برای Jojo Rabbit

فیلم سینمایی Jojo Rabbit روزنه‌ای بود در این روزها؛ روزنه‌ای برای تنفس غمی گرم و گاهی خندیدن و گاهی گریستن. Taika Waititi ، کارگردان و نویسنده‌ی این فیلم سینمایی، روزهای پایان عمر رژیم آلمان نازی را از دریچه‌ی چشمان یک کودک تصویر کرده، بچه‌ای که در بستر پروپاگاندایی* با محوریت یهودی‌ستیزی و نژادپرستی بالیده، امّا فیلم می‌خواهد یادمان بیاورد که او هنوز ده‌سال دارد؛ پس امیدی برایش باقی است. برای او همه چیز مثل یک بازی است. جُوجُو در ظاهر به آرمان‌های نظام وفادار است امّا هنوز از «مرز» نگذشته، هنوز حاضر نیست دستش به خون آلوده شود. اگر قرار بود این فیلم را فیلمسازانی دیگر و در ژانر درام بسازند، اینطور ویژه و دلنشین از آب در نمی‌آمد. شاید این فیلم بیشتر از هر فیلم دیگری که درباره‌ی جنگ‌جهانی دوم و آلمان نازی و هیتلر ساخته شده، «رنگ» دارد؛ دکوراسیون خانه، طبیعت و لباس‌ها ترکیبِ رنگی دلنشین دارند، رنگ‌هایی شاد، رنگ‌هایی زنده، همه برای اینکه بیننده تا آنجا که ممکن است در دنیای جُوجُو قدم بردارد. هیچ سکانسی از مرگ یک انسان یا چهره‌ی یک انسان مُرده در طول این فیلم دیده نمی‌شوند؛ امّا لازم نیست برای درک مرگ، برای نشستن به سوگ مُرده‌ها، چهره‌ها را دید. یک جفت کفش یا صدای شلیک گلوله کافی است. 

از داستان فیلم بیشتر از این نمی‌نویسم و تحلیلی هم نمی‌کنم؛ فقط خواستم با پُستی، در گوشه‌ای از فانوس، این نور هم حضور داشته‌باشد. Jojo Rabbit برای نمایش له‌شدن کودکی زیر چرخ‌دنده‌های جنگ است، زیر آرمان‌های پوچ سوداگران، آن هم با لحن طنزی تلخ. کشتن زیبایی جرم بزرگی است؛ ولی کشتن «نگاه»ی که زیبایی را می‌بیند جنایتی غیرقابل وصف است. ای کاش ما انسان‌ها «کودکی» را قربانی نکنیم ... و همچنین این فیلم برای یاد کردن از انسان‌هایی است که معمولا نادیده گرفته می‌شوند، افرادی را می‌گویم به ظاهر در خدمت تاریکی‌ امّا قلباً سربازی از جبهه‌ی نور. تماشایشان برایم خاطره‌هایی را از سریال «ارتش سرّی» زنده کرد.

پ.ن: در این فیلم، نقل‌قولی از ماریا ریلکه، شاعر آلمانی، ذکر می‌شود: (ترجمه‌ام از زبان انگلیسی و به شیوه‌ی آزاد است )

هر پیشامدی را پشت‌سر بگذار 

زیبایی را و هراس را

بپوی و بپیما

هیچ احساسی پایان راه نیست.

* پروپاگاندا ( Propaganda ) اصطلاحا به شکلی از تبلیغات و اطلاعات با اهداف سیاسی اطلاق می‌شود که معمولا گمراه‌کننده یا اغراق‌آمیز است. 

۲۱ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۱۱ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

مرثیه‌ای برای یک سال

... مگر نه انسان یک «عالم صغیر است»؟ پس شرق و غرب را در «خویشتن خود» داراست، و انسان عبارت است از یک «تردید»، یک «نوسان» دایمی. هرکسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است. یک «دانته»‌ای است آواره و بی‌سامان در هیچستان نامعلوم «برزخ» تا ناگهان بر سر راه «ویرژیلی» قرار گیرد و او را به غرب براند و به «راه» « دکارت» و «کنفسیوس»، «ارسطو» ... یا «بئاتریسی» و او را به شرق کشاند و به «صحرا»ی لائوتزو، بودا، حلّاج و فلوطین و مسیح، و به هر حال یا در آسمان و یا در زمین.

کویر، علی‌شریعتی، مقاله‌ی «معبودهای من»

در این روزها، چندین بار نوشتم و پاک کردم. چندین بار خواستم بنویسم و ننوشتم. چندین بار خواستم بخواهم بنویسم ولی نخواستم. کلمه‌ها خودشان را از من پنهان می‌کنند. می‌ترسند. از این «سراسیمگی» من بیزارند. با خودشان می‌گویند ممکن است این بار حرفی بزنم و یکی‌شان را محکوم به تحمل وابسته‌‌های خُردکننده‌ی فراوان کنم و ناگهان پس از مدتی عزیز شود؛ یا آنقدر برای یکی‌ جایگاه ویژه‌ای در نظر بگیرم و تنها و یگانه ببینمش که تحملِ به‌یک‌باره پَست کردنش سخت‌تر شود.

دیشب ماه کامل بود. دیشب یکی از همان حال‌های عجیبِ بی‌احساسم را داشتم؛ وقتی یک لبخند آنقدر سنگین است که چهره‌‌ام نمی‌تواند بیشتر از چند ثانیه، آن هم به شکلی شکسته‌بسته، نگهش دارد. از آن روزهایی که از تظاهر کردن خسته‌ام. ای‌کاش در آن حال خودم تنها بودم؛ ولی جمعی حضور داشتند که سکوت بینمان هر لحظه سنگین و سنگین‌تر می‌شد آن هم درست وقتی من می‌خواستم سمت ماه زوزه بکشم.

در یک سال اخیر، انسان‌های زیادی را کنار گذاشتم. ظاهر زندگی‌ من ساکت‌تر است، و در باطن هم مستعد ساکت‌تر شدن. احساسات درونم، «نوسانم»، مثل کبریتی آماد‌ه‌ی آتش‌زدن به همه‌چیز و همه‌کس می‌سوزد. من آن‌ها را کنار گذاشتم یا آن‌ها من را؟ سؤالی است که ارزش ساعت‌ها سکوت برای تفکر بیشتر را دارد.

در این یک سال عاشق شدم. عشق از همان کلمه‌هاست که از دست من عاصی ... نه؛ آسی* شده. شریعتی نوشته:

عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمی‌اندیشد که کیست. یک «خودجوشی ذاتی» است، و از این رو همیشه اشتباه می‌کند و در انتخاب به سختی می‌لغزد و یا همواره یکجانبه می‌ماند و گاه میان دو بیگانه‌ی ناهمانند عشق جرقه می‌زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی‌بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره‌ی یکدیگر را می‌توانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقه‌زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره‌ی هم می‌نگرند، احساس می‌کنند که هم را نمی‌شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است.

و در ادامه از دوست‌داشتن می‌گوید که «دوست‌داشتن از عشق برتر است». راست می‌گوید. «عشق» می‌نالد که این هم خودش را مسخره کرده ... حق دارد.


و خلاصه در این یک سال، مدتی با بئاتریس و مدتی با ویرژیل راه رفتم ولی حالا، برگشته‌ام سرجای اولّم و در برزخم. نمی‌دانم به کدام سمت بروم. شاید هم نمی‌خواهم به سمتی بروم. مرا با این خاک، خاک این برزخ، الفتی هست که انگار مرا از آن سرشته‌اند. در این برزخ به موفقیت‌های ظاهرا بزرگی رسیده‌ام، اما هدف‌هایم را گم کرده‌ام. 

این خشم درونم را، که در چند روز گذشته شعله‌ورتر شده، دقیق نمی‌فهمم. به خاطر دیوارهایی است که از هر طرف به من نزدیک‌تر می‌شوند؟ من از عجز خشمگینم یا از محدودیت؟ بیشتر از دیگران از خودم خشمگینم یا بیشتر از قبل از دیگران؟ جایی که باید، حرف‌هایی را نزدم. به خاطر محدودیت‌های شرایط حال حاضرم از چیزهایی دست کشیدم که عمیقا می‌خواستم آن‌ها را داشته‌باشم. خودخواه‌تر شده‌ام؟ مرزهایی که قبلا برای خودم کشیده‌ام را حالا نمی‌پسندم ... دلایلم را می‌فهمم ولی نمی‌پسندم. گاهی از خودم می‌پرسم چه می‌شد اگر کسی هم مثل من برای من بود، آرام‌تر می‌شدم؟ عوض می‌شدم؟ عوض می‌کردم؟

دیشب، بعد از چند ساعت، آسمانِ صاف ناگهان برفی شد. صبح که پنجره را باز کردم، هوا صاف بود. پنجره را که بستم کولاکی کم‌نظیر شروع‌ شد ... آسمان هم به جنون رسیده. خودبزرگ‌بینی است اگر آسمان را آینه‌ی احوال خودم بگیرم، نه؟ هومن به قولی وُهومنه است، وُهومنه به مرور شده وَهمَن و بعدها بهمن. این ماه، ماه من است؛ و من حق دارم در ماه خودم زوزه بکشم. زوزه‌ای برای فراخوانی همه‌ی گرگ‌ها. زمستان سختی در پیش است، امّا تنها پاسخ به این فراخوان، پژواک صدای من است. تنهایی آزمون تلخی است که وقتی از آن سربلند بیرون بیایم می‌توانم آنی باشم که می‌خواهم.

مرثیه بس است ... و امّا رؤیایی دارم. که پناه بگیرم؛ زیر سقف کتاب‌ها ... که دیوانه‌وار بخوانم. که از درون رشد کنم؛ این پوسته‌ را بشکنم. که بجنگم. برای چیزهای زیبایی که ارزش جنگیدن دارند؛ برای صداهای خفه‌ای که ارزش شنیده‌شدن دارند؛ برای رؤیاهای خاموشی که ارزش افروخته‌شدن دارند. که راهم را پیدا کنم. که بیشتر از عشق ورزیدن، دوست بدارم. که از این برزخ بروم، نه به بهشت، نه به جهنم، که به زمین. من هنوز کارم با این خاک تمام نشده. نه، نشده. 

 

* یعنی اندوهگین

پ.ن: و یک‌بار هم این پست را به پیش‌نویس‌دانی تبعید کردم؛ با هراسی از افشاشدن. بعد، انگار که به کلمه‌ها خیانت کرده‌باشم و آن‌ها تحمل این حد از اهانت را نداشته‌باشند، بیش از پیش از من فرار کردند. با کمی هرس دوباره منتشرش می‌کنم؛ به نشانه‌ی دلجویی.

پ.ن دوم: همیشه اشتباه می‌کند ... چه تحکمی در این «همیشه» هست. شریعتی از کجا اینقدر مطمئن بود؟ شاید خودش هم اشتباه کرده‌بود، شاید من هم یک روز قید «همیشه» را وصله‌ی چنین جمله‌ای کنم. 

۲۰ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۱۶ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فانوسبان

برزخ

بعضی لحظه‌ها هستند که نشان می‌دهند چطور آدمی هستیم. در این لحظه‌ها، نقاب از صورتمان می‌افتد و در آینه‌ی زمان خودمان را می‌بینیم. بی‌ آلایش و آرایش، بی‌دروغ، بی‌ریا ...

هیچ صفتِ تنهایی قادر به وصف یک انسان نیست. زیرنقابِ هر کس، جوهری پنهان شده که خاص اوست، و هربار که در قدحِ اندیشه‌ی زندگی ریخته می‌شود، طرحی بیتا دارد.

دوست دارم اسم این لحظات را، برزخ بگذارم. گویاترین اسمِ مکان برای این زمان. برزخ، لحظه‌هاییست از صبر که باید انتخاب کنیم که هستیم.

پ.ن: خودمانیم؛ بهشت خسته‌کننده است. 

۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۳۵
فانوسبان

شکسته

در آینه تصویر یک فراموش‌شده‌ی در جزیره‌ مانده را، با ریش‌های دراز و دست‌وپاهای لاغر می‌بینم. از آن‌ها که تام هنکس بود و با چیزی (که دقیق یادم نیست چه بود؛ شاید یک نارگیل یا توپ تنیس) دوستی خیالی برای خودش درست کرده‌بود. از آ‌ن‌ها که رابینسون کروزوئه بود؛ هرچند شک دارم بدانم رابینسون کروزوئه اصلا که بود. از آن‌ها که هواپیمایشان خیلی وقت است سقوط کرده و مرده‌اند و فکر می‌کنند در جزیره‌ای گیر افتاده‌اند.

بعد ... بعد، همین آدم فراموش‌شده، در مبارزه با یک سونامی، دست‌وپا می‌زند تا زنده‌ بماند. تمام سعیش را می‌کند و هر بار که سرش از آب بیرون می‌آید، با تمام وجود نفس می‌گیرد تا وقتی به عمق می‌رود، اکسیژنی برای سوزاندن داشته‌باشد. با تمام وجود. 

طوفان که تمام شد و روی شن‌های داغ بیدار می‌شود، خورشید را می‌بیند. از ته دل خوشحال است. شاید هیچ‌کس جز او نمی‌توانسته این طوفان را دوام بیاورد. از خوشحالی داد می‌زند و می‌خندد. در همین حال به پشت سر نگاهی می‌اندازد و می‌بیند هرآنچه در این سال‌ها در جزیره ساخته‌بود، آن کلبه‌ای که با هزار جان‌کندن با چنگ و دندان از پوست نخل‌ها ساخته‌بود، آن دوست خیالی نارگیلی‌اش، آن درختی که روزهای ماندنش را رویش خط می‌زد، آن سنگ دنجی که جای نشستن و تماشای غروب و گرم‌شدن اشک‌هایش بود، همه را آب برده. کسی که چیزی نداشته همه چیزش را از دست داده ... چه حالی می‌شود؟

دروغ‌هایش را می‌بیند ... دروغ‌هایی که این همه مدت به خودش گفته‌بود. می‌بیند در این چندین سال حبسِ انفرادی‌ای که او داشته دور خودش می‌گشته، دنیا داشت برایِ غیرِ او می‌گشت و حالا، دوباره آمده و به او ضربه زده و باز، خواهد گشت.

همه‌ی این‌ سال‌ها در یک لحظه از جلوی چشمانش می‌گذرند ... داشت می‌خندید، داشت به خوش‌شانسی و برنده بودنش می‌خندید و حالا با تمام وجود گریه می‌کند. ضجه می‌کند ... زار می‌زند ... داد می‌زند ...

در این یک سالی که گذشت، کم نبوده هدف‌هایی که به آن‌ها رسیده‌ام، ولی چند شب پیش داشتم با خودم فکر می‌کردم چقدر درجا زده‌ام. 

این کاری است که موسیقی با روح من می‌کند ... با «صدا»، به «دَرد»هایم «کلمه» می‌بخشد. «بیست‌ودو» با تمام خوشی‌هایش، برایم تلخ بوده ... شاید هم افراط می‌کنم و حالِ چند «ساعت»ی از این روز‌‌هایم را به یک «سال» تعمیم می‌دهم. انسان همین است دیگر، نه؟ پر از فراموشی.

پ.ن: Broken فقط یک چیز کم دارد؛ چند ثانیه ویولنسل دلخراش در انتها ... که تا آخر قطعه منتظرش می‌مانم ولی خبری از آن نمی‌شود.
به یاد همه‌ی انتظارهایی که داشتم، خصوصا آن‌هایی که از خودم داشتم، ولی برآورده نشدند.
۲۶ دی ۹۸ ، ۱۹:۲۶
فانوسبان

مکث

بغداد یا کابل که می‌لرزید، در شات‌های سرخطِّ خبرها ویرانیِ به‌جامانده را می‌دیدم، مردمی را که بعضی به سویی می‌دویدند و بعضی‌ در بهت و حیرت ایستاده‌بودند و به کانون انفجار نگاه می‌کردند. آمبولانس‌ها را می‌دیدم که به سرعت پیش می‌رفتند. دود را می‌دیدم که تا جایی که هوا بود، بالا می‌رفت. کمی که می‌گذشت تعداد جان‌باختگان اعلام می‌شد. معمولا عددی قابل توجه بود. گاهی سی نفر، گاهی چهل نفر ، گاهی بیشتر، گاهی کمتر. عادت کرده‌بودم ... عادت کرده‌بودیم.

لازم نبود تک تک اعضای یک لیست، پشت سر هم خوانده‌ شوند، هم وقت برنامه‌‌ی خبری گرفته‌می‌شد و هم حوصله‌ی بیننده‌ها سر می‌رفت. اعداد این مزیت بزرگ را دارند که در عین حفظ دقت، جمع پذیرند. همه در شمار می‌آیند و هیچ کس به شمار نمی‌آید. کافی است تعداد جان‌باختگان اعلام شود.

دیروز به فکرم رسید که ما چقدر با اعداد بیگانه‌ایم. ذهن انسان تا نبیند یا تا برای خودش تصویری نسازد، «از دست رفتن» را واقعا درک نمی‌کند؛ نه ... با دیدن هم درست نمی‌شود، حتّی وقتی به منظره‌ای نگاه  می‌کنیم، وقتی حساب از دستمان در می‌رود، خسته می‌شویم و می‌رویم سراغ « زیاد » و «خیلی»، بماند که حتّی «یکی» را هم کاملا نمی‌فهمیم.

انسان تا «نشناسد» عمق فقدان را نمی‌بیند. اگر بخواهیم کمی، فقط کمی بفهمیم مرگ چندین انسان یعنی چه، باید پای داستان‌هایشان بنشینیم. باید گوش کنیم. ولی ما وقت نداریم. در این دنیای با گردش سریع، مرگِ باقیِ انسان‌ها تنها در حکم جا ماندن دونده‌هایی از ادامه‌ی مسابقه است، حوصله‌ و وقتی برای سر برگرداندن نداریم چون پیش رویمان را از دست می‌دهیم. گاهی کسی که دیگر فهمیده خط پایانِ همگانی و برنده‌ یا بازنده بودن تنها وهمی دسته‌جمعی است و بهانه‌ای برای دویدن، ( که معمولا کسی است که خودش به آخر خط خودش نزدیک است )، ممکن است برگردد و به خونی که پشت سرش ریخته‌شده و ریخته‌ می‌شود نگاه کند. شاید قطره اشکی بریزد، شاید هم رویش را برگرداند و سعی کند با دوباره دویدن آنچه را دیده فراموش کند. 

جایی خوانده‌بودم دنبال‌کردنِ اخبار به شکلی مداوم، خطرناک است؛ چون نسبت به اعداد و ارقام و فجایع بی‌تفاوت می‌شویم.

Shuffle موزیک هایم را زدم تا هر چه پیش آید ... صدای سه‌تار آمد. آن عکس از محل سقوط هواپیما یادم افتاد که یک کتاب «آموزش مقدماتی سه‌تار حسین علیزاده» را، با آن جلد سرخ، لابه‌لای آوار تیره و سوخته، شکار کرده‌بود. از صحت و سقمش اطلاعی ندارم ولی نوشته‌بودند متعلق به مسافری بوده که می‌خواسته آموزش سه‌تارش را در لندن ادامه دهد.

همایون خواند «درون آیینه‌ی روبرو چه می‌بینی؟/ تو ترجمان جهانی بگو چه می‌بینی؟»

گشتم دنبال متن آهنگ. شعر را خواندم ... بیتی را که بیشتر از همه می‌پسندم، شجریان نمی‌خواند: حسین منزوی می‌گوید « به چشم واسطه در خویشتن که گم شده‌ای/ میان همهمه و های و هو چه می‌بینی؟» 

روزی که 176 را شنیدم، از اینکه آن‌طور که بایسته و شایسته‌است نمی‌فهمیدم یعنی چه، از خودم خجالت کشیده‌بودم. دیشب سعی کردم در سرم قبل از خواب صد و هفتاد و شش اسم بشمارم. کم آوردم...

فاطمه، آرش، منصور، ناصر، عایشه، شکوفه، پونه، سوزان، فرید، روجا، ایمان، مریم، غنیمت، نیلوفر، بهناز، مهران، اردلان، کامیار، منصور، میترا، رامتین، ارشیا، اوین، مهدی، محمدحسین، زینب، ری‌را، امیر، شاهرخ، شهزاد، پریسا، محمد مهدی، مهدی، سوفی، روجا، مهسا، آلما، امیرحسین، عسل، مهربان، نگار، سمیرا، محمد امین، محمد امین، پدرام، السا، شادی، حمیدرضا، کیان، بهاره، صدف، مهدیه، پارسا، زهرا، سحرناز، سارا، حدیث، فروغ، دلارام، مژگان، سام، نسیم، ژیوان، رزگار، شهاب، آراد، مایا، کسری، محمدحسین، حمیدرضا، ساجده، سارا، صبا، امیرحسین، پانیذ، راحله، شیدا، مسعود، الوند، سهند، میرمحمدمهدی، آتیسا، محمد، نیلوفر، نوژن، ندا، پگاه، محسن، سعید، دریا، محمد، مجتبی، محمود، سیاووش، فریده، آیدا، مرضیه، شکیبا، شریعه، فائزه، فراز، پریناز، ایمان، امیرحسین، کیانا، میلاد، فاطمه، امیرحسین، درسا، دانیال، مهدی، معصومه، فاطمه، آزاده، محمدرضا، سعید، بهاره، فرشته، فاطمه، فیروزه، امیر، ئاروین، سهیلا معصومه، محمد، راستین، سیاوش، پریا، مریم، سارا، پدرام، دریا، درینا، کردیا، هیوا، محمدجواد، فرزانه، الناز، مهرداد، زهرا، میلاد، غزل، ارسام، آرنیکا، فرهاد، سهند، شهرزاد، اریک، الگا، الینا، الینا، امیل، حسین، رحیمه، زین‌العابدین، سکینه، شهرام، عسگر، عفیفه، علیرضا، محسن، مطهره، مهدی، مهدی، مهدی، میکائیل، نیلوفر، علی، سرهی، کاتیرانا، ماریا، والریا، ولادیمیر، یولیا، دنیس، اولکسی، ایور

 « به دار سوخته ، این نیم‌سوز عشق و امید / که سوخت در شرر آرزو ، چه می‌بینی؟» ... با اعداد و حتّی اسامی نمی‌بینیم ... اگر به دنبال درک عمق اندوهِ آن دل‌های سوخته هستیم، راهش این نیست.

پ.ن: نوشته بودم که برای کمی درک کردن، باید پای داستان‌هایشان نشست. یاد آن عکس‌ها و ویدیوهایی از زندگی خصوصی‌ جان‌باختگان افتادم که دست به دست می‌گردد، یاد آن خوراک کثیف شبکه‌های اجتماعی. منظورم از داستان زندگی، امثال نوشته‌ای مستند بود که کاربلدی، با حفظ امانت برود و بعد از کسب اجازه از خانواده‌های جان‌باختگان کمی از زندگی‌شان را روی کاغذ یا صفحه‌ی نمایش بیاورد. چیزی از قبیل نوشته‌هایی که در بخش «روایت‌های مستند» مجله‌ی «ناداستان» می‌خوانم. امّا فعلا، در این تب‌وتاب، شاید سکوت درباره‌ی زندگیشان بهتر باشد.

پ.ن دوم: نوشته‌ی «مواجهه با مرگ: داستان چهره‌ها» را چند ساعت بعد از نوشتن متن بالا خواندم. پوریا ناظمی به زیبایی و کامل‌تر از من به همین مسئله‌ی حساسیت‌زدایی، آن هم در حوزه‌ی ژورنالیسم پرداخته و روزنامه‌های ایران را با روزنامه‌های کانادا در پوشش خبری سقوط هواپیما مقایسه کرده‌است. خواندنی و قابل تأمل است.

۲۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۳۲ ۱ نظر
فانوسبان

برای Joker

دیروز دو بار فال حافظ گرفتم ...  شاید بهتر است بگویم دیشب، دوبار برایم فال گرفته‌شد؛ چون خودم اعتقادی به فال و تقدیر و سرنوشت ندارم و هر دو بار، جمله‌ای در تفسیرش بود که « اسرارت را فاش نکن.» و من امروز قصد خلافش را کرده‌ام.

حوالی ظهر شنبه، فیلم سینمایی Joker را دیدم. شاید شما هم تجربه کرده‌باشید، بعضی رخدادها، در لحظه تأثیرشان را بروز نمی‌دهند ولی مدتی که می‌گذرد، چند ساعت یا چند روز، آرام آرام می‌فهمید تغییری درتان رخ داده، سوالاتی می‌پرسید که معمولا نمی‌پرسید؛ حالتان طوری است که انتظار ندارید باشد.

دیدن فیلم سینمایی Joker، شب یلدا و تماشای دوباره‌ی انیمیشن «سرود کریسمس» ( A Christmas Charol؛ که با اقتباس از داستانی به همین نام، اثر چارلز دیکنز، ساخته شده ) سیر وقایعی بود که باعث شد شب قبل برای من از آن جمله شب‌های گاه و بی‌گاهی باشد که در خلوت، نقابم را کنار می‌گذارم و خودم را خالی می‌کنم. 

ابراز احساسات آشکار، در نظر من، حداقل در نقطه نظر ناخودآگاه من، در بسیاری از مواقع یک حرکت اشتباه و دلسوزی کورکورانه‌ای که به دنبالش ممکن است ببینم چه بسا نفرت‌انگیز است. این دیدگاه برای احساسات خود من صدق می‌کند، و هرچند سعی می‌کنم به دیگران تعمیمش ندهم، ولی همچنان در نگاهم به انسان‌های اطرافم، اثرش را می‌گذارد. عجیب است، چون احساسات بخش مهمی از کسی که هستم را شکل می‌دهند و در مقایسه با متوسط جامعه، کمی بیشتر از شالوده‌ام احساسی است. اگر قرار باشد صادقانه «مشکل»ام را واکاوی کنم، احتمالا بتوانم به مرور به ریشه‌هایش برسم ولی در حال حاضر قصدم روشن‌تر کردن صورت مسئله است. 

در شرایطی که احساسات «قدرتمندی» در من شکل می‌گیرند، برای مثال «غم» یا «عشق و علاقه به کسی»، نمی‌توانم به راحتی در جمع یا در وبلاگ یا هرکجای دیگر که مجالی برای بروزشان هست، از آن‌ها حرف بزنم. انگار ساده نویسی یا ساده گویی در مورد این احساسات در جایی که من تنها نیستم، مرا بیش از حد آسیب‌پذیر جلوه می‌دهند. تنها جایی که ردّی از نوشته‌های صاف و ساده‌ی من پیدا می‌شود، دفتری است که از بی‌حوصلگی اسمش را «دفتر خاطرات» می‌گذارم ولی در اصل انبار گاه‌نوشت‌های من است. 

احساسات فوق، لزوما کلیشه‌هایی مثل عشق‌های لیلی و مجنونی نیستند؛ وقتی از عشق و علاقه به کسی حرف می‌زنم، ابراز احساسات به اعضای خانواده‌ام را هم شامل می‌شود. امّا این مشکل، فقط مشکل من نیست. خیلی از ما نمی‌توانیم صاف و ساده احساساتمان را ابراز کنیم. در حقیقت من، با وجود تمام اوصاف بالا، هنوز فردی «برون‌گرا» محسوب می‌شوم؛ چون هرچه باشد راهی برای بیرون ریختن بیشتر آن احساسات، حتی آن موارد قدرتمند و تلنبارشده پیدا می‌کنم؛ آن قدرتمندها را پشت استعاره‌های متعددی پنهان می‌کنم، مثلا متنی ادبی سراسر نمادین می‌نویسم و آخرکار، فقط خودم کاملا منظورم را می‌فهمم؛ بیان در عین عدم بیان: تناقضی که عمیقا دوست دارم. راه‌های دیگری هم برای بروز هست، بعضی‌ها احساسات را با موسیقی‌ای که می‌نوازند یا می‌سازند اظهار می‌کنند، بعضی در قالب صحبت کردن و واگوییِ حرف‌هایِ از نظر من مگو، بعضی هم در قالب رفتارهایشان. امّا عده‌ی قابل توجهی هستند، که برای این ابراز احساسات، ابزاری ندارند. نه قادرند پشت کلمات پنهان شوند، نه سازی بلدند، نه حرف‌هایشان را می‌گویند یا می‌نویسند، نه رفتاری بروز می‌دهند. 

انسان‌های درونگرایی هستند که روز به روز گرایششان بیشتر می‌شود؛ با حتی کمترین ابراز احساسات، توسری می‌خورند، بهشان دیکته می‌شود مرد یا زنی محکم باشند، به اصطلاح «قوی» باشند، «آدم نرمال غمگین نمی‌شود»، «مرد گریه نمی‌کند» و از این قبیل حرف‌ها و حرف‌ها و رفتارهای بسیارِ دیگری که آن‌ها را سوق می‌دهد به سمت اینکه برای آسودگی، برای همرنگ جماعت شدن، نقاب‌هایی رنگارنگ به صورتشان بزنند؛ و روز به روز پشت نقاب، رنگ‌ِرو از دست بدهند تا جایی که این پوسیدگی به استخوانِ جمجمه برسد.

آن ترس، خجالت و نفرت از ابراز احساسات و پیامدهای آن، آن «مشکل» را، همه‌مان باید آرام آرام کنار بگذاریم. لزومی ندارد همه جا فریاد بزنیم وخودداری نکنیم؛ اما لزومی هم ندارد همه‌ را توی خودمان بریزیم. توصیه‌ای هست که به هر کدام از دوستانم که حالش خوب نیست می‌کنم و سعی می‌کنم خودم هم از آن پیروی کنم. به نظرم امن‌ترین راه برای این تخلیه‌ی احساسی، نوشتن است؛ و خصوصا نوشتن برای خودمان. لازم نیست کسی به جز ما افکار و احساساتمان را بخواند و همین خواندن و بررسی خودِ ما باعث می‌شود با نگاهی بازتر به چالش‌ها نگاه کنیم. آن مخلوطِ درهم و برهم داخل ذهنمان، یک چهارچوب پیدا می‌کند و قابل بررسی می‌شود. انتشار نوشته‌ها و احساساتمان هم مزایای خودش را دارد و بسته به موقعیت کمک‌کننده است. و تابوی شرم از کمک گرفتن از مشاوران و روان‌شناسان برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل و مشکلات هم باید بشکند ... می‌توانیم برای این شکستن، از رفتار خودمان شروع کنیم؛ با  اعمالی به سادگی کنار گذاشتن کنایه‌زدن‌ها و شوخی‌ها ...

در فیلم سینمایی Joker، واکین فینیکس، نقش دلقکی را ایفا کرده که با بیماری‌ای روانی دست‌وپنجه نرم می‌کند. او عضوی از جامعه‌ای است که در زیرساخت‌ها دچار مشکل است؛ که هیچ کس، دیگری را کاملا نمی‌فهمد. اختلاف طبقاتی بیداد می‌کند و متولیان امور شهر، عملا مردم را رها کرده‌اند. و در این رهاشدن‌ها، لگدخوردن‌ها، بی‌مسئولیتی‌ها و نامهربانی‌ها؛ آرتور فلک آینه‌ای می‌شود برای بازتاب ذات آلوده‌ی شهر.

و این فیلم چه خوب نشان می‌دهد که بسیاری از انسان ‌ها با داشتن فردیتی آسیب‌پذیر، عمیقا از جامعه تأثیر می‌پذیرند.

من نمی‌توانم احساسات شخصیت اول این فیلم سینمایی را کاملا درک کنم؛ چون آن پیش‌زمینه‌ی لازم را ندارم؛ اما تلاشم را کرده و می‌کنم.

انسان‌هایی هستند، لابه‌لای جمعیت، که ما نمی‌بینمشان ... نه؛ نمی‌خواهیم ببینیمشان. نمی‌توانیم بفهمیمشان ... امّا لااقل، سعی که می‌توانیم بکنیم. یا اگر دستشان را نمی‌گیریم؛ با توپ و تشر زدن، با مسخره کردن، با یک بی‌حوصلگی، با یک نادیده گرفتن بهشان ضربه نزنیم. آن‌ها قاتل‌هایی دیوانه مثل جوکر نمی‌شوند، نه. هیچ کس بدون کودکی دهشت‌بار و در فقدان عواملی موروثی، قادر نیست جنایت‌هایی را مرتکب شود که جوکر مرتکب می‌شود. بسیاری از این افراد، هیچ کاری نمی‌کنند.

فقط زجر می‌کشند، و زجر می‌کشند، و زجر می‌کشند، و زجر می‌کشند. 

حرف‌های زیادی از دیروز ته دلم مانده‌بود که بخشی از آن ها ناگفته ماند، و حالا دیگر دستم به کیبورد نمی‌رود که بیشتر از این بنویسم. در ادامه‌ی مطلب، داستان کوتاهی هست که جبران این سکوت را می‌کند. داستانی که بعد از 6 سال هنوز به پررنگی روز اولی است که خواندمش. داستانی است از شماره‌ی 41 مجله‌ی داستان که در بهمن ماه 1392 منتشر شده‌بود: «ناپدید شدن ایلین کُلمن» به قلم استیون میلهاوسر و با ترجمه‌ی محمد دارابی. اگر خواندید، امیدوارم از یاد شما هم نرود.

تا یادم نرفته، Joker یک فیلم سینمایی روان‌شناختی‌ است که حاوی صحنه‌هایی خشن است. این فیلم اصطلاحا R-Rated است؛ یعنی در سینماهای محل اکرانش، همراهی یکی از والدین یا سرپرستانِ افراد زیر 17 سال برای تماشای فیلم ضروری بوده و توصیه می‌شود والدین قبل از همراه بردن کودکان برای تماشای فیلم، درباره‌ی آن اطلاعات بیشتری کسب کنند. تعمیمش به شرایط حال حاضرتان با خود شما.

ادامه مطلب...
۰۱ دی ۹۸ ، ۲۲:۵۵ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

نفرین

نگاهم کرد. چشم دوختم به نگاهش و گفتم: «من از کسی که بودم گذشتم که شاید به تو برسم ... و حالا تو، من شدی؟!» برخلاف بیشتر خاطراتم، لبخند نمی‌زد. چشمانش را از من گرفت و زمین را نگاه کرد. گفت: « من نفرین شده‌ام.» زبانم بند آمده بود. فکر می‌کردم فقط دلم را برده، اما حالا دیدم همه‌ی آن کسی که بودم را هم از من گرفته، و قاب خالی‌ام مانده. تکه عکسم در قاب او نبود، تکه عکسم پاره شده‌بود. عصبانی بودم؟ بودم. خشم و عشق با هم می‌آمیخت و مخلوط عجیبی می‌شد که قلبم تابش را نداشت؛ نمی‌دانست به سرخی خون کدام یکی بتپد؛ یک ضربان، ته دلم را خالی می‌کرد و دیگری تا ته پر.

« این ... » حرفم نیامد. حرفی نزد. می‌دانست. او خوب می‌دانست «این» یعنی چه. من بودم که آن لحظه نمی‌دانستم و بعد از «این» فهمیدم.

نمی‌دانستم این یعنی رشد او و هبوط من، «فراشد» او و «فروشد» من. ما حتی ظریف‌تر از حد شیشه‌ای آینه شبیه بودیم، ترک‌هایمان هم قرینه بود. شاه‌ دل‌هایمان در مُلک خشتی تن هیچکدام جا نمی‌شد ... نمی‌شد یکی‌مان هم قلب خودش را داشته باشد و هم قلب دیگری را، دو حقیقت در یک آینه نگنجند؛ راه حل این بود که هردومان از قلبمان می‌گذشتیم و هر دو بازتابی می‌شدیم در دوآینه‌ی روبرو، در ابدیت ... او گذشته بود و من نگذشته بودم و بالاخره، وقتی گذشتم او نگذشت.

تقصیر من بود ... بود؟

بود. به او حق می‌دهم که نخواست پای میوه‌ شدن شکوفه‌های شاخه‌های ترک‌خورده‌ی احساسات من که از تبر تردید خون آلود بودند بنشیند ... بنشیند به امید «شاید» ... «اگر» ... «وقتی که» ... «یک روز که» ... و تمام اَشکال شرطی شدن‌ من. حق می‌دهم.

حالا تنهایم و همه چیز را به یاد می‌آورم. حالا رهایم و همه چیز را به یاد می‌آورم: نمی‌شود هم خواست و هم نخواست.

عصبانی است. ناراحت است. به رویش نمی‌آورد. شاید من بدتر از خودم به «او» زخم زدم. نیشی که زهرش را نچشیده‌بود. من قبلا چشیده‌بودم ... و حالا در دهانم طعم مانده می‌دهد.

شاید «او»یی هست. شاید «او»یی نیست، و همه «من»م. شاید «او» روزی این متن را بخواند. شاید «او» این متن را نوشته است. فرقی نمی‌کند. من به «او» می‌گویم: متأسفم. و برای قناری‌ام متأسفم.

هیچ «شاید»ی «حقیقت» را تغییر نمی‌دهد:

«من نفرین شده‌ام.»

ادامه مطلب...
۲۰ آذر ۹۸ ، ۲۳:۱۱
فانوسبان

غول مدفون

دل‌بستگی من به کتاب‌ها، در یک لحظه اتفاق می‌افتد؛ لحظه‌ای که جرقه‌ای زده می‌شود و تمام وجودم از افکار نویسنده گرم می‌شود و روحش را لابه‌لای کلمات حس می‌کنم، با او همدردی می‌کنم . انگار خون احساسش به رگ‌های تنم دویده باشد. همین است که نظرات شخصی من درباره‌ی کتاب‌ها، فقط از کیفیت کار نویسنده، میزان دقت در وصف، زبان ادبی نوشته یا قدرت تخیل نویسنده آب نمی‌خورد، تمام شرایط حال حاضر من و احساسات و افکارم هم بخش قابل توجهی از نظراتم را شکل می‌دهند.

«غول مدفون»، دومین کتاب از کازئو ایشی گورو است که می‌خوانم. اولی «هرگز رهایم مکن» بود. کمی خوشم آمده‌بود، ولی نه آنطور که تعریفش را شنیده بودم. شرط می‌بندم پیرو پاراگراف قبل، اگر این روزها می‌خواندمش، عقیده‌ام فرق می‌کرد.

یکی از ناشرین فارسی کتاب، «نشر روزنه» است که کتاب‌های تالکین از جمله «ارباب حلقه‌ها» را منتشر کرده، و این شاید سرنخی از حال و هوای رمان به شما بدهد. وقایع داستان در سرزمین انگلستان قدیم اتفاق می‌افتند، چنددهه‌ای پس از مرگ شاه آرتور افسانه‌ای. مهی همه‌جا را فراگرفته که فراموشی به بار می‌آورد. مردم وقایع گذشته را بسیار مبهم به یاد می‌آورند و زوج پیر داستان ما، اکسل و بئاتریس، شخصیت‌های مرکزی قصه‌، به علت کهولت سن اجازه‌ی داشتن شمعی در تاریکی شب را ندارند، اجازه‌ای که مردم دهکده به انسان‌های هم سن و سال آن‌ها نمی‌دهند. آن دو که به شکلی مبهم پسرشان را به خاطر دارند، فرزندی که ترکشان کرده، تصمیم می‌گیرند به قصد پیدا کردنش از دهکده بروند. بروند جایی که اجازه‌ی روشن کردن شمع در تاریکی را دارند و پسرشان را پیدا کنند، و جایی را که طرد نشده‌باشند. با این زوج پیر عاشق که همسفر می‌شویم، به مرور در جریان زخم‌های کهنه ولی فراموش شده‌ی خاک زیرپایشان قرار می‌گیریم، کینه‌هایی خونین میان مردم قوم بریتون و قوم ساکسون که مثل یک انبار باروت؛ ولی خیسِ فراموشی است.

این رمان به نظرم پر از استعاره است. رنگ رمان؛ رنگی که وقتی به وقایعش فکر می‌کنم در سرم جان می‌گیرد، رنگ جلدش است ... شاید کمی سبزتر. رنگ سبز خیس بیشه‌ای بارانی.

فراموشی موهبت است یا آفت؟ آنطورکه آخر رمان، یکی از شخصیت‌ها می‌گوید، زخم‌هایش آرام آرام ولی بالاخره خوب شده. پس موهبت است؟ اینکه یادمان نیاید که بودیم و چه بلاهایی سرمان آمده؟ اینکه با وجود انتقام‌هایی که قسم خورده بودیم بگیریم، یادمان نیست چرا شمشیر دستمان مانده؟ فکرش را که می‌کنم، نمی‌توانم جوابی بدهم. اگر با برداشت رمان جلو بروم، بیشتر موهبت است تا ضرر. ولی من زخم‌هایم را دوست دارم. فراموشی برای من و برای همه، یعنی گم کردن کسی که هستیم. و من راه سخت پذیرش و تغییر کردن را انتخاب می‌کنم نه راه آسان فرار کردن.

هرچند، هنوز پیر نشده‌ام. شاید دارم زود قضاوت می‌کنم.

باقی سطرهای این بررسی در ادامه‌ی مطلب، خطر لو رفتن پایانش را دارند. اگر نخوانده‌‌اید، پیشنهاد می‌کنم چشم نگه دارید.

ادامه مطلب...
۰۹ آذر ۹۸ ، ۲۲:۲۲ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

پاهای شکسته و ماراتون کمال

«یکی از نشانه‌های تنگی نفس این است که فرد متوجه هر دم و بازدمی که رخ می‌دهد، باشد.»

NF یا به تفصیل Nathan John Feuerstein، رَپری 28 ساله و Mansion (عمارت)، از قطعات اولین آلبوم رسمی این هنرمند است و بهانه‌ی نوشتن این پست. یکی از خصوصیت‌های متن موسیقی‌های NF، پرداختن به درگیری‌هایی است که نه در دنیای عینی ملموس، بلکه در دنیای ذهنی و درونش اتفاق می‌افتند و هر شنونده‌ای که تجربیاتی از این قبیل با هر درجه‌ای از مشابهت داشته باشد، با آن‌‌ها ارتباط برقرار می‌کند. متن قطعه را در ادامه‌ی مطلب آورده‌ام، و می‌توانید ضمن گوش دادن، بخوانید. زمزمه‌ی این روزهای من است، خصوصا جمله‌ای که خیلی دوستش دارم :

Insidious is blind inception

یعنی «آغازهای کور، «جانکاه»‌اند.» ... «جانکاه» ... چه معادل برازنده‌ای است برای Insidious. زیبایی ابهام، در امکان تفسیرهای شخصی است. وقتی هیچ معنایی مشخص و قطعی‌ برای جمله‌ای وجود نداشته باشد، هر کس می‌تواند آن را به قالب دلخواه خودش درآورد و از آن، برداشتی شخصی داشته باشد. شاید برای NF، «عمارت»، اشاره‌ای به دوران کودکی و نوجوانی اوست که با مشکلات زیادی توأم بوده. نشان به آن نشان که در ادامه‌‌ی متن به دو حقیقت از گذشته‌اش اشاره‌ای می‌کند. یکی این مسئله که بعد از طلاق پدر و مادرش، از طرف دوست‌پسر مادرش، تحت سوءاستفاده‌ی فیزیکی ( اصطلاحی است برای ضرب و شتم یک انسان یا حیوان که منجر به آسیب شود ) قرار گرفته، و دیگری مرگ مادرش. 

ولی دوباره برمی‌گردم به جمله‌ای که چند سطر پیش گفتم. زیبایی ابهام در امکان تفسیرهای شخصی‌ است. هر کسی که به این قطعه گوش می‌دهد، حق دارد ذره ذره‌اش را هضم کند، زیر جمله‌هایی که برای خودش مهمند، خط بکشد، کلمات را تکرار کند، متنش را زندگی کند...

ادامه مطلب...
۰۵ آذر ۹۸ ، ۱۷:۰۵ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
فانوسبان

رفیق

خیلی از فیلم و سریال‌بین‌ها، اگر تماشا نکرده باشند، حداقل اسمش را شنیده‌اند... سریال Rick and Morty ... داستان ماجراجویی‌های پدربزرگ نابغه‌ی دانشمندی به اسم ریک و نوه‌اش مورتی در نقاط مختلف کیهان. بعضی‌ها آن را با شخصیت‌های Back to the Future مقایسه کرده‌اند، با این تفاوت که اینجا خبری از سفر در زمان نیست، بلکه سفر به هرمکانی و حتی ابعاد دیگر و دنیاهای موازی با «تفنگ پُرتال» ریک ممکن می‌شود. 

این پست برای معرفی نیست، روزنه‌ای است به قسمت دوم چهارمین فصل سریال که دیروز پخش شد. اگر بیننده‌ی پای ثابت هستید و هنوز به خاطر قطعی اینترنت خارجی نتوانسته‌‌اید دانلودش کنید، به سایت دانلودها سری بزنید.

این سریال برای خندیدن و گاهی فکر کردن به همه‌ی مسائلی است که ما آدم‌ها برای خودمان بزرگ کرده‌ایم در حالیکه زیاد مهم نیستند ... و برای حتی چند لحظه هم شده، دیدن دنیا از دریچه‌ی چشمان ریک؛ کسی که با ذهن و خلاقیت سرشار و دسترسی به علم و تکنولوژی گسترده، به دورترین جاها رفته، غیرممکن‌ترین کارها را کرده و بیهودگی دنیا را تا مغز استخوانش حس کرده. هر قدر صفت فوق بشر بودن و شکست ناپذیری برازنده‌اش باشند، در گرداب احساسات انسانی و تنهایی خودش هم گرفتار است ... بارها با خوردن ضربه‌ای احساسی تا خرخره مست می‌کند و می‌بینیم پشت آن غرور، چه انسان لگد خورده‌ای کز کرده. هم‌نشینی عجیب خنده و غم در این سریال بی‌نظیر است ... و این قسمت از بهترین مصداق هاست برای جمله‌ی قبل.

من خوش شانسم چون دوستان خوبی دارم. دوستانی که حرف‌های نگفته‌ام را هم می‌فهمند ولی به رویشان نمی‌آورند، و اگر غیرمستقیم اشاره‌ای بکنند، به این خاطر است که می‌خواهند کمکم کنند. حتما می‌رنجند که حرف‌هایی هست و من بهشان نمی‌گویم ... ولی برعکس تمام صفات برون‌گرایم، من در برخی مسائل درونگرایی عجیبی دارم ... و آن‌ها هم این صفت مرا درک می‌کنند. امیدوارم در شرایطی مشابه چنین حدی از درک متقابل داشته باشم.

هیچ چیز خوبی تا ابد دوام نمی‌آورد. این را خوب می‌دانم ولی نادیده می‌گیرم. شاید راز زندگی‌ای کمی شادتر همین است ... نادیده گرفتن ناپایداری‌ها و سختی‌ها و کتک‌ها و سگ‌دو زدن‌ها و گریستن‌ها و شکستن‌ها و مرگ‌ها. امید دروغ بزرگی است که به خودمان می‌گوییم ولی که گفته همیشه حرف راست، درست است؟

پ.ن: ای کاش ‌آدم‌ها به جای حرف زدن، آواز می‌خواندند یا ساز می‌زدند. کاش من به جای حرف‌زدن...

قطعه‌ای آرام بشنویم از Ghostly Kisses در میانه‌ی این هیاهو ...

دانلود

۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۵:۲۷ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
فانوسبان