راه شیرین

* این مطلب در تاریخ بیست و چهارم مهر ماه 1400، ویرایش و به‌روزرسانی‌شده‌است؛ ماوقع دو و نیم سال در انتهای مطلب آورده شده‌.

طبق تعریف، امروز در ایران روز نجوم است. جالب است که برای روز نجوم، تعریفی کمابیش نجومی داریم. برای توضیحی دربارهی این روز، در یادداشتی قدیمی به قلم پوریا ناظمی، می‌خوانیم

روز جهانی نجوم، اولین بار در سال 1973/1352 و به پیشنهاد Doug Berger که در آن زمان رئیس انجمن نجوم کالیفرنیای شمالی بود، آغاز شد. ایده‌ی اصلی او این بود که در این روز، اعضای این انجمن، تلسکوپ‌های خود را به بازارها و محل‌های پرازدحام ببرند و به مردم این فرصت را بدهند که به آسمان نگاهی بیندازند. 

این ایده در سال‌های بعد با استقبال بیشتری مواجه شد و کم کم اتحادیه‌ی نجوم، برگزاری و برنامه‌ریزی آن را بر عهده گرفت و در کشورهای مختلف توسعه پیدا کرد. برنامه‌های جدیدی به آن اضافه شد و ایده‌های نوینی در این زمینه بروز پیدا کرد. مراکز نجومی حرفه‌ای نیز به این رویداد پیوستند و در این روز درهای خود را به روی مردم باز کردند تا آن‌ها از نزدیک بتوانند با فعالیت‌های نجومی آشنا شوند. 

زمان این رویداد در نیمه‌ی ماه‌های آوریل و می در زمانی است که تعطیلی آخر هفته به ماه تربیع اول نزدیکتر باشد. دلیل این انتخاب این بود که به دلیل تعطیلی آخر هفته، هم مردم بیشتری بتوانند از برنامه‌ها استفاده کنند و هم برگزارکنندگان وقت آزاد برای این برنامه‌ریزی را داشته باشند و دیگراینکه ماه تربیع، یکی از چشمگیرترین مناظر آسمانی برای کسانی است که تا کنون فرصت نگاه به آسمان را نداشته‌اند و نمای گودال‌های ماه از پشت تلسکوپ می‌تواند خاطره‌ای فراموش‌نشدنی برای آن‌ها رقم بزند.

اگر با اصطلاح «تربیع» آشنا نیستید یا این سوال برایتان پیش آمده که چرا در تربیع اول این رویداد برگزار می‌شود و نه در بدر که ماه تماما روشن است، در ادامه‌ی مطلب توضیحاتی هست. ( لازم به ذکر است عکس بالا هلال افزاینده‌ی ماه است که یک مرحله قبل از تربیع اول رخ می‌دهد)

اما قبل از آن: روز نجوم در ایران هم برگزار می‌شود و حالا، هجدهمین سال برگزاری‌اش را پشت سر می‌گذارد. دوست داشتم با این پست، سهم کوچکی داشته باشم در «ترویج علم» و «ترویج نجوم»ای که سینه‌چاکان راهش را کم و بیش چند سالی است دنبال کرده‌ام و به گمانم این پست، اظهار ارادتی است به آنها، به ستاره‌ها و به خودِ گذشته‌ام. 

در ادامه از برنامه‌ی ویدیویی اینترنتی تازه‌ای که با موضوع نجوم و عنوان «راه شیری» شروع شده و همچنین درباره‌ی کتابِ نجومی مورد علاقه‌ام به نام  «ستاره‌شناسی به زبان آدمیزاد» نوشته‌ام. به نظرم این دو می‌توانند بذر خوبی باشند برای بارور کردن خاک حاصل‌خیز ذهن‌های کنجکاوی که چشمانشان بعضی شب‌ها به ستاره‌ها دوخته می‌شود ... 

ادامه مطلب...
۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۲۰ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

در این بن‌بست

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند 

روزگار غریبی است نازنین

 

«روزگار غریب» علیرضا قربانی ، بهانه ای شد برای بازخوانی این شعر . و چقدر احتیاج داشتم به ترکیب چنین صدا و غم و شعری در این دو روز ... چقدر زیباست : ترکیب " بوییدن دل " ... و ای کاش در این قطعه ، نوای تار میلاد محمدی طولانی تر بود ...

 

و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند 

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند 

به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی است نازنین

آن که بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است 

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد ...

 

و صدای احمد شاملو هم همانقدر زیباست وقتی شعر خود را دکلمه می کند . و آن جا که می گوید « کباب قناری بر آتش سوسن و یاس » و صد آه ناگفته شنیده می شود .

سعی می کنم ولی حرفم نمی آید ... 

 

مثل این است که می جنبد یأس 

بر سکونی که در این ویرانجاست

مثل این است که می خواند مرگ

در سکوتی که به غمخانه مراست 

 

ای کاش بیشتر شعر می خواندم ...

۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۳ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

«سان» ، رستاخیز «داستان»

اولین باری که ماهنامه ی «داستان» همشهری را ملاقات کردم ... مطمئن نیستم دقیقا کی بود . نمیدانم چرا در خاطراتم تصویر شماره ی دی 1392 ، ویژه ی شب یلدا زنده می شود ؛ با آن عکس روی جلد ؛ دختر یا پسر بچه ای که به زمین خیره است و مایی که از بالا به او نگاه می کنیم ، فقط فرق سرش را می بینیم ...  و او دنبال چیزی می گردد ، شاید دانه ای از دانه های اناری که روی میز پخش شده .

داستان دی ماه آن سال را ورق می زنم ... «شب چله و چهلمین شماره ی پیاپی ماهنامه ی داستان همشهری . این هم زمانی را به فال نیک می گیریم ... » . متن اولین یادداشت سردبیر تازه ی آن روز های داستان ، خانم مینا فرشیدنیک را ادامه می دهم و چهار صفحه ی بعد ، به یادداشت تحریریه ی « داستان » می رسم : « همه ی ما اولین روز ورودمان را به «داستان» خیلی خوب به یاد داریم ؛ پا گذاشتن به فضایی نسبتا کوچک در یکی از طبقه های ساختمان گروه مجلات همشهری و گفت و گو با سردبیری که با انگیزه و جدیت از ایده های جذاب و گاه بلند پروازانه حرف می زد . از شکل گرفتن یا بهتر شدن مجله ای که دیده یا ندیده دوستش داشتیم . چانه زدن ها و اما و اگر هایمان زیاد طول نکشید و چند روز بعد خودمان را جزو خانواده ای احساس کردیم که به هدفش یعنی برگرداندن داستان به سبد خانوار باور دارد ؛ به اهمیت کلمه ها و احترام جمله ها و حیات متن ها ؛ به روحی که می تواند در یک نوشته یا عکس جاری باشد ، از نقطه ی پایان متن یا لبه ی قاب عکس سرریز کند و مخاطب را در خودش فرو ببرد . به مجله ای که به اعتبار جذابیت های بیرونی و درونی اش ، بتواند به خواننده هایش هشدار غرق شدن بدهد . از آن روز ، حفظ این خانواده و هدف ها و آرمان هایش آرزو و دغدغه ی اصلی مان شد و در فراز و نشیب ها و شرایط دشوار ، کنار هم نگه مان داشت . در سختی های آغاز راه ، در تنگناهای مقطعی ، در فشار انتظار های مخاطب و بالاخره وقتی خانم مرشد زاده از خانواده ی داستان جدا شد ... »

«داستان» از تیر ماه 89 تا اردیبهشت 90 ، در قالب ضمیمه ی مجله ی خردنامه ی همشهری و از خرداد ماه 90 به شکلی مستقل چاپ شد.

اما کتابخانه ام ، خاطراتم را کم اعتبار می کند . در قفسه ، شماره ی آذر قبل تر از دی جاخوش کرده . شاید اولین شماره ای از داستان که لمس کردم ، دی بود اما چندی بعد ، پس از ذوق زدگی ام از کشف مجله ، مرد پشت پنجره ی دکه ی روزنامه فروشی ، شماره ی آذر را نشانم داده بود که : « فروش نرفته و قراره برگشت بزنم ...» ... یا شاید آذر ماه ، ملاقاتش کرده بودم اما از دی ماه به آن ... به او (داستان ها هم هویتی دارند ) عادت کردم . 

آذر 1392 آخرین شماره ای از مجله بود که نفیسه مرشد زاده سردبیری آن را بر عهده داشت و سکان کشتی داستان را پس از او ، مینا فرشیدنیک در دست گرفت ... تا مرداد 97 که سردبیری ، به آرش صادق بیگی رسید و مهر ماه 1397 ، آخرین شماره ی داستان با تحریریه ی هشت ساله اش بود ، تحریریه ای که به گمانم خیلی ها در آن آمدند و رفتند و بعضی ها از همان اول بودند و ماندند ، اما هر چه بود ، داستان ، همان داستان بود . من شماره ی مهر 97 را نخریدم . آن روز ها زمزمه هایی از خداحافظی در مجموعه مجلات همشهری به گوشم می رسید اما تا به خودم آمدم که آخرین داستان را بخوانم ، تمام شده بود . شماره ی بعدی را که تحریریه ی جدید منتشر کرد ، روی جلد ، کنار «داستان» نوشتند : «ادامه دارد » ، اما برای من تمام شده بود . «داستان» های تازه را نخوانده ام که در مقام مقایسه حرفی بزنم ، اما مهر 97 ، برای من ، تک نقطه ای بود در پایان متنی طولانی که نمی توان سه نقطه اش کرد . تک نقطه ای که هیچ وقت ندیدمش .

ماه پیش ، خبردار شدم تحریریه ی قدیمی داستان ، گرد هم جمع شده اند و فصلنامه ای با عنوان «سان» حاصل کارشان شده که شماره ی بهار 98 ، دومین شماره ی انتشارش است . به دستم که رسید ، از دیدن اسم های آشنا خوشحال شدم . سروش صحتی که قلمش را به لطف داستان شناختم و همیشه از نوشته هایش لذت برده ام . مژده دقیقی ای که با انتشار ترجمه ی داستان های کوتاه کانن دویل ، نگذاشت فروغ شرلوک هلمز بعد از ترجمه های کریم امامی خاموش شود . آرش صادق بیگی ای که یک روز ، داستانی بسیار شیرین از او در «داستان»ی قدیمی خوانده بودم ( که شاید روزی بین داستان ها بگردم تا دوباره پیدایش کنم . ) و حالا سردبیر است . محمد طلوعی ... محمد طلوعی را وقتی به قدیمی ترین «داستان» ای که دارم ، برگشتم ، پیدا کردم . در آذر 92 ، داستان «بدو بیروت ، بدو » را قلم زده بود ( داستان هم نوعی نقاشی است ... ) و در بهار 98 ، تک نگاره ی «پیاده روی بزرگ» را . 

می خواستم در این پست بیشتر از «سان» و داستان های آن بنویسم اما قصه های قدیمی امان ندادند . خواستم فایل صوتی «چرا شیمی خواندی ؟ » به قلم و با صدای سروش صحت را بین سی دی های «داستان همراه» ( که داستان گاهی در مناسبت ها ، به خوانندگانش هدیه میداد ) را پیدا کنم و به یادگار بفرستم اما گذرم به «کجا می روی ؟ » افتاد ، در سی دی داستان همراه 4 که ویژه ی زندگی نگاره های ایرانی بود . می توانید این متن زیبا را با صدا و به قلم سروش صحت از این لینک دانلود کنید ... یادگاری از آن ایام . 

فصلنامه ی «سان» ، بی شباهت به داستان قدیمی نیست ، «زندگی نگاره» ، «داستان» ، «تک نگاره» ، «درباره ی داستان» و «تک پرده» های متعدد ، قطعات پازل شماره ی بهاره ی «سان» اند که تصویر نهایی آن ، روحی که در تک تک این نوشته ها حضور دارد ، «تغییر» است . این روز ها نمایشگاه کتاب تهران برپاست و «سان» هم در غرفه ای حضور دارد ، به نقل از اکانت اینستاگرامشان در شبستان اصلی ، انتهای راهروی ۱۷ ، غرفه نشر افق . گویا اعضای تحریریه ، علاوه بر مجله ی «سان» که عموما حاوی محتوای داستانی است ، مجله ای دیگری تحت عنوان «ناداستان» هم منتشر کرده اند که پر از روایت های مستندی است .

اگر مایل به خرید نسخه ی الکترونیک «سان» بودید ، می توانید در طاقچه هم ، آن را تهیه کنید . 

 

پ.ن: این مطلب را پس از انتشار که خواندم ، انگار چند خطی کم داشت . راستش تکه شعری در ابتدای «سان» بود از بیژن گلکی که آن اولین دفعه ی خواندن ، در فهم معنایش کمی گیج شدم تا بالاخره فهمیدم : 

ای در خیال شیشه مانده به زندان

ما بی تو خوش نئی ایم 

تو بی ما چگونه ای ؟ 

 

به گمانم کلید حل معنای لطیف آن در این است که «شیشه ی خیال» به رسمی شاعرانه (که اسمش یادم نیست!) ، «خیال شیشه» شده . داستان ها با اینکه از جنس تخیلات نویسنده هستند ، گاهی و یا شاید معمولا ، قاب عکس تکه هایی از گذشته ، زندگی یا آرزو هایشان هستند . خیالی که از لا به لای شفافیت آن ، به تماشای حسرت هایشان می نشینند و می نشینیم ... و مینویسند و میخوانیم شرح و وصفشان را ، از شنیدن پاسخ سوال  تو بی ما چگونه ای ؟ 

۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۱۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

قرینه

گاهی اوقات سرک کشیدن به گوشه های کمتر دیده شده ی دنیای سرگرمی ، به کشف هایی دوست داشتنی منجر می شود . آن وقت هایی که به دور از محبوبیت یک فیلم در میان تماشاگران و یک کتاب در بین خوانندگان ، یا دور از نگاه مثبت منتقدان به یک اثر ؛ سرنخ هایی شما را به سمت کشف " آن " سوق می دهند و شما ترجیح میدهید به ندای دلتان گوش دهید و خودتان تجربه اش کنید نه اینکه از حرف ها و سلیقه ی دیگران اطاعت کنید . در گذر چندین سال ، من و طبع سرکشم به یک همزیستی مسالمت آمیز رسیده ایم و معمولا این قبیل تجربه ها برایم ارزشمند از آب درآمده اند . 

فصل اول ده قسمتی سریال Counterpart یکی از همین تجربه های اخیر بود . J.K. Simmons بعد از آن نقش آفرینی شاهکار در فیلم زیبای Whiplash ( شلاق ) برای همیشه در ذهنم ماندگار شد و سرنخ اول وقتی دستم آمد که خبردار شدم سریالی با بازی دو عدد J.K Simmons ، وجود دارد ! و منتقدان و حتی جماعت تماشاچی هم خوششان آمده چون نمره ی سریال در سایت های رده بندی Rotten Tomatoes و IMDB بالا بود ، اما به طرز غریبی تا آن روز حتی اسمش را هم نشنیده بودم . دومین سرنخ وقتی دستم آمد که به طور اتفاقی در یوتیوب ویدیویی دیدم که سریال هایی را لیست می کرد که اصلا به آنچه سزاوارشان بوده ، نرسیده اند و این سریال در صدرشان بود . سریالی که بعد از پخش دو فصل ، چند ماه پیش از طرف شبکه ی پخش کننده ی آن یعنی STARZ کنسل می شود . کنسل شدن سریال همان و تصمیم قطعی من برای تماشای آن همان ! 

 

Counterpart ( که می توان آن را همتا ، قرینه یا نظیر معنی کرد ) ، سریالی است که در زمینه ای از اتفاقات خیالی ، شما را به تماشای داستان جاسوسی هیجان انگیز و بسیار ظریفی می برد ؛ و در هر دو عرصه ی خیال پردازی و به تصویر کشیدن روابط انسانی موفق عمل می کند . بازی بازیگران ، خصوصا J.K. Simmons دوست داشتنی است و ایده ها به نظرم پخته اند . 

داستان از این قرار است که سی سال قبل از وقایع سریال و در دوران جنگ سرد ، آزمایشی در شهر برلین به حادثه ای منجر می شود و به عنوان پیامد این حادثه ، دروازه ای باز می شود ؛ به دنیای دیگری کاملا مشابه این دنیا ... به عبارت بهتر ، یک نسخه از دنیا کپی می شود و بین این دو دنیا ، دروازه ای درست در زیر شهر برلین برقرار است . ارتباطات دو سوی این دروازه ، باعث می شود همانندی بی چون و چرای سابق ، تغییر کند و دو دنیا سمت و سوی متفاوتی بگیرند . در آن سوی دروازه ، یک اپیدمی آنفلوآنزا درصد قابل توجهی از جمعیت را از بین می برد و برخی از سیاست گذاران آن طرف گمان می کنند مردم این سوی دروازه مسئول این اتفاقند . با این حال در سطوح و رده های بالا و حداقل در ظاهر ، این مسئله انکار می شود و دو دنیا به تبادلات دیپلماتیک با هم ادامه می دهند . اداره ای برای این هماهنگی در هر دو سو وجود دارد و مردم عادی هر دو دنیا هم خبری از وجود چنین دروازه ای ندارند .

هاوارد سیلک ، کارمند دون پایه ی این اداره هم ، مانند مردم عادی ، از چند و چون وقایعی که در محل کارش اتفاق می افتد خبری ندارد ، اما یک روز ، با خود دیگرش یا به عبارتی "قرینه" اش ملاقات می کند . علت اینکه از بین آن همه معادل ، قرینه را ترجیح می دهم این است که افراد دو سوی دروازه ، با وجود شباهت ها، مثل دو عدد قرینه ، گاهی بسیار با هم متفاوتند . 

شاید روند سریال در آغاز کمی کُند به نظر برسد ولی مثل یک شطرنج ، حرکات و اتفاقات کوچک دست به دست هم می دهند و بعد از چندین و چند حرکت ، سیر وقایع نفس گیر می شود . شاید تشبیه داستان به بازی Go که به لطف سریال با آن آشنا شدم ، بهتر باشد . ظاهرا Go قدیمی ترین بازی تخته ای دنیاست که بیش از 2500 سال پیش در چین ابداع شد و بسیار مبتنی بر استراتژی است . در سال 2016 بود که قهرمانِ اوایل قرن بیست و یکم در این بازی ، Lee Sedol ، به مصاف برنامه ای کامپیوتری ساخت شرکت گوگل به نام AlphaGo رفت و از 5 بازی ، 4 تا را واگذار کرد ... که حدود 20 سال بعد تر از شکست انسان به کامپیوتر در مجموعه نتایج مسابقات شطرنج بین گری کاسپاروف و Deep Blue در سال 1997 بود ... شاید این مقایسه و 20 سال تفاوت زمانی بتواند پیچیدگی این بازی را بهتر نشان دهد . برای آشنایی بیشتر با آن می توانید از این لینک در ویکی پدیا استفاده کنید . 

و بی انصافی است اگر به موسیقی متن بسیار زیبای سریال که کاری است از Jeff Russo ، اشاره ای نکنم . بی صبرانه منتظر انتشار رسمی آلبوم موسیقی متن سریالم اما هنوز حتی قطعات فصل اول هم به طور رسمی منتشر نشده اند . چند قطعه ای را در صفحه ی وبسایت Jeff Russo که از آنجا در یوتیوب به اشتراک گذاشته شده ، پیدا کردم ولی تشنه ی بیشتر از اینها هستم ...

و فصل دوم را هنوز ندیده ام اما شواهد و قرائن ، نوید ده قسمت هیجان انگیز دیگر پیش از خداحافظی با Counterpart را می دهند ... تا ببینیم چه پیش می آید .

و در پایان تکه ای از یک شعر از ماریا ریلکه ، شاعر و نویسنده ی بوهمی-اتریشی که طی تماشای سریال آن را بیش از یک دفعه می شنویم ...

تو ، فقط تو ، می مانی

ما میگذریم و می میریم ، تا اینکه در نهایت

گذرمان چنان عظیم است

که تو برمی خیزی : ای لحظه ،

زیبا تر : وقتی ناگهان هستی ، در عشق ،

یا شیفته ای ، در کوتاه تر شدن کار [ما] .

 

پ.ن : در ترجمه ی شعر ، ما را در برداشت خودم از مفهوم شعر و برای تکمیل معنای آن اضافه کردم . می توانید متن شعر را اینجا بخوانید . 

 

۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۰۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فانوسبان

آینه

" بچه ی آدم ظاهرا از سه ماهگی نسبت به تصویر خودش معرفت دارد . خودش را وقتی در آینه می بیند می شناسد . حتی انگار شناخت بچه ی آدم از دنیا ذاتی تر است ، مثلا نوزاد فکر می کند دو چیز که همزمان حرکت می کند ، جسم واحدی است ، پیوستگی را درک می کند . یعنی در سه ماهگی هم می فهمد کیست هم می داند به چیز هایی وصل نیست . پس چرا هر چه سال دار تر می شویم این معرفت را از دست می دهیم ؟ چرا نمی فهمیم کی هستیم یا چه چیز هایی در زندگی مان هست که به ما پیوسته نیست ؟ " 

تک نگاره ی " پیاده روی بزرگ " ، محمد طلوعی ، فصلنامه ی سان ، بهار 1398

 

بعضی روز ها ، حرف های سرریز شده ی دل را نمی توان بیرون ریخت و صداهای گرفته را نمی توان صاف کرد . حکایت آن روز هایی است که بین کاری که باید بکنیم و کاری که می خواهیم بکنیم گیر می کنیم و "ثانیه گذار" زندگیمان قفل می کند و چرخ دنده هایمان فلج می شوند . هنوز نمی دانم آن روز ها چه باید کرد ... هم صحبت داشتن ، خیلی خوب است ، اما آن روز هایی که صحبت کفاف نمی کند ، یکی باید باشد که حالت را بفهمد ؛ نه ، فهمیدن حال هم کافی نیست ، لازم است شریک حالت شود ؛ این ایثار را بکند که نصف بار را بردارد و با هم تا غروب آن روز بروید ... ولی هیچ کس نمی تواند شریک حال ما باشد . غیر ممکن است . حتی اگر دو نفر یک غم مشترک را از سر گذرانده باشند ، هیچ کدام "شریک غم " یکدیگر نیستند ، هر کدام غم خودشان را دارند . 

ساکتیم ، چون راه گلویمان بریده ، و "دلسنگیم " چون سکوت ها رسوب کرده اند . شاید در این شرایط یک تکیه گاه بی حرکت ، بهترین مسکن گذر این حال و روز است ... که سنگینیمان را به " او " یا " آن " تکیه دهیم و به سکوت و یا -اگر خوشبخت باشیم - به موسیقی و یا - اگر خیلی خوشبخت باشیم - به ضربان قلبش گوش کنیم ... و نپرسد : چه مرگت است ؟ 

در ستایش و نکوهش امید ، زیاد نوشته اند . چند وقتی است فکر می کنم امید ، بیهوده زجرکشمان می کند . واقعیت ها با تلاطم بازتابشان در آب ، تغییری نمی کنند ... "چرا نمی فهمیم کی هستیم یا چه چیز هایی در زندگی مان هست که به ما پیوسته نیست ؟ " در زندگیمان هست ولی به ما پیوسته نیست ؛ اما هست ! خودش هم در زندگی ما هست . پیاده های یک راهیم اما یکی نیستیم ... تنهاییم ، و باید یاد بگیریم خودمان قدم برداریم ، نه اینکه به امید هل دادن دیگری صبر کنیم . 

شاید آدم بالغ پنجاه و سه ساله هم مثل بچه ی آدم سه ساله معرفتش ناقص است ... او تصویری در آینه می بیند و به دو تا " نصفی " فکر می کند نه یکی " یک " .

(چند خطی که ای کاش دیروز می نوشتم )

پ.ن : " می شکنم آینه رو تا دوباره ... نخواد از گذشته ها حرف بزنه ... آینه میشکنه هزار تیکه میشه ... اما باز تو هر تیکه اش عکس منه ... "

۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۳ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فانوسبان

قطار

سخنرانی های تد (TED) ، فرصتی است که به صاحب نظران حوزه های مختلف ، از دانشمندان گرفته تا نویسندگان و روزنامه نگاران ، داده می شود تا ایده هایشان را ارائه کنند ، سوال هایی بپرسند ، در خصوص نتیجه ی تحقیقاتشان بحث کنند یا از زندگی خود بگویند . 

یک از سخنرانی ها که امروز به طور اتفاقی دیدم : " هر آنچه در مورد اعتیاد می دانید ، اشتباه است " بود . به نظرم عنوان و انکار سازوکار شیمایی اعتیاد در دقایقی از سخنرانی و برخی توصیه های سخنران ، اغراق آمیز است ؛ گرچه شواهدی که Johann Hari  روزنامه نگار و نویسنده ارائه می کند ، ارزش این را دارند که حداقل از خودمان بپرسیم اگر واقعا اعتیاد و وابستگی فیزیکی آن را در توضیح ساز و کار سلولی دستگاه عصبی قبول داریم ، پس چرا در این استثنا ها توجیه علمی ما کافی نیست . اما این بحث ، جای خود دارد و چیزی که واداشت این چند خط را بنویسم ، این سوال نبود . عصاره ی سخنرانی بود که به سرم نشست ! پیشنهاد می کنم پیش از مطالعه ی ادامه ی مطلب ، ویدیو را در زیر ببینید : ( در صورت بروز هر گونه مشکل در مشاهده ی ویدیو : لینک ویدیو در یوتیوب )

 

 

بار ها شنیده ایم که ما انسان ها ، موجوداتی اجتماعی هستیم . یعنی یکی از آن بند های دیگری که طبیعت به پایمان می بندد ، " اجتماعی بودن " است . پیش فرضی که این سخنرانی ارائه می کند این است که ما انسان ها ، به دنبال وابستگی و این " بند " ها هستیم ، وابسته ایم به ارتباط با انسان های دیگر و وقتی این نیازمان تمام و کمال ارضا نمی شود ، به سراغ وابستگی های دیگر می رویم . شاید او پا را تا این حد فراتر نگذارد ، ولی به تعبیر من اگر کمی فکر کنیم و همین خط فکری را دنبال کنیم ، شاید ما انسان ها معتاد به اسارتیم . همانطوری که در پستی که برای کتاب " وقتی نیچه گریست " نوشته بودم ، از یالوم نقل قول کردم ؛ یکی از " دلواپسی های غایی " ای که بخش جدایی ناپذیر هستی ماست و با این وجود ، رسیدن به آن ( به معنای واقعی رسیدن به آن ) ، باعث تنش هایی در زندگی روزمره و افکارمان می شود ، " آزادی " است . گرچه شاید بتوان در طولانی مدت ، یک جبر زیستی و محیطی توأم را برای شکل دهی رفتار هایمان در نظر گرفت ؛ اما در کوتاه مدت این انتخاب و آزادی را داریم که یا با جریان آب برویم یا در جهت دلخواهمان شنا کنیم . این با جریان آب رفتن ها شکل های مختلفی به خود می گیرند ؛ از اشکال مختلف اعتیاد یا سرسپردگی به غرایز گرفته تا "منفعل بودنی" که معمولا در ارتباطاتمان با دیگر انسان ها به دنبالش هستیم . با کمی فکر کردن موردی ، این " دنده خلاص ذهن " را در خیلی از فعالیت های دیگرمان می بینیم . 

به نظرم شاید ما قبلا انتخاب چندانی نداشتیم اما این روز ها در انتخاب این " قطار " ها دستمان باز تر است . از تشبیه قطار استفاده می کنم چون به نظرم نمی توان اسمشان را زندان گذاشت ... صرفا واگن هایی هستند که ما کنترل حرکت قطار و جهت ریل را نداریم و ضمنا نمی توانیم ( یا به سختی می توانیم ) از آن ها بیرون بپریم . 

و در این بین برخی تمایل زیادی به " پیش بینی پذیر تر " بودن مقصدشان دارند . اگر به تناقضی بر خلاف حرف های " یوهان هری " در یک معتاد برسیم ؛ به این صورت که با وجود حضور حمایت های اجتماعی و خانوادگی ، باز هم به مواد مخدر روی می آورد و آن را ترجیح می دهد ؛ شاید راه حل این تناقض در این نکته باشد که " هر مصرف و خلسه یا احساس ناشی از آن ، برای او پیش بینی پذیر است " ، اما روابطمان با یک انسان دیگر اصلا اینطور نیست . ما هیچ وقت به طور قطع نمی توانیم واکنش انسان های دیگر را به رفتار هایمان ، پیش بینی کنیم تا ببینیم آیا از این تعامل لذت خواهیم برد یا نه . 

به نظرم این تمایل در انسان های مختلف ، متفاوت و چه بسا وارونه است . آن هایی که جستجوگرند ، تمایل زیادی به سرنوشت های "غیرمنتظره" دارند ... تجربه های نو بدون توجه به عواقبشان ... پس به سراغ " پیش بینی ناپذیر ها " می روند . 

شاید این انفعال ذهنی و به جریان آب سپردن خودمان ، یک نوع روند تکاملی برای حفظ انرژی مغز باشد ! 

آیا این اسارت اجتناب ناپذیر است و باید حواسمان باشد تا همانطور که یوهان هری می گوید ، سالم ترین نوعش را انتخاب کنیم ؟

یا اگر حقه ی شعبده باز داخل ذهن را مدام به خود یادآوری کنیم ، فرقی می کند ؟ اگر عمیقا بدانیم که "مدام به دنبال اسارتیم" ، یادمان می ماند که گاهی به وسوسه ی خریدن یک بلیت قطار ، نه بگوییم و پا پای پیاده جایی خارج از ریل ، گام برداریم ؟ آیا ذهنمان به مرور به " معتاد نبودن " ، عادت می کند ؟! 

۲۸ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۸ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فانوسبان

دوزخ دل و جیحون چشم

موسیقی Glen Hansard ، جوانه ای از دل نوازندگی در خیابان های دوبلین بود که چندین سال است به خوبی بالیده و ثمر های شیرینی می دهد . اولین آشناییم با کار او ، حین تماشای فیلم Once رقم خورد ، فیلمی که نه جلوه های ویژه ی پرطمطراق داشت ، نه بازیگرانی صاحب نام و نه بودجه ای هنگفت ؛ اما راهش را به مراسم اسکار باز کرد و یکی از جوایز را هم با خود به خانه برد . جایزه ی بهترین ترانه برای ترانه ی بی نظیر " Falling Slowly " به طور مشترک به سازندگان و اجرا کنندگان آن یعنی Marketa Irglova و Glen Hansard که همان بازیگران نقش اول Once بودند ، اهدا شد . آثار سینمایی فراوانی هستند که در این قبیل مراسم اهدای جوایز نادیده گرفته می شوند ، ولی بسیار بیشتر از نامزد ها ارزش دیده شدن دارند ؛ و وقتی فیلمی از این خانواده ی دست کم گرفته شده ، بالاخره به آنچه استحقاقش را دارد می رسد ( که البته گرفتن یک مجسمه نیست ، بلکه فرصت بیش از پیش تماشا شدن است ) ، می بینیم گاهی ، آخر های خوش قصه ها ، رنگ واقعیت هم به خودشان می گیرند . Once داستان ملاقات و آشنایی یک نوازنده ی خیابانی و یک بانوی مهاجر اهل چک است . برای معرفی ، همین کافی است ، اجازه بدهید باقی داستان را فیلم برایتان بگوید که لطفش در دیدن و شنیدنش است . 

بعد تر ، من کار های هر دو را که نوازنده و خواننده های دنیای بیرون از پرده ی سینما هم هستند ، دنبال کردم و Glen Hansard و آثار او یکی از تجلی های تصور من ازنوازنده های سبک Folk و موسیقی آنهاست ( قبلا در " برای Inside Llewyn Davis " ، در باب چیستی سبک Folk نوشته ام ) و به همین خاطر برخی آثار او برایم عمیقا دلنشین است . 

آلبوم تازه اش که جمعه ی پیش منتشر شد ، با آثار قبلی او متفاوت است . Glen Hansard به سراغ فضای متفاوتی رفته ؛ فضایی که حاصل نوآوری های خود او و همچنین ملاقات و همکاریش با چند نفر است . یکی از این همکاری ها حاصل ملاقات با "برادران خوش روش" ، در فرآیند ساخت و ضبط آلبوم در شهر پاریس است و حالا در چند قطعه از آلبوم ، صدای نی ، سه تار و کمانچه می شنویم ... همیشه در نظرم ، علاقه ی من به سبک Folk از یک سو و موسیقی اصیل ایرانی از سوی دیگر ، دو سر یک طیف خیلی طولانی بودند ... بسیار دورتر از آنکه روزی به هم برسند . اغراق نمی کنم و اقرار می کنم که این تلفیق ، به قدرتمندی آثار تلفیقی مشهور و دلنشینِ موسیقی دانان شرق و غرب که قبلا منتشر شده ، نیست ... و اصلا آن چند قطعه از بین کل قطعات آلبوم را هم نمی توان در دسته ی چنین تلفیق هایی قرار داد و به نظرم از لحاظ خوش آهنگی ، متوسط بودند ... به جز یک قطعه که عالی از آب درآمده . 

عنوان آلبوم This Wild Willing ( که می توان آن را " این شوق سرکش " معنی کرد ) ، شاید همان شوریدگی انسانی ماست . برای Glen Hansard این شوریدگی ، همان شوریدگی و احساسش نسبت به انسان های دیگر و به موسیقی است که در ساخت این آلبوم هم او را قدم به قدم پیش می برد .

آن قطعه ای که برایم خیلی خوشایند بود ، در کنار موسیقی زیبایش ، متنی عمیقا دوست داشتنی با تشبیه هایی زیبا دارد که در پایان ، با خوانش بیتی از مولانا و با صدای آیدا شاه قاسمی در پس زمینه ای از پیانو ، خاتمه می یابد . عنوان این قطعه Fool's Game است . 

متن آن خطاب به معشوق بوده و در جایی از متنش می گوید  : ( ترجمه ای آزاد است )

بازی حماقت آمیزی است وقتی

جز یک قلب در قمارِ شکستن نداریم

پس نگارا ، همچنان قلب من بشکن 

تا باز شود 

 

و در پایان :

چه دانستم که این سودا ، مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد ، دو چشمم را کند جیحون 

 

 دانلود Fool's Game

 

۲۷ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۲۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فانوسبان

زمان

نوبت به On the Nature of the Daylight رسید . صدای ضبط ماشین را کمی بالا بردم . دوستم در پستو های خاطراتش به دنبال اسم فیلمی می گشت که این قطعه را در آن شنیده و من پیش دستی کردم و Arrival را در جوابش گفتم . او شروع کرد به مرور داستان فیلم و من که تنها چند تصویر کلی یادم بود ، به موسیقی زمینه گوش دادم و به خیابان مقابلم خیره شدم . پیاده که میشد و موقع خداحافظی ، به او گفتم شاید دوباره فیلم را ببینم . پرسید چرا باید فیلمی را که قبلا دیده ام ، دوباره ببینم و در دلم گفتم چون داستان و پایانش یادم نیست ولی نگاهش کردم و لبخند زدم . 

از فراموش کردن عمده ی طرح کلی یا پایان چنین فیلم ها یا کتاب هایی لذت می برم . چون وقتی دوباره آن ها را می بینم و می خوانم ، تجربه ام دست کمی از تجربه ی دفعه ی اول تماشا یا مطالعه ی آن ها ندارد .

همین امشب Arrival را دوباره دیدم . 

 

برای هر کس که فیلم را تماشا کرده و برای خودِ آینده ام وقتی این چند خط را پس از فراموشی لحظات نگارششان می خواند :

زمان نسبی است . هر یک از ما زمان ویژه ی خود را داریم . زمان ، قفس و آسمان ماست ... هر چند از آن گریزی نیست ولی فرصت پروازمان است . 

یک جایی خوانده بودم : "جوری زندگی کن که حاضر باشی برگردی و این زندگی را بار ها تکرار کنی ." شاید شکل صحیح ترش ، این باشد که : " حاضر باش زندگی کنی حتی اگر جوری برگردی و این زندگی را بار ها تکرار کنی ". شاید کافی است تنها برخی لحظه ها را قدر بدانیم ، لحظه هایی که لذت تجربه شان در زمانشان نمی گنجد . شاید .

 

۲۳ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۲۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فانوسبان

لطف بخشایش

" تاجر ونیزی " ، عنوان یکی از نمایش نامه های کمدی شکسپیر ، نمایشنامه نویس بزرگ انگلیسی است . داستان از این قرار است که یک ونیزی جوان به نام باسانیو ( Bassanio ) ، به دنبال گرفتن وامی با مبلغ قابل توجه برای خواستگاری پُرشا (Portia) ، بانوی ثروتمند شهر است . او برای قرض این مبلغ به دوست تاجرش ، آنتونیو (Antonio) رو می اندازد . آنتونیو مبلغ زیادی روی ناوگان خود - که هنوز در دریاست - سرمایه گذاری کرده  ، پس برای کمک به دوستش ، سراغ شایلاک (Shylock) ، یک وام دهنده ی یهودی می رود . شایلاک به خاطر رفتار ضدیهودی* آنتونیو ، کینه به دل دارد اما در نهایت راضی به قرض دادن پول در قالب یک وام کوتاه مدت می شود ... اما با یک شرط ؛ آن هم اینکه اگر این وام تا سه ماه بازپرداخت نشود ، شایلاک یک پوند (حدود 450 گرم ) از هر بخش از تن آنتونیو که دلش بخواهد ، بریده و با خود برمی دارد . 

به هر حال آنتونیو شرط را قبول کرده و باسانیو با پرشا ازدواج می کند . 

مدتی بعد دو کشتی آنتونیو غرق می شوند و طلبکارانش هم پولشان را می خواهند . باسانیو که با پرشا در شهر دیگری است ، با شنیدن این خبر برای کمک به دوستش عازم ونیز می شود ، غافل از آنکه بر خلاف توافق با نوعروسش ، کمی پس از رفتن او ، پُرشا و ندیمه اش هم با تغییر سر و وضعشان ، در قالب یک وکیل مذکر و منشی اش عازم ونیزند . مهلت سه ماهه به اتمام رسیده و شایلاک ، تکه گوشت تن آنتونیو را می طلبد ؛ و در دادگاه این پُرشا است که برای کمک به آنتونیو تلاش می کند . 

در یکی از پرده های این نمایشنامه ، پُرشا به نوعی از شایلاک طلب عفو و گذشت می کند و از لطف بخشایش** (The Quality of Mercy) می گوید که این بخش نمایشنامه ، از مشهورترین مونولوگ های شکسپیر است :

 

نمی توان کسی را محکوم به پیشه کردن بخشایش کرد

قطره های رحمت ، لطیف ، همچون باران از بهشت 

بر مادون می چکند و هر دو را می آمرزند : 

هم بخشاینده و هم بخشوده شده را 

بخشایش ، توانگرترین است ، هر گاه با دستان توانمندترین بخشیده شود

و او را به یک فرمانروا ، صاحب افسری*** ورای تاجِ حالای او بدل می کند

تاج و تخت او نماد قدرتی گذراست ، تجلی ابهت و اقتدار

که وحشت و ترس از پادشاهان در آن خفته است ؛

حال آنکه بخشایش ، از این تاج و تخت گذرا والاتر است 

در قلب پادشاهان بر تخت می نشیند ، تجلی خود خداست 

و قدرت زمینی ، هر گاه در اعمال آن عدالت با رحمت همراه شود ، به قدرت الهی نزدیکتر است

 

بدین جهت ، ای یهودی ، گرچه عدالت را میخواهی به یاد داشته باش

که اگر قرار بر عدالت بود هیچ یک از ما رستگار نمی شدیم 

و به همین خاطر است که در طلب رحمت و بخشایش دعا می کنیم 

و بدین سان رحیم و بخشاینده بودن را می آموزیم ...

قطعه ی زیبایی اثر Max Richter به نام The Quality of Mercy در دومین فصل سریال The Leftovers ( برجاماندگان ) پخش می شود که زیباست . کنجکاوی در اسمش ، مرا به " تاجر ونیزی " و شکسپیر و این مونولوگ کشاند و کنجکاوی در درک معنای آن ، باعث شد به سایت بسیار جذابی بربخورم به نام No Sweat Shakespeare  که راهنماییمان می کند : چطور آثار شکسپیر را بخوانیم بدون اینکه عرق کنیم ! هم شرحی از آثار و زندگی شکسپیر دارد و هم آثار را به هر دو زبان انگلیسی قدیم و جدید برای خواننده ها نوشته . می توانید متن انگلیسی این مونولوگ را که در بالا ترجمه اش کرده ام ، اینجا بخوانید .

دانلود قطعه ی The Quality of Mercy
حجم: 9.7 مگابایت

اثر Max Richter

 

* من از خلاصه ی طرح " تاجر ونیزی " در همان سایتی که در بالا معرفی کردم ، برای نوشتن این خلاصه استفاده کردم که در آن واژه ی Anti-semitic ( ضد سامی ) را به " ضد یهودی " برگردانده ام . 

** کتابی اثر پیتر بروک به نام " The Quality of Mercy " چاپ شده که ظاهرا حاوی اندیشه ها و نظرات نویسنده درباره ی شکسپیر است . این کتاب را آقای حمید احیا ترجمه کرده و توسط نشر نیلا منتشر شده . عنوانی که مترجم برای کتاب انتخاب کرده ، " لطف بخشش " است که به نظر من چندان درست نیست چون " بخشش " به معنی " داد و دهش و انعام " است (فرهنگ معین ) . معادل صحیح لغوی Mercy ، اصولا " بخشایش " است که " درگذشتن ، عفو کردن"  معنی می دهد . ( معین ) . این روز ها این دو واژه به وفور و به اشتباه به جای هم استفاده می شوند . 

*** اینجا از " افسر " که به معنی تاج است برای جلوگیری از تکرار استفاده کردم . 

پ.ن1 : حدس میزنم عنوان قطعه ی محبوب من در میان کار هایی از Max Rcihter که شنیده ام ، یعنی On the Nature of Daylight ( در طبیعت سپیده دم ) هم ، مثل " لطف بخشایش " ، اسمش را از یک اثر هنری وام گرفته : On the Nature of Things ( در طبیعت اشیا ) شعری طولانی اثر لوکرتیوس است که ظاهرا کامل ترین توضیح برای تئوری اپیکور ، فیلسوف یونانی به شمار می رود . گرچه صرفا حدس میزنم !

پ.ن : تازه متوجه شدم و برایم جالب بود که همسر شکسپیر ، دقیقا هم نام بازیگر مشهور Anne Hathaway است !

 

۱۴ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فانوسبان

سکوت زنده ها

داشتم پرسه میزدم ... در نفی دستورالعمل زندگی هدفمندی که برای خودم خیلی وقت پیش نوشته ام ... مثل قهقه ای که رودرروی مرگ و عذاب و سختی و پوچی و هزار داغ دیگر میزنند ... بی اختیار به یاد خندیدن والتر وایت می افتم ، در یکی از قسمت های پایانی چهارمین فصل Breaking Bad و آن صحنه ای که جدا از هر توصیف روان شناسانه فعلا می خواهم فقط حسش کنم ...

خلاصه ؛ داشتم پرسه می زدم ... بین Review های گوناگونی که برای کتاب های مختلفی در GoodReads نوشته اند ، و نمیدانم و نمیدانستم به دنبال چه . قرعه ی " دیدن " به نام کتاب سمفونی مردگان افتاد و نقد و مروری که یکی از خواننده های آن برایش نوشته بود . از آن چاشنی " خیال انگیزی و احساس" که در نوشته و مرور او بود خیلی خوشم آمد و حسرت خوردم که برای سمفونی مردگان خطی ننوشتم . 

اوضاع روزی که سمفونی مردگان را تمام کردم و روز های بعد از آن بر وفق مراد نبود ... چرا ، بر وفق مراد بود اما بر وفق مراد آن قلمی که جوهرش داشت در دلم لبریز میشد نبود ، لبّ کلام اینکه یک فرجه ی طولانی برای یک امتحان بود و من هم انسان بی خیالی نبودم ... یا بهتر است بگویم به قدر کافی بی خیالی کرده بودم ... پس همه ی آن احساس و غم و حرف هایی که زمان و ذهن باز و زبان می خواست برای ماندگار و نوشته شدن ... همه شان را دفن کردم و روی سنگ قبرش نوشتم " و چقدر انسان تنهاست ، مثل پر کاه در هوای طوفانی " ، همین . حالا کاغذ پاره ای که روی آن چند پاراگراف محبوبم از کتاب را نوشته بودم و گذاشته بودم لای صفحه هایش ، در آورده ام و می بینم که از 10 ، 15 تا پاراگراف بیشتر نیست ( حوصله ی شمردن دقیق هم ندارم ) و به همه ی آن احساساتم ... ( که همیشه به نظرم " خوشمزه شده ی افکارم " هستند ! و گاهی ( شاید هم معمولا ) "مزه" را فدای درک "ماهیت"شان می کنم ... )  به همه ی آن احساساتم موقع خواندن کتاب و به آیدین و آیدا و سوجی و برف فکر می کنم ... نه ... هاله ی محو دورشان را یادم می آید ، "فکر" نمی کنم .

سراغ یکی از آن پاراگراف ها می روم که " عشق " دارد ( قطب های مخالف هم دیگر را جذب می کنند . مگر نه ؟! خالی و پر ...) و از نوشتنش در اینجا منصرف می شوم چون یادم می آید چرا دارم می نویسم . حرف حساب این چند خط ، حرف حساب این " دُرد " تلخ ته مانده ی جام سرگشتگی من این بود که ای کاش برایش می نوشتم . ای کاش می نوشتم . و یک لحظه آن " امید " موذی در پشت گوشم می خواند شاید یک روزی دوباره شروع کردی به خواندن آن کتاب و نوشتی ... و من یادم می آید ... یادم می آید آن دو دفعه ای را ... که " کافکا در کرانه " را برای بار دوم شروع کردم چون فکر می کردم راز هایی لا به لای صفحات و جملاتش هست که هنوز نفهمیده ام و دوست داشتم ( و هنوز هم دارم ) که نفس بگیرم و به عمق بیشتری بروم  ... ولی بعد از چند فصل ، مطالعه ی دوباره اش را رها کردم ...

همیشه بار اول است که ذهنم بیشتر چاشنی ها را روی فکرم می پاشد و چیز زیادی برای دفعات بعد نمی ماند ... تکرار ، فقط " ماهیت " و " فکر خام " را نمایان تر می کند . خوب است ، حتی شاید چنین " فکر شفاف " و بدون «آلودگی احساسی» لازم است ... اما خب ، گاهی اوقات ، برای من کافی نیست . 

حرف از تکرار شد ... جایی حوالی آن پرسه زدن ها ، ذهن جست و خیز کنانم را مجبور کردم کمی بایستد و معرفی کتاب " تکرار " سورن کی یر کگور را در وبلاگی که تازه کشف کردم ، بخواند ( عاشق این کشف های دوست داشتنی ام ... ) . کتاب را نخوانده ام اما پست معرفی این کتاب و این وبلاگ را دوست داشتم . اگر شما هم کاشفید ، خوش بگذرد !

۱۲ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فانوسبان