تَرَکها را در آینه میبینم. ترکها را با انگشتانم لمس میکنم. دنبال جای خالی میگردم. آرام دستم را روی همواری و ناهمواریها میکشم ... کویر خشک غریبی شدهام. غبارآلوده، عقربآلوده، مرگآلوده ... یک جا را پیدا میکنم. در فضای بیندندهای چهارم، نیمسینهی چپ. تیزی را بیخیال گرفتهام، دستانم نمیلرزند؛ حتی یک ذره.
خودم را با موسیقی بیحس میکنم. یک خاطرهی پارچهای داخل دهانم میگذارم تا صدایم را خفه کند. نشستهام و آینهای شکسته روبرویم است. شروع میکنم. دردش به دورترین بوسههای مادرم و کمنورترین نگاههای قبل از مرگ میدود. گذشته و آینده در این حال به هم میپیوندند. به کندن ادامه میدهم تا به قدر کافی خون در حوضچهی قفس سینهام جمع شود.
آرام، خیلی آرام برش میدارم و میکارمش. ریشههای نورستهاش زیادی جوانند، دستانش را گرفتهام. اجازه میدهم خودش را با من سیراب کند. بالاخره جا میگیرد. چشمانم را میبندم. ابرها شروع به باریدن میکند. خون من رقیق و رقیقتر میشود، تکههایم، خونم ... همه غرق میشوند. ذرهای از یک رود میشوم، ذرهای از دریا میشوم، ذرهای از یک اقیانوس میشوم ... اقیانوسی آرام. رقیق میشوم ... محو میشوم.
سختی هست، گلههای داخل تاکسی هست، ضجههای کنار سردخانهی بیمارستان هست، گدایی هست، گریههای آخر شب هست، کولبری هست، خستگی هست، خستگی هست، خستگی هست ... امید هم هست؛ ولی کم است.
ساز هست: تار هست، کمانچه هست، سنتور هست، عود هست، نی هست، قیچک هست، قانون هست، ولی نمایششان در صفحهی تلویزیون غیرقانونی است. حنجره هست ولی صدا کم است. موسیقی هست ... شنیدنی کم است.
ارتباط خیلی است، ولی مرتبط کم است. زندهبودن خیلی است ولی زندگی کم است. دسترسی خیلی است ولی دسترسان کم است. عاشق خیلی است ولی عشق کم است. دوست خیلی است ولی دوستی کم است. شاعر خیلی است ولی شعر کم است. گله خیلی است، ولی همت کم است. مشکلات خیلی است، راه حلها کم نیست، راهپیما کم است.
و آن روز که تو خیره به تصویر خاکگرفتهی من از گذشته نگاه میکنی و از خودت میپرسی که آیا اینجا خیلی چیزها بد بود یا ما عادت به بدگویی کردهبودیم، من پوسیدهام. و صحت و سقم یا دروغ و دغل بودن نوشتههای من مهم نیست. در فاصلهی صدسال نوری از من و در فاصلهی صد سال نوری از تو، هیچ چیز مهم نیست. نه دشواری و نه آسانی برداشتن گامها، نه اشکها، نه لبخندها، نه دعاها، نه نفرینها، نه صداها، نه سکوتها، نه مردهها، نه زندهها. نور من به تو رسیدهاست و نور تو هیچ وقت به من نمیرسد. رازی نیست که بخواهم برایت فاش کنم، هنوز قصّهای نیست که بخواهم برایت بگویم، هدیهای نیست که بتوانم لابهلای این طول موجها به تو بدهم که پیش از این نداشتهای. راستی، وقتت را هم گرفتهام. امّا حالا که مینویسم میبینم میراثی برای تو نداشتهام. و شاید این احساس پوچیِ آنی مرا به سمت معنایی بَرَد که به این شاکلهی درهم پیچیدهی زندگیام ببخشم ... که خلق کنم، برای تو.
شاید هم نه.
چشمانم را بستهام. در کتابخانهای ایستادهام با قفسههایی چوبی پر از کتاب و غبار معلق در هوا که زیر نور خورشید صعود میکند. بوی خاک میآید. گرمای خورشید را روی پوستم حس میکنم. بوی کاغذِ نم میآید. صدای شعلهی شومینه میآید. میدانم روبرویم شیشهای از زمین تا آسمان است و آن سوی شیشه، شاخههای درخت چنارِ چند صدسالهای به آسمان برخاستهاند و رویشان برف نشسته. صبحِ زمستانیِ پرنوری است که شب قبلش برفی یک و نیم متری زمین را سفیدپوش کرده. یک جای دور هستم، در باغی دورافتاده که دوروبرش نه همسایهای دارد، نه جادهای. نه ماشینی هست، نه هواپیمایی هست، نه تلویزیونی هست، نه تلفنی هست، نه موبایلی هست ... هیچ. من مردی هستم که صد سال پیش از حالایی که مینویسم در آرامش و سکوت زمستانی کتابخانهام در باغی دورافتاده روبروی پنجره ایستادهام و چشمانم را بستهام. همینجا را تصور کن. چشمانت را ببند.
من اینجا هستم.
پ.ن: معمولا خسته یا لجبازتر از آنم که در چالشی شرکت کنم. از آن معمولتر، دعوت نمیشوم. این چالش را دوست داشتم؛ ممنون از دعوت فاطمه.
حالا فانوس دو سال دارد. تا مرز منصرف شدن از نوشتن پستی به این مناسبت رفتم. تا مرز فراموش کردن عهدی که سال گذشته با خودم بستهبودم رفتم؛ ولی هنوز آن طرفِ خط نرفتهام. این روزها، روزهای فراموشی و لبِ مرز بودن من است. این روزها، روزهای هبوط من است ...
مظلومترین پستهای یک وبلاگ آنهایی نیستند که حذف میشوند؛ آنهاییاند که «پیش نویس» میمانند و منتظر. انتظاری معمولا پوچ. تا روزی که شمع فانوس میسوزد، هر سال فرصتی به این ایدههای فراموششده میدهم، حرفهای مگو. آنهایی که بعد از نوشتن، یا دیدم محوتر از آنند که دیدهشوند، یا ایدههایی هستند که هیچ وقت دستم به کیبورد نرفت تا برای تجسم بخشیدن بهشان، کاری بکنم.
امّا حالا میدانم بعضی «پیش نویس»ها آن چنان هم مظلوم و معصوم نیستند. بعضی نوشتهها بهتر است خاک بخورند و تا ابد مدفون بمانند. بعضی حرفها و ایدهها هیچ وقت نباید از زندانشان رها شوند. بعضی حرفها اگر رها شوند، روزی خنجری به پشت خواهند شد.
این روزها «نوشتن» سختتر از قبل است؛ پای ساختارشکنیهای زبان محاوره، به نوشتههای ما در شبکههای اجتماعی کشیدهشده و کنار زدن این ریشهدواندنها کار چندان راحتی نیست. من در مواجهه با یک متن، به شکل پیشفرض دنبال غلطهای نگارشی هستم؛ متن را میخوانم و تمام حواسم متوجه مفهومش است؛ تا اینکه یک پس و پیش شدن فاعل و مفعول یا جایگاه یک «را» تمرکزم را به هم میزند؛ و همین خصلت، «نوشتن» را برایم سختتر از خواندن میکند.
از طرف دیگر زبان دوم و محلی من آذری است که ساختار جملات آن با فارسی متفاوتند؛ گاه ناخودآگاه کلمات فارسی را در قالب زبان دومم میریزم و با دوبارهخواندن متن متوجه میشوم و همین، مشکلم را دوچندان کرده.
شاید این اولین پست ارتباط مستقیم من با خوانندههای این وبلاگ باشد؛ و نظرات شماست که قرار است آن را تکمیل کند.
آیا نثر من دشوار است و خواندنش سخت جلو میرود؟ و نظر کلیتان دربارهی نثر این وبلاگ چیست؟
مشکل مشابهی دارید یا داشتهاید و اگر موفق شدید حل و فصلش کنید، پیشنهادی دارید؟
... [فکر کرد] به اینکه کاش آن شیرینکاری را کردهبود.
خواستم بروم سراغ داستان بعدی ولی نرفتم. با خودم گفتم «دلت ترش میکند، بذار این یکی کامل هضم شود». لای شمارهی هفتم مجلهی سان را بستم و از حالت درازکش روی چمنها درآمدم و نشستم. در سایه بودم؛ سایهی درختی در سمت راست که گاهی نور از لای برگهایش لبپر میزد. سمت چپم آبراههای با عرض سه چهار متر بود که جریان آب کمجانی از آن میگذشت: نقطهی مطلوبی برای نشستن در خنکای شهریور و تماشای طبیعت. روبرویم درختی است که با یک تنهی قطور از زمین پا میگیرد و یک متر نگذشته دو شاخه میشود؛ دو تنه. انگار که دو درخت با هم در یک ریشه فرود آمدهباشند. با برگهایی شبیه برگ سرخس. سمت راستی با شاخههای خمیده و کوتاه در سایه است، و دیگری قدبلند با شاخههایی برافراشته در نور. دو سرنوشت برای یک جوانه در یک قاب، در آن واحد.
تردید در من موج میزند. با عقبگرد آن آرام میگیرم و راکدم؛ و با خیزبرداشتنش لحظهای در جنب و جوش. همین حالا که مینویسم و شب است، دلم خواست در خلوت شبانهی دریا روی شنهای ساحل نشستهبودم و به پیش و پس رفتن آب نگاه میکردم؛ مثل تورو در «چوب نروژی». تاریکی بینهایت شب و بازتاب آن در آب دریا، لرزه به دل بیننده میاندازند ولی نوعی آرامش و رهایی در این نوسانِ مدامِ موج هست که به حرف و قلم نمیآید. دو هفته قبل یادداشتی برای کتاب «چوب نروژی» نوشتم که به خاطر خودسانسوری عقیم است و احتمالا هیچ وقت منتشرش نکنم؛ ولی دوست دارم لحظهای تورو، شخصیت اول رمان را در آن حال تصور کنم و بی هیچ دلیلی گمان کنم که به ناگازاوا فکر میکرد؛ مثل من، همین حالا. به اینکه شاید رگههایی از سیریناپذیری ناگازاوا در وجود او رخنه کرده و به همین خاطر کسی را رها کردهبود و حالا احساس گناه او را رها نمیکرد.
یک جایی از داستان، تورو از هاتسومی، دوستدختر ناگازاوا، میپرسد «یعنی واقعا اینقدر دوستش داری؟» و دخترک (کاف تحبیب است) سر تکان میدهد و تورو جواب میدهد چه خوب است که از عشقت مطمئنی. چه خوب. و تورو دلش به حال هاتسومی میسوزد که گیر چه آدمی افتاده؛ ناگازاوایی که کور است و مغرور. رگههایی از او در من؟ شاید ...
از جا بلند میشوم؛ پشت سرم تنهی درختی به همان قطر درخت روبرویی و چه بسا بیشتر هست؛ یک متر از زمین سر بر نکشیده که قطع شده. از قطر تنه، بلندایش را حدس میزنم؛ شاید زمانی برافراشتهترین درخت این اطراف بود. حالا ریشههای ضخیمش به رنگ استخوانی، مثل شعاعهایی از مرگ، از زمین بیرون زده و حلقههای عمرش در حال پوسیدنند.
روبرویمان احتمالات و مرگ در کمین؛ زندگی بازی غریبی دارد.
شب است و سیاهی آسمان و آسفالت یکی شده. چراغراهنمایی خیابان خلوت خاموش است و این عبارتهای سفید در بازتاب نور ماشین به نوبت برق میزنند:
آهسته
مدرسه
احتیاط
عبارتهایی سفید و خیس. هوای بعد از باران تمیز است. اینجا پاییز یک ماه زودتر از راه رسیده. اینجا کجاست؟ دنیای شب دنیای دیگری است؛ حتی اگر در خیابانهای مسیری تکراری در شهر زادگاهت پشت فرمان نشستهباشی، انگار در بُعد دیگری سیر میکنی. لحظهای ماشین را پارک میکنم تا در تماسی با منزل بنزین را بهانه کنم و کمی بیشتر بیرون بمانم. سه نخ بنزین مانده، راست راستی کم است ولی دودش برای چند گردش کوتاه شبانه مثل امشب کافی است.
از کنار کافهای میگذرم که یازده و نیم شب در این خلوتی خیابان هنوز باز است. دور میزی در مرز پیادهرو و داخل کافه، دو مرد و یک زن نشستهاند. نمیدانم چرا بی اختیار یاد کلمهی «ترکیه» میافتم. انگار که ناخودآگاهم بخواهد آگاهی به مکانم را از من بگیرد. به پیش میرانم، در پسزمینه برای دور دوم متوالی دیوید گرِی، «فراموش کردن» را میخواند و تک نتهای پیانو گاهی از آن پیش و گاهی پس میافتند.
نزدیک دوربین کنترل سرعت از فشار پایم روی پدال گاز کم میکنم. از زیر نور سفید تندی که از کنار دوربین روی کف کمربندی پخش میشود میگذرم. دلم میخواهد نور چشمانم را بزند؛ مثل نورافکنی که موقع فرار روی چشمان یک زندانی قفل کرده ... دلم میخواهد؛ فقط به خاطر اینکه مجبور شوم چشمانم را محکم ببندم؛ ولی زاویهاش جور نیست.
پنجاه متر مانده به یک مسجد صدای طبل و نوحه میپیچد. شیشهی پنجرهام را بالا میکشم و صدای ضبط را پایین میآورم. نامجو آرام زمزمه میکند «مریم از تو مسیح میبارد ... هر دم از تو مسیح میبارد ...» هیئت عزاداری کوچکی است، حدود چهل پنجاه نفر. جلوی مسجد قوسی زدهاند و یک دست در شانهی هم انداخته با دست دیگر سینه میزنند. خیابان را بند نیاوردهاند و از کنارشان میگذرم. در تک نگاهم به صورتهایشان دهانها پوشیدهبود، ماسک زدهبودند.
کمی مانده به پمپ بنزین، خیره به صندوق عقب فرورفتهی ماشین جلویی میرانم. سپر طوسیاش زخم عمودی سفیدی دارد که شاید نشانهی صاف کردن بعد از شکستهشدن بود. چطور من احساسم نسبت به آرمانم را از یاد بردهبودم؟ هدف بدون احساس، صرفا یک مشت کلمه است که دل رغبتی برای جمع و جور کردنشان ندارد. آیا میشود احساس را فراموش کرد و بعد به یاد آورد؟ یا اینکه میمیرد و دیگر برنمیگردد؟ آرمانهای شکسته را میشود به بهای زخمی دوباره صاف کرد؟
در صف پمپ بنزین منتظرم تا رانندهی دویست و شش صندوقدار جلویی زدن بنزین را تمام کند. با پیراهن سیاهی که زیر شلوار جین جا کرده و ماسک سفیدی که زیر دهان کشیده. از شیشهی مات عقب ماشینش، شمایل همسر و دختر خردسالش را که با هم در صندلی جلو نشستهاند تشخیص میدهم. دستکشهای نایلونی به دست دارد. در دلم به نحوهی زدن ماسکش خرده میگیرم و تازه میفهمم خودم ماسک نزدهام. از صندلی عقب از بستهی ماسکهای جراحی، یکی برمیدارم و هر دو حس «سرزنش ناشی از حواسپرتی» و «خوشحالی از به یاد آوردن»، لحظهای جرقه میزنند و بعد خاموش میشوند. در پسزمینه، Gleypa Okkur از آرنالدز پخش میشود. عنوان قطعه به ایسلندی یعنی «ما را ببلع»
در راه برگشت با باک پر و کمربند بسته، دوباره از کنار مسجد میگذرم. اینبار همایون زمزمه میکند «سرنوشت را / باید از سر نوشت ... شاید این بار / جور دیگر نوشت ...» و چند صورت بدون ماسک را که دور از جمعیت سینهزنان ایستادهاند و تماشا میکنند، در یک نگاه نشان میکنم. در چند متری مسجد، زنی ماشین را پارک کرده و پشت فرمان از این صحنه فیلم میگیرد. خوراک تازه از تنور درآمدهای برای گرسنگان مجازی.
دیگر تهی و سبک شدهام. تیرهای چراغ برق یکی بعد از دیگری از من عقب میمانند. خیابان خلوت است و ماشین جلویی با فاصله به پیش میرود. صدای دِیمیِن رایس و بازخوانی آهنگ «لوستر» در ماشین پیچیده. قصّهی دختر رقّاصهای که مجبورا هر شب عازم جشنهای مختلف است و با مست کردن سعی میکند شرمساریاش را سرکوب کند. آنقدر مست میکند که شمردن از یادش میرود .... بعد روی لوستر تاب میخورد و چشمانش را میبندد ... انگار در حال پرواز است ... فردا را فراموش میکند ...
ماشین را ده درجه به سمت پیچی که در پانصدمتریام است منحرف میکنم. درست روبرویم جوی آب وسیعی است. چشمانم را میبندم و آرام میشمارم. میدانم اگر چشمانم را باز کنم دلم یکهو میریزد و دلم میخواهد ماشین را به سمت جاده بگردانم ... یک ... قصد خودکشی ندارم، فقط احساس میکنم زندگی از زیر دستانم دررفته و با این سرعت متوسط و کیسهی هوا میتوانم دوباره به متن زندگی برگردم ... دو ... شاید این تلنگری برای خلق معنایی باشد در دنیای عقیمی که فرزند زمان و مکان است ... یادم میرود.
استاد گفت اگر یک نوازندهی تار به تهران نرفته و در کلاس درس علیزاده ننشستهباشد، مثل مسلمانی از عصر پیامبر است که به مکه نرفته و او را ملاقات نکردهاست. شاگرد حسین علیزاده بوده و از او با احترام حرف میزند. من هنوز آنطور که باید علیزاده و موسیقیاش را نشناختهام؛ هرچند تقریبا تمام قطعههایی را که با تار میزنم او نوشته. او در آثارش جاری است، در یادگارهایش، در آلبومهایش، در صدای سازش. چه زیباست وقتی کسی با موسیقی و در موسیقی زنده باشد؛ نوعی نامیرایی، سوار بر موج صدا، تا روزی که گوش شنوایی هست.
«عشقیم گَل» (به آذری یعنی «محبوبم، بیا») آلبومی در سبک موسیقی آذری است که حسین علیزاده و گروه «همآوایان» روی صحنه بردهاند. آهنگساز و تنظیمکنندهی این آلبوم خود علیزاده است و «محمد معتمدی» به عنوان تکخوان در آن حضور دارد. علیزاده در این آلبوم، تار آذری به دست میگیرد و به زیبایی در بیات شیراز هنرنمایی میکند. بیات شیراز گوشهای از دستگاه اصفهان و همینطور نام مقامی در موسیقی آذربایجان است که حال و هوایی غمگین دارد.
با استاد تارم به عنوان جایزهی تمام کردن کتاب اول «دستور تار و سهتار حسین علیزاده»، قطعهی اول این آلبوم با عنوان «پیشدرآمد بیات شیراز» را کار کردیم. قبلتر چندبار این قطعه را در حضور من نواختهبود و میدانست دوستش دارم. شکستهبسته یاد گرفتم و چند درسی از کتاب دوم پیش رفتیم تا اینکه یک روز، سراغ نسخهی اصلی «پیشدرآمد بیات شیراز» با اجرای حسین علیزاده رفتم. همه چیز طبق نت و از پیش تعیینشده پیش میرفت؛ تا اینکه میانهی قطعه علیزاده بداههای مینوازد و دل را با خود به عمق دریای صدا میبرد ...
امروز زادروز حسین علیزاده است؛ بزرگمردی از بزرگان موسیقی ایران. آهنگساز و نوازندهای که از میان ما، تنها زمان شاهد ارزش روزافزون و ماندگاری یادگارهایش خواهد بود. به همین مناسبت، نسخهی تصویری اجرای «پیشدرآمد بیات شیراز»، قطعهی محبوب من از بین آثار او، را با شما به اشتراک میگذارم. بداههای که صحبتش را کردم حوالی دقیقهی چهار و نیم شروع میشود. میتوانید در زیر آن را تماشا و دانلود کنید:
* همینطور میتوانید آلبوم را از این لینک و نسخهی تصویری کنسرت را از این لینک در بیپتونز خریداری و دانلود کنید.
پ.ن: کیهان کلهر به مناسبت زادروز علیزاده، عکس زیر را در اینستاگرام به اشتراک گذاشته که دوستداشتنی است. یادگاری از ایّامی که در مجموعه کنسرتهایی با خوانش اشعاری از شاعران کهنه و نو، چهار بزرگ موسیقی ایران هنرنمایی میکردند: محمدرضا شجریان، حسین علیزاده، کیهان کلهر و همایون شجریان.
روی چمنها، جایی که درختی سایهانداخته، به پشت دراز کشیدهام و شاخ و برگهای بالای سرم را که در باد و نور غروب تاب میخورند نگاه میکنم. یک دست زیر سرم است و دوروبرم پر از صدای بچههایی که میدوند و آدمبزرگهایی که حرف میزنند ولی گوشم با باد است. درست نیست بگویم چرا آن لحظه، آن جا بودم و درست نیست بگویم بعد از آنجا قرار بود کجا بروم ولی باید غمگین یا نگران میبودم و نبودم. سرخوش هم نبودم؛ حالی مابین دو سر طیف ... فقط «بودم».
با خودم گفتم از آن به بعد هر روز صبح یک کتاب زیربغلم میزنم و پا میشوم میروم پارک خلوت نزدیک خانهمان، یک درختی که سایه بارش است پیدا میکنم، روی چمنها دراز میکشم و کتاب میخوانم. مهم نیست چند روز بعد امتحان دارم و مهم نیست از برنامهام عقب ماندهام؛ شاید این عادت روزانه، روزنهای شود برای خروج از این سکون. حرف چهار روز قبل بود.
هنوز نرفتهام.
پ.ن: من مینویسم و بعد دوباره میخوانم و در صورت لزوم اصلاح میکنم ... تقریبا همیشه اصلاح میکنم. (همین حالا اول «معمولا» نوشتم، بعد «همیشه»، بعد «تقریبا همیشه»). چند وقتی است دست و دلم به نوشتن نمیرود، انگار این عادت مریضِ بازخوانی و اصلاح لکهای باشد که تازه تازه میبینم. لکهی بزرگتر دیگری هم هست، آن هم ناتوانی در توصیف خوب است. من به دنیا نگاه نمیکردم؛ من به خودم نگاه میکردم؛ معمولا ... همیشه ... تقریبا همیشه.
پ.ن دوم: یکی نبود پنجاه و چهار روز قبل دم گوشم بخواند: «مراقب باش چی آرزو میکنی»
فانوس همان شعلهای است که در تاریکیها میسوزد ولی اسیر زندان بلورین اطرافش است؛ محکوم به «سوختن تا ابد» ... بعضی از انواع خوششانسش «دریایی» اند؛ اما چند قدم مانده به آب، به خاک زنجیر شدهاند و هر شب «نور» فریاد میکنند ...