این چندین روز تعطیلی فرصت خوبی بود برای عملی کردن یکی از آن آرزوهای کوچکم: سفر به دنیای جنگ ستارگان و فهمیدن سر و ته ماجرا؛ خصوصا که هم یک یار پایه برای فیلمبینی دو نفره داشتم که لذت تماشا را به سقف بچسباند، و هم تقریبا هیچ پیشزمینهای از داستان که تازگیاش به دلم بنشیند. «جنگ ستارگان» از آن دنیاهای سرگرمی است که بعد از گُر گرفتن جرقههایاش در اواخر دههی هفتاد میلادی، سالها آتشِ فیلمها، سریالها، انیمیشنها و محصولات جانبی متعددش در دل طرفداران سوخته و شوقی را هدیه کرده که دنیای واقعیِ اطرافمان به این راحتیها به آدم نمیبخشد. همه چیز با اکران فیلم «جنگ ستارگان» در سال 1977 به کارگردانی و نویسندگی جرج لوکاس شروع شد که به دنبال آن تا به حال ده فیلم سینمایی دیگر به روی پردهی نقرهای آمده است.
قبل از شروع به تماشای فیلمها، من هم مثل خیلی از تازهکارهای دیگر سردرگم بودم که باید از کجا شروع کنم؛ ولی به لطف یک ترتیب پیشنهادی از وبسایت Pocket-lint، داستان برای من طوری پیش رفت که نه به خاطر به هم زدن ترتیب اکران فیلمها، مطلب مهمی لو برود و نه حوصلهای سر:
با این حال میشود فیلمها را به ترتیب سال ساختشان هم تماشا کرد. دنیای سینمایی جنگ ستارگان شامل سه سهگانه و دو فیلمِ حاشیهای است. از نظر ترتیب سال ساخت، اولین فیلمی که ساختهشده بعدها اسم عوض میکند و میشود: «اپیزود چهارم: یک امید نو » بنابراین این فیلم و دو فیلم بعدی؛ یعنی «اپیزود پنجم: امپراتوری دوباره ضربه میزند» و «اپیزود ششم: بازگشت جدای»، هرچند اصطلاحا سهگانهی اول محسوب میشوند امّا از نظر سیر وقایع، سهگانهی میانی هستند. سه فیلمی که در بازهی سالهای 1999 تا 2005 روی پردهی سینما میروند ( «اپیزود اول: تهدید شبح»، «اپیزود دوم: حملهی کلونها» و «اپیزود سوم: انتقام سیث» ) پیشزمینهای برای وقایعِ سه فیلم قبل بوده و تازهترین سهگانه که در بازهی 2015 تا 2019 اکران شد ( «اپیزود هفتم: نیرو بیدار میشود»، «اپیزود هشتم: آخرین جدای» و «اپیزود نهم: خیزش اسکایواکر» ) بعد از «بازگشت جدای» اتفاق میافتند. فیلم سینمایی «Rogue One» به نوعی بسط داستانِ وقایعِ قبل از اپیزود چهارم است و حول شخصیتهای غیرمرتبط با داستان سهگانهها میگردد و فیلم «سولو» دربارهی گذشتهی یکی از شخصیتهای اصلی سهگانههاست به نام هان سولو.
برای من محبوبترین درس در طول دورهی دبیرستان، درس ادبیات و محبوبترین معلم این دوره، معلم ادبیاتمان در مقطع پیشدانشگاهی بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبهای بود ... که خستگیهایم را، زخمهایم را، دعاهایم را ... خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظههای بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. میترسیدم حرفی بزنم و چاپلوسی به نظر برسد یا حرفی بزنم و در خور نباشد یا حتی میترسیدم حرفی نزنم و پیش خودش گمان کند قدر آن ساعتها را نمیدانم. تنها نگاهم بود که همه چیز را داد میزد ... من سعی میکردم با نگاه مسحور شدهام به او بفهمانم که هرچیزی آن بیرون در جریان است باشد؛ من اینجا، در انزوای لحظههای حضور او غرق سکون شدهام.
امّا میدانم مرا فراموش کرده. من هم چهرهای بودم لابهلای چهرههای مختلفِ کلاسهای متعددِ سالیان طولانی که ندیده، یا دیده و از یاد برده. من در نظر او خاص نبودم؛ حال من مثلِ حالِ «کمتر از مولانا»یی بود که شمس او را نمیدید.
چقدر غمناک است، چقدر غمناک است، چقدر غمناک است حال آدمی که جایی داخل قلبش برای کسی باز کرده، حالا آغوشش را باز کند ولی او نگاهش هم نکند. نه تقصیری متوجه آن آدمست، نه تقصیری متوجه آن دیگری؛ نقشهی پازل همین است که هست؛ بعضی تکهها جور هم نیستند. سخت است ببینی نزدیک پنج سال گذشته و حالا حفرههای قلبت بزرگتر هم شدهاند ... که چه زیاد بودهاند ناجورهایی که با خودشان فقط تکههای تو را به یغما بردهاند. مشکل از من بود، نه؟ زود دل به باد میبستم ...
سربرگ صفحهی شعر «بهار عمر» حافظ در ادبیات پیشدانشگاهی، رباعیای از خیّام نوشتهام که معلم ادبیاتمان گفتهبود. حالات چهره و بدنش یادم هست:
دستش را گذاشت روی میز، سرش را به مشتش تکیه داد و گفت خیّامِ عاشق که مست است، به کوزهی شراب روبرویش نگاه میکند؛ دستههای کوزه را میبیند که مثل دست خودش تا گردن آمده و شعری میجوشد و جاری میشود که:
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی دستیست که بر گردن یاری بودهست
و من خیره نگاهش میکردم.
استاد، این تهمانده، این دُرد تلخ را هم میخواستم سر بکشم، ولی پیالهی مغزم لبریز بود، نقش کیبورد شد ... استاد، امشب یاد کلاسهایتان کردم و یاد مدرسه ... یاد نور جاری از پنجرهها، یاد کتابخانهی خاک خوردهای که هیچکس سری به آن نمیزد و پاتوق من و پوریا و همایون بود. استاد، یاد درس کویر افتادم، تصویر آن روز یادم نمانده، حافظهام لنگ میزند ... ولی احساس آن روز یادم هست، ما را وسط ظهر تا شب کویر بردید.
استاد من همهشان را گم کردهام. مدرسه را، شما را، ادبیات را، کتابخانه را، نور را، کویر را ... میخواهم بروم سراغ اشیای گمشده ولی درِ اتاق گذشته قفل است. استاد، من در کلاس زبان فارسی سال اول دبیرستان به هر شوخی شما از ته دل میخندیدم ولی سال آخر لبخند میزدم. من سال اول آب روان بودم، سال دوم سوختم، سال سوم خاک شدم و سال چهارم به باد رفتم. ای کاش سال چهارم، قبل از اینکه کلاسها را برای همیشه تعطیل کنند، در آن آخرین زنگ ادبیات، شما را میکشاندم گوشهای و میپرسیدم صدای خندههایم را کجا جا گذاشتم چون آن روز هنوز مرا فراموش نکردهبودید ... میپرسیدم تا یادم باشد یک روز برگردم و پیدایش کنم. استاد ای کاش زخمهایم را به شما نشان میدادم ...
استاد، ای کاش با شما کلاس انشا داشتیم تا غیرمستقیم خطاب به شما مینوشتم ... و چه حیف ... چه حیف آن روزهایی که انشاء داشتیم، کلام من در نطفه بود و بالاخره روزی که حس میکردم حرفی برای نوشتن دارم، نه روی کاغذ کنکور جایی بود، نه جوهری در قلم جوان من باقی بود و نه زنگ انشایی در روزهایِ ساکتِ مدرسهای با سرهایِ خمشده رویِ سوالهایِ سخت ...
استاد، من چند وقتیست دوباره خودم را گم کردهام. این بار دستی نیست که از آن بگیرم؛ دستانم را ستون کردهام به زمین. خیّام درونم امشب تخت جمشید را میبیند ... استاد، من بد سوختم ... من فروریختم. صدایش هنوز نپیچیده ولی برقش شب مردمکم را شکافته ...
استاد یادم نیست گفتهبودید یا نه؛ ولی شما را میشناسم، حتما گفتهبودید؛ که قدر بدانیم آن لحظهها را. سعیم را میکنم تا حداقل این روزهایم را قدر بدانم ولی نگاهم خیره به عقب مانده. یک سیلی به من بزنید تا چشمم به جلوی راهم باشد ... میدانم، التماستان میکردم هم نمیزدید. آرام یک بیت زمزمه میکردید، یک خاطرهی دلنشین میگفتید تا لبخندی غم چهرهام را بشکند، نگاهتان را میدوختید به جلوی پایم و دستتان را میانداختید روی دوشم که برگردم ... و من برمیگشتم.
استاد من میخواستم نویسنده شوم؛ ولی نوشتههایم را در پستوی خانهای، در فانوسی میسوزانم تا گرم شوم. سه دیوار فانوس شیشهست و پنجرهی دیوار چهارم رو به سرما بازشده و پذیرای تکهکاغذهای من است. حرارتی برای خودش نمانده چه برسد به من. ای کاش یک شب شما هم بنشینید پیش من، دور این فانوس، تا بالاخره گرم شوم.
نمایشنامهی «لیرشاه» شکسپیر را نخواندهبودم و حتی از پیرنگ داستانش خبری نداشتم. به شوق تماشای ایفای نقش لیرشاه توسط آنتونی هاپکینز، خاک آن آرزویِ قدیمیِ بیشتر سردرآوردن از آثار شکسپیر را کمی گرفتم. فیلم تلویزیونی King Lear که در سال 2018 میلادی از شبکهی BBC Two پخش شده، اقتباسی است دلنشین، خوشساخت، وفادار به متن نمایشنامه و در عین حال نوآورانه. وقایع در دنیای امروز تصویر شدهاند؛ سربازها اسلحه دارند، اربابها ماشینهایی گرانقیمت و دیپلماتها کراوات؛ امّا سازندگان فیلم با این فضاسازیشان حامل پیام مهمیاند: اینکه مهم نیست این چرخ چند دور بزند؛ حرفها هماناند ... آدمها هماناند ... و قصّهها همان.
و دو یادگار از متن نمایشنامهی شکسپیر که دیالوگهای فیلم هم بودند، ضمیمهی این پست میکنم:
...When we are born, we cry that we are come to this great stage of fools
گریهمان در آن لحظهای که چشم به این دنیا میگشاییم، به خاطر دیدن این صحنهی نمایش پر از حماقتِ دیوانههاست ...
.Men must endure their going hence even as their coming hither
.Ripeness is all
آدمی همانطور که آمدنش به این دنیا را تاب آورده و انتخابی در آن نداشته، باید مرگ را نیز بپذیرد و تا رسیدنش صبر کند.
وقتش که برسد، هر پیشآمدی که باید، رخ مینماید.
میتوانید متن نمایشنامهی «لیرشاه» شکسپیر و معادلهای امروزی و سادهتر انگلیسی آن را در این لینک مطالعه کنید.
این چند روز نخواستم تکرار مکررات کنم؛ که اگر علائمی داریم ماسک بزنیم، که دست ندهیم و روبوسی نکنیم، که اگر چند روز است تب و سرفه یا تنگینفس داریم به بیمارستان مراجعه کنیم و سعی کنیم تا آنجا که ممکن است با دیگران تماس نداشتهباشیم. ولی امروز بیشتر در این باره فکر کردم و به نظرم کار درست آن است تا جایی که میتوانیم بگوییم و تکرار کنیم؛ و شاید این مورد، از معدود مواردی است که تکرار به جای «ملال»، «قرار» میآورد؛ که شاید کسی تا به حال این توصیهها را جدی نگرفتهبوده و از حالا به بعد جدی بگیرد.
مجموعهای از توصیهها و سوالهای راجع به این ویروس کرونای جدید و بیماری COVID-19 ناشی از آن (COVID-19 مخفف «بیماری کروناویروس کشفشده در سال 2019» است) و پاسخهایشان در وبسایت سازمان بهداشت جهانی لیست و منتشر شده (این لینک) که فایل ترجمهی فارسی آن را هم میتوانید از لینک زیر دانلود کنید1. حتی جواب سوالاتی ریشهای مثل اینکه اصلا کرونا چیست و بیماری ناشی از آن چطور بیماریای است هم در این فایل آمده:
همچنین خیلی از سوالها در مورد پیشینهی این ویروس و مسیر احتمالیاش تا رسیدن به این نقطه و احتمال ایجاد یک پاندمی (همهگیری جهانی) و سوال «خب، حالا چه باید کرد؟» در ویدیوی زیر از یوتیوب بررسی شدهاند ( میتوانید آن را از این لینک هم دانلود کنید)؛ کاری از وبسایت Osmosis.org به زبان انگلیسی است که در چهاردهم فوریه (12 روز قبل ) منتشر شد. از سایر منابع فارسیزبان شاید مطلب وبسایت یونیسف با عنوان «دربارهی ویروس کرونا، آنچه والدین بایستی بدانند» را بتوان نمونهی قابل اعتمادی دیگری برای توضیحات در این زمینه به شمار آورد.
معلم زیستشناسی دوران دبیرستانمان بارها به این نکتهی کنکوری اشاره میکرد که طبق کتاب درسی آن زمان «ویروس موجود زنده نیست» (نمیدانم کتابهای حالِ حاضر چقدر فرق کردهاند و آیا این جمله هنوز هم معتبر است یا نه! و در واقعیت امر و در نگاهی علمی، ویروس موجود زنده درنظر گرفته میشود هرچند تفاوتهایی اساسی با سایر موجودات زنده دارد)؛ در واقع ویروس تجمعی از پروتئین و اسید نوکلئیک است. منظور از اسید نوکلئیک همان DNAای که داخل هستهی سلولهایمان هست و یا حالت تک رشتهای آن: RNA. مادهای است که چه در ویروس و چه در هستهی سلول نقش فرماندهی اعمال را برعهده دارد. ویروس میتواند وارد سلول شده، با استفاده از امکانات سلول تکثیر پیدا کرده و ضمن تکثیرش، در عملکرد سلول اختلال ایجاد کند. داروهای «آنتی بیوتیک» روی ویروسها تأثیری ندارند ( «بیو» به معنی «زنده» است و داروهای آنتی بیوتیک عموما برای مقابله با بیماریهای باکتریایی و بعضا برخی بیماریهای ناشی از موجودات «زنده»ی دیگر مثل برخی انگلها قابل استفاده و موثرند. ).2 تا به حال داروهای ضدویروس متعددی هم برای بیماریهای ویروسی مختلف ساخته و به بازار عرضه شدهاند؛ امّا فعلا هیچکدام مورد تأیید رسمی در مقابله با بیماری COVID-19 ناشی از ویروس کرونا قرار نگرفتهاند.
این پیشزمینه را برای این نوشتم که بگویم «واقعا» بهترین راه مقابله با این ویروس و بیماری، رعایت بهداشت شخصی و پیشگیری از ابتلا و انتقال ویروس است.
چند روز قبل یک سخنرانی از بیل گیتس در یکی از مجموعه سخنرانیهای TED ( قبلا در نوشتهی «قطار» توضیحاتی دربارهی TED دادهبودم و چند خطی دربارهی یکی از ویدیوهایش نوشتهبودم ) را به طور اتفاقی دیدم. هنوز کتاب «انسان خداگونه»ی یووال نوح هراری را نخواندهام، ولی انگار در آن کتاب و در چندین منبع دیگر؛ دقیقا مثل این ویدیو به خطری که انسانها را در دهههای آینده تهدید میکند اشارهشدهاست: بیماریهای واگیردار...
چهارسال فاصله بین این صحبتها و شیوع بیماری COVID-19 ( بیماری ناشی از ویروس کرونای جدید ) بازهی زمانی واقعا کوتاهی است. امیدوارم همهی کشورهای جهان و خصوصا ایران این خطر قریبالوقوع را جدی بگیرند و در تنظیم سیاستهایشان در آینده، تجربههای ناشی از بیماری COVID-19 را دخیل کنند؛ هرچند هنوز کارهای ضروریتری مانده و باید از بحران حال حاضر ناشی از این ویروس گذر کنیم.
یاد قطعهی «ایران» گروه «چارتار» میافتم ... خزان و زمستان سختی برای همهمان بوده و هست. به وحشتی که در جامعه سایه انداخته فکر میکنم و صادقانه میگویم به عنوان یک محصل طب، با وجود چند خط اطلاعاتی که از چند منبع خواندهام، چیز زیادی از ابعاد همهگیری این ویروس در ایران نمیدانم. از یک طرف اغراق میشنوم و از طرف دیگر نادیدهانگاری کورکورانه. ولی این را میدانم که باید ترس غیرمنطقی و این تصور اشتباه که ابتلای به این ویروس مساوی مرگ است را کنار بگذاریم. نرخ مرگومیر این بیماری طبق مطالعات آماری تا به حال 2 الی 3 درصد بوده که آمار فعلی مرگومیر در ایران، احتمالا از تعداد بالای مبتلایان به بیماری ناشی میشود نه از احتمال مرگ و میر بالا.
کار مهمی که به عنوان «فرد»ی از این جامعه میتوانیم بکنیم، رعایت اصول بهداشتی و پیشگیری است. توصیههای بهداشتی را جدی بگیریم و از مراجع و منابع معتبر پیگیر اطلاعات تازه دربارهی این بیماری باشیم. اگر سوال دیگری دربارهی این ویروس دارید در بخش نظرات اعلام کنید، اگر اطلاعاتی داشتهباشم و کمکی از دستم بربیاید دریغ نمیکنم، و اگر ندانم هم سعی میکنم بپرسم یا بگردم تا جوابی برایش پیدا کنم.
1. متأسفانه مترجمان این فایل را پیدا نکردم تا از آنها یادی کنم و حقشان ضایع نشود؛ در خود وبسایت سازمان بهداشت جهانی هم این فایل را ندیدم. چون درخواست نشر حداکثری دادهشدهبود و با مطالعه هم متوجه شدم اطلاعات آن جامع و لازمند، نشر دادهشد و امیدوارم مفید واقع شوند.
2. همانطور که قبلتر هم نوشتم در واقعیت امر و زبان علمی، ویروس هم موجود زنده محسوب میشود؛ و آن خاطره زیستشناسی صرفا برای تثبیت بهتر مطلب بود ... دوم؛ این نکته که آنتیبیوتیک تأثیری روی ویروس ندارد، نباید تجویزِ مقدار منطقیِ داروهای آنتیبیوتیک را در مواردی از قبیل سرماخوردگی؛ خصوصا در کودکان یا افراد سالخورده، زیر سوال ببرد. در ابتلای به یک ویروس، سیستم ایمنی بدن ما مشغول است و طبعا توانایی مقابلهاش با سایر عوامل بیماریزا کمتر شده، و داروهای آنتیبیوتیکی در چنین مواردی نقشی پیشگیرانه در برابر ابتلا به بیماریهای دیگر را دارند.
پ.ن اول: « ایران ... دمی رسته از ترکش و کینه میخواهمت ...»
پ.ن دوم: حرفهای زیاد دیگری در ذهنم تلنبار شده؛ از بیتدبیریها در برخورد با شیوع این ویروس در ایران، از جامعهی شایعهزدهای که از بس سقف اعتماد روی سرش خرابشده که در این طوفان، کورکورانه دنبال سرپناههای دیگری میگردند؛ یا از بعضی ( امیدوارم بعضی و نه خیلی ) از مردم خودمان. به دو مورد اول تیتروار اشارهکردم ولی در باب سومین مورد اجازه دهید شما را به وبلاگی ارجاع دهم که لب کلام را گفته : «خستهمون کردین» در وبلاگ آسوکا را بخوانید که گلهای است از این سفرهای اخیر به استانهای آلوده. لطفا رعایت کنیم، لطفا.
کلافه بود، خسته هم بود؛ ولی برای کمک به رفیقش ماندهبود. سیم بُکسل را بست و پشت فرمان نشست. هر دو با هم گاز دادند ولی قرار نبود دویستوشش صندوقدار سفید به آن راحتی از گل در بیاید. از ماشین پیاده شد؛ حالا یک چرخ خودش هم گیر بود. ندیدم پاکت سیگارش را کِی و از کجا درآورد ولی فهمیدم فقط یک نخ دارد؛ بعد از شروعشدن پُکها، پاکت را انداخت روی برف.
انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید ...
دوباره چند ساعت غرق شدم. این روزها زیاد به عمقِ هیچ میروم، از «ب»، «بُرد» میسازم و روز بعد «باخت» را عَلَم میکنم. دستانم را که «بستم»، میبینم در «بند» خودم بودم و «باز»شان میکنم ...
انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه ...
شب است. کلافهام، خستهام. هندزفری را که از گوشم درمیآورم، چند قطرهی دیگر نُت بیرون میریزد ولی زود پاکشان میکنم. من معتاد موسیقیام و هر بار که نشئه میشوم سایهها جان میگیرند؛ نگاههایی را میبینم که نیستند؛ وهمهایی را باور میکنم که «ب» ندارند...
انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه؛ مثل جرقهای در یک سر طناب که سر دیگرش در بطن انبار باروت است. بطنی که چاقو خورده ولی هنوز خونش را پمپ میکند، بطنی که آمادهی فوران است ...
گفت باید با خودت آشتی کنی. جمله را در ذهنم مزه میکنم ... باید با خودم آشتی کنم. همه منم ... باید با همه آشتی کنم؟ یا همه را فراموش کنم؟ کجاست آن وردی که این جادو را به جریان آورد تا رهاتر شوم، کجاست آن مرهمی که مرا از «همه» خلاص کند و به جایش یک باشم: وحدت وجود ... هم آشتی کنم ... هم فراموش کنم.
باید مهاری باشد برای قدرت من، قدرتی که به یک تار آویزان است تا سقوط در ترادفی با جنون، تاری که کوک است و نوازندهاش ناکوک. وقتش است کوک شوم، وقتش است مهار شوم، وقتش است رها شوم، وقتش است رها کنم. آوایی شوم در آواز دشت، غمگین و گرم ... سهراب آرام در گوشم زمزمه میکند « تنها باش، و وسیع، و سربهزیر، و سخت »
فیلم سینمایی Jojo Rabbit روزنهای بود در این روزها؛ روزنهای برای تنفس غمی گرم و گاهی خندیدن و گاهی گریستن. Taika Waititi ، کارگردان و نویسندهی این فیلم سینمایی، روزهای پایان عمر رژیم آلمان نازی را از دریچهی چشمان یک کودک تصویر کرده، بچهای که در بستر پروپاگاندایی* با محوریت یهودیستیزی و نژادپرستی بالیده، امّا فیلم میخواهد یادمان بیاورد که او هنوز دهسال دارد؛ پس امیدی برایش باقی است. برای او همه چیز مثل یک بازی است. جُوجُو در ظاهر به آرمانهای نظام وفادار است امّا هنوز از «مرز» نگذشته، هنوز حاضر نیست دستش به خون آلوده شود. اگر قرار بود این فیلم را فیلمسازانی دیگر و در ژانر درام بسازند، اینطور ویژه و دلنشین از آب در نمیآمد. شاید این فیلم بیشتر از هر فیلم دیگری که دربارهی جنگجهانی دوم و آلمان نازی و هیتلر ساخته شده، «رنگ» دارد؛ دکوراسیون خانه، طبیعت و لباسها ترکیبِ رنگی دلنشین دارند، رنگهایی شاد، رنگهایی زنده، همه برای اینکه بیننده تا آنجا که ممکن است در دنیای جُوجُو قدم بردارد. هیچ سکانسی از مرگ یک انسان یا چهرهی یک انسان مُرده در طول این فیلم دیده نمیشوند؛ امّا لازم نیست برای درک مرگ، برای نشستن به سوگ مُردهها، چهرهها را دید. یک جفت کفش یا صدای شلیک گلوله کافی است.
از داستان فیلم بیشتر از این نمینویسم و تحلیلی هم نمیکنم؛ فقط خواستم با پُستی، در گوشهای از فانوس، این نور هم حضور داشتهباشد. Jojo Rabbit برای نمایش لهشدن کودکی زیر چرخدندههای جنگ است، زیر آرمانهای پوچ سوداگران، آن هم با لحن طنزی تلخ. کشتن زیبایی جرم بزرگی است؛ ولی کشتن «نگاه»ی که زیبایی را میبیند جنایتی غیرقابل وصف است. ای کاش ما انسانها «کودکی» را قربانی نکنیم ... و همچنین این فیلم برای یاد کردن از انسانهایی است که معمولا نادیده گرفته میشوند، افرادی را میگویم به ظاهر در خدمت تاریکی امّا قلباً سربازی از جبههی نور. تماشایشان برایم خاطرههایی را از سریال «ارتش سرّی» زنده کرد.
پ.ن: در این فیلم، نقلقولی از ماریا ریلکه، شاعر آلمانی، ذکر میشود: (ترجمهام از زبان انگلیسی و به شیوهی آزاد است )
هر پیشامدی را پشتسر بگذار
زیبایی را و هراس را
بپوی و بپیما
هیچ احساسی پایان راه نیست.
* پروپاگاندا ( Propaganda ) اصطلاحا به شکلی از تبلیغات و اطلاعات با اهداف سیاسی اطلاق میشود که معمولا گمراهکننده یا اغراقآمیز است.
... مگر نه انسان یک «عالم صغیر است»؟ پس شرق و غرب را در «خویشتن خود» داراست، و انسان عبارت است از یک «تردید»، یک «نوسان» دایمی. هرکسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است. یک «دانته»ای است آواره و بیسامان در هیچستان نامعلوم «برزخ» تا ناگهان بر سر راه «ویرژیلی» قرار گیرد و او را به غرب براند و به «راه» « دکارت» و «کنفسیوس»، «ارسطو» ... یا «بئاتریسی» و او را به شرق کشاند و به «صحرا»ی لائوتزو، بودا، حلّاج و فلوطین و مسیح، و به هر حال یا در آسمان و یا در زمین.
کویر، علیشریعتی، مقالهی «معبودهای من»
در این روزها، چندین بار نوشتم و پاک کردم. چندین بار خواستم بنویسم و ننوشتم. چندین بار خواستم بخواهم بنویسم ولی نخواستم. کلمهها خودشان را از من پنهان میکنند. میترسند. از این «سراسیمگی» من بیزارند. با خودشان میگویند ممکن است این بار حرفی بزنم و یکیشان را محکوم به تحمل وابستههای خُردکنندهی فراوان کنم و ناگهان پس از مدتی عزیز شود؛ یا آنقدر برای یکی جایگاه ویژهای در نظر بگیرم و تنها و یگانه ببینمش که تحملِ بهیکباره پَست کردنش سختتر شود.
دیشب ماه کامل بود. دیشب یکی از همان حالهای عجیبِ بیاحساسم را داشتم؛ وقتی یک لبخند آنقدر سنگین است که چهرهام نمیتواند بیشتر از چند ثانیه، آن هم به شکلی شکستهبسته، نگهش دارد. از آن روزهایی که از تظاهر کردن خستهام. ایکاش در آن حال خودم تنها بودم؛ ولی جمعی حضور داشتند که سکوت بینمان هر لحظه سنگین و سنگینتر میشد آن هم درست وقتی من میخواستم سمت ماه زوزه بکشم.
در یک سال اخیر، انسانهای زیادی را کنار گذاشتم. ظاهر زندگی من ساکتتر است، و در باطن هم مستعد ساکتتر شدن. احساسات درونم، «نوسانم»، مثل کبریتی آمادهی آتشزدن به همهچیز و همهکس میسوزد. من آنها را کنار گذاشتم یا آنها من را؟ سؤالی است که ارزش ساعتها سکوت برای تفکر بیشتر را دارد.
در این یک سال عاشق شدم. عشق از همان کلمههاست که از دست من عاصی ... نه؛ آسی* شده. شریعتی نوشته:
عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمیاندیشد که کیست. یک «خودجوشی ذاتی» است، و از این رو همیشه اشتباه میکند و در انتخاب به سختی میلغزد و یا همواره یکجانبه میماند و گاه میان دو بیگانهی ناهمانند عشق جرقه میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمیبینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهرهی یکدیگر را میتوانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقهزدن عشق، عاشق و معشوق که در چهرهی هم مینگرند، احساس میکنند که هم را نمیشناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است.
و در ادامه از دوستداشتن میگوید که «دوستداشتن از عشق برتر است». راست میگوید. «عشق» مینالد که این هم خودش را مسخره کرده ... حق دارد.
و خلاصه در این یک سال، مدتی با بئاتریس و مدتی با ویرژیل راه رفتم ولی حالا، برگشتهام سرجای اولّم و در برزخم. نمیدانم به کدام سمت بروم. شاید هم نمیخواهم به سمتی بروم. مرا با این خاک، خاک این برزخ، الفتی هست که انگار مرا از آن سرشتهاند. در این برزخ به موفقیتهای ظاهرا بزرگی رسیدهام، اما هدفهایم را گم کردهام.
این خشم درونم را، که در چند روز گذشته شعلهورتر شده، دقیق نمیفهمم. به خاطر دیوارهایی است که از هر طرف به من نزدیکتر میشوند؟ من از عجز خشمگینم یا از محدودیت؟ بیشتر از دیگران از خودم خشمگینم یا بیشتر از قبل از دیگران؟ جایی که باید، حرفهایی را نزدم. به خاطر محدودیتهای شرایط حال حاضرم از چیزهایی دست کشیدم که عمیقا میخواستم آنها را داشتهباشم. خودخواهتر شدهام؟ مرزهایی که قبلا برای خودم کشیدهام را حالا نمیپسندم ... دلایلم را میفهمم ولی نمیپسندم. گاهی از خودم میپرسم چه میشد اگر کسی هم مثل من برای من بود، آرامتر میشدم؟ عوض میشدم؟ عوض میکردم؟
دیشب، بعد از چند ساعت، آسمانِ صاف ناگهان برفی شد. صبح که پنجره را باز کردم، هوا صاف بود. پنجره را که بستم کولاکی کمنظیر شروع شد ... آسمان هم به جنون رسیده. خودبزرگبینی است اگر آسمان را آینهی احوال خودم بگیرم، نه؟ هومن به قولی وُهومنه است، وُهومنه به مرور شده وَهمَن و بعدها بهمن. این ماه، ماه من است؛ و من حق دارم در ماه خودم زوزه بکشم. زوزهای برای فراخوانی همهی گرگها. زمستان سختی در پیش است، امّا تنها پاسخ به این فراخوان، پژواک صدای من است. تنهایی آزمون تلخی است که وقتی از آن سربلند بیرون بیایم میتوانم آنی باشم که میخواهم.
مرثیه بس است ... و امّا رؤیایی دارم. که پناه بگیرم؛ زیر سقف کتابها ... که دیوانهوار بخوانم. که از درون رشد کنم؛ این پوسته را بشکنم. که بجنگم. برای چیزهای زیبایی که ارزش جنگیدن دارند؛ برای صداهای خفهای که ارزش شنیدهشدن دارند؛ برای رؤیاهای خاموشی که ارزش افروختهشدن دارند. که راهم را پیدا کنم. که بیشتر از عشق ورزیدن، دوست بدارم. که از این برزخ بروم، نه به بهشت، نه به جهنم، که به زمین. من هنوز کارم با این خاک تمام نشده. نه، نشده.
* یعنی اندوهگین
پ.ن: و یکبار هم این پست را به پیشنویسدانی تبعید کردم؛ با هراسی از افشاشدن. بعد، انگار که به کلمهها خیانت کردهباشم و آنها تحمل این حد از اهانت را نداشتهباشند، بیش از پیش از من فرار کردند. با کمی هرس دوباره منتشرش میکنم؛ به نشانهی دلجویی.
پ.ن دوم: همیشه اشتباه میکند ... چه تحکمی در این «همیشه» هست. شریعتی از کجا اینقدر مطمئن بود؟ شاید خودش هم اشتباه کردهبود، شاید من هم یک روز قید «همیشه» را وصلهی چنین جملهای کنم.
بعضی لحظهها هستند که نشان میدهند چطور آدمی هستیم. در این لحظهها، نقاب از صورتمان میافتد و در آینهی زمان خودمان را میبینیم. بی آلایش و آرایش، بیدروغ، بیریا ...
هیچ صفتِ تنهایی قادر به وصف یک انسان نیست. زیرنقابِ هر کس، جوهری پنهان شده که خاص اوست، و هربار که در قدحِ اندیشهی زندگی ریخته میشود، طرحی بیتا دارد.
دوست دارم اسم این لحظات را، برزخ بگذارم. گویاترین اسمِ مکان برای این زمان. برزخ، لحظههاییست از صبر که باید انتخاب کنیم که هستیم.
در آینه تصویر یک فراموششدهی در جزیره مانده را، با ریشهای دراز و دستوپاهای لاغر میبینم. از آنها که تام هنکس بود و با چیزی (که دقیق یادم نیست چه بود؛ شاید یک نارگیل یا توپ تنیس) دوستی خیالی برای خودش درست کردهبود. از آنها که رابینسون کروزوئه بود؛ هرچند شک دارم بدانم رابینسون کروزوئه اصلا که بود. از آنها که هواپیمایشان خیلی وقت است سقوط کرده و مردهاند و فکر میکنند در جزیرهای گیر افتادهاند.
بعد ... بعد، همین آدم فراموششده، در مبارزه با یک سونامی، دستوپا میزند تا زنده بماند. تمام سعیش را میکند و هر بار که سرش از آب بیرون میآید، با تمام وجود نفس میگیرد تا وقتی به عمق میرود، اکسیژنی برای سوزاندن داشتهباشد. با تمام وجود.
طوفان که تمام شد و روی شنهای داغ بیدار میشود، خورشید را میبیند. از ته دل خوشحال است. شاید هیچکس جز او نمیتوانسته این طوفان را دوام بیاورد. از خوشحالی داد میزند و میخندد. در همین حال به پشت سر نگاهی میاندازد و میبیند هرآنچه در این سالها در جزیره ساختهبود، آن کلبهای که با هزار جانکندن با چنگ و دندان از پوست نخلها ساختهبود، آن دوست خیالی نارگیلیاش، آن درختی که روزهای ماندنش را رویش خط میزد، آن سنگ دنجی که جای نشستن و تماشای غروب و گرمشدن اشکهایش بود، همه را آب برده. کسی که چیزی نداشته همه چیزش را از دست داده ... چه حالی میشود؟
دروغهایش را میبیند ... دروغهایی که این همه مدت به خودش گفتهبود. میبیند در این چندین سال حبسِ انفرادیای که او داشته دور خودش میگشته، دنیا داشت برایِ غیرِ او میگشت و حالا، دوباره آمده و به او ضربه زده و باز، خواهد گشت.
همهی این سالها در یک لحظه از جلوی چشمانش میگذرند ... داشت میخندید، داشت به خوششانسی و برنده بودنش میخندید و حالا با تمام وجود گریه میکند. ضجه میکند ... زار میزند ... داد میزند ...
در این یک سالی که گذشت، کم نبوده هدفهایی که به آنها رسیدهام، ولی چند شب پیش داشتم با خودم فکر میکردم چقدر درجا زدهام.
این کاری است که موسیقی با روح من میکند ... با «صدا»، به «دَرد»هایم «کلمه» میبخشد. «بیستودو» با تمام خوشیهایش، برایم تلخ بوده ... شاید هم افراط میکنم و حالِ چند «ساعت»ی از این روزهایم را به یک «سال» تعمیم میدهم. انسان همین است دیگر، نه؟ پر از فراموشی.
فانوس همان شعلهای است که در تاریکیها میسوزد ولی اسیر زندان بلورین اطرافش است؛ محکوم به «سوختن تا ابد» ... بعضی از انواع خوششانسش «دریایی» اند؛ اما چند قدم مانده به آب، به خاک زنجیر شدهاند و هر شب «نور» فریاد میکنند ...