شب از نیمه گذشته و کسی آن بیرون، با آکاردئون «کوچه لره سو سپمیشم» مینوازد. هوای اتاق ناگهان گرم میشود. نمیدانم چطور همهی آن احساسات را کلمه کنم. غمِ لبخندآمیزِ حسرتوارِ خفقانآورِ دوستداشتنیِ بیآزارانهیِ یک تنهاییِ شبنمآلود؟ موسیقی همیشه چند قدم از کلام جلوتر است و امشب هم اثبات دیگری بود بر این مدّعا ... از خودم دلگیر میشوم که آنطور که دوست دارم ساز نمیزنم و آنطور که باید تلاش نکردهام تا بتوانم. بارها قبل از پایانِ چیزی آن را رها کردهام ... بارها آن جا که باید یک قدم به جلو برمیداشتم و یک تقّه به دری میزدهام، مکث کردهام ... آنجا که باید دستی را که در چند سانتیمتری دستم بود میگرفتهام صبر کردهام ... قناعت کردهام به پاشیدن آبی به کوچهای و دمکردن یک چای که به یک جرعه انتظار نوشیدهشود، از گرمایش گُر بگیرم و لبخندی غمگین به لبانم بنشیند و حسرتی شعلهور شود که دودش نفسم را تنگ کند ولی دوستش داشتهباشم، خیلی ... و بیآزار گوشهای بنشینم و شبنمی گوشهی چشمم جا خوش کند.
گمشان میکنم. آن گوشههایم را ... نه؛ چرا دروغ؟! میفروشمشان. کیفیت را فدای کمّیت میکنم و یادم میرود اعداد از بینهایت منفی تا بینهایت مثبت ادامه دارند و این بازار معامله هیچ وقت تعطیلی ندارد.
آن گوشههایی که به خاطر بودنشان دوستشان داشتم و دارم؛ نه به این خاطر که چند واحد پول برایم آب خوردهاند، یا چند نفر به تماشایشان نشستهاند، یا چند نفر از آنها خوششان آمده، یا برای ورود به مسابقهی «گوشهی برتر» لازمشان داشتم، یا چند ساعت برای داشتنشان عرق ریختهبودم، یا چند قطره عرق ریختهبودم ...
این گوشهها مقدّسند؛ باید مواظبشان بود. فرقی نمیکند آدم سهگوش باشد یا سیصد گوش؛ باید گوشهای داشت. آنها که دایرهاند تا آخر عمر میگردند و شاید تنها وقتی که مرگ ترمزشان را میکشد، لذت چند لحظه آرام گرفتن را بچشند ... و شاید هیچ وقت نچشند.
برای من محبوبترین درس در طول دورهی دبیرستان، درس ادبیات و محبوبترین معلم این دوره، معلم ادبیاتمان در مقطع پیشدانشگاهی بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبهای بود ... که خستگیهایم را، زخمهایم را، دعاهایم را ... خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظههای بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. میترسیدم حرفی بزنم و چاپلوسی به نظر برسد یا حرفی بزنم و در خور نباشد یا حتی میترسیدم حرفی نزنم و پیش خودش گمان کند قدر آن ساعتها را نمیدانم. تنها نگاهم بود که همه چیز را داد میزد ... من سعی میکردم با نگاه مسحور شدهام به او بفهمانم که هرچیزی آن بیرون در جریان است باشد؛ من اینجا، در انزوای لحظههای حضور او غرق سکون شدهام.
امّا میدانم مرا فراموش کرده. من هم چهرهای بودم لابهلای چهرههای مختلفِ کلاسهای متعددِ سالیان طولانی که ندیده، یا دیده و از یاد برده. من در نظر او خاص نبودم؛ حال من مثلِ حالِ «کمتر از مولانا»یی بود که شمس او را نمیدید.
چقدر غمناک است، چقدر غمناک است، چقدر غمناک است حال آدمی که جایی داخل قلبش برای کسی باز کرده، حالا آغوشش را باز کند ولی او نگاهش هم نکند. نه تقصیری متوجه آن آدمست، نه تقصیری متوجه آن دیگری؛ نقشهی پازل همین است که هست؛ بعضی تکهها جور هم نیستند. سخت است ببینی نزدیک پنج سال گذشته و حالا حفرههای قلبت بزرگتر هم شدهاند ... که چه زیاد بودهاند ناجورهایی که با خودشان فقط تکههای تو را به یغما بردهاند. مشکل از من بود، نه؟ زود دل به باد میبستم ...
سربرگ صفحهی شعر «بهار عمر» حافظ در ادبیات پیشدانشگاهی، رباعیای از خیّام نوشتهام که معلم ادبیاتمان گفتهبود. حالات چهره و بدنش یادم هست:
دستش را گذاشت روی میز، سرش را به مشتش تکیه داد و گفت خیّامِ عاشق که مست است، به کوزهی شراب روبرویش نگاه میکند؛ دستههای کوزه را میبیند که مثل دست خودش تا گردن آمده و شعری میجوشد و جاری میشود که:
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی دستیست که بر گردن یاری بودهست
و من خیره نگاهش میکردم.
استاد، این تهمانده، این دُرد تلخ را هم میخواستم سر بکشم، ولی پیالهی مغزم لبریز بود، نقش کیبورد شد ... استاد، امشب یاد کلاسهایتان کردم و یاد مدرسه ... یاد نور جاری از پنجرهها، یاد کتابخانهی خاک خوردهای که هیچکس سری به آن نمیزد و پاتوق من و پوریا و همایون بود. استاد، یاد درس کویر افتادم، تصویر آن روز یادم نمانده، حافظهام لنگ میزند ... ولی احساس آن روز یادم هست، ما را وسط ظهر تا شب کویر بردید.
استاد من همهشان را گم کردهام. مدرسه را، شما را، ادبیات را، کتابخانه را، نور را، کویر را ... میخواهم بروم سراغ اشیای گمشده ولی درِ اتاق گذشته قفل است. استاد، من در کلاس زبان فارسی سال اول دبیرستان به هر شوخی شما از ته دل میخندیدم ولی سال آخر لبخند میزدم. من سال اول آب روان بودم، سال دوم سوختم، سال سوم خاک شدم و سال چهارم به باد رفتم. ای کاش سال چهارم، قبل از اینکه کلاسها را برای همیشه تعطیل کنند، در آن آخرین زنگ ادبیات، شما را میکشاندم گوشهای و میپرسیدم صدای خندههایم را کجا جا گذاشتم چون آن روز هنوز مرا فراموش نکردهبودید ... میپرسیدم تا یادم باشد یک روز برگردم و پیدایش کنم. استاد ای کاش زخمهایم را به شما نشان میدادم ...
استاد، ای کاش با شما کلاس انشا داشتیم تا غیرمستقیم خطاب به شما مینوشتم ... و چه حیف ... چه حیف آن روزهایی که انشاء داشتیم، کلام من در نطفه بود و بالاخره روزی که حس میکردم حرفی برای نوشتن دارم، نه روی کاغذ کنکور جایی بود، نه جوهری در قلم جوان من باقی بود و نه زنگ انشایی در روزهایِ ساکتِ مدرسهای با سرهایِ خمشده رویِ سوالهایِ سخت ...
استاد، من چند وقتیست دوباره خودم را گم کردهام. این بار دستی نیست که از آن بگیرم؛ دستانم را ستون کردهام به زمین. خیّام درونم امشب تخت جمشید را میبیند ... استاد، من بد سوختم ... من فروریختم. صدایش هنوز نپیچیده ولی برقش شب مردمکم را شکافته ...
استاد یادم نیست گفتهبودید یا نه؛ ولی شما را میشناسم، حتما گفتهبودید؛ که قدر بدانیم آن لحظهها را. سعیم را میکنم تا حداقل این روزهایم را قدر بدانم ولی نگاهم خیره به عقب مانده. یک سیلی به من بزنید تا چشمم به جلوی راهم باشد ... میدانم، التماستان میکردم هم نمیزدید. آرام یک بیت زمزمه میکردید، یک خاطرهی دلنشین میگفتید تا لبخندی غم چهرهام را بشکند، نگاهتان را میدوختید به جلوی پایم و دستتان را میانداختید روی دوشم که برگردم ... و من برمیگشتم.
استاد من میخواستم نویسنده شوم؛ ولی نوشتههایم را در پستوی خانهای، در فانوسی میسوزانم تا گرم شوم. سه دیوار فانوس شیشهست و پنجرهی دیوار چهارم رو به سرما بازشده و پذیرای تکهکاغذهای من است. حرارتی برای خودش نمانده چه برسد به من. ای کاش یک شب شما هم بنشینید پیش من، دور این فانوس، تا بالاخره گرم شوم.
کلافه بود، خسته هم بود؛ ولی برای کمک به رفیقش ماندهبود. سیم بُکسل را بست و پشت فرمان نشست. هر دو با هم گاز دادند ولی قرار نبود دویستوشش صندوقدار سفید به آن راحتی از گل در بیاید. از ماشین پیاده شد؛ حالا یک چرخ خودش هم گیر بود. ندیدم پاکت سیگارش را کِی و از کجا درآورد ولی فهمیدم فقط یک نخ دارد؛ بعد از شروعشدن پُکها، پاکت را انداخت روی برف.
انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید ...
دوباره چند ساعت غرق شدم. این روزها زیاد به عمقِ هیچ میروم، از «ب»، «بُرد» میسازم و روز بعد «باخت» را عَلَم میکنم. دستانم را که «بستم»، میبینم در «بند» خودم بودم و «باز»شان میکنم ...
انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه ...
شب است. کلافهام، خستهام. هندزفری را که از گوشم درمیآورم، چند قطرهی دیگر نُت بیرون میریزد ولی زود پاکشان میکنم. من معتاد موسیقیام و هر بار که نشئه میشوم سایهها جان میگیرند؛ نگاههایی را میبینم که نیستند؛ وهمهایی را باور میکنم که «ب» ندارند...
انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه؛ مثل جرقهای در یک سر طناب که سر دیگرش در بطن انبار باروت است. بطنی که چاقو خورده ولی هنوز خونش را پمپ میکند، بطنی که آمادهی فوران است ...
گفت باید با خودت آشتی کنی. جمله را در ذهنم مزه میکنم ... باید با خودم آشتی کنم. همه منم ... باید با همه آشتی کنم؟ یا همه را فراموش کنم؟ کجاست آن وردی که این جادو را به جریان آورد تا رهاتر شوم، کجاست آن مرهمی که مرا از «همه» خلاص کند و به جایش یک باشم: وحدت وجود ... هم آشتی کنم ... هم فراموش کنم.
باید مهاری باشد برای قدرت من، قدرتی که به یک تار آویزان است تا سقوط در ترادفی با جنون، تاری که کوک است و نوازندهاش ناکوک. وقتش است کوک شوم، وقتش است مهار شوم، وقتش است رها شوم، وقتش است رها کنم. آوایی شوم در آواز دشت، غمگین و گرم ... سهراب آرام در گوشم زمزمه میکند « تنها باش، و وسیع، و سربهزیر، و سخت »
بعضی لحظهها هستند که نشان میدهند چطور آدمی هستیم. در این لحظهها، نقاب از صورتمان میافتد و در آینهی زمان خودمان را میبینیم. بی آلایش و آرایش، بیدروغ، بیریا ...
هیچ صفتِ تنهایی قادر به وصف یک انسان نیست. زیرنقابِ هر کس، جوهری پنهان شده که خاص اوست، و هربار که در قدحِ اندیشهی زندگی ریخته میشود، طرحی بیتا دارد.
دوست دارم اسم این لحظات را، برزخ بگذارم. گویاترین اسمِ مکان برای این زمان. برزخ، لحظههاییست از صبر که باید انتخاب کنیم که هستیم.
در آینه تصویر یک فراموششدهی در جزیره مانده را، با ریشهای دراز و دستوپاهای لاغر میبینم. از آنها که تام هنکس بود و با چیزی (که دقیق یادم نیست چه بود؛ شاید یک نارگیل یا توپ تنیس) دوستی خیالی برای خودش درست کردهبود. از آنها که رابینسون کروزوئه بود؛ هرچند شک دارم بدانم رابینسون کروزوئه اصلا که بود. از آنها که هواپیمایشان خیلی وقت است سقوط کرده و مردهاند و فکر میکنند در جزیرهای گیر افتادهاند.
بعد ... بعد، همین آدم فراموششده، در مبارزه با یک سونامی، دستوپا میزند تا زنده بماند. تمام سعیش را میکند و هر بار که سرش از آب بیرون میآید، با تمام وجود نفس میگیرد تا وقتی به عمق میرود، اکسیژنی برای سوزاندن داشتهباشد. با تمام وجود.
طوفان که تمام شد و روی شنهای داغ بیدار میشود، خورشید را میبیند. از ته دل خوشحال است. شاید هیچکس جز او نمیتوانسته این طوفان را دوام بیاورد. از خوشحالی داد میزند و میخندد. در همین حال به پشت سر نگاهی میاندازد و میبیند هرآنچه در این سالها در جزیره ساختهبود، آن کلبهای که با هزار جانکندن با چنگ و دندان از پوست نخلها ساختهبود، آن دوست خیالی نارگیلیاش، آن درختی که روزهای ماندنش را رویش خط میزد، آن سنگ دنجی که جای نشستن و تماشای غروب و گرمشدن اشکهایش بود، همه را آب برده. کسی که چیزی نداشته همه چیزش را از دست داده ... چه حالی میشود؟
دروغهایش را میبیند ... دروغهایی که این همه مدت به خودش گفتهبود. میبیند در این چندین سال حبسِ انفرادیای که او داشته دور خودش میگشته، دنیا داشت برایِ غیرِ او میگشت و حالا، دوباره آمده و به او ضربه زده و باز، خواهد گشت.
همهی این سالها در یک لحظه از جلوی چشمانش میگذرند ... داشت میخندید، داشت به خوششانسی و برنده بودنش میخندید و حالا با تمام وجود گریه میکند. ضجه میکند ... زار میزند ... داد میزند ...
در این یک سالی که گذشت، کم نبوده هدفهایی که به آنها رسیدهام، ولی چند شب پیش داشتم با خودم فکر میکردم چقدر درجا زدهام.
این کاری است که موسیقی با روح من میکند ... با «صدا»، به «دَرد»هایم «کلمه» میبخشد. «بیستودو» با تمام خوشیهایش، برایم تلخ بوده ... شاید هم افراط میکنم و حالِ چند «ساعت»ی از این روزهایم را به یک «سال» تعمیم میدهم. انسان همین است دیگر، نه؟ پر از فراموشی.
بغداد یا کابل که میلرزید، در شاتهای سرخطِّ خبرها ویرانیِ بهجامانده را میدیدم، مردمی را که بعضی به سویی میدویدند و بعضی در بهت و حیرت ایستادهبودند و به کانون انفجار نگاه میکردند. آمبولانسها را میدیدم که به سرعت پیش میرفتند. دود را میدیدم که تا جایی که هوا بود، بالا میرفت. کمی که میگذشت تعداد جانباختگان اعلام میشد. معمولا عددی قابل توجه بود. گاهی سی نفر، گاهی چهل نفر ، گاهی بیشتر، گاهی کمتر. عادت کردهبودم ... عادت کردهبودیم.
لازم نبود تک تک اعضای یک لیست، پشت سر هم خوانده شوند، هم وقت برنامهی خبری گرفتهمیشد و هم حوصلهی بینندهها سر میرفت. اعداد این مزیت بزرگ را دارند که در عین حفظ دقت، جمع پذیرند. همه در شمار میآیند و هیچ کس به شمار نمیآید. کافی است تعداد جانباختگان اعلام شود.
دیروز به فکرم رسید که ما چقدر با اعداد بیگانهایم. ذهن انسان تا نبیند یا تا برای خودش تصویری نسازد، «از دست رفتن» را واقعا درک نمیکند؛ نه ... با دیدن هم درست نمیشود، حتّی وقتی به منظرهای نگاه میکنیم، وقتی حساب از دستمان در میرود، خسته میشویم و میرویم سراغ « زیاد » و «خیلی»، بماند که حتّی «یکی» را هم کاملا نمیفهمیم.
انسان تا «نشناسد» عمق فقدان را نمیبیند. اگر بخواهیم کمی، فقط کمی بفهمیم مرگ چندین انسان یعنی چه، باید پای داستانهایشان بنشینیم. باید گوش کنیم. ولی ما وقت نداریم. در این دنیای با گردش سریع، مرگِ باقیِ انسانها تنها در حکم جا ماندن دوندههایی از ادامهی مسابقه است، حوصله و وقتی برای سر برگرداندن نداریم چون پیش رویمان را از دست میدهیم. گاهی کسی که دیگر فهمیده خط پایانِ همگانی و برنده یا بازنده بودن تنها وهمی دستهجمعی است و بهانهای برای دویدن، ( که معمولا کسی است که خودش به آخر خط خودش نزدیک است )، ممکن است برگردد و به خونی که پشت سرش ریختهشده و ریخته میشود نگاه کند. شاید قطره اشکی بریزد، شاید هم رویش را برگرداند و سعی کند با دوباره دویدن آنچه را دیده فراموش کند.
جایی خواندهبودم دنبالکردنِ اخبار به شکلی مداوم، خطرناک است؛ چون نسبت به اعداد و ارقام و فجایع بیتفاوت میشویم.
Shuffle موزیک هایم را زدم تا هر چه پیش آید ... صدای سهتار آمد. آن عکس از محل سقوط هواپیما یادم افتاد که یک کتاب «آموزش مقدماتی سهتار حسین علیزاده» را، با آن جلد سرخ، لابهلای آوار تیره و سوخته، شکار کردهبود. از صحت و سقمش اطلاعی ندارم ولی نوشتهبودند متعلق به مسافری بوده که میخواسته آموزش سهتارش را در لندن ادامه دهد.
همایون خواند «درون آیینهی روبرو چه میبینی؟/ تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی؟»
گشتم دنبال متن آهنگ. شعر را خواندم ... بیتی را که بیشتر از همه میپسندم، شجریان نمیخواند: حسین منزوی میگوید « به چشم واسطه در خویشتن که گم شدهای/ میان همهمه و های و هو چه میبینی؟»
روزی که 176 را شنیدم، از اینکه آنطور که بایسته و شایستهاست نمیفهمیدم یعنی چه، از خودم خجالت کشیدهبودم. دیشب سعی کردم در سرم قبل از خواب صد و هفتاد و شش اسم بشمارم. کم آوردم...
« به دار سوخته ، این نیمسوز عشق و امید / که سوخت در شرر آرزو ، چه میبینی؟» ... با اعداد و حتّی اسامی نمیبینیم ... اگر به دنبال درک عمق اندوهِ آن دلهای سوخته هستیم، راهش این نیست.
پ.ن: نوشته بودم که برای کمی درک کردن، باید پای داستانهایشان نشست. یاد آن عکسها و ویدیوهایی از زندگی خصوصی جانباختگان افتادم که دست به دست میگردد، یاد آن خوراک کثیف شبکههای اجتماعی. منظورم از داستان زندگی، امثال نوشتهای مستند بود که کاربلدی، با حفظ امانت برود و بعد از کسب اجازه از خانوادههای جانباختگان کمی از زندگیشان را روی کاغذ یا صفحهی نمایش بیاورد. چیزی از قبیل نوشتههایی که در بخش «روایتهای مستند» مجلهی «ناداستان» میخوانم. امّا فعلا، در این تبوتاب، شاید سکوت دربارهی زندگیشان بهتر باشد.
پ.ن دوم: نوشتهی «مواجهه با مرگ: داستان چهرهها» را چند ساعت بعد از نوشتن متن بالا خواندم. پوریا ناظمی به زیبایی و کاملتر از من به همین مسئلهی حساسیتزدایی، آن هم در حوزهی ژورنالیسم پرداخته و روزنامههای ایران را با روزنامههای کانادا در پوشش خبری سقوط هواپیما مقایسه کردهاست. خواندنی و قابل تأمل است.
من قبل از همهی نقطههایی که تا به حال تایپ کردهام، یک فاصله گذاشتهام . متنهای قدیمی، از جمله پستهای این وبلاگ را که میخوانم، حواسم پرت فاصلهها میشود و این اشتباه نگارشی توی چشمم میزند . بعید نیست یک روز به سرم بزند شروع کنم پستهای قدیمی را ویرایش کردن .
چرا؟ یک جاهایی دنبال توجیه میگردم برای دلیلهایی که نیست . از خودم مدام میپرسم ... چرا؟ جای جوابهای خالی، زیادی سنگینند؛ مجبورم جایشان را پر کنم، خودآگاه یا ناخودآگاه توجیه میسازم . حسهای آن روزم را با خاطراتم جمع میکنم و حاصل را گرد میکنم و برای خودم تکرار میکنم . قضاوت میکنم ... محکوم میکنم ... اعدام میکنم ... دفن میکنم ... سوگواری میکنم ...
من قبل از همهی نقطههایی که تا به حال تایپ کردهام، یک فاصله گذاشتهام ؛ چون وقتی ته خط بودم، تحمل رها کردن را نداشتم ... یک فاصله گذاشتهام که شاید بعد «نشد» معجزهای شود و یک «اما» جمله را از تمام شدن نجات دهد . من تعلیق را دوست دارم، عدم قطعیت را دوست دارم، چون فرصتی میدهد به امید برای پریدن .
فانوس همان شعلهای است که در تاریکیها میسوزد ولی اسیر زندان بلورین اطرافش است؛ محکوم به «سوختن تا ابد» ... بعضی از انواع خوششانسش «دریایی» اند؛ اما چند قدم مانده به آب، به خاک زنجیر شدهاند و هر شب «نور» فریاد میکنند ...