایت سینما برایم دردسر شد و بعدش هم بالاخره با پرداخت هزینهای، از سینما یک دامنهی اختصاصی گرفتم که میتوانم بدون «ابزارآلات ضد سدّهای مجازی» تا آخر سال فیلم و سریال دانلود کنم.
خب؛ سریالِ خوبی است که با پیشفرضی که از ریکی جرویس داشتم، جور در نمیآمد؛ به هر حال چند مرتبه مجری اهدای جوایزی مثل گلدن گلوب بوده و اصلا از تخریب حاضرین و زمین و زمان کم نگذاشته ... یا حالا که فکرش را میکنم شاید اتفاقا جور درمیآمد! سه قسمت اولش را پشت سر هم تماشا کردم و خوشم آمد، و چند قطره اشک هم پایش ریختم، و با اشک لبخند هم زدم (یکی از معیارهای کار هنری ارزشمند همین است؛ هرچند من به طور ژنتیکی اشکم دم مشک است.)
دلم خواست عکسی از حال و هوای سریال بگذارم و به نظرم بهترین انتخاب همین است. نمیدانم «سالمین» یک اسم واقعی است یا فقط به خاطر اینکه بشود شعار «با سالمین همیشه سالمین» را زیرش نوشت، این گذاشتهاند؛ ولی پیشنهاد میکنم وقتی قسمتهای سریال در حال دانلود شدن هستند، آب را جوش بگذارید و بساط چای و بیسکویت را جور کنید و وقتی پلی کردید، تکههای بیسکویت پتیبور (پتیمانژ یا ...) را درون چای نسبتا داغ فرو کنید و درست قبل از اینکه خمیر بیسکویت در چای حل شود یا پایین بیفتد، آن را بخورید. احتمالا خیس خوردن بیسکویت در چای باعث حل شدن ذرات شکر در چای میشوند و همین آنها را به حل شدن در بزاق کمنیاز میکند و به همین خاطر جوانههای چشایی آنها را راحتتر شناسایی میکنند.
پ.ن: لازم است هشدار بدهم که خوردن این بیسکویت در لحظه دلنشین است؛ ولی اگر تمام یک بسته را با این شیوهی اشارهشده بخورید، حداقل تا نیمساعت بعد از خالیشدن قوطی، یک احساس شیرینی نه چندان دلچسب ته زبانتان میماند. اگر راهی برای رفعش پیدا کردم مینویسم.
گاهی خشخشی ریتم موسیقی را خدشهدار میکند امّا صدا هر طور شده راه خودش را پیدا میکند؛ از آسمان برفآلود به گیرندهی رادیو و بعد از بلندگو به گوش سرمازدهی من. صدا از راه دوری میآید امّا بالاخره، خسته و تازه از گوش رسیده درون ذهن من آرام میگیرد.
یک گوشه شکسته و نشستهام. زانوی راست را خم کرده و زانوی چپم روی زمین دراز است. کلاه بافتنی خوبی سرم کردهام، تنم کاپشن ضخیمی دارم و دو لایه شلوار و پوتینهای اعلا تنم است. به دیوار روبرو خیرهشدهام و به پاروی تکیه داده به آن. با آن سر قرمز رنگ که گذرِ ایّام رنگش را بیرمق کرده و آن دستهی دراز چوبی.
رادیو بیمقدمه میرود سراغ قطعهی بعدی.
از من همین مانده نه؟ کلبهای محصور در برف و تنپوشهایی گرم ولی قدیمی، یک رادیو و یک پارو.
آره، انگار همین مانده.
پ.ن: ولی بدک نیست یک عکسی را قاب کنم روی آن دیوار بزنم. امید مضطربم میکند ولی برفها هم روزی آب میشوند، نه؟
به مرگ فکر میکنم؛ به وقفهای ابدی که در انتظار همهمان است؛ وقفهای ابدی در روند بودن، در روند زیستن.
آنچه این چند ماه به سرم آمد مرا به سمت شروعکردنها و تازگی سوق داد؛ مثلا همین چند وقت پیش که شروع کردم به نوشتن در جاهایی ناشناستر؛ جاهایی که میتوانستم آزادانه و رهاتر احساساتِ گاه شکنندهی درونم را ترسیم کنم و آسوده باشم که قرار نیست زیر نگاههای آشنا تَرَک بردارند ... بشکنند. فانوس را خاموش کردم و بعد از دو هفته سکوت، وبلاگ دیگری را کلید زدم که عاقبتش تنها در یک پست خلاصه شد. پستی که بر مبنای نقل قولی از فرهاد مهراد نوشتم:
پوران گلفام - همسر فرهاد مهراد - میگفت که ترجیعبند آن سالهای تلخِ فرهاد این جمله بود: «من درد میکنم.»
«من درد میکنم» ... چه ایجاز ظریفی در این بافت سهکلمهای پنهان است ... من درد میکنم ...
یادم رفت بالا به این اشاره کنم که بیشتر آن شروعکردنها سراب بودند و فقط چند قدم دوام داشتند. در آن برکههای خیالی دستوپا میزدم بلکه تنم را خنک و آرام کنند؛ ولی به جای خنکا، «سوختگی» ماند؛ ردپاهای شنهای داغ صحرا. فهمیدهام این روزها توان شروع کردن ندارم ... و از این میترسم که دیگر توان شروع کردن نداشتهباشم. شاید ترجیعبند این روزهای من هم این باشد که «من پیر شدهام» ... در بیست و دو سالگی پیر شدهام.
شاید زیادی از این در و آن در میگویم ... آینهی حالای من است؛ دربهدری.
چیزی که دیروز مرا واداشت کرکرهی وبلاگ را بالا بکشم مجموعهای از تلنگرهای کوچک بودند؛ از جمله این فکر که «بدون نوشتن انگار تکهای از وجودم را خفه کردهام» و همینطور خواندن پست «تنها در نیستی نیستی» در وبلاگ «دامن گلدار اسپی».
و چیزی که باعث شد این پست را بنویسم خبر مرگ قریبالوقوع «میهن بلاگ» بود. من سالها در آن سرویس وبلاگنویسی قلم زدهبودم، دوستانی پیدا کردهبودم و با آن سرویس وبلاگنویسی زندگی کردهبودم؛ و تا یک هفتهی دیگر همهشان محو میشود. فعلا که به سرم زده تکههایی را از آنچه در میهنبلاگ داشتم در گوشهای از «فانوس» ثبت کنم؛ تا ببینیم این شروع هم مثل شروعهای دیگرِ اخیرم، عقیم میماند یا نه.
امروز ظهر قبل از قیلوله (خواب نیمروز)، چند صفحهای از «درمان شوپنهاور» را خواندم و بعد، در آن لحظات قبل از خواب که همیشه به مستی تشبیهشان کردهام، به مرگ فکر کردم و به چشماندازی که به آدم میدهد. چقدر تحمل سختیها با داشتن چنین نگاهی آسانتر میشود و در عین حال، چقدر خطرناک است؛ که فکر کنیم خب این همه تقلا کنیم که چه ...
این روزها سعی میکنم برای این سوال آخر جوابهای قانعکنندهای پیدا کنم.
و این روزها سعی میکنم بنویسم، در همان گوشههای گرم قدیمی.
تَرَکها را در آینه میبینم. ترکها را با انگشتانم لمس میکنم. دنبال جای خالی میگردم. آرام دستم را روی همواری و ناهمواریها میکشم ... کویر خشک غریبی شدهام. غبارآلوده، عقربآلوده، مرگآلوده ... یک جا را پیدا میکنم. در فضای بیندندهای چهارم، نیمسینهی چپ. تیزی را بیخیال گرفتهام، دستانم نمیلرزند؛ حتی یک ذره.
خودم را با موسیقی بیحس میکنم. یک خاطرهی پارچهای داخل دهانم میگذارم تا صدایم را خفه کند. نشستهام و آینهای شکسته روبرویم است. شروع میکنم. دردش به دورترین بوسههای مادرم و کمنورترین نگاههای قبل از مرگ میدود. گذشته و آینده در این حال به هم میپیوندند. به کندن ادامه میدهم تا به قدر کافی خون در حوضچهی قفس سینهام جمع شود.
آرام، خیلی آرام برش میدارم و میکارمش. ریشههای نورستهاش زیادی جوانند، دستانش را گرفتهام. اجازه میدهم خودش را با من سیراب کند. بالاخره جا میگیرد. چشمانم را میبندم. ابرها شروع به باریدن میکند. خون من رقیق و رقیقتر میشود، تکههایم، خونم ... همه غرق میشوند. ذرهای از یک رود میشوم، ذرهای از دریا میشوم، ذرهای از یک اقیانوس میشوم ... اقیانوسی آرام. رقیق میشوم ... محو میشوم.
فانوس همان شعلهای است که در تاریکیها میسوزد ولی اسیر زندان بلورین اطرافش است؛ محکوم به «سوختن تا ابد» ... بعضی از انواع خوششانسش «دریایی» اند؛ اما چند قدم مانده به آب، به خاک زنجیر شدهاند و هر شب «نور» فریاد میکنند ...