پدال ترمز را تا ته فشار دادم. میدانستم در آن لحظهای که کمربند مرا به صندلی زنجیر کرده و دندههایم ترک برمیدارند، عقربهی سرعتشمار دارد از صد به صفر سقوط میکند و من به خاطر قوس برداشتن سرم به پایین، از تماشای چنان نمای نادری محروم شدهام. سمفونی خیلی بلند و گوشخراشی در دو ثانیه اجرا شد؛ جلوبدنهی پژوپارسِ سفید رنگ و عقبِ بدنهی ماشینِ من مچاله شدند، شیشهها شکستند، تایرها روی آسفالت ساییدهشدند و صدای یک بوق ممتد در زمینه اجرا شد که تا ساعتها بعد در سرم ادامه داشت.
«خشم» و «هیجان» و «ترس»، خاطراتِ لحظاتِ بعد از تصادف را منفجر کردند و حالا فقط چند ترکش در ذهنم جا مانده. یکیشان آن چند ثانیهای است که تند تند نفس میکشیدم و منتظر بودم هر لحظه کسی در ماشین را باز کند، مرا بیرون بکشد، چشمهایم را از حدقه درآورد و جمجمهام را خرد کند. اعدامی بدوی برای عاملِ یک تصادفِ عمدی ... ولی من مقصر نبودم، مقصر ماشینی بود که فاصلهاش را با ماشینِ مقابل رعایت نکرده و از پشت زده؛ نه؟
یک ترکش دیگر آن سی ثانیهای است که بدنهی مچالهشدهی پژوپارس را نگاه میکنم. سرِ غرقِ در خونِ رانندهاش روی فرمان بیحرکت ماندهاست. جماعتِ کنجکاوِ همیشه در صحنه دور ماشینها حلقه زدهاند و میپرسند تصادف چطور اتفاق افتاد ولی من جوابی نمیدهم. حواسم جای دیگری است. برایم جای سؤال است که چرا کسی به دادِ رانندهی بیهوشِ پژوپارس نمیرسد؟ یعنی بقیه هم میدانند آن راننده چطور آدمی بوده؟ همان لحظه یادِ «Don't touch my car»ای میافتم که رویِ صندوق عقبِ پژوپارس حک شدهبود و کنارش دو تا آدمک کشیدهبودند: یکی زانو زده و دیگری اسلحه را از عقب به سرِ آن بیچارهی بیدفاعِ نشسته نشانه رفتهبود. من درست چند لحظه بعد از آنکه پژوپارس در میانهی یک سبقت راهم را سد کرد، چشمم به آن طرح افتادهبود و حالا به نظرم مضحک میرسید. من که به ماشین دست نزدم؛ نه؟ فقط لهش کردم. با رضایت و خشم تمام لهش کردم. و جالب آنکه، من آن کسی نیستم که جمجمهاش سوراخ شده ...
هر کسی موقع رانندگی راهم را سد کند، حرامزادهای است که دلم میخواهد بمیرد. و حالا که بالاخره کسی را کشتهام، شاهدی نیست تا علیه من در دادگاه شهادت دهد و همه گمان میکنند رانندهی پژو پارس قربانی سرعتِ بالایِ خودش شده. این پایانبندی را دوست ندارم. دلم میخواهد آخر قصّه را من رقم بزنم؛ نه سکوت و دروغ (که خیلی کلیشهای شده).
بعد از یک دوش آب گرم، اعترافم را جلوی شیشهی بخار گرفتهی حمام تمرین میکنم. دندههایم درد میکنند ولی با هر زحمتی شده، سینه را صاف میکنم و میگویم کشتمش؛ چون چشم نداشت سبقت گرفتنم را ببیند. «پشیمانی؟» نه جناب قاضی، حتی یک ذره هم پشیمان نیستم. مگر قیچی کردن بالهای یک پرنده جنایت نیست؟ او مرتکب جنایتی نابخشودنی شدهبود و من هم عدالت را به شیوهی خودم اجرا کردم. زندگیِ یک پرنده در پرواز خلاصه میشود و در آسمان جا برای بال و پر زدنِ تمام پرندههای روی زمین هست؛ پس چرا باید یکی با چیدن بال دیگری او را ساقط کند؟ یا اصلا خود شما آقای قاضی، و تمام سیستم فاسد قضایی و انتظامیتان، چرا باید برای آدمها محدودیت سرعت بگذارید؟ «برای امنیت جانِ همه است پسر جان» جناب قاضی، با کمال احترام، حرف مفت میزنید. «حرف دهانت را بفهم وگرنه زبانت را بیرون میکشیم» ولی من همچنان خواهم گفت؛ با قلم فریاد میزنم «آن را هم میسوزانیم» با زبان اشاره «دست و پایت را میشکنیم» با خون «در شیشه میکنیم» با مرگ ...
و بعد دو نفر دستانم را از پشت میگیرند و سرم را روی میز میگذارند و من چشمم به نمادِ ترازویی میافتد که کفههایش خیلی وقت است دیگر موازی نیستند؛ یک کفهاش سنگین است، خیلی سنگین.
قاضی با چکش روی سرم میزند. قطرههای آب روی بخارِ شیشه به آرامی پایین میخزند.
«اعدامش کردیم. ختم دادرسی.»