«من این قمقمه را، در روزهایی سخت، جان به لب از خونریزی و گرما، به یک امید از خودم جدا نکردم: باران. یک شب قبل از جدایی همیشگی من از آن قتلگاه، تشنگیام را به یک شهاب بستهبودم؛ بیخبر از طوفانِ پیشِ رو. بعد از طلوع آفتاب، طولی نکشید که ابرها گرد آمدند و باران گرفت. خودم را با چند بار پر و خالی کردن همین قمقمه سیراب کردم. صدای موتورهایی دیزلی که نزدیک و دور میشدند توجهم را جلب کرد و از سکوت غیرطبیعیِ بعد از دورشدن آخرین وسیلهی نقلیه، حدس زدم که صدای رفت و آمد ماشینهای حمل سرباز بوده. خوشباورانه این وقفه را به فال نیک گرفتم و از اینکه ایستاده، و نه در حال خزیدن روی گِل، پیش میرفتم، خوشحال بودم. ساعتها زیر بارانی تند، روی آن زمینِ حالا لجنزار پای زخمی را کشیدم؛ طوری که دردِ پای سالم از درد برادر گلولهخوردهاش پیشی گرفت. تب داشتم. قطرهها پیدرپی از لبهی کلاه سقوط کرده و به گِل مینشستند. لباسهای خیس به تنم چنگ انداختهبودند و خونابِ روی باند سفیدِ زخم، محو و محوتر میشد؛ نه از قلّت خون که از کثرت آب. در همین حال و در لبهی ناامیدی، تکه زمینِ خشکی که به لطف چند تخته چوبِ سقفش و چهار پنج کیسهی شنیِ اطرافش از آب در امان ماندهبود، در صد قدمی خودی نشان داد؛ دردِ بیشتر را به جان خریدم و سریعتر گام برداشتم. بعد از رسیدن، تنها کاری که توانستم بکنم، انداختن کوله و بعد تن رنجورم روی زمین بود. چند دقیقه به همان حال بودم و بعد، درِ همین قمقمه را از آب پر کردم تا کبوترِ زخمیِ کزکردهی داخل کولهام نوکی تر کند. کمجانتر از قبل سرش را تکان میداد. خوابم برد یا بیهوش شدم ... وقتی پلکهای داغم را از هم باز کردم، هنوز باران میبارید. از تب میسوختم؛ لباسها را درآوردم. باند زخم را باز کردم، شستم و دوباره بستم. شروع کردم به پاشویه و گذاشتم یک آستینِ خیس روی پیشانیام بماند. سرم روی یکی از کیسههای شنی و درازکش، از خنکای دلپذیر زیرم شکایتی نداشتم؛ آب داشت به داخل سرپناه میخزید. لحظهای یک برجستگی در زمین کنارم دیدم. یک قمقمهی پلاستیکی، با جلد برزنتی و حروف مخفف کندهشدهی ل و آ. داخلش تکه کاغذی لولهشده؛ وصیت یک سرباز.
تکه کاغذی که گیرآوردهام کفاف نوشتن قصّهاش را نمیدهد امّا همانطور که او از داستان روز پیدا کردن قمقمهی قبل و کاغذ داخلش نوشتهبود، من هم نوشتم.
و در انتها، تنها خواستهی من، به خاطر سپردن یک شعر است: که "هیچ چیز از آن انسان نیست/ هرگز / نه قدرتش، / و نه ضعفش، / و نه دلش حتی ... / و آن دم که به گمانش دست به آغوش میگشاید / سایهاش صلیب مینشاند ..." و گرانترین صلیبِ بر دوش / پدر بودن است.»