سی

«من این قمقمه را، در روزهایی سخت، جان به لب از خونریزی و گرما، به یک امید از خودم جدا نکردم: باران. یک شب قبل از جدایی همیشگی من از آن قتلگاه، تشنگی‌ام را به یک شهاب بسته‌بودم؛ بی‌خبر از طوفانِ پیشِ رو. بعد از طلوع آفتاب، طولی نکشید که ابرها گرد آمدند و باران گرفت. خودم را با چند بار پر و خالی کردن همین قمقمه سیراب کردم. صدای موتورهایی دیزلی که نزدیک و دور می‌شدند توجهم را جلب کرد و از سکوت غیرطبیعی‌ِ بعد از دورشدن آخرین وسیله‌ی نقلیه، حدس زدم که صدای رفت و آمد ماشین‌های حمل سرباز بوده. خوش‌باورانه این وقفه‌ را به فال نیک گرفتم‌ و از اینکه ایستاده، و نه در حال خزیدن روی گِل، پیش می‌رفتم، خوشحال بودم. ساعت‌ها زیر بارانی تند، روی آن زمینِ حالا لجن‌زار پای زخمی را کشیدم؛ طوری که دردِ پای سالم از درد برادر گلوله‌خورده‌اش پیشی گرفت. تب داشتم. قطره‌ها پی‌درپی از لبه‌ی کلاه سقوط کرده و به گِل می‌نشستند. لباس‌های خیس به تنم چنگ انداخته‌بودند و خونابِ روی باند سفیدِ زخم، محو و محوتر می‌شد؛ نه از قلّت خون که از کثرت آب. در همین حال و در لبه‌ی ناامیدی، تکه‌ زمینِ خشکی که به لطف چند تخته چوبِ سقفش و چهار پنج کیسه‌ی شنیِ اطرافش از آب در امان مانده‌بود، در صد قدمی خودی نشان داد؛ دردِ بیشتر را به جان خریدم و سریع‌تر گام برداشتم. بعد از رسیدن، تنها کاری که توانستم بکنم، انداختن کوله و بعد تن رنجورم روی زمین بود. چند دقیقه به همان حال بودم و بعد، درِ همین قمقمه را از آب پر کردم تا کبوترِ زخمیِ کزکرده‌ی داخل کوله‌ام نوکی تر کند. کم‌جان‌تر از قبل سرش را تکان می‌داد. خوابم برد یا بیهوش شدم ... وقتی پلک‌های داغم را از هم باز کردم، هنوز باران می‌بارید. از تب می‌سوختم؛ لباس‌ها را درآوردم. باند زخم را باز کردم، شستم و دوباره بستم. شروع کردم به پاشویه و گذاشتم یک آستینِ خیس روی پیشانی‌ام بماند. سرم روی یکی از کیسه‌های شنی و درازکش، از خنکای دلپذیر زیرم شکایتی نداشتم؛ آب داشت به داخل سرپناه می‌خزید. لحظه‌ای یک برجستگی‌ در زمین کنارم دیدم. یک قمقمه‌ی پلاستیکی، با جلد برزنتی و حروف مخفف کنده‌شده‌ی ل و آ. داخلش تکه کاغذی لوله‌شده‌؛ وصیت یک سرباز. 

تکه کاغذی که گیرآورده‌ام کفاف نوشتن قصّه‌‌اش را نمی‌دهد امّا همانطور که او از داستان روز پیدا کردن قمقمه‌ی قبل و کاغذ داخلش نوشته‌بود، من هم نوشتم. 

و در انتها، تنها خواسته‌ی من، به خاطر سپردن یک شعر است: که "هیچ چیز از آن انسان نیست/ هرگز / نه قدرتش، / و نه ضعفش، / و نه دلش حتی ... / و آن دم که به گمانش دست به آغوش می‌گشاید / سایه‌اش صلیب می‌نشاند ..." و گران‌ترین صلیبِ بر دوش / پدر بودن است.»

۱۰ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۱۷
فانوسبان

رِ

«آرزو کن ...»

«چی؟»

«یه شهاب گذشت، اونجا ...»

«ول کن بابا»

«چرا می‌خندی، می‌گم یه آرزو کن»

«باشه، بذار فکر کنم ... آلدا؟»

«بله؟»

«به تسخیر شدن اعتقاد داری؟»

«اگه منظورت این سرزدنای گاه و بی‌گاه منه، شاهد مدعات همینجاست»

«نه؛ تو خاطره‌ای. منظورم تسخیر شدن با یه احساسه. یه عذاب وجدان؛ خونی که هیچ وقت شسته نشه.»

«همیشه راهی برای جبران هست، نه؟»

«همیشه؟ ... پس اعتقاد نداری؟»

«آرزو کردی؟ ... نخند، بگو»

«مگه فرقی هم میکنه؟»

«آره»

«آب می‌خوام. قمقمه‌ام ته کشیده»

«با این حساب فردا بارون میباره ...»

«امیدوارم»

«کبوتره چطوره؟»

«بالشو بستم. نمی‌دونم بدون دونه چقدر دووم بیاره.»

«تو یه راهی پیدا می‌کنی.»

«کار من بود.»

«چی؟»

«زدن بالِش با تیر»

«از کجا می‌دونی؟»

«خودش بهم گفت ... با چشماش»

«مگه فشنگا رو خاک نکردی؟»

«ماجرای خیلی سال قبله»

«سایه‌ها خوابن؟»

«نه. قبل از اومدنت یکیشون از جلوم گذشت. زیر نور ماه واضح‌تر بود. بی‌هوا دستمو بردم سمت کوله‌ام که یادم افتاد خشاب خالیه.»

«وقتشه ادامه بدی.»

«پام درد میکنه»

«لج نکن. وقتشه ...»

«به نظرت از اینجا که خلاص شدم کجا برم؟»

«یه جای دورِ دور. همونجا منتظرتم.»

«خودت یا خاطره‌ات؟»

۰۲ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۰۰
فانوسبان

دو

فکر فانوس در بعدازظهری از شهریوری در ویرانه‌های باورهایی قدیمی به سرم زد. در تقلّای اینکه به جای در بند کردن خودم و فراموش شدن، خواستم خلق کنم و بمانم. حالا بیشتر از هر وقت دیگری لازم است در ویرانی این روزها با همان روحیه قد بکشم. یک سِفر خروج، یک شروع.

زمان مثل آن صحنه‌های آهسته‌ی میانه‌ی نبرد در فیلم‌های جنگ جهانی، آرام‌تر از حد معمول می‌گذرد. در مخلوط خاک و خون و عرق و قی، چشمانم را می‌گردانم ... می‌گردم، دنبال چه؟ می‌خواهم صدا بزنم ... که را؟ خسته‌ام و اگر جلوی خونی را که از شریان رانَم می‌رود نگیرم، دیر یا زود، سگ‌های بوکش پیدایم می‌کنند و تا مدت‌ها زمینگیر می‌شوم. باید فکر کنم، فکر کنم و نقشه بکشم و عمل کنم امّا اول باید این زخم را ببندم. پابند که شدم راه می‌افتم. 

اسلحه اغوایم می‌کند. کالبدهای جاندار دوروبرم می‌پلکند و سایه‌شان گاهی از پیش چشمانم می‌گذرد؛ ولی دیگر بس است. من باید خون پایم را بند بیاورم. از خودم می‌پرسم اگر هم بروم به دنبال که؟ چه را؟ خسته‌ام و اگر جلوی خونی را که از شریان رانَم می‌رود نگیرم، دیر یا زود، ردّم را می‌گیرند و تا مدت‌ها شکنجه می‌شوم. در حال حاضر مقصد مهم نیست، فعل رفتن است که باید صرف شود. 

کارم که تمام شد، باقی باند سفید را با دندان می‌برم. فعلا کفاف می‌دهد. آتش‌بس است یا کر شده‌ام؟ از بالای سنگر نیم‌نگاهی می‌اندازم و جوابم را می‌گیرم، هیچ‌کدام؛ سایه‌ها کمین و سکوت کرده‌اند. خشاب اسلحه را درمی‌آورم، فشنگ‌های پُر را روی زمین خالی می‌کنم و کنار پوکه‌هایی قدیمی خاکشان می‌کنم. اگر قرار است بروم، باید به شیوه‌ی درستش باشد، بی شلیک. خشاب خالی را بار می‌گذارم و اسلحه را توی کوله جا می‌کنم. کلاهم را صاف می‌کنم، کوله‌به‌دوش، پشت به خاکریزم. سمت چپم بن‌بست است و سمت راستم راهی طولانی تا ناکجا؛ ولی به همین که هنوز راهی هست راضی‌ام. شروع می‌کنم. سینه‌خیز می‌روم، تقدیر این است که اولین کیلومترها را دنده‌خاکی بروم. شلیک‌ها شروع می‌شوند. شروع می‌کنم به زمزمه کردن. زندگی را زمزمه می‌کنم تا پژواکش را بشنوم ولی تنها صدا، صدای مسلسل‌هاست. وقتش است؛ ضامن امیدم را می‌کشم، و تا جایی که جان دارم دورتر پرتابش می‌کنم. شلیک‌های دیوانه‌وار تا قبل از انفجار آن ادامه پیدا می‌کنند و بالاخره، با بال و پر باز کردن ترکِش‌ها، مسلسل‌ها خفه می‌شوند. گُر می‌گیرم، تنم را سریع‌تر روی خاک می‌کشم و به ضامن‌های نکشیده‌ای که داخل کوله‌ام دارم فکر می‌کنم. مرور زندگی را دوباره از سر می‌گیرم؛ این بار زمزمه نمی‌کنم، فریاد می‌کشم.

حالا خط‌شکن سکوت این سنگر منم و این اوّلین نُت قصّه‌‌‌‌ام است. قصّه‌ای که بارها تکرارشده ولی هربار به شکلی تازه. این داستان ادامه دارد. 

۰۱ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۵
فانوسبان

چارگوش

گمشان می‌کنم. آن گوشه‌هایم را ... نه؛ چرا دروغ؟! می‌فروشمشان. کیفیت را فدای کمّیت می‌کنم و یادم می‌رود اعداد از بی‌نهایت منفی تا بی‌نهایت مثبت ادامه دارند و این بازار معامله هیچ وقت تعطیلی ندارد. 

آن گوشه‌هایی که به خاطر بودنشان دوستشان داشتم و دارم؛ نه به این خاطر که چند واحد پول برایم آب خورده‌اند، یا چند نفر به تماشایشان نشسته‌اند، یا چند نفر از آن‌ها خوششان آمده، یا برای ورود به مسابقه‌ی «گوشه‌ی برتر» لازمشان داشتم، یا چند ساعت برای داشتنشان عرق ریخته‌بودم، یا چند قطره عرق ریخته‌بودم ...  

این گوشه‌ها مقدّسند؛ باید مواظبشان بود. فرقی نمی‌کند آدم سه‌گوش باشد یا سیصد گوش؛ باید گوشه‌ای داشت. آن‌ها که دایره‌اند تا آخر عمر می‌گردند و شاید تنها وقتی که مرگ ترمزشان را می‌کشد، لذت چند لحظه آرام گرفتن را بچشند ... و شاید هیچ وقت نچشند.

پ.ن:

«تنها با ارزیابی است که ارزشی هست.»

۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۴
فانوسبان

منظومه‌ای از بدبیاری‌ها

هر قصّه‌ای از یک جایی شروع می‌شود. داستان ویولت، کلاوس و سانی بودلیر هم از روزی شروع می‌شود که یک روزِ ابری در ساحل، خبر سوختن خانه‌شان در آتش و درگذشت والدینشان را از یک متصدی امور بانکی می‌شنوند؛ مردی به اسم آقای پُو که قرار است تا رسیدن ویولتِ چهارده‌ساله به سن قانونی، حساب و کتاب داراییِ به ارث رسیده‌ و قابل توجه‌شان را نگه دارد و در این چهارسال آن‌ها را به سرپرستی نزدیک‌ترین قیّم‌شان بسپارد. قیّمی که قلّابی از آب درمی‌آید و در اصل نقشه کشیده تا خودش را به عنوان یکی از نزدیکان بودلیرها جا بزند و ارثیه‌شان را بالا بکشد؛ بازیگری ناشی و کشتی‌شکسته‌‌ به اسم کُنت اُولاف. داستان‌، یک راوی به نام لِمونی اسنیکت هم دارد که از همان اوّل کار، مرتّب هشدار می‌دهد که این قصّه آخر و عاقبت خوشی ندارد و سرگرمی‌های خیلی بهتری به جای دنبال‌کردن زندگی بودلیرها هست و ترجیحا و اگر اجباری در کار نیست، بهتر است برویم پی کار خودمان!

داستان زندگی یتیم‌ها بال و پر باز می‌کند و پای یک سازمان مخفی به اسم .V.F.D به زندگی بودلیرها باز می‌شود و چندین و چند شخصیت می‌آیند و می‌روند ... در اصل در دنیای داستان‌ها سیزده کتاب طول می‌کشد تا قصّه به «آخر» برسد. داستان‌های دنباله‌دارِ A Series of Unfortunate Events مجموعه‌ای داستانی به قلم دنیِل هندلر است که در ایران با عنوان «ماجراهای بچه‌های بدشانس» توسط نشر ماهی منتشر شده‌است. مجموعه‌ای که جزو کتاب‌های کودک و نوجوان به حساب می‌آید؛ ولی با لحن خاص طنزی تلخ که در کتاب‌های با مخاطبان کم سن و سال، کمتر به چشم می‌خورد.

با اینکه اقتباس قدیمی‌تری از این کتاب‌ها در قالب یک فیلم سینمایی با بازی جیم کری ساخته‌شده و خیلی‌ از هم سن و سال‌های من آن را دیده‌اند و یادشان هست، آشنایی من با سری حوادث ناگوار از راه سریال تازه‌تر و خوش‌ساختِ سه فصلی‌ای بود که از سال 2017 تا 2019 از شبکه‌ی نتفلیکس پخش شد. سریالی که در آن نیل پاتریک هریس (بازیگر نقش شخصیت بارنی در سریالِ کمدی How I Met Your Mother) نقش کنت اولاف را ایفا می‌کند و ضمنا نویسنده‌ی کتاب‌ها روی ساخت تک تک قسمت‌ها نظارت داشته؛ پس اقتباسی وفادار به داستان کتاب‌هاست. 

کتاب‌ها را نخوانده‌بودم تا با شخصیت‌ها خاطره داشته‌باشم و شاید اگر قرار بود منِ تنها پای سریال بنشیند، بعد از چند قسمت به بهانه‌‌ی کودکانه بودن بی‌خیالش می‌شدم؛ ولی از آنجایی که روی مبل دو نفره نگاهم به قضایا فرق می‌کند، چندین و چند شب، دو نفری نشستیم به تماشای افت و خیز داستان بودلیرها و از آن لذت بردیم. شاید اگر کسی یا کسانی را سراغ دارید که بودن با آن‌ها مساوی با تماشای زندگی از پشتِ عینکی رنگی‌تر است یا اگر چنین عینکی به چشم دارید (که خوشا به حالتان!)، داستان زندگی بودلیِرها را با شور و شوق و کمی غم دنبال کنید. تبار غم این سریال به ساکنین سرزمین‌های گرم گذشته برمی‌گردد، مثل غم غروب روزی که فردای آن قرار است از خانه‌ای پر از خاطرات دوران کودکی اسبا‌ب‌کشی کنید.

راستش این پست هم از آن پست‌های پیش‌نویس‌ِ در شُرُف محتوم شدن بود که با کوتاه‌کردن آن به زندگی برش می‌گردانم. می‌خواهم سخن را کوتاه کنم و صرفاً به یکی از سکانس‌هایش اشاره کنم.

 

در پایان هشتمین قسمت از فصل دوم، بودلیرها از دست مردم و پلیسی که آن‌ها را به چشم قاتلینی متواری می‌بینند، به صندوق عقبِ ماشینِ دشمنِ خونینشان پناه برده‌اند. در آن لحظه برای آن سه نفر، جز امید و خواهر و برادرشان چیزی نمانده‌است. سرها را به هم نزدیک کرده‌اند و از سوراخی در بدنه‌ی ماشین به آسمان شب نگاه می‌کنند و لمونی اسنیکت در پس‌زمینه می‌گوید:

گاهی اوقات زندگی به نظر یک داستان غم‌انگیز میرسه که نویسنده‌ای بی‌رحم و نامرئی داره اونو برای سرگرمی قلم می‌زنه. احساس خوشایندی به آدم دست نمی‌ده، ولی چاره‌ی دیگه‌ای هم نیست.

راست می‌گوید؛ ولی یک روز، وقتی که همه‌ی غم‌ها و دردها در ته اقیانوس ته‌نشین شده‌اند؛ من و تو روی ساحل شنی نشسته‌ایم و یاد گذشته می‌افتیم. زندگی بعضی وقت‌ها خیلی بی‌رحم است، می‌دانم؛ ولی می‌گذرد، مطمئن باش. کافی است شانه‌ به شانه‌ی هم کمی آرام بگیریم و ستاره‌های دریایی را با عینکِ رنگی‌ترمان تماشا کنیم. 

۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۵۶
فانوسبان

ضامن آهو

دستشویی عمومی خالی است. پیچِ شیرِ آب سردِ نزدیک‌ترین سینک‌ را می‌گردانم. دست راستم را زیر آب می‌گیرم و انگشتان مشت‌شده را آرام باز می‌کنم. قلّابِ دردِ برآمدگی‌های استخوانیِ دستم در مغز فرو می‌رود و منِ سردرگُم را به اینجا و این لحظه برمی‌گرداند. به بازتاب خودم در آینه‌ی لک‌زده نگاه می‌کنم؛ به آن زخم‌ها و خونِ اینجا و آنجا و موهای پریشان. هنوز نیمه‌ی راست صورتم لمس است. دهانم را باز و بسته می‌کنم. آستین‌ها را بالا می‌زنم و با دست چپ آبی به صورتم می‌پرانم. حسِ حرکتِ قطره‌ها لابه‌لای گزگز پوست گم می‌شود. خون دهانم را تف می‌کنم داخل سینک. آب را می‌بندم و خمیده روی آن سفیدی کفن‌وار، به صدای سقوط قطره‌ها و بالا و پایین رفتن سینه‌ام گوش می‌دهم.

وقتی بیرون می‌آیم چشم‌ها را می‌بندم و حسِ جریانِ هوا روی پوستِ لختِ دست‌هایم کمی آرامم می‌کند. راه می‌افتم. آن بالا ابرها می‌گذرند و ستاره‌‌ها پیدا و پنهان می‌شوند؛ خبری از ماه نیست. پای چپم شَل می‌زند ولی با همان جان‌کندنی که خودم را تا دستشویی عمومی کشانده‌بودم، به طرف نقطه‌ی سیاه‌ میانه‌ی جادّه‌ی تاریک و روشن می‌روم. نزدیک‌تر که می‌شوم و لاشه را می‌بینم، گریه‌ام می‌گیرد. ده‌یازده قدم مانده به او می‌ایستم و خودم را خالی می‌کنم. از لابه‌لای قطره‌های اشک به آن پیکر خاموش نگاه می‌کنم، به آن چشم‌های بی‌فروغ. به آن تنی که وقتی داشتم با زحمت از پنجره‌ی ماشین بیرون می‌آمدم، دست و پا می‌زد و جان می‌داد. زمان می‌گذرد و حالم بهتر می‌شود؛ جلو می‌روم و کنارش زانو می‌زنم. دستی به تن خون‌آلودش می‌کشم. دکمه‌های پیراهن سیاهم را باز می‌کنم و دور تنه‌اش می‌پیچم و شروع می‌کنم به کشیدن. او را چند قدمیِ جاده، روی تکه‌ای از آن برهوت می‌‌اندازم.

برداشتن بیل از صندوق عقب ماشینِ چپ‌کرده سخت نبود. سوییچ را که گرداندم، درِ صندوق عقب که سنگین از محتویات وارونه‌اش، منتظر چکاندن ماشه‌ی یک کلید مانده‌بود؛ به سرعت و با صدا باز شد و بیل و چند «وسیله‌ی روزِ مبادا»ی دیگر بیرون ریختند. حالا که به نیمه‌ی کندن گودال رسیده‌ام و به آن لحظه فکر می‌کنم، یادِ نشتیِ بنزین می‌افتم و چکه‌هایی که نقش زمین می‌شدند. به درک. ذهن خسته‌ام را روی اتوپایلوتِ کَندن تنظیم می‌کنم. منِ نیمه‌هوشیار، در تاریکیِ زیر پایم، که هر لحظه عمیق‌تر می‌شود، معلّقم.

نزدیک‌ترین شهر زیادی دور است. وقتی فرمان را بی‌هوا گرداندم، موبایل از دستم افتاد و حتما جایی میان آن‌همه فلز و شیشه دفن شده. تنها امیدِ رهاییِ من در آن حوالی، آن واحه‌ی محوی بود که در نورِ تیرِهای چراغ برق‌ می‌دیدم و یک دستشویی خالی از آب درآمد. امشب، من تنها مسافر این جاده‌‌ام؛ البته اگر ماشین‌سواری تا دنیای مردگان را سفر به حساب نیاوریم. می‌کَنَم و درد و عرق و خون را نمی‌فهمم. لحظه‌ای به بیل تکیه می‌دهم تا نفسی تازه کنم. نگاهم به عقربِ روی زمین می‌افتد که بی‌حرکت به من خیره شده. آنقدری به عمق رفته‌ام که نوکِ تیزِ دمش هم‌سطح با چشمانم است و تصمیم می‌گیرم بس کنم. به زحمت بیرون می‌آیم و پیراهنِ پیچیده‌ی دور تنِ آن زبان‌بسته را تا داخل گودال می‌کشم و شروع می‌کنم به پُر کردن گور.

خاکسپاری که تمام شد، روی آسفالت جاده دراز می‌کشم. پریزِ تیرهای چراغ برق را قبل از روشن شدن هوا بیرون کشیده‌اند. هوا فقط گرگ است. صورت فلکی جبّار را در آسمان نشان می‌کنم و در پس‌زمینه‌ی گاه ساکت و گاه آغشته به زوزه‌ی باد و آواز جیرجیرک‌ها، سوسو زدن ستاره‌هایش را تماشا می‌کنم. در افسانه‌ها، جبّار لاف می‌زد که هیچ جانوری نمی‌تواند بر او چیره شود تا اینکه نیش عقرب هلاکش کرد. صدای زنگِ محو و دورِ موبایل از ماشین می‌آید. احتمالا صداهای قبل از تصادف و تماس‌های بی‌پاسخ، دلشان را به هول و ولا انداخته و این چندمین باری است که تماس می‌گیرند و اوّلین باری که صدای زنگ را می‌شنوم. دختری که روی تخت بیمارستان جان می‌داد بس نبود، حالا پدرش هم مجهول‌الحال شده. شاید یکی را دنبالم بفرستند. قیافه‌ی اولین بازدیدکننده از این صحنه‌ی نمایش، پوزخندی به لبانم می‌آورد. ماشینی سوخته، سپری خونین در چند قدمی آن، آهویی در حال پوسیدن زیر خاک و پدری که دراز به دراز با زیرپیراهن روی جاده افتاده و از نیش عقرب جان داده.

۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۳۸ ۰ نظر
فانوسبان

روزی روزگاری

آن روزها که هنوز شبکه‌های اجتماعی و کانال‌های با محتوای اصطلاحا «مولّد انرژی مثبت» باب نبودند و کاغذ و مجله ارزان‌تر بود، مجله‌ی «موفقیت» (به سردبیری احمد حلّت) هم، مثل خیلی مجله‌های دیگر، مخاطبان بیشتری داشت. چند شماره‌ای در خانه‌ی خودمان یا اقواممان پیدا می‌شد و به طور اتفاقی، یکی دو بار به چشمم خورده‌بودند و چند شماره‌اش را صفحه‌زده و خوانده‌بودم. معمولا در یکی از چند صفحه‌‌ی اوّل هر شماره جمله‌ای بود که خیلی دوست داشتم:

یه روزی، یه جایی، یه جوری، یه کسی، یه چیزی، صبر داشته‌باش، صبر داشته‌باش ...

اولین‌بار که ترانه‌ی «به امید دیدار» (Farewell) باب دیلن را شنیدم، آنجا که دیلن طبق متن ترانه عزم رفتن کرده و دارد از محبوبش خداحافظی می‌کند و می‌خواند «ما روزی روزگاری دوباره همدیگه رو ملاقات می‌کنیم» (We'll meet another day another time)؛ یاد همان جمله‌ی مجله‌ی موفقیت افتادم. 

چهارمین پستِ این وبلاگ درباره‌ی فیلمی سینمایی بود که به آن تعلّق خاطر زیادی داشتم و ضمنا نقش مهمی در شکل‌دادن به علایق موسیقیایی‌ام بازی کرده‌بود. تماشای این فیلم برای خیلی از گیتاربه‌دوش‌های آوازه‌خوان و آن‌هایی که با آن دوران یا آهنگ‌های آن دوران خاطره داشتند هم، دلنشین و خوشایند بود.

به بهانه‌ی اکران این فیلم که «درون لویین دیویس» نام دارد، چند نفر از بازیگران فیلم و جمعی از خواننده‌های سبکی در موسیقی به نام «فولک»، کنسرتی به نام «روزی روزگاری» برگزار کردند که شاید بشود اسمش را یک «گردهمایی موسیقیایی» گذاشت. چندماه بعد، مستند این کنسرت در دسامبر سال 2013 میلادی منتشر شد و دو سال بعد از آن هم آلبوم اجراهای این کنسرت بیرون آمد. اخیرا توانستم هم مستند و هم آلبوم را از دل اینترنت بیرون بکشم و همین بهانه‌ای شد تا دوباره سراغ تماشای «درون لویین دیویس» بروم و آن پست وبلاگ را بازنویسی کنم.

پست «برای Inside Llewyn Davis» نونوار شده و در آن، قبل از پرداختن به خود فیلم، درباره‌ی چیستی سبک «فولک» نوشته‌ام که اگر برایتان جای سؤال است، می‌توانید سری بزنید. عجیب است که زمان چقدر ما را تغییر می‌دهد و وقتی این «پوست‌اندازی» به چشم می‌آید که به چند سال قبل برمی‌گردیم و بقایایِ خودِ آن سال‌هایمان را زیر و رو می‌کنیم. بعد از بازنویسی «برای Inside Llewyn Davis»؛ مدتی است که مشغول کشیدن دستی به سر و روی چند تا از پست‌های قدیمی وبلاگ هستم و یکی از نکات مثبت این سری بازنویسی‌ها، دیدن اثر گذر زمان است. یکی از تغییرات مثبت، روان‌تر شدن نوشتن بوده و اینکه قواعد ساختاری و نگارشی جملات را بیشتر رعایت می‌کنم؛ پس کاشته‌ی آن شهریور، آن روز و روزگار دور، در حال به بار نشستن است ... 

قطعه‌ی زیر که در این پست ضمیمه شده‌است،  Fare Thee Well (خدانگهدار) است. قطعه‌ای که اگر فیلم را دیده‌باشید، بیشتر از هر ترانه‌ی دیگر و به چند شکل آن را شنیده‌اید و در اصل، یک ترانه‌ی قدیمی و سنتی آمریکاست که قدیمی‌ترین نسخه‌ی ضبط‌شده از آن به سال 1909 میلادی برمی‌گردد. «خدانگهدار» بارها و توسط هنرمندان مختلفی از جمله «دِیو وَن رانک» (کسی که شخصیت لویین دیویس از او الهام گرفته‌شده) و «باب دیلن» اجرا شده‌است و به «ترانه‌ی دینک» (Dink's Song) معروف است. دینک همان زن سیاه‌پوستی بود که سال 1909، در حال شستن لباس‌های شوهرش در چادر، ترانه را خواند و جان لُمَکس (John Lomax)، از پیشگامان گردآوری و مطالعه‌ی موسیقی فولکلوُر آمریکا، آن را ضبط و ثبت کرد:

پ.ن: 
می‌توانید آلبوم موسیقی‌ متن «درون لویین دیویس» را از کانال تلگرامی Lyra (این لینک) دانلود کنید (لیست ترانه‌ها را در زیر مشاهده می‌کنید)؛ البته پنج قطعه‌ی انتخابی از آلبوم کنسرت «Another Day, Another Time» هم به عنوان هدیه در کنار سایر قطعاتِ آلبوم جا خوش کرده‌اند. 
این پست از بیست و یکم فروردین پیش‌نویس مانده‌بود تا اینکه در عزمی برای تمام کردن تعداد زیادی کار ناتمام، تکمیل شد. امیدوارم باقی پیش‌نویس‌های این چند مدت را هم قبل از گرم‌شدن دوباره‌ی سرم، تمام کنم.
۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۱۵ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

باطن آینه خواهد فهمید

+ به یاد شیرجه‌ای نرفته؛ سه سال قبل.

۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۰
فانوسبان

شاخ و برگ، نور، ابر، آبی

دیروز مادرم از من پرسید حال و هوای بیشتر خواب‌هایی که می‌بینم چطور است، معمولا رؤیا می‌بینم یا کابوس ... و من این سوال را با صدای بلند از خودم پرسیدم ولی جوابی نداشتم. موضوع، احساس یا موقعیت خاصی برایم تکرار نمی‌شد تا یادم بماند؛ خواب‌هایم همیشه در بازه‌ی محدودی اطراف نقطه‌ی «معمولی» یا «خاکستری» نوسان می‌کردند و از لای انگشتان حافظه‌ام لیز می‌خوردند. چندان برایم مهم نبود و نیست؛ به قدر کافی در بیداری خواب می‌بینم!

دیشب، خواب‌آلوده، چشم و دل به ویدیویی دادم که به خودم قول داده‌بودم آخرین تجربه‌ی بصری بیداری‌ام باشد: یک فیلم کوتاه اثر مایک میلز (Mike Mills) که برای آلبوم موسیقی «من همینجا، جلوی چشم هستم» (I Am Easy to Find) از گروه The National ساخته‌شده‌است. مرا به تجربه‌ی فکر و احساس غریبی بُرد از تبار «غم‌های گرم» و برای لحظات قبل از خواب خوشایند بود؛ ولی عمق اثرش را - که بیشتر از آن چیزی بود که انتظار داشتم باشد - هشت ساعت بعد دیدم.

دیشب خواب دیدم: درختی را، پرپشت‌تر از نسخه‌ی واقعی‌اش در عالم واقعیت، در حیاطی از مکانی از گذشته‌ام. آسمان خاکستری یا آبی بود ... این گنگی رنگ آسمان از پرپشتی شاخ و برگ آن درخت آب می‌خورد؛ و حالِ آن لحظه‌ی من، حالِ منی که در گذشته‌‌ای خیالی ایستاده‌بودم، خوب بود ... و با خودم می‌گفتم چه خوب که هنوز بزرگ‌تر (پیرتر) نشده‌ام، چه خوب که حالای خودم نیستم.

تقریبا مطمئنم آن تصویر شیرین رؤیای من، بازتاب تکه‌‌‌ای از ابتدا و انتهای آن فیلم کوتاه بود؛ و «چه خوب»ِ شیرین من، بازتابِ حسرت بعد از تماشای آن. 

عنوان قطعه‌ای از آلبوم که در تیتراژ پایانی فیلم پخش می‌شود (موزیک بالا)، «چند سال نوری» (Light Years) است. سال نوری واحد اندازه‌گیری مکان است ولی عنصر زمان با آن در هم تنیده؛ انگار این اصطلاح می‌خواهد بگوید با سرعت نور هم بدویم یا برویم، تا رسیدن به مقصد، مدتی کم یا زیاد، طول می‌کشد؛ و موعد رسیدن که برسد دیگر دیرشده: گذشته و آینده به اندازه‌ی چند سال نوری از ما دورند، آدم‌های گذشته و آینده به اندازه‌ی چند سال نوری از ما دورند، تو ... تو به اندازه‌ی چند سال نوری از من دوری. من به جایی که تو ایستاده‌ای می‌رسم ولی وقتی می‌رسم دیگر تو نیستی، منم. تو دوری ... به قول بُمرانی، خیلی دور.

( ویدیوی زیر از یوتیوب است؛ اگر امکان تماشای‌اش را ندارید، می‌توانید آن را از طریق لینک قرار داده‌شده از بیان، دانلود یا تماشا کنید )

دانلود یا تماشای فیلم کوتاه با کیفیت 360p در بیان

پ.ن:

از زیباترین نماهای فیلم ...

۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۵۴ ۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
فانوسبان

برای جنگ ستارگان

این چندین روز تعطیلی فرصت خوبی بود برای عملی کردن یکی از آن آرزوهای کوچکم: سفر به دنیای جنگ ستارگان و فهمیدن سر و ته ماجرا؛ خصوصا که هم یک یار پایه برای فیلم‌بینی دو نفره داشتم که لذت تماشا را به سقف بچسباند، و هم تقریبا هیچ ‌پیش‌زمینه‌ای از داستان که تازگی‌‌اش به دلم بنشیند. ‌«جنگ ستارگان» از آن دنیاهای سرگرمی است که بعد از گُر گرفتن جرقه‌های‌اش در اواخر دهه‌ی هفتاد میلادی، سال‌ها آتشِ فیلم‌ها، سریال‌ها، انیمیشن‌ها و محصولات جانبی متعددش در دل طرفداران سوخته و شوقی را هدیه کرده که دنیای واقعیِ اطرافمان به این راحتی‌ها به آدم نمی‌بخشد. همه چیز با اکران فیلم «جنگ ستارگان» در سال 1977 به کارگردانی و نویسندگی جرج لوکاس شروع شد که به دنبال آن تا به حال ده فیلم سینمایی دیگر به روی پرده‌ی نقره‌ای آمده است.

قبل از شروع به تماشای فیلم‌ها، من هم مثل خیلی از تازه‌کارهای دیگر سردرگم بودم که باید از کجا شروع کنم؛ ولی به لطف یک ترتیب پیشنهادی از وبسایت Pocket-lint، داستان برای من طوری پیش رفت که نه به خاطر به هم زدن ترتیب اکران فیلم‌ها، مطلب مهمی لو برود و نه حوصله‌ای سر:

با این حال می‌شود فیلم‌ها را به ترتیب سال ساختشان هم تماشا کرد. دنیای سینمایی جنگ ستارگان شامل سه سه‌گانه و دو فیلمِ حاشیه‌ای است. از نظر ترتیب سال ساخت، اولین فیلمی که ساخته‌شده بعدها اسم عوض می‌کند و می‌شود: «اپیزود چهارم: یک امید نو » بنابراین این فیلم و دو فیلم بعدی؛ یعنی «اپیزود پنجم: امپراتوری دوباره ضربه می‌زند» و «اپیزود ششم: بازگشت جدای»، هرچند اصطلاحا سه‌گانه‌ی اول‌ محسوب می‌شوند امّا از نظر سیر وقایع، سه‌گانه‌ی میانی هستند. سه فیلمی که در بازه‌ی سال‌های 1999 تا 2005 روی پرده‌ی سینما می‌روند ( «اپیزود اول: تهدید شبح»، «اپیزود دوم: حمله‌ی کلون‌ها» و «اپیزود سوم: انتقام سیث» ) پیش‌زمینه‌‌ای برای وقایعِ سه فیلم قبل بوده و تازه‌ترین سه‌گانه که در بازه‌ی 2015 تا 2019 اکران شد ( «اپیزود هفتم: نیرو بیدار می‌شود»، «اپیزود هشتم: آخرین جدای» و «اپیزود نهم: خیزش اسکای‌واکر» ) بعد از «بازگشت جدای» اتفاق می‌افتند. فیلم سینمایی «Rogue One» به نوعی بسط داستانِ وقایع‌ِ قبل از اپیزود چهارم است و حول شخصیت‌های غیرمرتبط با داستان‌ سه‌گانه‌ها می‌گردد و فیلم «سولو» درباره‌ی گذشته‌ی یکی از شخصیت‌های اصلی سه‌گانه‌هاست به نام هان سولو. 

ادامه مطلب...
۱۰ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۰۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان