۵۰ مطلب با موضوع «دُرد» ثبت شده است

یخ

امروز ظهر روی صندلی عقب ماشین خوابیدم. سوییشرت سرمه‌ایم بالش بود و روپوش پزشکی آویزان از در، سایه‌بانم. نمی‌خواستم بعد از آن همه سگ‌دو زدن به خانه برگردم ... چون اگر برمی‌گشتم زندگی باز شروع می‌شد و من نمی‌خواستم ... نمی‌خواستم همه‌ی آن گرفتاری‌ها و دردسرها و خاله‌زنک‌بازی‌ها و زیراب زدن‌ها و دروغ‌ها و دغل‌ها و کلک‌ها و نامردی‌ها شروع شوند. نمی‌خواستم دوباره مجبور باشم حرفم را قورت دهم و سرم از حرف‌های نگفته باد کند و تا مرز ترکیدن درد کند. نمی‌خواستم مجبور شوم ارکستری را رهبری کنم که صدای ساز نوازنده‌هایش گاهی مثل کشیدن ناخن روی تخته‌سیاه مغزم را می‌شکافد.

من امروز از سحر تا غروب چیزی نخوردم. انگار که روزه باشم ... نیت؟ غربتا من‌الناس ... بعد از خواب نیمروز، به بهانه‌ی پیداکردن یک کافه‌ی بیرون‌بر به دل خیابان‌ها زدم و بعد برای راهنمایی گرفتن با دوستی تماس گرفتم و حرف پشت حرف ردیف شد و ناخودآگاه پیشنهاد دادم با ماشین دنبالش بروم تا امروز، هم‌سفرم باشد. و بعد، پای دوست دیگری هم به این روز منحوس باز شد و سه‌تایی به دل خیابان‌ها زدیم و میانه‌ی راه من دندان‌هایم را کنار جوی آب مسواک کردم و گشتیم و گشتیم و گشتیم و در یک کافه آرام گرفتیم و حرف زدیم و حرف زدیم و من افطار کردم و دلم کمی باز شد و نحسی امروز فروکش کرد.

آن لحظات آخر، قبل از تسویه حساب، چند ثانیه‌ای به تابلویی روی دیوار کافه خیره شدم. آدمک‌هایی که با قلم‌موی سیاه روی آسمان زرد و یخ‌های سفید حک شده‌بودند: نمایی از یک پیست اسکیت روی یخ ... حیفِ آن یخ سفید ... حیف آن سفیدی مثل برف که لکه‌های سیاه رویش را پوشانده‌بودند ... حیف از آن آدم‌ها

۲۶ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۰۱ ۱ نظر
فانوسبان

دخیل بستن

دست‌نوشته‌ای در آرشیو وبلاگ دارم به تاریخ نوزده آبان:

نخ‌هایی هست که وقتی بریده می‌شوند تا ته کثافت سقوط میکنی؛ تاریکی پنجه‌هایش را روی همه‌ی کسی که بودی آرام آرام می‌کشد و رنگ عوض می‌کنی؛ سیاهی تازه‌ات را باور و مدام با خودت تکرار می‌کنی: تاریکی، تاریکی، تاریکی، تاریکی ...

یا اینکه تاریکی است که از درونت به بیرون جوانه می‌زند؟ همان کثافتی که سال‌ها درونت ریشه دوانده و حالا والاترین اشکال زندگیت را تسخیر می‌کند؟ 

ن والقلم ... نه؛ نفرین به قلم. 

وِردِ کارسازی بود. حالا جوهر آن قلم خشک شده، نوکش روی کاغذ فقط ردّی به جا می‌گذارد که با دست کشیدن محو می‌شود، و اگر لج کنم و بخواهم ردّش ماندگارتر باشد، کاغذ پاره می‌شود.

حتی آن روزها، گوشه‌ای از من می‌دانست که بالاخره نفرین را باطل خواهم کرد. تمثیلش در ذهنم بود: جادوگری که راپونزل را در برج بلندش محبوس کرد و با گذر سال‌ها، دل‌باخته‌ی او شد.

انسدادِ فکریِ یک « مغزِ تحریر » نه بلای آسمانی و نه ظلم زمینی است ... زاییده‌ی خودش است؛ زندانی شدن پشت دیوارهای برج سر به فلک افراشته‌ی «خود» است ... 

امروز نه ... امیدوارم به زودی ... شاید دیرتر: روزی که بند آخر پاره شود ...

روز غریبی خواهد بود ... شاید بایستم و خیره به آن رشته‌های پاره‌شده، چند غروب را سحر کنم. ولی یک روز، قبل از سر زدن سپیده، طلسم را همانجا می‌شکنم و آخرین تکه‌ای که از «من» مانده؛ یعنی «نگاهم» را هم از بند بند گذشته دریغ می‌کنم.

روز غریبی خواهد بود ... به رنگ آبیِ اقیانوسیِ یک «تاسیان» و آمیخته با روزنه‌های شرمناک نور که به سلول‌های منجمدم می‌تابند. 

۲۴ دی ۹۹ ، ۰۱:۳۴
فانوسبان

زنگار

نمی‌دانستم ... که اگر می‌دیدم و می‌دانستم هیچ وقت نمی‌پرسیدم «یاران را چه شد؟» ... سکوت می‌کردم و آرام از کنار هجمه‌ی اطرافم می‌گذشتم و در خود فرو می‌رفتم. دیشب از آن شب‌های مستی بود، شب‌های گناه؛ نه شب‌های اشتیاق. سوز اشتیاق من پنهان‌تر از آن است که فکرش را می‌کنی. حتی پنهان از خودم. 

چه پاییز غریبی بود؛ نه؟ مهر چه زود آذر شد، دل چه زود خاکستر ... و بعد دی ... 

از شبی که تا صبح باران بارید تا شبی که تا صبح برف بارید ... حالا می‌فهمم آدم‌ها چرا می‌روند آن دورها، به آن شهرهای آفتابی. نادیدنی را فراموش کردن راحت‌تر است. 

ما آدم‌ها زیادی بزرگش می‌کنیم. هیچ جادویی در کار نیست، فقط رنگی است که به تنش می‌پوشانیم تا برهنگی‌اش را ... مگر رنگ چه‌اش است؟ ... نمی‌دانم؛ انگار که از همین حالا ببینم که یک روز پوسته پوسته می‌شود و ... خب بعدش؟ ... می‌شود یک دیوار مثل بقیه‌ی دیوارها. 

چه مرضی است ته‌گرفتن حرف در دل. نفرین به خوابِ نیمه‌دیدن ... و لعنت به واژه‌ها. گذشته زنگار غریبی است نازنین ...

من خیلی وقت است فراموشت کرده‌ام، فقط گاهی فراموشی یادم نمی‌ماند. 

۲۹ آذر ۹۹ ، ۰۰:۰۷
فانوسبان

حالا

به مرگ فکر می‌کنم؛ به وقفه‌ای ابدی که در انتظار همه‌مان است؛ وقفه‌ای ابدی در روند بودن، در روند زیستن. 

آنچه این چند ماه به سرم آمد مرا به سمت شروع‌کردن‌ها و تازگی سوق ‌داد؛ مثلا همین چند وقت پیش که شروع کردم به نوشتن در جاهایی ناشناس‌تر؛ جاهایی که می‌توانستم آزادانه و رهاتر احساساتِ گاه شکننده‌ی درونم را ترسیم کنم و آسوده باشم که قرار نیست زیر نگاه‌های آشنا تَرَک بردارند ... بشکنند. فانوس را خاموش کردم و بعد از دو هفته سکوت، وبلاگ دیگری را کلید زدم که عاقبتش تنها در یک پست خلاصه شد. پستی که بر مبنای نقل قولی از فرهاد مهراد نوشتم:

پوران گلفام - همسر فرهاد مهراد - می‌گفت که ترجیع‌بند آن سال‌های تلخِ فرهاد این جمله بود: «من درد می‌کنم.»

«من درد می‌کنم» ... چه ایجاز ظریفی در این بافت سه‌کلمه‌ای پنهان است ... من درد می‌کنم ...

یادم رفت بالا به این اشاره کنم که بیشتر آن شروع‌کردن‌ها سراب بودند و فقط چند قدم دوام داشتند. در آن برکه‌های خیالی دست‌وپا می‌زدم بلکه تنم را خنک و آرام کنند؛ ولی به جای خنکا، «سوختگی» ‌ماند؛ ردپاهای شن‌های داغ صحرا. فهمیده‌ام این روزها توان شروع کردن ندارم ... و از این می‌ترسم که دیگر توان شروع کردن نداشته‌باشم. شاید ترجیع‌بند این روزهای من هم این باشد که «من پیر شده‌ام» ... در بیست و دو سالگی پیر شده‌ام.

شاید زیادی از این در و آن در می‌گویم ... آینه‌ی حالای من است؛ دربه‌دری.

چیزی که دیروز مرا واداشت کرکره‌ی وبلاگ را بالا بکشم مجموعه‌ای از تلنگرهای کوچک بودند؛ از جمله این فکر که «بدون نوشتن انگار تکه‌ای از وجودم را خفه کرده‌ام» و همینطور خواندن پست «تنها در نیستی نیستی» در وبلاگ «دامن گلدار اسپی». 

و چیزی که باعث شد این پست را بنویسم خبر مرگ قریب‌الوقوع «میهن بلاگ» بود. من سال‌ها در آن سرویس وبلاگ‌نویسی قلم زده‌بودم، دوستانی پیدا کرده‌بودم و با آن سرویس وبلاگ‌نویسی زندگی کرده‌بودم؛ و تا یک هفته‌ی دیگر همه‌شان محو می‌شود. فعلا که به سرم زده تکه‌هایی را از آنچه در میهن‌بلاگ داشتم در گوشه‌ای از «فانوس» ثبت کنم؛ تا ببینیم این شروع هم مثل شروع‌های دیگرِ اخیرم، عقیم می‌ماند یا نه. 

امروز ظهر قبل از قیلوله (خواب نیمروز)، چند صفحه‌ای از «درمان شوپنهاور» را خواندم و بعد، در آن لحظات قبل از خواب که همیشه به مستی تشبیهشان کرده‌ام، به مرگ فکر کردم و به چشم‌اندازی که به آدم می‌دهد. چقدر تحمل سختی‌ها با داشتن چنین نگاهی آسان‌تر می‌شود و در عین حال، چقدر خطرناک است؛ که فکر کنیم خب این همه تقلا کنیم که چه ...

این روزها سعی می‌کنم برای این سوال آخر جواب‌های قانع‌کننده‌ای پیدا کنم.

و این روزها سعی می‌کنم بنویسم، در همان گوشه‌های گرم قدیمی.

۰۸ آذر ۹۹ ، ۰۱:۲۲ ۲ نظر
فانوسبان

عدم

و نفرین به قلم

     و بر پاکی لغزیدن

            و در دستی لرزیدن



و «نفرین به خوابِ نیمه دیدن»

۱۹ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۵
فانوسبان

آخرین

تَرَک‌ها را در آینه می‌بینم. ترک‌ها را با انگشتانم لمس می‌کنم. دنبال جای خالی می‌گردم. آرام دستم را روی همواری و ناهمواری‌ها می‌کشم ... کویر خشک غریبی شده‌ام. غبارآلوده، عقرب‌آلوده، مرگ‌آلوده ... یک جا را پیدا می‌کنم. در فضای بین‌دنده‌ای چهارم، نیم‌سینه‌ی چپ. تیزی را بی‌خیال گرفته‌ام، دستانم نمی‌لرزند؛ حتی یک ذره.

خودم را با موسیقی بی‌حس می‌کنم. یک خاطره‌ی پارچه‌ای داخل دهانم می‌گذارم تا صدایم را خفه کند. نشسته‌ام و آینه‌ای شکسته روبرویم است. شروع می‌کنم. دردش به دورترین بوسه‌های مادرم و کم‌نورترین نگاه‌های قبل از مرگ می‌دود. گذشته و آینده در این حال به هم می‌پیوندند. به کندن ادامه می‌دهم تا به قدر کافی خون در حوضچه‌ی قفس سینه‌ام جمع شود. 

آرام، خیلی آرام برش می‌دارم و می‌کارمش. ریشه‌های نورسته‌اش زیادی جوانند، دستانش را گرفته‌ام. اجازه می‌دهم خودش را با من سیراب کند. بالاخره جا می‌گیرد. چشمانم را می‌بندم. ابرها شروع به باریدن می‌کند. خون من رقیق‌ و رقیق‌تر می‌شود، تکه‌هایم، خونم ... همه غرق می‌شوند. ذره‌ای از یک رود می‌شوم، ذره‌ای از دریا می‌شوم، ذره‌ای از یک اقیانوس می‌شوم ... اقیانوسی آرام. رقیق می‌شوم ... محو می‌شوم.

او امّا ... می‌بالد.

۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۶:۰۷
فانوسبان

باز آمد

پ.ن: 

انصافانه است؟!

هست.

پ.ش:

۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۸:۵۴
فانوسبان

ماندگی مرداد

روی چمن‌‌ها، جایی که درختی سایه‌‌انداخته، به پشت دراز کشیده‌ام و شاخ و برگ‌های بالای سرم را که در باد و نور غروب تاب می‌خورند نگاه می‌کنم. یک دست زیر سرم است و دوروبرم پر از صدای بچه‌هایی که می‌دوند و آدم‌‌بزرگ‌هایی که حرف می‌زنند ولی گوشم با باد است. درست نیست بگویم چرا آن لحظه، آن جا بودم و درست نیست بگویم بعد از آنجا قرار بود کجا بروم ولی باید غمگین یا نگران می‌بودم و نبودم. سرخوش هم نبودم؛ حالی مابین دو سر طیف ... فقط «بودم». 

با خودم گفتم از آن به بعد هر روز صبح یک کتاب زیربغلم می‌زنم و پا می‌شوم می‌روم پارک خلوت نزدیک خانه‌مان، یک درختی که سایه بارش است پیدا می‌کنم، روی چمن‌ها دراز می‌کشم و کتاب می‌خوانم. مهم نیست چند روز بعد امتحان دارم و مهم نیست از برنامه‌ام عقب مانده‌ام؛ شاید این عادت روزانه، روزنه‌ای شود برای خروج از این سکون. حرف چهار روز قبل بود.

هنوز نرفته‌ام. 

پ.ن: من می‌نویسم و بعد دوباره می‌خوانم و در صورت لزوم اصلاح می‌کنم ... تقریبا همیشه اصلاح می‌کنم. (همین حالا اول «معمولا» نوشتم، بعد «همیشه»، بعد «تقریبا همیشه»). چند وقتی است دست و دلم به نوشتن نمی‌رود، انگار این عادت مریضِ بازخوانی و اصلاح لکه‌ای باشد که تازه تازه می‌بینم. لکه‌ی بزرگتر دیگری هم هست، آن هم ناتوانی در توصیف خوب است. من به دنیا نگاه نمی‌کردم؛ من به خودم نگاه می‌کردم؛ معمولا ... همیشه ... تقریبا همیشه.

پ.ن دوم: یکی نبود پنجاه و چهار روز قبل دم گوشم بخواند: «مراقب باش چی آرزو می‌کنی»

۳۰ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۴۲ ۰ نظر
فانوسبان

کوچه‌لر

شب از نیمه گذشته و کسی آن بیرون، با آکاردئون «کوچه لره سو سپمیشم» می‌نوازد. هوای اتاق ناگهان گرم می‌شود. نمی‌دانم چطور همه‌ی آن احساسات را کلمه کنم. غمِ لبخندآمیزِ حسرت‌وارِ خفقان‌آورِ دوست‌داشتنیِ بی‌آزارانه‌یِ یک تنهاییِ شبنم‌آلود؟ موسیقی همیشه چند قدم از کلام جلوتر است و امشب هم اثبات دیگری بود بر این مدّعا ... از خودم دلگیر می‌شوم که آنطور که دوست دارم ساز نمی‌زنم و آنطور که باید تلاش نکرده‌ام تا بتوانم. بارها قبل از پایانِ چیزی آن را رها کرده‌ام ... بارها آن جا که باید یک قدم به جلو برمی‌داشتم و یک تقّه به دری می‌زده‌ام، مکث کرده‌ام ... آنجا که باید دستی را که در چند سانتی‌متری دستم بود می‌گرفته‌ام صبر کرده‌ام ... قناعت کرده‌ام به پاشیدن آبی به کوچه‌ای و دم‌کردن یک چای که به یک جرعه انتظار نوشیده‌شود، از گرمایش گُر بگیرم و لبخندی غمگین به لبانم بنشیند و حسرتی شعله‌ور شود که دودش نفسم را تنگ کند ولی دوستش داشته‌باشم، خیلی ... و بی‌آزار گوشه‌ای بنشینم و شبنمی گوشه‌ی چشمم جا خوش کند.

اجرایی از کوچه لر

پیانو: چنگیز صادیق اُو

کمانچه: امامیار حسنف

۲۹ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۱ ۰ نظر
فانوسبان

چارگوش

گمشان می‌کنم. آن گوشه‌هایم را ... نه؛ چرا دروغ؟! می‌فروشمشان. کیفیت را فدای کمّیت می‌کنم و یادم می‌رود اعداد از بی‌نهایت منفی تا بی‌نهایت مثبت ادامه دارند و این بازار معامله هیچ وقت تعطیلی ندارد. 

آن گوشه‌هایی که به خاطر بودنشان دوستشان داشتم و دارم؛ نه به این خاطر که چند واحد پول برایم آب خورده‌اند، یا چند نفر به تماشایشان نشسته‌اند، یا چند نفر از آن‌ها خوششان آمده، یا برای ورود به مسابقه‌ی «گوشه‌ی برتر» لازمشان داشتم، یا چند ساعت برای داشتنشان عرق ریخته‌بودم، یا چند قطره عرق ریخته‌بودم ...  

این گوشه‌ها مقدّسند؛ باید مواظبشان بود. فرقی نمی‌کند آدم سه‌گوش باشد یا سیصد گوش؛ باید گوشه‌ای داشت. آن‌ها که دایره‌اند تا آخر عمر می‌گردند و شاید تنها وقتی که مرگ ترمزشان را می‌کشد، لذت چند لحظه آرام گرفتن را بچشند ... و شاید هیچ وقت نچشند.

پ.ن:

«تنها با ارزیابی است که ارزشی هست.»

۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۴
فانوسبان