جور استاد

برای من محبوب‌ترین درس در طول دوره‌ی دبیرستان، درس ادبیات و محبوب‌ترین معلم این دوره، معلم ادبیاتمان در مقطع پیش‌دانشگاهی‌ بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبه‌ای بود ... که خستگی‌هایم را، زخم‌هایم را، دعاهایم را ... خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.

من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظه‌های بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. می‌ترسیدم حرفی بزنم و چاپلوسی به نظر برسد یا حرفی بزنم و در خور نباشد یا حتی می‌ترسیدم حرفی نزنم و پیش خودش گمان کند قدر آن ساعت‌ها را نمی‌دانم. تنها نگاهم بود که همه چیز را داد می‌زد ... من سعی می‌کردم با نگاه مسحور شده‌ام به او بفهمانم که هرچیزی آن بیرون در جریان است باشد؛ من اینجا، در انزوای لحظه‌های حضور او غرق سکون شده‌ام. 

امّا می‌دانم مرا فراموش کرده. من هم چهره‌ای بودم لابه‌لای چهره‌های مختلفِ کلاس‌های متعددِ سالیان طولانی که ندیده، یا دیده و از یاد برده. من در نظر او خاص نبودم؛ حال من مثلِ حالِ «کمتر از مولانا»یی بود که شمس او را نمی‌دید.

چقدر غمناک است، چقدر غمناک است، چقدر غمناک است حال آدمی که جایی داخل قلبش برای کسی باز کرده، حالا آغوشش را باز کند ولی او نگاهش هم نکند. نه تقصیری متوجه آن آدم‌ست، نه تقصیری متوجه آن دیگری؛ نقشه‌ی پازل همین است که هست؛ بعضی تکه‌ها جور هم نیستند. سخت است ببینی نزدیک پنج سال گذشته و حالا حفره‌های قلبت بزرگ‌تر هم شده‌اند ... که چه زیاد بوده‌اند ناجورهایی که با خودشان فقط تکه‌های تو را به یغما برده‌اند. مشکل از من بود، نه؟ زود دل به باد می‌بستم ...

سربرگ صفحه‌ی شعر «بهار عمر» حافظ در ادبیات پیش‌دانشگاهی، رباعی‌ای از خیّام نوشته‌ام که معلم ادبیاتمان گفته‌بود. حالات چهره و بدنش یادم هست:

دستش را گذاشت روی میز، سرش را به مشتش تکیه داد و گفت خیّامِ عاشق که مست است، به کوزه‌ی شراب روبرویش نگاه می‌کند؛ دسته‌های کوزه را می‌بیند که مثل دست خودش تا گردن آمده و شعری می‌جوشد و جاری می‌شود که:

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست                 در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی                        دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست

و من خیره نگاهش می‌کردم. 

استاد، این ته‌مانده، این دُرد تلخ را هم می‌خواستم سر بکشم، ولی پیاله‌ی مغزم لبریز بود، نقش کیبورد شد ... استاد، امشب یاد کلاس‌هایتان کردم و یاد مدرسه ... یاد نور جاری از پنجره‌ها، یاد کتابخانه‌ی خاک خورده‌ای که هیچ‌کس سری به آن نمی‌زد و پاتوق من و پوریا و همایون بود. استاد، یاد درس کویر افتادم، تصویر آن روز یادم نمانده، حافظه‌ام لنگ می‌زند ... ولی احساس آن روز یادم هست، ما را وسط ظهر تا شب کویر بردید. 

استاد من همه‌شان را گم کرده‌ام. مدرسه را، شما را، ادبیات را، کتابخانه را، نور را، کویر را ... می‌خواهم بروم سراغ اشیای گمشده ولی درِ اتاق گذشته قفل است. استاد، من در کلاس زبان فارسی سال اول دبیرستان به هر شوخی‌ شما از ته دل می‌خندیدم ولی سال آخر لبخند می‌زدم. من سال اول آب روان بودم، سال دوم سوختم، سال سوم خاک شدم و سال چهارم به باد رفتم. ای کاش سال چهارم، قبل از اینکه کلاس‌ها را برای همیشه تعطیل کنند، در آن آخرین زنگ ادبیات، شما را می‌کشاندم گوشه‌ای و می‌پرسیدم صدای خنده‌هایم را کجا جا گذاشتم چون آن روز هنوز مرا فراموش نکرده‌بودید ... می‌پرسیدم تا یادم باشد یک روز برگردم و پیدایش کنم. استاد ای کاش زخم‌هایم را به شما نشان می‌دادم ...

استاد، ای کاش با شما کلاس انشا داشتیم تا غیرمستقیم خطاب به شما می‌نوشتم ... و چه حیف ... چه حیف آن روزهایی که انشاء داشتیم، کلام من در نطفه بود و بالاخره روزی که حس می‌کردم حرفی برای نوشتن دارم، نه روی کاغذ کنکور جایی بود، نه جوهری در قلم جوان من باقی بود و نه زنگ انشایی در روزهایِ ساکتِ مدرسه‌ای با سرهایِ خم‌شده رویِ سوال‌هایِ سخت ...

استاد، من چند وقتی‌ست دوباره خودم را گم کرده‌ام. این بار دستی نیست که از آن بگیرم؛ دستانم را ستون کرده‌ام به زمین. خیّام درونم امشب تخت جمشید را می‌بیند ... استاد، من بد سوختم ... من فروریختم. صدایش هنوز نپیچیده ولی برقش شب مردمکم را شکافته ... 

استاد یادم نیست گفته‌بودید یا نه؛ ولی شما را می‌شناسم، حتما گفته‌بودید؛ که قدر بدانیم آن لحظه‌ها را. سعیم را می‌کنم تا حداقل این روزهایم را قدر بدانم ولی نگاهم خیره به عقب مانده. یک سیلی به من بزنید تا چشمم به جلوی راهم باشد ... می‌دانم، التماستان می‌کردم هم نمی‌زدید. آرام یک بیت زمزمه می‌کردید، یک خاطره‌ی دلنشین می‌گفتید تا لبخندی غم چهره‌ام را بشکند، نگاهتان را می‌دوختید به جلوی پایم و دستتان را می‌انداختید روی دوشم که برگردم ... و من برمی‌گشتم. 

استاد من می‌خواستم نویسنده شوم؛ ولی نوشته‌هایم را در پستوی خانه‌ای، در فانوسی می‌سوزانم تا گرم شوم. سه دیوار فانوس شیشه‌ست و پنجره‌ی دیوار چهارم رو به سرما بازشده و پذیرای تکه‌کاغذهای من است. حرارتی برای خودش نمانده چه برسد به من. ای‌ کاش یک شب شما هم بنشینید پیش من، دور این فانوس، تا بالاخره گرم شوم. 

دانلود

پ.ن: امشب به قول آن شاعر، « روح چه مستهلکک‌ام»

۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۵۵
فانوسبان

پاک‌کن

 

- هر آدمی یه وقتایی اشتباه می‌کنه...

- واسه همینه که ته مدادها پاک‌کن میذارن.

- این یه شوخی بود؟

- نمی‌دونم.

Fleabag, Series 1, Episode 6

پ.ش ( پی‌شنو ):

(با تشکر از «بلاگی از آن خود»؛ بقیه‌ی آلبوم را هم می‌توانید از این لینک گوش کنید و همچنین درباره‌اش بخوانید.)
۱۲ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۰۶
فانوسبان

برای King Lear

نمایشنامه‌ی «لیرشاه» شکسپیر را نخوانده‌بودم و حتی از پیرنگ داستانش خبری نداشتم. به شوق تماشای ایفای نقش لیرشاه توسط آنتونی هاپکینز، خاک آن آرزویِ قدیمیِ بیشتر سردرآوردن از آثار شکسپیر را کمی گرفتم. فیلم تلویزیونی King Lear که در سال 2018 میلادی از شبکه‌ی BBC Two پخش شده، اقتباسی است دلنشین، خوش‌ساخت، وفادار به متن نمایشنامه و در عین‌ حال نوآورانه. وقایع در دنیای امروز تصویر شده‌اند؛ سربازها اسلحه دارند، ارباب‌ها ماشین‌هایی گران‌قیمت و دیپلمات‌ها کراوات؛ امّا سازندگان فیلم با این فضاسازی‌شان حامل پیام مهمی‌اند: اینکه مهم نیست این چرخ چند دور بزند؛ حرف‌ها همان‌اند ... آدم‌ها همان‌اند ... و  قصّه‌ها همان‌.

و دو یادگار از متن نمایشنامه‌ی شکسپیر که دیالوگ‌های فیلم هم بودند، ضمیمه‌ی این پست می‌کنم:

 ...When we are born, we cry that we are come to this great stage of fools

گریه‌مان در آن لحظه‌ای که چشم به این دنیا می‌گشاییم، به خاطر دیدن این صحنه‌ی نمایش پر از حماقتِ دیوانه‌هاست ...

.Men must endure their going hence even as their coming hither

.Ripeness is all

آدمی همانطور که آمدنش به این دنیا را تاب آورده و انتخابی در آن نداشته، باید مرگ را نیز بپذیرد و تا رسیدنش صبر کند. 

وقتش که برسد، هر پیش‌‌آمدی که باید، رخ می‌نماید.

می‌توانید متن نمایشنامه‌ی «لیرشاه» شکسپیر و معادل‌های امروزی و ساده‌تر انگلیسی آن را در این لینک مطالعه کنید. 

۰۹ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۲۵ ۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
فانوسبان

ویروس کرونا و بیماری COVID-19

این چند روز نخواستم تکرار مکررات کنم؛ که اگر علائمی داریم ماسک بزنیم، که دست ندهیم و روبوسی نکنیم، که اگر چند روز است تب و سرفه یا تنگی‌نفس داریم به بیمارستان مراجعه کنیم و سعی کنیم تا آنجا که ممکن است با دیگران تماس نداشته‎‌باشیم. ولی امروز بیشتر در این باره فکر کردم و به نظرم کار درست آن است تا جایی که می‌توانیم بگوییم و تکرار کنیم؛ و شاید این مورد، از معدود مواردی است که تکرار به جای «ملال»، «قرار» می‌آورد؛ که شاید کسی تا به حال این توصیه‌ها را جدی نگرفته‌بوده و از حالا به بعد جدی بگیرد.

مجموعه‌ای از توصیه‌ها و سوال‌های راجع به این ویروس کرونای جدید و بیماری COVID-19 ناشی از آن (COVID-19 مخفف «بیماری کروناویروس کشف‌شده در سال 2019» است) و پاسخ‌هایشان در وبسایت سازمان بهداشت جهانی لیست و منتشر شده (این لینک) که فایل ترجمه‌ی فارسی آن را هم می‌توانید از لینک زیر دانلود کنید1. حتی جواب سوالاتی ریشه‌ای مثل اینکه اصلا کرونا چیست و بیماری ناشی از آن چطور بیماری‌ای است هم در این فایل آمده:

دانلود فایل پرسش‌وپاسخ در باب ویروس کرونا

( سازمان بهداشت جهانی)

همچنین خیلی از سوال‌ها در مورد پیشینه‌ی این ویروس و مسیر احتمالی‌اش تا رسیدن به این نقطه و احتمال ایجاد یک پاندمی (همه‌گیری جهانی) و سوال «خب، حالا چه باید کرد؟» در ویدیوی زیر از یوتیوب بررسی شده‌اند ( می‌توانید آن را از این لینک هم دانلود کنید)؛ کاری از وبسایت Osmosis.org به زبان انگلیسی است که در چهاردهم فوریه (12 روز قبل ) منتشر شد. از سایر منابع فارسی‌زبان شاید مطلب وبسایت یونیسف با عنوان «درباره‌ی ویروس کرونا، آنچه والدین بایستی بدانند» را بتوان نمونه‌ی قابل اعتمادی دیگری برای توضیحات در این زمینه به شمار آورد.


معلم زیست‌شناسی دوران دبیرستانمان بارها به این نکته‌ی کنکوری اشاره می‌کرد که طبق کتاب درسی آن زمان «ویروس موجود زنده نیست» (نمی‌دانم کتاب‌های حالِ حاضر چقدر فرق کرده‌اند و آیا این جمله هنوز هم معتبر است یا نه! و در واقعیت امر و در نگاهی علمی، ویروس موجود زنده درنظر گرفته می‌شود هرچند تفاوت‌هایی اساسی با سایر موجودات زنده دارد)؛ در واقع ویروس تجمعی از پروتئین و اسید نوکلئیک است. منظور از اسید نوکلئیک همان DNAای که داخل هسته‌ی سلول‌هایمان هست و یا حالت تک رشته‌ای آن: RNA. ماده‌ای است که چه در ویروس و چه در هسته‌ی سلول نقش فرماندهی اعمال را برعهده دارد. ویروس می‌تواند وارد سلول شده، با استفاده از امکانات سلول تکثیر پیدا کرده و ضمن تکثیرش، در عملکرد سلول اختلال ایجاد کند. داروهای «آنتی بیوتیک» روی ویروس‌ها تأثیری ندارند ( «بیو» به معنی «زنده» است و داروهای آنتی بیوتیک عموما برای مقابله با بیماری‌های باکتریایی و بعضا برخی بیماری‌های ناشی از موجودات «زنده‌»ی دیگر مثل برخی انگل‌ها قابل استفاده‌ و موثرند. ).2 تا به حال داروهای ضدویروس متعددی هم برای بیماری‌های ویروسی مختلف ساخته‌ و به بازار عرضه شده‌اند؛ امّا فعلا هیچ‌کدام مورد تأیید رسمی در مقابله با بیماری COVID-19 ناشی از ویروس کرونا قرار نگرفته‌اند.

این پیش‌زمینه را برای این نوشتم که بگویم «واقعا» بهترین راه مقابله با این ویروس و بیماری، رعایت بهداشت شخصی و پیشگیری از ابتلا و انتقال ویروس است. 

چند روز قبل یک سخنرانی از بیل گیتس در یکی از مجموعه‌ سخنرانی‌های TED ( قبلا در نوشته‌ی «قطار» توضیحاتی درباره‌ی TED داده‌بودم و چند خطی درباره‌ی یکی از ویدیوهایش نوشته‌بودم ) را به طور اتفاقی دیدم. هنوز کتاب «انسان خداگونه»ی یووال نوح هراری را نخوانده‌ام، ولی انگار در آن کتاب و در چندین منبع دیگر؛ دقیقا مثل این ویدیو به خطری که انسان‌ها را در دهه‌های آینده تهدید می‌کند اشاره‌شده‌است: بیماری‌های واگیردار...

چهارسال فاصله بین این صحبت‌ها و شیوع بیماری COVID-19 ( بیماری ناشی از ویروس کرونای جدید ) بازه‌ی زمانی واقعا کوتاهی است. امیدوارم همه‌ی کشورهای جهان و خصوصا ایران این خطر قریب‌الوقوع را جدی بگیرند و در تنظیم سیاست‌هایشان در آینده، تجربه‌های ناشی از بیماری COVID-19 را دخیل کنند؛ هرچند هنوز کارهای ضروری‌تری مانده و باید از بحران حال حاضر ناشی از این ویروس گذر کنیم.

یاد قطعه‌ی «ایران» گروه «چارتار» می‌افتم ... خزان و زمستان سختی برای همه‌مان بوده و هست. به وحشتی که در جامعه سایه انداخته فکر می‌کنم و صادقانه می‌گویم به عنوان یک محصل طب، با وجود چند خط اطلاعاتی که از چند منبع خوانده‌ام، چیز زیادی از ابعاد همه‌گیری این ویروس در ایران نمی‌دانم. از یک طرف اغراق می‌شنوم و از طرف دیگر نادیده‌انگاری کورکورانه. ولی این را می‌دانم که باید ترس غیرمنطقی و این تصور اشتباه که ابتلای به این ویروس مساوی مرگ است را کنار بگذاریم. نرخ مرگ‌ومیر این بیماری طبق مطالعات آماری تا به حال 2 الی 3 درصد بوده که آمار فعلی مرگ‌ومیر در ایران، احتمالا از تعداد بالای مبتلایان به بیماری ناشی می‌شود نه از احتمال مرگ و میر بالا.

کار مهمی که به عنوان «فرد»ی از این جامعه می‌توانیم بکنیم، رعایت اصول بهداشتی و پیشگیری است. توصیه‌های بهداشتی را جدی بگیریم و از مراجع و منابع معتبر پیگیر اطلاعات تازه درباره‌ی این بیماری باشیم. اگر سوال دیگری درباره‌ی این ویروس دارید در بخش نظرات اعلام کنید، اگر اطلاعاتی داشته‌باشم و کمکی از دستم بربیاید دریغ نمی‌کنم، و اگر ندانم هم سعی می‌کنم بپرسم یا بگردم تا جوابی برایش پیدا کنم. 



1. متأسفانه مترجمان این فایل را پیدا نکردم تا از آن‌ها یادی کنم و حقشان ضایع نشود؛ در خود وبسایت سازمان بهداشت جهانی هم این فایل را ندیدم. چون درخواست نشر حداکثری داده‌شده‌بود و با مطالعه هم متوجه شدم اطلاعات آن جامع و لازمند، نشر داده‌شد و امیدوارم مفید واقع شوند.

2. همانطور که قبل‌تر هم نوشتم در واقعیت امر و زبان علمی، ویروس هم موجود زنده محسوب می‌شود؛ و آن خاطره‌ زیست‌شناسی صرفا برای تثبیت بهتر مطلب بود ... دوم؛ این نکته که آنتی‌بیوتیک تأثیری روی ویروس ندارد، نباید تجویزِ مقدار منطقیِ داروهای آنتی‌بیوتیک را در مواردی از قبیل سرماخوردگی؛ خصوصا در کودکان یا افراد سالخورده، زیر سوال ببرد. در ابتلای به یک ویروس، سیستم ایمنی بدن ما مشغول است و طبعا توانایی مقابله‌اش با سایر عوامل بیماری‌زا کمتر شده، و داروهای آنتی‌بیوتیکی در چنین مواردی نقشی پیشگیرانه در برابر ابتلا به بیماری‌های دیگر را دارند.

پ.ن اول: « ایران ... دمی رسته از ترکش و کینه می‌خواهمت ...»

پ.ن دوم: حرف‌های زیاد دیگری در ذهنم تلنبار شده؛ از بی‌تدبیری‌ها در برخورد با شیوع این ویروس در ایران، از جامعه‌ی شایعه‌زده‌ای که از بس سقف اعتماد روی سرش خراب‌شده که در این طوفان، کورکورانه دنبال سرپناه‌های دیگری می‌گردند؛ یا از بعضی ( امیدوارم بعضی و نه خیلی ) از مردم خودمان. به دو مورد اول تیتروار اشاره‌کردم ولی در باب سومین مورد اجازه دهید شما را به وبلاگی ارجاع دهم که لب کلام را گفته : «خسته‌مون کردین»  در وبلاگ آسوکا را بخوانید که گله‌ای است از این سفرهای اخیر به استان‌های آلوده. لطفا رعایت کنیم، لطفا.

۰۷ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۰۶ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

آخرین نخ

انگار که یادم برود ... 

کلافه بود، خسته هم بود؛ ولی برای کمک به رفیقش مانده‌بود. سیم بُکسل‌ را بست و پشت فرمان نشست. هر دو با هم گاز دادند ولی قرار نبود دویست‌وشش صندوق‌دار سفید به آن راحتی از گل در بیاید. از ماشین پیاده شد؛ حالا یک چرخ خودش هم گیر بود. ندیدم پاکت سیگارش را کِی و از کجا درآورد ولی فهمیدم فقط یک نخ دارد؛ بعد از شروع‌شدن پُک‌ها، پاکت را انداخت روی برف. 

انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید ...

دوباره چند ساعت غرق شدم. این روزها زیاد به عمقِ هیچ می‌روم، از «ب»، «بُرد» می‌سازم و روز بعد «باخت» را عَلَم می‌کنم. دستانم را که «بستم»، می‌بینم در «بند» خودم بودم و «باز»شان می‌کنم ... 

انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه ...

شب است. کلافه‌ام، خسته‌ام. هندزفری را که از گوشم درمی‌آورم، چند قطره‌ی دیگر نُت بیرون می‌ریزد ولی زود پاکشان می‌کنم. من معتاد موسیقی‌ام و هر بار که نشئه می‌شوم سایه‌ها جان می‌گیرند؛ نگاه‌هایی را می‌بینم که نیستند؛ وهم‌هایی را باور می‌کنم که «ب» ندارند...

انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه؛ مثل جرقه‌ای در یک سر طناب که سر دیگرش در بطن انبار باروت است. بطنی که چاقو خورده ولی هنوز خونش را پمپ می‌کند، بطنی که آماده‌ی فوران است ...

گفت باید با خودت آشتی کنی. جمله را در ذهنم مزه می‌کنم ... باید با خودم آشتی کنم. همه منم ... باید با همه آشتی کنم؟ یا همه را فراموش کنم؟ کجاست آن وردی که این جادو را به جریان آورد تا رهاتر شوم، کجاست آن مرهمی که مرا از «همه» خلاص کند و به جایش یک باشم: وحدت وجود ... هم آشتی کنم ... هم فراموش کنم.

باید مهاری باشد برای قدرت من، قدرتی که به یک تار آویزان است تا سقوط در ترادفی با جنون، تاری که کوک است و نوازنده‌اش ناکوک. وقتش است کوک شوم، وقتش است مهار شوم، وقتش است رها شوم، وقتش است رها کنم. آوایی شوم در آواز دشت، غمگین و گرم ... سهراب آرام در گوشم زمزمه می‌کند « تنها باش، و وسیع، و سربه‌زیر، و سخت »

به گمانم راهی پیدا کرده‌ام، سعیم را می‌کنم. 

۳۰ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۱۱
فانوسبان

برای Jojo Rabbit

فیلم سینمایی Jojo Rabbit روزنه‌ای بود در این روزها؛ روزنه‌ای برای تنفس غمی گرم و گاهی خندیدن و گاهی گریستن. Taika Waititi ، کارگردان و نویسنده‌ی این فیلم سینمایی، روزهای پایان عمر رژیم آلمان نازی را از دریچه‌ی چشمان یک کودک تصویر کرده، بچه‌ای که در بستر پروپاگاندایی* با محوریت یهودی‌ستیزی و نژادپرستی بالیده، امّا فیلم می‌خواهد یادمان بیاورد که او هنوز ده‌سال دارد؛ پس امیدی برایش باقی است. برای او همه چیز مثل یک بازی است. جُوجُو در ظاهر به آرمان‌های نظام وفادار است امّا هنوز از «مرز» نگذشته، هنوز حاضر نیست دستش به خون آلوده شود. اگر قرار بود این فیلم را فیلمسازانی دیگر و در ژانر درام بسازند، اینطور ویژه و دلنشین از آب در نمی‌آمد. شاید این فیلم بیشتر از هر فیلم دیگری که درباره‌ی جنگ‌جهانی دوم و آلمان نازی و هیتلر ساخته شده، «رنگ» دارد؛ دکوراسیون خانه، طبیعت و لباس‌ها ترکیبِ رنگی دلنشین دارند، رنگ‌هایی شاد، رنگ‌هایی زنده، همه برای اینکه بیننده تا آنجا که ممکن است در دنیای جُوجُو قدم بردارد. هیچ سکانسی از مرگ یک انسان یا چهره‌ی یک انسان مُرده در طول این فیلم دیده نمی‌شوند؛ امّا لازم نیست برای درک مرگ، برای نشستن به سوگ مُرده‌ها، چهره‌ها را دید. یک جفت کفش یا صدای شلیک گلوله کافی است. 

از داستان فیلم بیشتر از این نمی‌نویسم و تحلیلی هم نمی‌کنم؛ فقط خواستم با پُستی، در گوشه‌ای از فانوس، این نور هم حضور داشته‌باشد. Jojo Rabbit برای نمایش له‌شدن کودکی زیر چرخ‌دنده‌های جنگ است، زیر آرمان‌های پوچ سوداگران، آن هم با لحن طنزی تلخ. کشتن زیبایی جرم بزرگی است؛ ولی کشتن «نگاه»ی که زیبایی را می‌بیند جنایتی غیرقابل وصف است. ای کاش ما انسان‌ها «کودکی» را قربانی نکنیم ... و همچنین این فیلم برای یاد کردن از انسان‌هایی است که معمولا نادیده گرفته می‌شوند، افرادی را می‌گویم به ظاهر در خدمت تاریکی‌ امّا قلباً سربازی از جبهه‌ی نور. تماشایشان برایم خاطره‌هایی را از سریال «ارتش سرّی» زنده کرد.

پ.ن: در این فیلم، نقل‌قولی از ماریا ریلکه، شاعر آلمانی، ذکر می‌شود: (ترجمه‌ام از زبان انگلیسی و به شیوه‌ی آزاد است )

هر پیشامدی را پشت‌سر بگذار 

زیبایی را و هراس را

بپوی و بپیما

هیچ احساسی پایان راه نیست.

* پروپاگاندا ( Propaganda ) اصطلاحا به شکلی از تبلیغات و اطلاعات با اهداف سیاسی اطلاق می‌شود که معمولا گمراه‌کننده یا اغراق‌آمیز است. 

۲۱ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۱۱ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

مرثیه‌ای برای یک سال

... مگر نه انسان یک «عالم صغیر است»؟ پس شرق و غرب را در «خویشتن خود» داراست، و انسان عبارت است از یک «تردید»، یک «نوسان» دایمی. هرکسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است. یک «دانته»‌ای است آواره و بی‌سامان در هیچستان نامعلوم «برزخ» تا ناگهان بر سر راه «ویرژیلی» قرار گیرد و او را به غرب براند و به «راه» « دکارت» و «کنفسیوس»، «ارسطو» ... یا «بئاتریسی» و او را به شرق کشاند و به «صحرا»ی لائوتزو، بودا، حلّاج و فلوطین و مسیح، و به هر حال یا در آسمان و یا در زمین.

کویر، علی‌شریعتی، مقاله‌ی «معبودهای من»

در این روزها، چندین بار نوشتم و پاک کردم. چندین بار خواستم بنویسم و ننوشتم. چندین بار خواستم بخواهم بنویسم ولی نخواستم. کلمه‌ها خودشان را از من پنهان می‌کنند. می‌ترسند. از این «سراسیمگی» من بیزارند. با خودشان می‌گویند ممکن است این بار حرفی بزنم و یکی‌شان را محکوم به تحمل وابسته‌‌های خُردکننده‌ی فراوان کنم و ناگهان پس از مدتی عزیز شود؛ یا آنقدر برای یکی‌ جایگاه ویژه‌ای در نظر بگیرم و تنها و یگانه ببینمش که تحملِ به‌یک‌باره پَست کردنش سخت‌تر شود.

دیشب ماه کامل بود. دیشب یکی از همان حال‌های عجیبِ بی‌احساسم را داشتم؛ وقتی یک لبخند آنقدر سنگین است که چهره‌‌ام نمی‌تواند بیشتر از چند ثانیه، آن هم به شکلی شکسته‌بسته، نگهش دارد. از آن روزهایی که از تظاهر کردن خسته‌ام. ای‌کاش در آن حال خودم تنها بودم؛ ولی جمعی حضور داشتند که سکوت بینمان هر لحظه سنگین و سنگین‌تر می‌شد آن هم درست وقتی من می‌خواستم سمت ماه زوزه بکشم.

در یک سال اخیر، انسان‌های زیادی را کنار گذاشتم. ظاهر زندگی‌ من ساکت‌تر است، و در باطن هم مستعد ساکت‌تر شدن. احساسات درونم، «نوسانم»، مثل کبریتی آماد‌ه‌ی آتش‌زدن به همه‌چیز و همه‌کس می‌سوزد. من آن‌ها را کنار گذاشتم یا آن‌ها من را؟ سؤالی است که ارزش ساعت‌ها سکوت برای تفکر بیشتر را دارد.

در این یک سال عاشق شدم. عشق از همان کلمه‌هاست که از دست من عاصی ... نه؛ آسی* شده. شریعتی نوشته:

عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمی‌اندیشد که کیست. یک «خودجوشی ذاتی» است، و از این رو همیشه اشتباه می‌کند و در انتخاب به سختی می‌لغزد و یا همواره یکجانبه می‌ماند و گاه میان دو بیگانه‌ی ناهمانند عشق جرقه می‌زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی‌بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره‌ی یکدیگر را می‌توانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقه‌زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره‌ی هم می‌نگرند، احساس می‌کنند که هم را نمی‌شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است.

و در ادامه از دوست‌داشتن می‌گوید که «دوست‌داشتن از عشق برتر است». راست می‌گوید. «عشق» می‌نالد که این هم خودش را مسخره کرده ... حق دارد.


و خلاصه در این یک سال، مدتی با بئاتریس و مدتی با ویرژیل راه رفتم ولی حالا، برگشته‌ام سرجای اولّم و در برزخم. نمی‌دانم به کدام سمت بروم. شاید هم نمی‌خواهم به سمتی بروم. مرا با این خاک، خاک این برزخ، الفتی هست که انگار مرا از آن سرشته‌اند. در این برزخ به موفقیت‌های ظاهرا بزرگی رسیده‌ام، اما هدف‌هایم را گم کرده‌ام. 

این خشم درونم را، که در چند روز گذشته شعله‌ورتر شده، دقیق نمی‌فهمم. به خاطر دیوارهایی است که از هر طرف به من نزدیک‌تر می‌شوند؟ من از عجز خشمگینم یا از محدودیت؟ بیشتر از دیگران از خودم خشمگینم یا بیشتر از قبل از دیگران؟ جایی که باید، حرف‌هایی را نزدم. به خاطر محدودیت‌های شرایط حال حاضرم از چیزهایی دست کشیدم که عمیقا می‌خواستم آن‌ها را داشته‌باشم. خودخواه‌تر شده‌ام؟ مرزهایی که قبلا برای خودم کشیده‌ام را حالا نمی‌پسندم ... دلایلم را می‌فهمم ولی نمی‌پسندم. گاهی از خودم می‌پرسم چه می‌شد اگر کسی هم مثل من برای من بود، آرام‌تر می‌شدم؟ عوض می‌شدم؟ عوض می‌کردم؟

دیشب، بعد از چند ساعت، آسمانِ صاف ناگهان برفی شد. صبح که پنجره را باز کردم، هوا صاف بود. پنجره را که بستم کولاکی کم‌نظیر شروع‌ شد ... آسمان هم به جنون رسیده. خودبزرگ‌بینی است اگر آسمان را آینه‌ی احوال خودم بگیرم، نه؟ هومن به قولی وُهومنه است، وُهومنه به مرور شده وَهمَن و بعدها بهمن. این ماه، ماه من است؛ و من حق دارم در ماه خودم زوزه بکشم. زوزه‌ای برای فراخوانی همه‌ی گرگ‌ها. زمستان سختی در پیش است، امّا تنها پاسخ به این فراخوان، پژواک صدای من است. تنهایی آزمون تلخی است که وقتی از آن سربلند بیرون بیایم می‌توانم آنی باشم که می‌خواهم.

مرثیه بس است ... و امّا رؤیایی دارم. که پناه بگیرم؛ زیر سقف کتاب‌ها ... که دیوانه‌وار بخوانم. که از درون رشد کنم؛ این پوسته‌ را بشکنم. که بجنگم. برای چیزهای زیبایی که ارزش جنگیدن دارند؛ برای صداهای خفه‌ای که ارزش شنیده‌شدن دارند؛ برای رؤیاهای خاموشی که ارزش افروخته‌شدن دارند. که راهم را پیدا کنم. که بیشتر از عشق ورزیدن، دوست بدارم. که از این برزخ بروم، نه به بهشت، نه به جهنم، که به زمین. من هنوز کارم با این خاک تمام نشده. نه، نشده. 

 

* یعنی اندوهگین

پ.ن: و یک‌بار هم این پست را به پیش‌نویس‌دانی تبعید کردم؛ با هراسی از افشاشدن. بعد، انگار که به کلمه‌ها خیانت کرده‌باشم و آن‌ها تحمل این حد از اهانت را نداشته‌باشند، بیش از پیش از من فرار کردند. با کمی هرس دوباره منتشرش می‌کنم؛ به نشانه‌ی دلجویی.

پ.ن دوم: همیشه اشتباه می‌کند ... چه تحکمی در این «همیشه» هست. شریعتی از کجا اینقدر مطمئن بود؟ شاید خودش هم اشتباه کرده‌بود، شاید من هم یک روز قید «همیشه» را وصله‌ی چنین جمله‌ای کنم. 

۲۰ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۱۶ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فانوسبان

برزخ

بعضی لحظه‌ها هستند که نشان می‌دهند چطور آدمی هستیم. در این لحظه‌ها، نقاب از صورتمان می‌افتد و در آینه‌ی زمان خودمان را می‌بینیم. بی‌ آلایش و آرایش، بی‌دروغ، بی‌ریا ...

هیچ صفتِ تنهایی قادر به وصف یک انسان نیست. زیرنقابِ هر کس، جوهری پنهان شده که خاص اوست، و هربار که در قدحِ اندیشه‌ی زندگی ریخته می‌شود، طرحی بیتا دارد.

دوست دارم اسم این لحظات را، برزخ بگذارم. گویاترین اسمِ مکان برای این زمان. برزخ، لحظه‌هاییست از صبر که باید انتخاب کنیم که هستیم.

پ.ن: خودمانیم؛ بهشت خسته‌کننده است. 

۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۳۵
فانوسبان

شکسته

در آینه تصویر یک فراموش‌شده‌ی در جزیره‌ مانده را، با ریش‌های دراز و دست‌وپاهای لاغر می‌بینم. از آن‌ها که تام هنکس بود و با چیزی (که دقیق یادم نیست چه بود؛ شاید یک نارگیل یا توپ تنیس) دوستی خیالی برای خودش درست کرده‌بود. از آ‌ن‌ها که رابینسون کروزوئه بود؛ هرچند شک دارم بدانم رابینسون کروزوئه اصلا که بود. از آن‌ها که هواپیمایشان خیلی وقت است سقوط کرده و مرده‌اند و فکر می‌کنند در جزیره‌ای گیر افتاده‌اند.

بعد ... بعد، همین آدم فراموش‌شده، در مبارزه با یک سونامی، دست‌وپا می‌زند تا زنده‌ بماند. تمام سعیش را می‌کند و هر بار که سرش از آب بیرون می‌آید، با تمام وجود نفس می‌گیرد تا وقتی به عمق می‌رود، اکسیژنی برای سوزاندن داشته‌باشد. با تمام وجود. 

طوفان که تمام شد و روی شن‌های داغ بیدار می‌شود، خورشید را می‌بیند. از ته دل خوشحال است. شاید هیچ‌کس جز او نمی‌توانسته این طوفان را دوام بیاورد. از خوشحالی داد می‌زند و می‌خندد. در همین حال به پشت سر نگاهی می‌اندازد و می‌بیند هرآنچه در این سال‌ها در جزیره ساخته‌بود، آن کلبه‌ای که با هزار جان‌کندن با چنگ و دندان از پوست نخل‌ها ساخته‌بود، آن دوست خیالی نارگیلی‌اش، آن درختی که روزهای ماندنش را رویش خط می‌زد، آن سنگ دنجی که جای نشستن و تماشای غروب و گرم‌شدن اشک‌هایش بود، همه را آب برده. کسی که چیزی نداشته همه چیزش را از دست داده ... چه حالی می‌شود؟

دروغ‌هایش را می‌بیند ... دروغ‌هایی که این همه مدت به خودش گفته‌بود. می‌بیند در این چندین سال حبسِ انفرادی‌ای که او داشته دور خودش می‌گشته، دنیا داشت برایِ غیرِ او می‌گشت و حالا، دوباره آمده و به او ضربه زده و باز، خواهد گشت.

همه‌ی این‌ سال‌ها در یک لحظه از جلوی چشمانش می‌گذرند ... داشت می‌خندید، داشت به خوش‌شانسی و برنده بودنش می‌خندید و حالا با تمام وجود گریه می‌کند. ضجه می‌کند ... زار می‌زند ... داد می‌زند ...

در این یک سالی که گذشت، کم نبوده هدف‌هایی که به آن‌ها رسیده‌ام، ولی چند شب پیش داشتم با خودم فکر می‌کردم چقدر درجا زده‌ام. 

این کاری است که موسیقی با روح من می‌کند ... با «صدا»، به «دَرد»هایم «کلمه» می‌بخشد. «بیست‌ودو» با تمام خوشی‌هایش، برایم تلخ بوده ... شاید هم افراط می‌کنم و حالِ چند «ساعت»ی از این روز‌‌هایم را به یک «سال» تعمیم می‌دهم. انسان همین است دیگر، نه؟ پر از فراموشی.

پ.ن: Broken فقط یک چیز کم دارد؛ چند ثانیه ویولنسل دلخراش در انتها ... که تا آخر قطعه منتظرش می‌مانم ولی خبری از آن نمی‌شود.
به یاد همه‌ی انتظارهایی که داشتم، خصوصا آن‌هایی که از خودم داشتم، ولی برآورده نشدند.
۲۶ دی ۹۸ ، ۱۹:۲۶
فانوسبان

مکث

بغداد یا کابل که می‌لرزید، در شات‌های سرخطِّ خبرها ویرانیِ به‌جامانده را می‌دیدم، مردمی را که بعضی به سویی می‌دویدند و بعضی‌ در بهت و حیرت ایستاده‌بودند و به کانون انفجار نگاه می‌کردند. آمبولانس‌ها را می‌دیدم که به سرعت پیش می‌رفتند. دود را می‌دیدم که تا جایی که هوا بود، بالا می‌رفت. کمی که می‌گذشت تعداد جان‌باختگان اعلام می‌شد. معمولا عددی قابل توجه بود. گاهی سی نفر، گاهی چهل نفر ، گاهی بیشتر، گاهی کمتر. عادت کرده‌بودم ... عادت کرده‌بودیم.

لازم نبود تک تک اعضای یک لیست، پشت سر هم خوانده‌ شوند، هم وقت برنامه‌‌ی خبری گرفته‌می‌شد و هم حوصله‌ی بیننده‌ها سر می‌رفت. اعداد این مزیت بزرگ را دارند که در عین حفظ دقت، جمع پذیرند. همه در شمار می‌آیند و هیچ کس به شمار نمی‌آید. کافی است تعداد جان‌باختگان اعلام شود.

دیروز به فکرم رسید که ما چقدر با اعداد بیگانه‌ایم. ذهن انسان تا نبیند یا تا برای خودش تصویری نسازد، «از دست رفتن» را واقعا درک نمی‌کند؛ نه ... با دیدن هم درست نمی‌شود، حتّی وقتی به منظره‌ای نگاه  می‌کنیم، وقتی حساب از دستمان در می‌رود، خسته می‌شویم و می‌رویم سراغ « زیاد » و «خیلی»، بماند که حتّی «یکی» را هم کاملا نمی‌فهمیم.

انسان تا «نشناسد» عمق فقدان را نمی‌بیند. اگر بخواهیم کمی، فقط کمی بفهمیم مرگ چندین انسان یعنی چه، باید پای داستان‌هایشان بنشینیم. باید گوش کنیم. ولی ما وقت نداریم. در این دنیای با گردش سریع، مرگِ باقیِ انسان‌ها تنها در حکم جا ماندن دونده‌هایی از ادامه‌ی مسابقه است، حوصله‌ و وقتی برای سر برگرداندن نداریم چون پیش رویمان را از دست می‌دهیم. گاهی کسی که دیگر فهمیده خط پایانِ همگانی و برنده‌ یا بازنده بودن تنها وهمی دسته‌جمعی است و بهانه‌ای برای دویدن، ( که معمولا کسی است که خودش به آخر خط خودش نزدیک است )، ممکن است برگردد و به خونی که پشت سرش ریخته‌شده و ریخته‌ می‌شود نگاه کند. شاید قطره اشکی بریزد، شاید هم رویش را برگرداند و سعی کند با دوباره دویدن آنچه را دیده فراموش کند. 

جایی خوانده‌بودم دنبال‌کردنِ اخبار به شکلی مداوم، خطرناک است؛ چون نسبت به اعداد و ارقام و فجایع بی‌تفاوت می‌شویم.

Shuffle موزیک هایم را زدم تا هر چه پیش آید ... صدای سه‌تار آمد. آن عکس از محل سقوط هواپیما یادم افتاد که یک کتاب «آموزش مقدماتی سه‌تار حسین علیزاده» را، با آن جلد سرخ، لابه‌لای آوار تیره و سوخته، شکار کرده‌بود. از صحت و سقمش اطلاعی ندارم ولی نوشته‌بودند متعلق به مسافری بوده که می‌خواسته آموزش سه‌تارش را در لندن ادامه دهد.

همایون خواند «درون آیینه‌ی روبرو چه می‌بینی؟/ تو ترجمان جهانی بگو چه می‌بینی؟»

گشتم دنبال متن آهنگ. شعر را خواندم ... بیتی را که بیشتر از همه می‌پسندم، شجریان نمی‌خواند: حسین منزوی می‌گوید « به چشم واسطه در خویشتن که گم شده‌ای/ میان همهمه و های و هو چه می‌بینی؟» 

روزی که 176 را شنیدم، از اینکه آن‌طور که بایسته و شایسته‌است نمی‌فهمیدم یعنی چه، از خودم خجالت کشیده‌بودم. دیشب سعی کردم در سرم قبل از خواب صد و هفتاد و شش اسم بشمارم. کم آوردم...

فاطمه، آرش، منصور، ناصر، عایشه، شکوفه، پونه، سوزان، فرید، روجا، ایمان، مریم، غنیمت، نیلوفر، بهناز، مهران، اردلان، کامیار، منصور، میترا، رامتین، ارشیا، اوین، مهدی، محمدحسین، زینب، ری‌را، امیر، شاهرخ، شهزاد، پریسا، محمد مهدی، مهدی، سوفی، روجا، مهسا، آلما، امیرحسین، عسل، مهربان، نگار، سمیرا، محمد امین، محمد امین، پدرام، السا، شادی، حمیدرضا، کیان، بهاره، صدف، مهدیه، پارسا، زهرا، سحرناز، سارا، حدیث، فروغ، دلارام، مژگان، سام، نسیم، ژیوان، رزگار، شهاب، آراد، مایا، کسری، محمدحسین، حمیدرضا، ساجده، سارا، صبا، امیرحسین، پانیذ، راحله، شیدا، مسعود، الوند، سهند، میرمحمدمهدی، آتیسا، محمد، نیلوفر، نوژن، ندا، پگاه، محسن، سعید، دریا، محمد، مجتبی، محمود، سیاووش، فریده، آیدا، مرضیه، شکیبا، شریعه، فائزه، فراز، پریناز، ایمان، امیرحسین، کیانا، میلاد، فاطمه، امیرحسین، درسا، دانیال، مهدی، معصومه، فاطمه، آزاده، محمدرضا، سعید، بهاره، فرشته، فاطمه، فیروزه، امیر، ئاروین، سهیلا معصومه، محمد، راستین، سیاوش، پریا، مریم، سارا، پدرام، دریا، درینا، کردیا، هیوا، محمدجواد، فرزانه، الناز، مهرداد، زهرا، میلاد، غزل، ارسام، آرنیکا، فرهاد، سهند، شهرزاد، اریک، الگا، الینا، الینا، امیل، حسین، رحیمه، زین‌العابدین، سکینه، شهرام، عسگر، عفیفه، علیرضا، محسن، مطهره، مهدی، مهدی، مهدی، میکائیل، نیلوفر، علی، سرهی، کاتیرانا، ماریا، والریا، ولادیمیر، یولیا، دنیس، اولکسی، ایور

 « به دار سوخته ، این نیم‌سوز عشق و امید / که سوخت در شرر آرزو ، چه می‌بینی؟» ... با اعداد و حتّی اسامی نمی‌بینیم ... اگر به دنبال درک عمق اندوهِ آن دل‌های سوخته هستیم، راهش این نیست.

پ.ن: نوشته بودم که برای کمی درک کردن، باید پای داستان‌هایشان نشست. یاد آن عکس‌ها و ویدیوهایی از زندگی خصوصی‌ جان‌باختگان افتادم که دست به دست می‌گردد، یاد آن خوراک کثیف شبکه‌های اجتماعی. منظورم از داستان زندگی، امثال نوشته‌ای مستند بود که کاربلدی، با حفظ امانت برود و بعد از کسب اجازه از خانواده‌های جان‌باختگان کمی از زندگی‌شان را روی کاغذ یا صفحه‌ی نمایش بیاورد. چیزی از قبیل نوشته‌هایی که در بخش «روایت‌های مستند» مجله‌ی «ناداستان» می‌خوانم. امّا فعلا، در این تب‌وتاب، شاید سکوت درباره‌ی زندگیشان بهتر باشد.

پ.ن دوم: نوشته‌ی «مواجهه با مرگ: داستان چهره‌ها» را چند ساعت بعد از نوشتن متن بالا خواندم. پوریا ناظمی به زیبایی و کامل‌تر از من به همین مسئله‌ی حساسیت‌زدایی، آن هم در حوزه‌ی ژورنالیسم پرداخته و روزنامه‌های ایران را با روزنامه‌های کانادا در پوشش خبری سقوط هواپیما مقایسه کرده‌است. خواندنی و قابل تأمل است.

۲۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۳۲ ۱ نظر
فانوسبان