۵۰ مطلب با موضوع «دُرد» ثبت شده است

قالیچه‌ی پرنده

... ای بادهای مسموم 

دیوانه‌تر وزیدن گیرید 

و ابرها را از بار زهرهاتان 

                      آبستن کنید

تا بر زمین من

یکباره سیلی از گزنده و افعی 

                      باریدن گیرد.

باران کژدمی مگر این خواب را برآشوبد. 

دانش‌آموز که خواندن بند آخر شعر «کدام واقعه...؟» را تمام می‌کند، معلم برای کلاس توضیح می‌دهد که چطور محمد مختاری امیدوار بود به رخ دادن واقعه‌ای تا برآشوبد خواب آنی را که «دیگر شک نمی‌کند.» و چه زیبا آرزو می‌کند وقتی می‌سراید:

از چشم من فراتر

                      امّا

آن کهکشان ناپیدا 

با جادوی مبارک اندیشه

گسترده است.

و همینجا جرقه‌ی علاقه‌ی دانش‌آموز به این شاعرِ کتاب درسی‌اش که چنان تصویرسازی‌های زیبایی دارد، زده می‌شود. شاید این رؤیای من زیادی دور است؛ نمی‌دانم. رؤیای آن که روزی روزگاری، معلمی، همانطور که معلم ادبیاتی «گیله‌مرد» را برای ما موشکافی می‌کرد، شعر شاعران معاصرِ ما را شرح دهد. شعر شاعرانِ «گاه مقتول»ِ معاصر را ...

دلم می‌خواست دفتر شعرِ «بر شانه‌ی فلات» را در دست داشتم تا گاهی تفألی بزنم. دلم نمی‌آید همه‌ی شعرها را بخوانم. بیش از یکسال پیش، مختاری در شعر اول از این دفترش، انگار که مرا خطاب کرده‌باشد و امروز باز انگار که دوباره مرا خطاب کند و دلم می‌گیرد وقتی می‌خوانمش ...

... و آفتاب پاییزی 

نشان پروازت را 

                      بر خاک

چو نقطه‌ای کمرنگ 

                     و دور می‌یابد.

چه تنگ حوصله‌ است آسمانت

که سایه‌ی برگی لرزان می‌پوشاندت. 

و شکست کوچکی که امروز خوردم را شاید فردا فراموش و دفع کنم؛ ولی همه‌ی شکست‌های آینده‌ام را پیش چشمانم می‌آورد: چه بسا داستان‌هایی که برگزیده و حتی خوانده نمی‌شوند، چه بسا کتاب‌هایی که خوانده و حتی نوشته نمی‌شوند، چه بسا حرف‌هایی که نوشته و حتی گفته نمی‌شوند ... و منی که می‌میرم؛ و چه بسا و چه بسا زود فراموش می‌شوم. از تنگ‌حوصلگی آسمانم هست، نه؟ که سایه‌ی برگی لرزان مرا می‌پوشاند ...

*

لب به الکل نزده‌ام؛ ولی انگار که این یک ماه اخیر مست باشم ... در بازه‌هایی کوتاه خوشم ولی آن غمِ خماری اوقاتم را تا حد زیادی پر می‌کند. چند نفر از دوستانم به شوخی می‌گویند کبدِ من الکل‌ساز است. جالب است بدانید یک بیماری و اصطلاحا نشانگانی داریم به نام «خودآبجوسازی» (Auto-brewery syndrome) که باکتری‌هایی در روده کربوهیدراتِ موجود در مواد غذایی را تخمیر کرده و الکل می‌سازند و اتفاقا این الکل جذب شده و در بعضی‌ها آنقدری در خون بالا می‌رود که سُکرآور است. به قول حافظ، که او هم در «سرش» کارخانه‌ی آبجوسازی داشته: 

میی در کاسه‌ی چشم است ساقی را بنامیزد

که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش 

* بنامیزد که شکل کوتاه‌شده‌ی «به نام ایزد» است، یک جورهایی شبیه ماشاالله خودمان است. 

دم از مستی زدم که بگویم کارهایم عقب افتاده و من به جای گرم گرفتن روی صندلی پشت میز، فیلم و مستند تماشا می‌کنم و شعر می‌خوانم که ثانیه‌ها بگذرند. یاد یار هم هست که موافق می‌وزد و کشتی خیالم را به پیش می‌راند ... ولی رعدی هم هست که گوش‌هایم را به زنگ‌زدن می‌اندازد و برقش هر بار که قرصی را برمی‌دارم، به پشتم می‌دود. گاهی اوقات خسته‌ام ... زیادی خسته‌ام؛ خسته و پر از سُرفه حتی برای کشیدنِ نخِ نفسی از بس که این تنِ پر نقش و نگار، نخ‌نما شده‌است. 

۲۶ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۶
فانوسبان

دیهیم

* این پست در دهم آذرماه به روز رسانی شده‌است. 

دیروز دو میز دونفره را اشغال کرده‌بودم. من روی یک صندلی، کوله‌پشتی‌ام روی صندلی دوم و کیفِ تارم روی میز دیگر. زیادی بودم، خسته بودم، شکسته بودم.

کافئین با مزاج من سازگار نیست و همین انتخاب‌هایم را محدود می‌کرد. وقت شام بود ولی کسی جایی منتظرم نبود. یک نوشیدنی معمولی سفارش دادم و منظره‌ی پوچ ماشین‌های صف‌کشیده را از ویترینِ کافه تماشا کردم ولی فکر و احساسم با موسیقی‌هایی بود که از هندزفری پخش می‌شد ... نمی‌دانم چرا حس کردم روز مرگم هم قرار است این شکلی باشد. من آن روز تار به دوش و کوله به پشت، خیابان‌ها را در سرما گز خواهم کرد و بعد آرام آرام بارم را سبک می‌کنم؛ تارم را به یکی می‌سپارم و چند تا خرت و پرت داخل کوله را به یکی دیگر. و می‌میرم. 

امروز قطعه‌ای موسیقی از یک هنرمند روسی به نام Your Schizophrenia کشف کردم. در زمینه‌ای از پیانو، مونولوگی به زبان روسی و با صدایی دلنشین ادا می‌شود. منی که هزاران کار سرم ریخته، نزدیک دو ساعت با اینترنت ور رفتم تا ترجمه‌ای درست و حسابی از آن جمله‌ها سرهم کنم. اول دست به دامان یک وبسایت شدم که وعده می‌داد صدا را متن و بعد ترجمه می‌کند. معنی غیرقابل فهمِ متن باعث شد به توانایی‌اش شک کنم و فهمیدم چندین کلمه را اشتباه شنیده. شروع کردم به گشتن دنبال آن کلمات. تک به تک آن‌ها را آنطور که می‌شنیدم به زبان روسی برای google translate تکرار کردم تا شکل صحیحشان را نشانم دهد. بعد از چند موفقیت کوچک، جان به لب شدم. سرم درد می‌کرد و از اینکه این تلاشِ من مثل کلی تلاش دیگر عقیم مانده‌بود، اعصابم خرد شد. 

حالا دلم می‌خواهد پاراگراف اول آن مونولوگ را با وام گرفتن چند لغت و جمله از متن واقعی، به زبان خودم بنویسم. عنوان این قطعه Коронация است؛ که به زبان روسی یعنی «تاجگذاری». به نظرم هنرمند، «تاجِ مرگ» را می‌گوید:

برگ‌های خشکیده‌ی پاییز پیرامون من حلقه می‌زنند و با حالی نزار می‌رقصند. من متواضعانه دعوتشان را می‌پذیرم و همراهشان چرخی می‌زنم. دروازه‌ای پیش رویم است و ناامیدی گریبانگیرم شده. من یک آواره‌ام. از هر راهی بروم باز به این نقطه ختم می‌شود: ملاقات با آشنایی قدیمی؛ آشنایی که بی‌رحمانه برهنه می‌کند و می‌خشکاند ...

به روز رسانی دهم آذرماه: تیری در تاریکی پرتاب کردم و در صفحه‌ی Your Schizophrenia در اینستاگرام، پیامی برایش فرستادم. او هم در کمال شگفتی پیامم را خوانده، تشکر کرد و متن شعر را برایم فرستاد :) 

ادامه مطلب...
۰۹ آذر ۰۰ ، ۲۲:۳۹
فانوسبان

نقطه سر خط

«گذشته را که ورق می‌زنم، تجربه‌های عمیقِ «رها شدن» و همینطور «رها کردن» توجهم را به خودشان جلب می‌کنند. اینطور هم نبوده که همیشه رها کردن آسان‌تر از رها شدن باشد. نویسنده‌ای در کتابی نوشته:

... حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکاً با کسی دیگر، برای یک نفر دیگر یا به جای شخص دیگری، می‌کشیم و قوه‌ی تخیل ما به آن صدها بازتاب می‌بخشد. 

اوّل مرغ بوده یا تخم مرغ؟ در این چرخه‌ی معیوب، اوّل رها شده‌ام یا رها کرده‌ام؟ 

حدود هفت سال پیش وقتی با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردم، اول رها شده‌ام و بعد رها کرده‌ام. شاید این تجربه‌ی عمیق بوده که بی‌اعتمادی عمیقی به عالم و آدم را درونم کاشته، و مثل مشتی به شخصیت برونگرای من فرود آمده و تکّه‌ی بزرگی از من فرورفته و درونگرا شده. و آن گسلِ سرنوشت، باعث و بانی هزارتوی درونم است که هر کسی را چند لایه بیشتر راه نداده‌ام و هیچ کس به آخر نرسیده؛ چرا؟ چون آدم‌ها ولت می‌کنند؛ و کمی که بگذرد فراموشت می‌کنند و وقتی تو فراموش شوی، جای خالی‌ات هم فراموش می‌شود؛ ولی جای خالی‌ آن‌ها در هزارتوی روانت زخم می‌شود؛ حتی اگر دستی که خنجرت زده را فراموش کنی، جای زخمش همیشه می‌ماند. حالا فرض کن یکی تا ته خط بیاید و برود، جای رفت و برگشتش اتوبان می‌شود و روانِ تو عریان وسط جاده می‌ماند. عورتِ جسمِ برهنه را می‌شود با دست پوشاند، ولی عورت روانِ برهنه را فقط مرگ می‌پوشاند. 

می‌دانید چه لذتی در رها کردن زندگی و عالم و آدم هست؟ من می‌دانم؛ من آن را چشیده‌ام و طعمش هنوز زیر زبانم است. وقتی مرگتان به نظر اجتناب‌ناپذیر باشد و بعد شما دنده را خلاص کنید و مثل یک تماشاچی پوچی دنیا را تماشا کنید، از بزرگترین لذت‌های دنیاست. شاید به همین خاطر است که وابستگی مضطربم می‌کند. وابستگی یعنی مسئولیت، و مسئولیت یعنی زنده‌ماندن و زندگی کردن به هر قیمتی. تعهدی که نانوشته است و اگر قبولش کنم مجبورم تا آخر پایش بایستم؛ یعنی هر قدر هم زندگی‌ام لجن شود، حق ندارم آن را رها کنم؛ چون یک ماشینِ تنها نیستم؛ بلکه قطاری شده‌ام و واگن‌هایی به من متصلند و اگر دنده را خلاص کنم همه‌مان ته درّه می‌رویم. همانطور که نویسنده‌ی کذایی نوشته، تحمل درد دیگری برایم سخت‌تر است و من نمی‌توانم وقتی آنطور به من وصلند ولشان کنم. و مگر این آدم‌ها حرف حالیشان می‌شود که کمکت کنند تیر خلاص را داخل مغزِ زندگی‌ات خالی کنی؟ نه ... همین حالا هم خانواده‌ام زنجیری به بال‌های من‌اند که مبادا پرواز (سقوط) کنم.

بیش از حد آشکار کردنِ خودم معمولا زمینه‌سازِ اجتنابِ بیشترم از آدم‌هاست. من از هفت سال پیش به این طرف، گریه‌هایم به خاطر «دیگری» بوده. برعکس؛ با هر خیانتی که در حقم شده، نه اشکی ریخته‌ام، نه خودم را به در و دیوار زده‌ام، نه سیگار کشیده‌ام، نه مست کرده‌ام، نه آواره‌ی کوه و بیابان شده‌ام ... من با هر خیانتی که در حقم شده بی‌صدا از درون فروریخته‌ام و بی‌رحم‌تر شده‌ام. یاد گرفته‌ام که آدم‌ها می‌روند و خاکستر سیگارشان، جای بوسه‌شان، طنین صدایشان می‌ماند؛ و مگر قلب آدم چقدر جا برای تلنبار کردن این همه یادگاری دارد؟»

می‌گویند بهتر است موقع خشم، زبانمان را نگه داریم و سکوت کنیم؛ این متن را دوباره فرستاده‌ام که بگویم موقع خشم و عصبانیت، قلم هم باید غلاف شود یا حداقل نوشته‌ها را برای خودمان نگه داریم تا بعدتر بخوانیمشان و نمودی باشند از تزلزل افکار آدمی در طوفان احساسات و مجالی برای تحلیلِ خود. جملات بالا را روز جمعه فرستادم و بعد از فروکش‌کردن خشمم، پاک کردم. 

در آن نوشته‌ی من، جرعه‌هایی از حقیقت هم هست؛ امّا بیشترش انکار و مهملات است. واگویی افکارِ خشم‌آلودی است که بعد از اتفاقی در همان روز، در سرم قطار شدند. با اینکه در آن لحظه بی‌اعتمادی عمیقی احساس می‌کردم، بی‌انصاف بودم که همه‌ی آدم‌ها را یک کاسه کردم. من همچنان اعتماد می‌کنم، و به بعضی حتی برای گفتن عمیق‌ترین رازهایم اعتماد دارم. و اینطور هم نبوده که «رها شدن»ها زمینه‌ساز «رها کردن»ها باشند؛ که اگر اینطور بود دنیا پر می‌شد از آدم‌های تنهای متوهم. اگر جایی که نباید رها کرده‌ام، یا از سر خودخواهی و یا از سر بزدلی بوده. برای اشتباهاتمان توجیه نتراشیم؛ قبول کردنشان، اولین قدم برای تکرار نکردنشان است. 

«لذت» در موقعیت مرگِ اجتناب‌ناپذیر، مستلزم «پذیرش حقایقِ زندگی و مرگ» است. و خیلی بعید است که دوباره به چنان موقعیتی برسم. و برعکس، حالا که آرام‌ترم، زیبایی و لذت را در کسب «شجاعتِ زندگی‌کردن» می‌بینم. آنطور که کسی در لحظه‌ی مرگ، هم‌‌صدا با نیچه بگوید «همین بود زندگی؟ پس یک بار دیگر!»

یکی از آن جرعه‌های حقیقتِ دست‌نوشته‌ی بالا، در تنها «معمولا»ِ آن خلاصه شده. یک استثنا در زندگی‌ام بوده که خودم را برای کسی تا حد زیادی آشکار کرده‌ام ولی ذره‌ای پشیمان نیستم و اینطور نیست که به خاطر آن خودآشکاری از او دور باشم؛ و یکی از همان معتمدانِ انگشت‌شمارِ زندگی‌ام است. 

آدم‌ها می‌روند و خاکستر سیگارشان، جای بوسه‌هایشان، طنین صدایشان، فروغ نگاهشان و لطافتِ انگشتانشان می‌ماند؛ و قلب آدم جا برای همه‌ی این یادگاری‌ها دارد؛ چون قلب که بشکند، دریای بی‌انتهایی می‌شود. این را فقط منِ ناخدایِ بی‌خدا نمی‌گویم، خدا هم گفته که در قلب‌های شکسته جا دارد. و خدا بی‌نهایت است. 

۲۳ آبان ۰۰ ، ۲۲:۵۷
فانوسبان

بهمنین

بار اول در میانه‌ی کتاب «بار هستی» میلان کوندرا دیدمش:

Culture is perishing in overpoduction, in an avalanche of words, in the madness of quantitiy.

فرهنگ در جمع کثیر فراورده‌ها، در بهمنی از واژه‌ها و در سرسام کمیت، پژمرده می‌شود. 

بار دوم در میانه‌ی فیلم «شبح» (بیست و چهارمین فیلم از سریِ جیمز باند) شنیدمش:

Franz Oberhauser died twenty years ago, James. In an avalanche alongside his father. 

بار سوم، حالاست که زمزمه‌اش می‌کنم. «avalanche»، به معنی «بهمن»، واژه‌ای فرانسوی است و انگلیسی‌ها آن را وام گرفته‌اند. شاید چون نتوانستند از طنین خوش‌آهنگ فرانسوی‌‌اش گوش بپوشند. تبار این واژه مبهم است و احتمال می‌دهند از گویش پیشالاتینی اهالی آلپ مشتق شده‌باشد. 

کم پیدا می‌شوند واژه‌هایی که هم فارسی و هم انگلیسی‌شان را بپسندم؛ و این واژه امروز سه بار، از راه‌های مختلف، هویدا شد. چرا زمزمه‌اش می‌کنم؟ چون لِهم؛ و احساس می‌کنم دقیق‌ترین وصف حال حاضرم، دفن شدن زیر بهمن باشد؛ و گویا در فارسی و انگلیسی و فرانسوی واژه‌ای برایش نداریم. 

برهان قاطع، در میان معانی متعدد واژه‌ی «بهمن» نوشته:

گیاهی و رستنی بود که در بهمن و زمستان گل کند و بیخ آن سرخ و سفید است و آن‌ را بهمنین می‌گویند. 

دلم می‌خواهد «بهمنین» را به عنوان معادلی برای «مدفون در بهمن» انتخاب کنم. 

امشب من، سرد و سست و بهمنینم ... چه غریبانه، چه تلخ.

پ.ن: در اوستا Vohumana، پهلوی Vahuman مرکب از دو جزء «وهو» به معنی خوب و نیک و «منه» از ریشه‌ی man به معنی منش است. [ این واژه به مرور تبدیل به وَهمن و بهمن شده؛ ] پس بهمن یعنی به‌منش. وی یکی از امشاسپندان و نخستین آفریده‌ی اهور مزداست. دومین ماه زمستان و یازدهمین ماه سال شمسی به نام او بهمن خوانده می‌شود. (برهان قاطع) «هومن» هم شکل فرگشت‌یافته‌ی وهومنه است. گویا بهمنین بودن زنجیری است که در من سرشته شده‌باشد ... 

۲۱ آبان ۰۰ ، ۰۲:۳۴
فانوسبان

تاسیان

ادامه مطلب...
۰۹ مهر ۰۰ ، ۲۰:۲۹
فانوسبان

سزاوار

همه جا تاریک است؛ به تاریکی درون پدری که پسرش را، پاره‌ی تنش را، به جلسات شیمی‌درمانی می‌برد و نه می‌تواند جلوی دیگری خودش را خالی کند و دلداری بگیرد (چون ناسلامتی ستون فقرات خانواده است)، نه آنقدر آرام و قرار دارد که خودش را با کاری مشغول کند؛ و مدام از خودش می‌پرسد به کدامین گناهِ من، قصاصِ پسرم ...

درمانگاه خون اطفال بوی «قاضی» می‌داد؛ بوی پسرکی که با یک «حرفِ کج» در یک شب، داستان «قتلِ احساس» نوشت و حکم اعدام خودش و دیگری را صادر کرد. بوی صبح‌های زودِ سرد آبان، بوی زن کردزبان اتاق آخر که تب داشت، بوی ضدعفونی‌کننده‌های راهرو، بوی خون ... بوی خون وقتی هیچ لکه‌ی سرخی در کار نیست و با خودت می‌گویی شاید خونریزی داخلی کرده‌ای ... مغزت؟ قلبت؟ ریه‌هایت؟

همه جا تاریک است ولی چراغ روشن نمی‌کنم. تنها هستم ولی نمی‌ترسم. هرقدر هم تخیلم سعی کند، هیچ هیبتِ موحشی در این تاریکی نمی‌تواند مرا بترساند؛ از بس که درونم تاریک‌تر است. باز گند زدم؛ این بار به یک جمع دوستانه با قدمت چند ساله. سعی کردم ولی نتوانستم جمعش کنم؛ و راه‌حل‌های درست کمی بعد از برداشتن قدم‌های اشتباه به فکرم رسیدند. «سعی» نکردم؛ نه ... واقعا سعی نکردم. و من باز با خودم تکرار کردم که عقیم و ثمرنداده به پایان رسیدن سزای من است. بوی خون می‌دهم، بوی سرطان روان، بوی تهاجم ریشه‌‌های یک تومور به خاک اتاق که میخکوبت کنند و در سکون بپوسی.

بوی پدری که برای گرفتن نسخه‌ی داروهای شیمی‌درمانی پسرش آمده. 

۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۶
فانوسبان

بیتآب

مادر؛ امشب قرار نبود برگردم. هلال زیبای ماه و پهلویش یک ستاره در آسمان نقش بسته‌بودند تا همسفر من باشند و باک بنزین پر بود. مادر قرار بود به دل جاده بزنم و هر وقت سرسام آرام گرفت برگردم ... قرار بود صبح برگردم؛ یا دیگر برنگردم ... بعید بود مستی شب به این زودی‌ها از سرم بپرد ولی این قطعه که پخش شد یاد چشم‌هایت افتادم. بغضم گرفت.

می‌دانستم حتی اگر پلک بر هم بگذاری، باز چشمت به در است.

انگار تمام آن شب‌هایی که بیداری کشیدی و مرا خواباندی قلبم را بفشارند ...

۲۱ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۶
فانوسبان

وهم

نمی‌توان مرز بین دو کشور را به همین سادگی برداشت، یا دیوار بین دو خانه را خراب کرد. نمی‌شود بی دمیدن خدا صلصال و روح را هم‌کاسه کرد، یا بهشت و جهنم را هم‌طبقه.

حتی کم‌رنگ شدن مرزها هم زمینه‌ساز آشوب است. یکی وقتی حواس دیگری نیست، یک وجب خاک می‌دزدد؛ که شاید مأمن گل سرخی بوده. 

دست‌درازی خیال به واقعیت زندگی من کم نبوده، گاهی بعضی خاطرات را هم غصب کرده: فراموشی انتخابی، تحریف واقعیت.

می‌دانم ... واقعیت نخراشیده است؛ ولی تا وقتی چشمانم را بدزدم و مرز واقع با خیال را نبینم، سیلی می‌خورم. 

به کار خویشتن ایثاری
نمی‌شناسد باران.
و خوشه‌های سنبله بر خاک و آدمی
نثار می‌شود.

تو بر کرانه‌ی عالم
درون خویش به یغما فتاده‌ای
که « ز این هزار هزاران
یکی نگفت که بر شانه‌ات چه می‌گذرد.»

به تابخانه‌ی پندارت آتشی‌ست
که منظرت را تبخیر می‌کند.
نشسته‌ای و طلب می‌کنی،
و پر گشوده به سودای خویش
و دور می‌شود آن سینه سرخ،
که موج آوایش
رگان آرامت را روزی آشفته بود.
شرابه‌های افق را به طوق افگنده‌ست،
و با فرو شدنش در شرار چشم انداز
نگاه بیگاهت تار می‌شود.

جزیره‌ای تنها نیستی
که سفینه‌ی گم گشته از ستیزه ی موج
به سرنوشتی محتوم
کناره‌ات را جویا شود.
پرنده در طلبت نیست،

و روز برنیامده تا بر مدارت
بتابد.
گیاه، آب، ستاره
همیشگان صدای تو نیستند،
اگر که بر نیامده‌ای
آفتاب برمی‌آید،
و آب گودالش را پیدا می‌کند.

چنار هفتصدساله از درون
به آتش
کشیده می‌شود،
و شاخه‌های جوان
به بوی نور و نسیم
ز خاک برمی‌آیند.

«وهم»، محمد مختاری

از دفتر «بر شانه‌ی فلات»


پ.ن:
... دنیا اگر به شیوه‌ی چشم تو بود
پهلو نمی‌گرفت بدین اضطراب. 
۱۴ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۲۹ ۰ نظر
فانوسبان

نابهنگام

نمی‌دانم از کِی ... شاید از وقتی کتاب‌هایی که چند صفحه مهمان نگاهم بودند به جای تمام شدن، در کمد انباشته‌شدند «تا بعد» ... کدام بود آن اولین کتابی که محکوم به کمد شد؟ «چنین گفت زرتشت»؟ «کار عمیق»؟ حالا کمد مالامال از کتاب‌هایی است که فقط خریده‌شده‌اند یا فقط چند صفحه یا چند فصل ازشان خوانده‌ام. 

شاید یک مقاومت؛ مقاومت در برابر تمام شدن ... مقاومت در برابر مرگ. کتاب‌های نیمه‌خوانده ... فیلم‌های نیمه‌دیده ... کارهای نیمه‌تمام ... رابطه‌ای نیمه‌تمام ... برای بعد ... کدام بعد؟ چرا کارها را به نوبت تمام نمی‌کنم؟ چرا دلم سکون می‌خواهد؟ کتاب و فیلم و کار شاید همانجا بمانند تا وقتی دوباره سر وقتشان برگردم؛ ولی آدم‌ها نمی‌مانند ... آدم‌ها مدتی منتظر می‌مانند و بعد رها می‌کنند؛ مجبورند. که اگر نکنند خودشان مثل من به امید «پایان»، «بود»شان را ذره ذره «نابود» می‌کنند؛ بی‌آنکه ...

دستانم را نگاه می‌کنم ... من چه کار کردم ...

پی‌نوشت، یک هفته بعد: من درد می‌کنم، در دیگری.

۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۲۲
فانوسبان

رفیق قدیمی

شش سال از ایامی که با مرگ ملاقات داشتم می‌گذرد ... شش سال از شبی که تسلیمش شدم می‌گذرد. آن روزها انتظارش را نداشتم ولی ورق برگشت و دوباره به آغوش زندگی برگشتم. 

حالا دوباره زخم‌های قدیمی سر باز کرده‌اند ... یاد دیالوگی از فیلم «دکتر استرنج» می‌افتم ...

We never lose our demons

We only learn to live above them

امشب که در جاده‌ی نیمه‌تاریک از مطب دکتر برمی‌گشتم؛ در دل غمی که مثل ملحفه‌ای از سکوت روی شب پهن شده‌بود، و با فانوسی از امید که از پزشک معالجم وام داشتم، دست تقدیر زد و قطعه‌ی محبوبم از فرهاد پخش شد؛ «کتیبه» از آلبوم «برف» ...

این آهنگِ گرم را خیلی دوست دارم؛ مثل نوری بود که روی سنگ قبر شب می‌بارید ... گرم و زنده ... دفاعی قدرتمند در مقابل ضربه‌های اضطراب نیستی ...

با خودم گفتم حتی اگر آن روز، به قول فرهاد روی شن‌های تابستان دراز نکشیده‌باشم، در خیالم که می‌توانم دراز بکشم. اگر می‌توانستم از غول چراغ زندگی فقط یک خواسته داشته‌باشم، شاید این باشد که این تصویر و این موسیقی، تا ابد، تا آخرین سلول عصبی فعال مغزم، و تا آخرین نفس، و تا آخرین تپش در من زنده بماند. زندگی این تنها خواسته‌ی من را برآورده می‌کند دیگر ... نه؟

۱۸ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۰۰
فانوسبان