۵۲ مطلب با موضوع «دُرد» ثبت شده است

برای خواهرم

یک حسی هست ، یک احساس نیاز ، یک احساس وظیفه ؛ برای خلق چیزی «زیبا» . کسی که آن کار را می‌کند دنبال خالی کردن خودش نیست ، حوصله اش سر نرفته و پول و منافعی هم نمی‌خواهد . نمی‌توان گفت آن را برای «دیگران» می‌کند ، برای «خود» می‌کند . پس عملی خودخواهانه است و در عین حال هیچ سودی نمی‌برد ؛ شاید حتی بارها حین انجام آن کار اذیت شود ، تشر بخورد ، فحش بشنود ، تحقیر شود ، نقش «ساده‌لوح» را بازی کند . بعد، شب که رسید ، توی خودش جمع شود ، ناراحت شود ، احساس پوچی کند ، گریه کند ، بشکند . صبح فردا با چشم‌های پف کرده بیدار شود ولی دوباره ادامه دهد و تسلیم نشود . حس کردم امشبت از همان هاست . خواستم بگویم : «خیلی‌ها این «احساس نیاز » تو را برای خلق چیزی زیبا نمی‌فهمند . دوست دارم دلم به حالشان بسوزد ولی به جایش حالم از شخصیتشان به هم می‌خورد . درکت می‌کنم ، ولی نباید تسلیم شوی »  ولی نگفتم . به جایش تله‌پاتی‌ام را نادیده گرفتم ، در جواب تعریفت از من ، گفتم «معلم منی»

اگر چند سال پیش از من می‌پرسیدند خواهر داری ؟ در جوابشان می‌گفتم «تابه حال نداشته‌ام.» بعد تعجب می‌کردند از ماضی نقلی من که باید مضارع ساده می‌بود ولی نبود . ارتباط بین آدم‌ها پیچیده‌تر از آن است که بیاییم و همه را در چند دسته جا دهیم که تو «هم‌خون» منی ، و تو «هم‌سر» من ، و تو «دوست» من و شما «آشنا»ی ما ، و او «غریبه» . ما می‌توانیم در دایره‌ی روابطمان ، « هم‌کوک » داشته باشیم که هر وقت در سرداب سکوت گیر افتاده‌ایم یک تار موسیقی برای نجاتمان پایین بفرستد ، «خلبان» داشته باشیم که بودن با او ما را تا ابرهای خیال ببرد ، شانه‌ای که برای گریستن خواستیم برویم سراغ «باران» که اشک‌هایمان را در خودش پنهان کند ، حرفمان که آمد برویم سراغ «دیوار» که فقط گوش دهد و قضاوت نکند . اما هیچ کس فقط یکی از این ها نیست . آدم‌ها در زندگیمان ترکیبی از این‌‌ها و خیلی نقش‌های دیگر هستند و همین است که مسئله را پیچیده می‌کند .

نقش های تیره را ننوشتم . نخواستم پستم را کثیف کنم . 

نقش‌هایی هم هستند که تعریف مشخصی ندارند ؛ هرکسی برای خودش خودآگاه یا ناخودآگاه مفهومی ساخته ، مثل « خواهر » . برای لغت‌نامه‌ی دهخدا دختری است که «از پدر و مادر با شخص یکی باشد و یا تنها از پدر و یا از مادر با هم یکی باشند. » و برای خیلی‌ها چیزی بیشتر و برای خیلی‌ها چیزی دیگر . و من تعریف « خواهر » را نمی‌دانم ، واقعا نمی‌دانم ؛ ولی می‌دانم کنارش بودن چه حسی دارد . 

بالا نوشتم که چه « می‌خواستم بگویم » و چه « گفتم » . ولی «باید می‌گفتم» : « تو خواهر منی .»

من خواهر دارم . به همین سادگی ... به همین پیچیدگی .

۰۱ آبان ۹۸ ، ۰۰:۰۱
فانوسبان

چکاوک

حالم خوب نیست ...

متنفرم از دردهای عمیق دل‌ گفتن به گوش‌های آشنا ولی ناآشنا . نگاه‌هاشان عوض می‌شود ... نه ، تفسیر من از نگاه‌هاشان عوض می‌شود ، فقط به خاطر یک احتمال . احتمال اینکه شاید یک روز حال آن روزم یادشان بیاید و وقتی که حالم دوباره خوب نیست و به رویم نمی‌آورم ، توی صورتم بکوبندش ... 

اینجا از آخرین پناهگاه‌های من است ... گرچه گذر نگاه‌های آشنا هم می‌افتد ، ولی این عده‌ی قلیل را می‌توانم تحمل کنم . اشتباهی قدیمی بود ... فانوسم را یکی دو روز بیرون از سینه کمی گرداندم . تپش‌های عریانش تحمل نگاه‌های بیشتر از یکی دو نفر را ندارند . 

حالم خوب نیست .

به قول آن سکانس Inside Llewyn Davis ، خسته‌ام . 

پ.ن : ممنونم ؛ خطاب به یکی از آن آشناهای «آشنا» که به گمانم روحش هم از اینجا خبر ندارد . کسی که راستش ، در تاریک ترین روزهایم هم با من بود و هیچ فکر نمی‌کردم که قرار بود آن «پنجره» ، او باشد . مرسی بابت Lark ، دوباره .  
پ.ن 2 (ششم آذر 98) : قبلا عنوان پست، به طبعیت از عنوان قطعه، «لارک» بود و فکر می‌کردم کلمه‌ای فارسی است و معنایش را نمی‌دانستم ... تا اینکه به شکلی اتفاقی، فهمیدم Lark در انگلیسی یعنی «چکاوک» . حتی به دنبال معنایش، فکرم طرف‌ جزیره‌ی «لارَک» هم رفته بود که شاید اشاره‌ای به آن بوده :)
۲۱ مهر ۹۸ ، ۱۹:۲۱
فانوسبان

خیس

خیس و

دست ها در جیب خالی‌ست . 

خاک در عطش کبریت و من از شرم

به ابر ها چشم دوخته‌ام

« من شبنم خواب‌آلود یک ستاره‌ام

      که روی علف‌های تاریکی چکیده‌ام »

مرگ را چشیده است ؟

    من چشیده‌ام

         فریب داده‌ام

            و حالا می‌فهمم :

               «جایم اینجا نبود »

نه ، نبود .

در باران تاب می‌خورد 

و نگاهش می‌کنم

خاکستر عکس‌های سوخته را در سینه‌اش می‌بینم ...

مدام از خودم می‌پرسم

« کجا می‌رود ؟ »

آخر ، کجا ؟

« این فانوس پرعطش دریاپرست مست »

                                               که دل بست .

+ تکه‌های داخل پرانتز ، تضمین‌هایی به شعر « فانوس خیس » سهراب سپهری است ، از کتاب « زندگی خواب‌ها »

۰۴ مهر ۹۸ ، ۱۵:۰۴
فانوسبان

نور از تاریکی

یک جا می گوید منظورش از نوشتن این اثر ، تولد نور از تاریکی ، خلق یک کیمیا بوده . ( ویدیو زیر از یوتیوب است ، اگر سفید میبینید ، دنبال خرگوش در بوران نگردید ... )

 

 

معدنکاران قناری ها را در قفس زندانی می کردند و با خودشان تا بطن تاریکی میبردند ؛ چون این جان پناه ها ، نشت گاز مونواکسید کربن را زودتر می فهمیدند و با خاموشی مرگ به کارکنان معدن هشدار می دادند . با مرگشان .... چه بی رحمانه ...

یک چیز هایی که می میرند ، تازه می فهمیم باید از این غاری که خودمان را داخلش زندانی کردیم بیرون بزنیم . از همه ی طلاهای داخل این تاریکی دل بکنیم . نور واقعی پشت سرمان است ، نه این بازتاب زرد کثیف ... کثیف ؟! نکند از مرگ میترسم ؟

این روز ها بستر عشق و نفرتم . منتظر مرگ قناریم .... چه بی رحم .

 

۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۴:۰۴
فانوسبان

گورستان

گاهی که می گردم در گوشه های وب ، چشمم به نوشته های خاک خورده ای می افتد که صاحبانشان خیلی وقت است رهایشان کرده اند ... نامه هایی داخل بطری هایی در اقیانوسی از اطلاعاتی که روز به روز عمیق تر می شود ... وقتی خودمان نباشیم و نوشته هایمان باشند ، چه می شود ؟

خاطره ی ویدیویی برایم زنده شد که چند روز پیش دیدم . کسی ، در پاسخ به سوال چالش برانگیز و سختی ، جوابی عمیق داد :

 « فکر می کنی وقتی میمیریم چی میشه ؟ » 

 « میدونم ... کسایی که دوستمون دارن ، دلشون واسمون تنگ میشه » ...

 

پ.ن : این نوشته همچو فریادی است در گورستان ، برای شکستن سکوت مرگ . کمی غمناک .

۱۶ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۱۶
فانوسبان

تفوق

«آبی که به آبی برسد ، بی کران که به بی کران برسد ، تفوق باکی است ؟ دریا و شب در یک خط از هم جدا می شوند ، خطی که در افق مرئی است ، خطی که شب ها پاک می شود . دریا و شب در هم یکی می شوند ، بی کران ابدی . »

اولِ تک نگاره ای در اولین شماره ی مجله ی سان ، این بند به عنوان مقدمه نوشته شده و از دیشب که این جملات را دیدم ، در سرم پرسه می زنند . 

می دانم ، دریا هم کران دارد ولی راستش خیلی از ماهی ها خوابش را هم نمی بینند . 

ای کاش انسان ها هم بی کران یا حداقل «کرانه ناپیدا» بودند . ای کاش من بودم . تا زود خشک نشوم . تا دنبال تفوق نباشم و با بی کران دیگری بیامیزم . او ستاره هایش را نشانم دهد و من آینه شوم . او بوزد و من موج شوم . او ببارد و من پر شوم ، من بخار شوم و او ابر شود . در هم یکی شویم ... «بی کران ابدی » 

۰۵ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۰۵
فانوسبان

بخواب

ای کاش ، روزی که طاقتم طاق شد و بعد ، فروریخت ؛

ای کاش ، روزی که دیگر ذهنم تاب نداشت ، و از فرط گرمای زندگی سوخت ، 

و در برگه ی اعتراض تازیانه های روزگار نوشت : دلم خواست و رد دادم ، 

ای کاش ، روزی که دست در دست جنون ، به سمت گور می روم ، و دنبال راه راه های سفید و سیاه می گردم ...

 

کسی باشد که در گوشم بخواند « بلند نشو از رختخوابت 

ای که واژه ها را هم یک یک و هم دسته دسته فراموش کردی ،

تو را به خدا ، بلند نشو از رختخوابت 

مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش می کند

مثل شبی که ستارگانش را فراموش می کند ... »

 

+ تکه ی داخل پرانتز تضمینی است به شعر رضا براهنی ، برای اسماعیل شاهرودی

 

۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۲۵
فانوسبان

در این بن‌بست

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند 

روزگار غریبی است نازنین

 

«روزگار غریب» علیرضا قربانی ، بهانه ای شد برای بازخوانی این شعر . و چقدر احتیاج داشتم به ترکیب چنین صدا و غم و شعری در این دو روز ... چقدر زیباست : ترکیب " بوییدن دل " ... و ای کاش در این قطعه ، نوای تار میلاد محمدی طولانی تر بود ...

 

و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند 

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند 

به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی است نازنین

آن که بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است 

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد ...

 

و صدای احمد شاملو هم همانقدر زیباست وقتی شعر خود را دکلمه می کند . و آن جا که می گوید « کباب قناری بر آتش سوسن و یاس » و صد آه ناگفته شنیده می شود .

سعی می کنم ولی حرفم نمی آید ... 

 

مثل این است که می جنبد یأس 

بر سکونی که در این ویرانجاست

مثل این است که می خواند مرگ

در سکوتی که به غمخانه مراست 

 

ای کاش بیشتر شعر می خواندم ...

۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۳ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
فانوسبان

آینه

" بچه ی آدم ظاهرا از سه ماهگی نسبت به تصویر خودش معرفت دارد . خودش را وقتی در آینه می بیند می شناسد . حتی انگار شناخت بچه ی آدم از دنیا ذاتی تر است ، مثلا نوزاد فکر می کند دو چیز که همزمان حرکت می کند ، جسم واحدی است ، پیوستگی را درک می کند . یعنی در سه ماهگی هم می فهمد کیست هم می داند به چیز هایی وصل نیست . پس چرا هر چه سال دار تر می شویم این معرفت را از دست می دهیم ؟ چرا نمی فهمیم کی هستیم یا چه چیز هایی در زندگی مان هست که به ما پیوسته نیست ؟ " 

تک نگاره ی " پیاده روی بزرگ " ، محمد طلوعی ، فصلنامه ی سان ، بهار 1398

 

بعضی روز ها ، حرف های سرریز شده ی دل را نمی توان بیرون ریخت و صداهای گرفته را نمی توان صاف کرد . حکایت آن روز هایی است که بین کاری که باید بکنیم و کاری که می خواهیم بکنیم گیر می کنیم و "ثانیه گذار" زندگیمان قفل می کند و چرخ دنده هایمان فلج می شوند . هنوز نمی دانم آن روز ها چه باید کرد ... هم صحبت داشتن ، خیلی خوب است ، اما آن روز هایی که صحبت کفاف نمی کند ، یکی باید باشد که حالت را بفهمد ؛ نه ، فهمیدن حال هم کافی نیست ، لازم است شریک حالت شود ؛ این ایثار را بکند که نصف بار را بردارد و با هم تا غروب آن روز بروید ... ولی هیچ کس نمی تواند شریک حال ما باشد . غیر ممکن است . حتی اگر دو نفر یک غم مشترک را از سر گذرانده باشند ، هیچ کدام "شریک غم " یکدیگر نیستند ، هر کدام غم خودشان را دارند . 

ساکتیم ، چون راه گلویمان بریده ، و "دلسنگیم " چون سکوت ها رسوب کرده اند . شاید در این شرایط یک تکیه گاه بی حرکت ، بهترین مسکن گذر این حال و روز است ... که سنگینیمان را به " او " یا " آن " تکیه دهیم و به سکوت و یا -اگر خوشبخت باشیم - به موسیقی و یا - اگر خیلی خوشبخت باشیم - به ضربان قلبش گوش کنیم ... و نپرسد : چه مرگت است ؟ 

در ستایش و نکوهش امید ، زیاد نوشته اند . چند وقتی است فکر می کنم امید ، بیهوده زجرکشمان می کند . واقعیت ها با تلاطم بازتابشان در آب ، تغییری نمی کنند ... "چرا نمی فهمیم کی هستیم یا چه چیز هایی در زندگی مان هست که به ما پیوسته نیست ؟ " در زندگیمان هست ولی به ما پیوسته نیست ؛ اما هست ! خودش هم در زندگی ما هست . پیاده های یک راهیم اما یکی نیستیم ... تنهاییم ، و باید یاد بگیریم خودمان قدم برداریم ، نه اینکه به امید هل دادن دیگری صبر کنیم . 

شاید آدم بالغ پنجاه و سه ساله هم مثل بچه ی آدم سه ساله معرفتش ناقص است ... او تصویری در آینه می بیند و به دو تا " نصفی " فکر می کند نه یکی " یک " .

(چند خطی که ای کاش دیروز می نوشتم )

پ.ن : " می شکنم آینه رو تا دوباره ... نخواد از گذشته ها حرف بزنه ... آینه میشکنه هزار تیکه میشه ... اما باز تو هر تیکه اش عکس منه ... "

۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۳ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
فانوسبان

سکوت زنده ها

داشتم پرسه میزدم ... در نفی دستورالعمل زندگی هدفمندی که برای خودم خیلی وقت پیش نوشته ام ... مثل قهقه ای که رودرروی مرگ و عذاب و سختی و پوچی و هزار داغ دیگر میزنند ... بی اختیار به یاد خندیدن والتر وایت می افتم ، در یکی از قسمت های پایانی چهارمین فصل Breaking Bad و آن صحنه ای که جدا از هر توصیف روان شناسانه فعلا می خواهم فقط حسش کنم ...

خلاصه ؛ داشتم پرسه می زدم ... بین Review های گوناگونی که برای کتاب های مختلفی در GoodReads نوشته اند ، و نمیدانم و نمیدانستم به دنبال چه . قرعه ی " دیدن " به نام کتاب سمفونی مردگان افتاد و نقد و مروری که یکی از خواننده های آن برایش نوشته بود . از آن چاشنی " خیال انگیزی و احساس" که در نوشته و مرور او بود خیلی خوشم آمد و حسرت خوردم که برای سمفونی مردگان خطی ننوشتم . 

اوضاع روزی که سمفونی مردگان را تمام کردم و روز های بعد از آن بر وفق مراد نبود ... چرا ، بر وفق مراد بود اما بر وفق مراد آن قلمی که جوهرش داشت در دلم لبریز میشد نبود ، لبّ کلام اینکه یک فرجه ی طولانی برای یک امتحان بود و من هم انسان بی خیالی نبودم ... یا بهتر است بگویم به قدر کافی بی خیالی کرده بودم ... پس همه ی آن احساس و غم و حرف هایی که زمان و ذهن باز و زبان می خواست برای ماندگار و نوشته شدن ... همه شان را دفن کردم و روی سنگ قبرش نوشتم " و چقدر انسان تنهاست ، مثل پر کاه در هوای طوفانی " ، همین . حالا کاغذ پاره ای که روی آن چند پاراگراف محبوبم از کتاب را نوشته بودم و گذاشته بودم لای صفحه هایش ، در آورده ام و می بینم که از 10 ، 15 تا پاراگراف بیشتر نیست ( حوصله ی شمردن دقیق هم ندارم ) و به همه ی آن احساساتم ... ( که همیشه به نظرم " خوشمزه شده ی افکارم " هستند ! و گاهی ( شاید هم معمولا ) "مزه" را فدای درک "ماهیت"شان می کنم ... )  به همه ی آن احساساتم موقع خواندن کتاب و به آیدین و آیدا و سوجی و برف فکر می کنم ... نه ... هاله ی محو دورشان را یادم می آید ، "فکر" نمی کنم .

سراغ یکی از آن پاراگراف ها می روم که " عشق " دارد ( قطب های مخالف هم دیگر را جذب می کنند . مگر نه ؟! خالی و پر ...) و از نوشتنش در اینجا منصرف می شوم چون یادم می آید چرا دارم می نویسم . حرف حساب این چند خط ، حرف حساب این " دُرد " تلخ ته مانده ی جام سرگشتگی من این بود که ای کاش برایش می نوشتم . ای کاش می نوشتم . و یک لحظه آن " امید " موذی در پشت گوشم می خواند شاید یک روزی دوباره شروع کردی به خواندن آن کتاب و نوشتی ... و من یادم می آید ... یادم می آید آن دو دفعه ای را ... که " کافکا در کرانه " را برای بار دوم شروع کردم چون فکر می کردم راز هایی لا به لای صفحات و جملاتش هست که هنوز نفهمیده ام و دوست داشتم ( و هنوز هم دارم ) که نفس بگیرم و به عمق بیشتری بروم  ... ولی بعد از چند فصل ، مطالعه ی دوباره اش را رها کردم ...

همیشه بار اول است که ذهنم بیشتر چاشنی ها را روی فکرم می پاشد و چیز زیادی برای دفعات بعد نمی ماند ... تکرار ، فقط " ماهیت " و " فکر خام " را نمایان تر می کند . خوب است ، حتی شاید چنین " فکر شفاف " و بدون «آلودگی احساسی» لازم است ... اما خب ، گاهی اوقات ، برای من کافی نیست . 

حرف از تکرار شد ... جایی حوالی آن پرسه زدن ها ، ذهن جست و خیز کنانم را مجبور کردم کمی بایستد و معرفی کتاب " تکرار " سورن کی یر کگور را در وبلاگی که تازه کشف کردم ، بخواند ( عاشق این کشف های دوست داشتنی ام ... ) . کتاب را نخوانده ام اما پست معرفی این کتاب و این وبلاگ را دوست داشتم . اگر شما هم کاشفید ، خوش بگذرد !

۱۲ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فانوسبان